_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بد شده ام....

هوالمحبوب: 

بدون دلیل گفتم که کلاس دارم و از خانه زدم بیرون.می خواستم با خودم باشم ،بدون اینکه کسی نگران زود یا دیر آمدنم باشد.کمی ناراحت بودم.چیزی شبیه دلخوری .از روزهایی که گذشته و آدمها.تمامشان! دلم می خواست با خودم خلوت کنم.کتابخانه ی مرکزی همیشه آدم را به سمت خود میکشد و حتی اگرآنجا کاری نداشته باشی دلت میخواهد به بهانه ای وارد شوی و برای خالی نبودن عریضه هم شده به نقاشی هایی که آنقدرها هم زیبا نیست نگاه کنی و ادای آدمهای همه چیز دان و باکلاس را در بیاوری و بگویی:"فوق العاده است!سبکتان در این طرح چه بوده؟!" و نقاش هم از تعریفتان خر ذوق شود وشروع به توضیحاتی کند که هیچ ازشان سر در نمی اوری و هر چند دقیقه برای اینکه صاحب سخن را بر سر ذوق آوری،سرت را مثل بز اخفش تکان دهی و هی "چه جالب،چه جالب" بگویی.می دانی که؟آدمها دلشان می خواهد تحسین شوند و دیگران را به شگفت آورند و بعد خاطره ی این شگفت آفرینی را برای عده ای تعریف کنند واز تعریف کردنش لذت ببرند. و تو این شانس را به آنها میدهی!.......

اگراینگونه است چرا من از تحسینه دیگران خوشحال نمیشوم بلکه نگران میشوم؟آهان!حواسم نبود که گفتم آدمها دلشان میخواهد و آدم بودنه من مدتهاست در پرده ی ابهام باقی مانده!!!دوساعتی را آنجا سر میکنم و قدم زنان به آمادگاه؛ مرکز کتاب میروم.از خیابان میگذرم و ناگهان کافی شاپ سفیر را میبینم که روزنامه پیچ شده و با دست خط افتضاحی مراجعه کنندگان رابرای استفاده از کافی شاپ به طبقه ی پایین هدایت میکند.جلوتر میروم وداخل را نگاه میکنم و دخترو پسره جوانی را میبینم که می خندند.پسرک لباس مشکی پوشیده و کتی چرمی از صندلی اش آویزان کرده و موهای کوتاهش آدم را یاده" ای کیو سان" میاندازد!سرش را به زیر انداخته و دارد حرفهای دخترک را گوش میدهد وآدامس میجود و لبخندش تداعی گره این Emotion اینترنتی است.>>> و دخترک با آن مانتوی سبزه گشادش آدم را بیشتر یاده خدمه ی بیمارستان ها می اندازد و دارد تند تند حرف میزند و دومین بستنی اش را نیز سفارش میدهد.حتما آمده تا روی پسرک را کم کند و روی خودش کم میشود! با دستم شیشه را لمس میکنم و شاید هم روزنامه هایی که به آن چسبیده را حس میکنم.خنده ام میگیرد و همیشه سفیر مرا می خنداند.تا مرکز کتاب طی طریق میکنم و سنگ فرش ها را میشمارم.از پله ها پایین میروم و هی مجتمع را دور میزنم و کتابفروشی ها را نگاه میکنم.میدانی؟همیشه از این کار کیف میکنم.از آن همه کتابی که میخواستم، تنها یکی را میخرم.چون بقیه به دلیله منسوخ شدنشان نایاب شده اند و ما هم باید سماق بمکیم!همیشه "فروشگاه کتاب مرکزی" مرا به وجد می آورد و حتما باید از آنجا چیزی برای خودم بخرم.بعد از چرخیدن در کتاب فروشی و ورق زدن گاه و بی گاه کتاب ها و یواشکی بو کردنشان ،تقویم سال جدید را همراه با کتاب "الی"که عنوانش توجهم را جلب میکند،می خرم و میزنم بیرون.راست میگویند که هیچ کس با همراه اول تنها نیست،چون این زنگ نخراشیده میزنم توی حس و حالمان.احسان است و من یادم میافتد از دستش عصبانی ام،عصبانی تر از آن که بخواهم پاسخش را دهم.حتما بعد از یک هفته زنگ زده است که بگوید از شیراز آمده و به جهنم که بی خبر رفته است.هی زنگ میزند و تاب نمی آورم و قبل از اینکه بخواهم پاسخش را دهم خودم را به سعه ی صدر داشتن دعوت میکنم.علیک سلام میگویم که سلام میکند ومریض است و با شنیدنه صدای گرفته اش قلبم میگیرد و بغض میکنم.کافیست مرد جماعت بفهمد نگرانش هستی،دیگر خدا را بنده نیست و یکی را باید استخدام کنی هی افاده هایشان را جمع کند.دست خودشان نیست،خود شیفته اند و اعتماد به نفسشان بی نهایت.دلشان می خواهد فکر کنند تمام دنیا عاشقشان هستند یا روزگاری بوده اند! فرقی نمیکند برادرت باشد یا پسر رفتگره محلتان!استثنا هم ندارد!حسابی و غیر حسابی هم نمیشناسد! 

