_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

گاهی نمیشود که نمیشود.......

هوالمحبوب: 

الان تازه دست از پادرازتر از یک  سفرهیجان انگیز برگشتم خونه.سفری که قول دادیم واسه هیچکی از بس هیجان انگیز بود تعریف نکنیم تا خدایی نکرده از حسودی بهمون چشم زخم بزنند و ماهم همینجوری یهو بترکیم!!!!نه اینکه امروز خیلی کیفورشدیم و بهمون خوش گذشت!واسه همینه!......

 شنبه بود که بهم گفت جمعه بریم پیست  اسکی و من بهش گفتم خیلی دوست دارم اما جمعه کلاس دارم دانشگاه و نمیتونم.ازش خواستم واسه هفته ی بعد باشه ولی قبول نکرد و رفتن من منتفی شد مثلا!جسته گریخته هر موقع میرفتم دفترپیشنهادش رو سرسری مطرح میکرد و من جوابم رو تکرار میکردم و فکر نمیکردم جدی بگه!می گفتم خیلی نامردیه بدون من بروید و کاش میذاشتید جمعه ی بعد که کلاس ندارم .ولی حرف همون بود و جواب من همون!تا 5شنبه که خیلی جدی گفت نامرد ی رو بذارم کنار باهاشون برم پیست و من بعد از اینکه یه خورده جدی فکر کردم و با بروبچ مشورت کردم گفتم :نه داداشه من!علم بهتر است یا ثروت؟!در راه علم و درس و مشق جان باید داد و من میرم دانشگاه چون آخرین و اولین جلسه ی کلاسم قبل عیده و کووووووووووووتا بعده عید؟!

شب که داشتیم از تولد امیر و حسام عمه معصوم بر میگشتیم بهش گفتم فردا قبل از اینکه برید،ساعت 4 من رو برسون ترمینال چون ساعت 8 صبح کلاس دارم و اون گفت ساعت 6 آماده شو میام دنبالت بریم پیست .من تا حالا به هرکی اینقدر اصرار کرده بودم هم اومده بود هم شصتا ماچم کرده بود!!!واسه آخرین بار میگم،میای؟!....

راست میگفت.احسان هیچوقت واسه رفتن به جایی اصرار نمیکرد اونم  این همه!قرار بود جمعه با اسحاق دوستش و عمه معصوم و بروبچ بره پیست فریدن و میخواست من هم باشم. این دختره خوب بودنه ما هم دردسری شده و این سیل طرفدارا ما را کشته اندو ما هم که متعلق به همه ی ملتیم و دل نازک!!!!!!بهش گفتم بذار فکر کنم بهت خبر میدم و بعد از کلی صلاح و مشورت و مو کندنه خودم و عین پروفسور بالتازار هی سرتا سره اتاق رو گز کردن و فکر کردن و به این نتیجه رسیدن که هیچکی از پیست نرفتن نمرده ،برنامه ی فردای دانشگاه رو آماده کردم وعزم خواب کردم .

*صبح  جمعه ساعت 5 ؛کیف به دست لباس پوشیده ،حاضر وآماده و تلفن به دست والبته کمی تا قسمتی بی دلیل یا شاید هم با دلیل نگرانم.یه چیزی شبیه دلشوره!

-الو......پس زودباش بیا من دیرم شد،نمیای با آژانس برم(!!!!!!!!!!!!!!!)

-بگیربخواب یک ساعت دیگه میام دنبالت بریم پیست

-بیخود من............

بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق

-الو،الوووووووووووووووووووووووووو(مثلا من داشتم حرف میزدم ها!)

(اینجا  تصور کن یه موزیک پخش میشه همراه با شونصدتا پیام بازرگانی!)

*همون صبح جمعه ساعت 6:15،کوله پشتی به کول،شال و کلاه ودستکش،جوراب وشلواروبلوز بافتنی به تن عین پسرخاله توی برنامه کلاه قرمزی والبته  با یه عالمه لب و لوچه ی آویزون سرکوچه منتظره آقا داداشمون(به این میگند خویشتنداری و اینکه حرف من عوض نمیشه و یه کلامه! هزاردفعه که نمیگند ...ن......می........یام!!!!!!!!)

تابریم دنبال عمه اینا و نون بخریم ومخلفات این سفرهیجان انگیز را شروع کنیم و بریم دنبال دوست احسان و خانومش ،میشه ساعت 7:30 و ایشون فرمودند اهه! واسه ما جا ندارید؟شما برید ما بعد میایم وایشالا تویوپتون هم بترکه! با سلام و صلوات رفتیم در دل طبیعت.یعنی میخواستیم بریم در دل طبیعت!

هر 1 کیلومتر که طی میشد غرزدنه من بلندتر میشدو یابو آب دادنه اطرافیان بیشتر!(من میخوام برم دانشگاااااااااااااااه!)