 میترسم از عصبانیت و از نگرانی گریه ام بگیرد وتظاهر میکنم خط نمیدهدو قطع میکنم.باز زنگ میزند و هی خودم را به آرامش دعوت میکنم.نفس عمیق میکشم و بغضم را قورت میدهم وپاسخش را میدهم.میگوید آنقدر گرفتار شده که نتوانسته خبر بدهد،میگوید وقتی یادش آمده روی تماس گرفتن را نداشته وحال با اینکه خسته است ومریض می خواهد بروم پیشش....دارم خر میشوم که صدای عمه از پشت خط شنیده میشودو لجم میگیرد.لجم میگیرد که عمه یادش انداخته که از دلم در بیاورد و سراغم را بگیرد. 

گور بابای سعه ی صدر و این مسخره بازی ها.نمی دانم کدام احمقی به این مردها گفته هر غلطی خواستید بکنیدو بعد زن جماعت آنقدر خر است که با یک ببخشید و نه نه من غریبم بازی همه را فراموش کند.به قول نرگس :"ترحم بر پلنگ تیز دندان........ستم کاری بود بر گوسفندان" وتا وقتی پاچه ی مرد جماعت را بگیری مثل آدم رفتار میکند . راست میگوید، باید این جمله را با طلا نوشت.مرد فقط به درد چهارشنبه سوری میخورد،آن هم برای سوزاندن که به جای هیزم ازشان استفاده کنی!دعوا میکنم و تلافیه تمام آدمهایی که مرا رنجانده اند سرش در می آورم.خداحافظی میکنم.دلم از همه گرفته.تازه یادم می افتدبه خاطره ناراحتی هایم از خانه زده ام بیرون و چقدر این چند وقته همه مرا رنجانده اند و من هی چشم پوشی کرده ام.نه اینکه به قوله عمه با گذشتم یا به قول بچه ی جناب سرهنگ دنده پهن!نه!توقعم از آدمها آمده پایین.آنقدر که اگر از آنها رفتار شایسته ای ببینم تعجب میکنم و گاها هیجان زده میشوم!!!قدم میزنم تا سی و سه پل.همیشه از این پل بدم می آمده چون هر چه میروی به انتهایش نمیرسی و این بار برای اولین بار است که دلم نمی خواهد به آخرش برسم چون نمی دانم بعد از آن به کجا باید بروم.توی یکی از کنگره های پل مینشینم،پشت به پل همیشه قشنگه فردوسی.پاهایم را از آن بالا دراز میکنم پایین و دستانم را از سرما توی بغلم جمع میکنم و کیف و کتابم را کنارم میگذارم وبه دیوار تکیه میدهم و هی تند تند بغضم را قورت میدهم و هی نفس عمیق میکشم.با خدا حرف میزنم،بدون حضور تابلوی اتاقم که رویش نوشته خدا را از یاد نبریم و  برایم نشانه ای از خداست.چه فرقی میکند در مسجد باشی یا محراب یا روی سی و سه پل.کنارم نشسته و اگر کسی انگ کافر شدن به ما نزند نفسش را روی صورتم حس میکنم.دلم از تمام آدمهای زندگی ام گرفته.برادر کوچولویم بهانه است تا تمام ناراحتی هایی را که با مهم نیست گفتن از کنارشان گذشتم را باز به یاد بیاورم.زیر پایم رودخانه جریان داردو روبه رویم یک عالمه پل که انتهایش را نمیدانم.ماشینها در گذرند و مرغان سفیده در حال پرواز، آسمان سیاه شب را سفید کرده اند.آنقدر این منظره قشنگ است که دلت میخواهد تا زمان همینجا بایستد.دارم آدمهای زندگی ام را مرور میکنم.همه را با مرور تمام جزئیاتشان.بالاخره باید تکلیفم را با خودم و آنها معلوم کنم.درست است که آدمهای زندگی ام را عاشقانه دوست دارم ولی خوب اینکه دلیل نمیشود .کنارم نشسته ،نگاهش نمی کنم،از کسی شکایت نمیکنم.فقط درد دل میکنم .به یادم می آورد که چند روز پیش بود که به خانم"د" گفتی آدمها خوبتر از آنند که تصور میکنی.هر کدامشان یک قصه ی زیبا و شنیدنی اند.برای خوب بودن و خوب ماندنشان دعا کن،رهایشان نکن.اگر ناراحتت میکنند از عمد نیست،از جهلشان است،آدم که از نادان ها ناراحت نمیشودبرای عاقل شدنشان دعا کن و آنها را به حرمت روزگاری که خوب بوده اند ببخش.یادم می آورد که قرار نشد فقط حرف بزنی آن هم برای دیگران،پس عمل چه؟ و باز برایم شعره واعظان کین جلوه در محراب و منبر میکنند را  میخواند .از او می خواهم کمکم کند تا راه درست را انتخاب کنم و به من میگوید من برای این کار به تو عقل داده ام و قرار نیست مغزت بی مصرف باقی بماند.همه را مرور میکنم،از اول تا آخر!

بر خرمگس معرکه لعنت!

پسرکی کنارم می ایستد و شعرعاشقانه سر میدهد.این هم خصوصیت دیگر مردها!فکر میکنند با ندید بدید ترین موجودات سرو کار دارندوشعرهای افتضاحه ترانه سراها را حفظ میکنند برای روز مبادا! و جالب این است که مبادا برایشان لحظه ی دیداره یکی از اناث است که محدودیت سنی هم ندارد و تو از11 حساب کن تا 70! خود را به خودداری دعوت میکنم و همچنان به تماشای رودخانه مشغولم.- خانوم میشه یه سوال ازتون بکنم؟ سرم را بر میگردانم و نگاهش میکنم ،به پسر بچه ای میماند که هیجان اولین تجربه ی خنده داره زندگی اش را دارد.سکوتم را که میبینداحتمالا فکر میکند سکوت علامت رضاست و سوالش را میکند.- اگه یکی از این بالا هلتون بده پایین چی کار میکنید؟باز هم نگاهش میکنم.خودش را جمع میکند و میگوید:"منظورم خودم نیست،مثلا یه دیوونه!"یکی می خواهد بگوید تفاوت تو با یک دیوانه چیست؟وقتی میگویم پر از اعتماد به نفسند به من خرده میگیرید!باز نگاهش میکنم و سکوت میکنم.کمی این پا آن پا میکند و کتاب کنارم توجهش را جلب میکندو حتما باید نشان دهد که سواد دارد و روی جلد کتاب را بلند میخواند:"مدیریت بازاریابی"و باز نگاهش میکنم.سرش را پایین می اندازد و میگوید موفق باشیدووقتی نگاه خیره ی مرا میبیندمیرود تا جایی دیگر خودنمایی کند!او میرود و من باز به جای خالی اش نگاه میکنم و تاسف میخورم برای این انسانهای مغز فندقی!

دارم آدمهای زندگی ام را مرور میکنم.همه را با مرور تمام جزئیاتشان.بالاخره باید تکلیفم را با خودم و آنها معلوم کنم.درست است که آدمهای زندگی ام را عاشقانه دوست دارم ولی خوب اینکه دلیل نمیشود .همه را مرور میکنم،از اول تا آخر!

 و جالب است همه را به حرمت روزهایی که خوب بوده اند میبخشم. واقعا چه فرقی میکند که چه کسی یاد چه کسی انداخته که یادم بیافتد.مهم این است که با افتخار زندگی میکند و من عاشقانه دوستش دارم.به یاد من بودن یا نبودن مهم نیست.مگر نه اینکه برای شازده کوچولو مهم این بود که گلش در یکی از این ستاره ها سکنی گزیده؟چرا برای من نباشد؟چه فرقی میکندچه کسی حال و هوایش عوض شده و بی ادبی را به حد اعلا رسانده(من که میگویم باز باتصور توهمی، رم کرده و تو بگو متحول شده!!!) و از بی حرمتی کردنش لذت میبرد و تو را با هم کیشانش عوضی گرفته،مهم این است که روزگاری آدم حسابی بوده یا حداقل مثل آدم حسابی ها رفتار میکرده و آدم حسابی بودن حرمت دارد!!چه فرقی میکند کسی تو را برای آنچه داری میخواهد نه برای آنکه هستی!واقعا چه فرقی میکند؟من که تمام اینها را برای خانم"د" گفته بودم،پس چرا خود فراموش کرده بودم؟! چرا فراموش کرده بودم وجود آدمها در زندگی نعمت است،حالا هر که می خواهد باشد و با هر منظور و نیت و رفتار و کردار و تو باید از حضور آنها که هستند یا بودند یاد بگیری آنچه که بهشان سپرده شده.چرا یادم میرود آدمها نشانه اند؟چرا یادم میرود همه پستچی و پیغام آوره اویند؟چرا گاهی یادم میرود بی نهایت خوشبختم؟چرا گاهی یادم میرود که با کوچکترین چیزها میتوان خوشبخت بود؟چرا با خودم نا مهربان شده ام ؟چرا من هم دنباله منفعتم در آدمها؟چرا اینقدر بد شده ام؟مدتهاست خودم را برای صرف یک نوشیدنی هم شده بیرون دعوت نکرده ام!چرا یادم رفته است که خیلی ها از چیزی جز کروات و سیاست و گلف چیزی سر در نمی آورند؟باید به قول شازده کوچولو خودت را در حد آنها پایین بیاوری و در مورد اینها صحبت کنی تا مخاطبت فکر کند که چقدر عاقلی!همه که عین هم نیستند.آدمها در یک چیز مشابهند و آن متفاوت بودنشان است....می دانی؟همه ی اینها را میدانم ولی خوب آدمیزاد است دیگر(!)گاهی یادم میرود و اوست که یادم می اندازد.یا خودش یا اینکه به کسی میسپارد که یادم بیاندازد.تمام هوای زاینده رود را در ریه هایم هل میدهم و کیف میکنم.آدمها همه شان دوست داشتنی اند حتی اینهایی که تمام دالان سی و سه پل را روی سرشان گذاشته اندو هی هلهله میکنند و دیگران از دستشان به تنگ آمده اند.به خودم میگویم:"راضی باش!"هوا سردتر از آنست که خودم را به یک بستنی دعوت کنم و از دل خودم در بیاورم که آزارت داده ام.بر میخیزم وقدم زنان پل را بر میگردم و بی محابا به اولین مغازه ای که میرسم وارد میشوم وبدون هیچ پیش زمینه ای برای خودم یک جفت کتانی میخرم.شاید دلم می خواهد اینطور از دل خودم در بیاورم که باعث رنجش خود شده ام!میدانی؟همیشه وقتی می خواهم منته خودم را بکشم یا از خودم خوشم می آید برای خودم هدیه ای میخرم.برای قدر شناسی از خودم.چون هیچ کس غیر از من قدر کارم را نمیداند حتی اگر با سیلی از جملات محبت آمیزوپر از تشکر خفه ام کند!از خودم کیف میکنم.گوشی ام را روشن میکنم وتا خانه با دوستانم  صحبت میکنم.به خانه میرسم که احسان زنگ میزند وعصبانی میگوید سر کوچه است.به آرامش دعوتش میکنم ونزدش میروم.سوغاتی هایی که برایم گرفته را میدهد و من سیر نگاهش میکنم.میخندم و می خندد. گله ای نمیکنم و به خانه دعوتش میکنم با تعجب نگاهم میکند. خسته است و خواب آلود!نقطه ضعفم را میداند و کلی برایم خوراکی خریده! می آیم و خوشحالم.چرا؟نمی دانم ولی خوشحالم.تقویم سال جدید را می گشایم ودر صفحه اولش اینگونه مینگارم که: 

"خدایا؛متبرکم گردان تا عشق ورزیدن و خندیدن را بیاموزم.به همه عشق بورزم،حتی کسانی که مرا دوست ندارند،درکم نمی کنند،به من آسیب رسانده اند؛از من بد گفته اندو از من بهره کشی کرده اند.بادا که در همه ی شرایط و موقعیت های زندگی بخندم و بدانم در هر چه روی میدهد،رحمت تو نهفته است."

 برایش SMS میدهم و از لطفش تشکر میکنم.سر بر بالین میگذارم و روزی که گذشت را مرور میکنم  و به خواب میروم. 

میگویندعمو جعفر قول داده است که برایمان کتاب بخرد با دو کیلو سیب زمینی!از این بهتر نمیشود.....