صبحونه را توی ماشین میل کردندو من چون نون و پنیر دوست ندارم و از چای هم خوشم نمیادبه امید رسیدن به یک آبادی، دندون سر این جیگره زلیخا گذاشتیم.کم کم از گرم بودنه هوا کاسته شدو ما پا به مسیر سردسیرگذاشتیم وداشتیم از منظره کوههای پره برف کیفور میشدیم و تابلوهایی که هرچندکیلومتر خبر از کم شدنه مسافت مقصد میداد را دنبال میکردیم وغرزدن جاش رو داده بود به گل کردنه حرفامون که ناگهان نزدیکی های احمدرضا(یه امامزاده است با اون احمدرضا توی فیلم رستگاران که خجسته در به در دنبالش بود فرق میکنه ها!)حدود 60 کیلومتریه مقصد ماشین دلش خواست حرکات موزون از خودش در وکنه و بهمون حال بده  و ما هم نخواستیم تو ذوقش بزنیم و کلی حظ کردیم.

احسان دره کاپوت را باز میکنه و یه چیزی شبیه سیم یا طناب یا ریسمان یا چیزی شبیه اون را ازاون تو میکشه بیرون و پرتش میکنه و میگه فکر کنم این اضافی بودوادای پت و مت را در میاره.بعد کلی چک و وارسی حدسش تبدیل به یقین میشه که اونکه پرتش کرده تسمه پروانه است!!!!!!!

-الو اسحاق پاشو بیا و هرچی فکرمیکنی واسه به راه انداختنه یه ماشین لازمه با خودت بیار!

*ساعت 9:15،کنارجاده،سرد!یه زیرانداز پهن کنار ماشین و نشستیم به ردیف تکیه به ماشین داده و دستمال به دست، دماغمون را میکشیم بالاودندونهامون رو هم میخوره!حسام هم هی اون کوهها رو از دور نشون میده و میگه بریم برف بازی ومیخوادبره وسط جاده ونه نه ش سفت اون رو گرفته و ما موندیم حیرون!

اولش هی همه دمقند ولی بعد یخها آب میشه و به امید نجات از این برزخ سردسیری آماده ی عمل میشیم!

سنگ بازی،خاک بازی،دنباله سوسکها بکن ومورچه ها رو نگاه بکن و فعالیتشون را تشریح بکن وماشینهایی که میگذرند رو بشمارو هر چند دقیقه ساعتت رو نگاه بکن که پس کی این انتظار سر میاد و اسحاق از در میاد!

*ساعت 12،اسحاق با همسرشون احتمالا توی یه رستورانه شیک مشغوله صرف ناهار و ما هم سماق بمکان و غرغر زنان داریم تمومه خوراکیهایی که اووردیم را میخوریم و احسان میگه صرفجویی کنید چون احتمالا  ما قراره مدت طولانی اینجا بمونیم و از گرسنگی میمیریم و نهایتا هم خوراکه گرگها میشیم!عقیده داره پاقدمه من بوده و من میگم چون جلوی یادگیری و دانش سنگ انداختی ماشینت ترکید!

با مانیا تماس میگیرم و ازکلاس میپرسم و تا میگم چی شده کلی حال میکنه ومیگه آهه ما شما را گرفته!باهاش تو این هیگیر بیگیر برنامه کلاس رو چک میکنم و چون تا بعد نوروز همدیگه رو نمیبینیم سال نو مبارک! و منم دارم آی حال میکنم از این اوضاع ولعنت میفرستم به خودم و غر میزنم به احسان که دیدی چی شد؟!!!!!!

*ساعت 1 بالاخره حضرت عجل ما راپیدا میکنن(نه اینکه ما گم شده بودیم!)و وسایل و امکاناتی که اووردند رو هی میکنند تو حلق ماشین و ماشین مقتدرتر از این حرفها!یه سری حرفهای تخصصی هم ردوبدل میشه که من هیچ ازش سردرنمیارم و نهایتا میفهمم احسان با ماشین نامهربون بوده به همین دلیل ماشین فرصت را مغتنم شمرده تا عقده های فروخوردش رو به عرصه ی ظهوربگذاره و تمامه مایحتویش رو از کاربندازه.حال اینکه رادیاتورکجاست و تسمه چیه و کی با دنده چهار 190 رانندگی کرده وباتریش چی شده و چی چیش سوخته و.....مباحثیه که به دلیل تخصصی بودن من واردش نمیشم !

*ساعت 2،اسحاق انصراف خودش رو از تعمیرماشین به نفع داور اعلام میکنه و ما ترجیح میدیم کمی بخوابیم و از سفرمون بیشترلذت ببریم!

*ساعت 3 که چشم باز میکنم 3،4نفرغریبه را میبینم دستشون را کردند تو حلق ماشین و دارندمجبورش میکنند هراونچه را خورده گلاب به روتون بالا بیاره تا شایدحالش بهتربشه واز حرکتشون پیداست که اوضاع بسیار وخیمه و بازهم بحث تخصصی پیرامون این حیوانه زبان نفهم که خودش را دروقتی نامناسب لوس کرده! احسان خجالت زده از اینکه گندزده توی روز جمعه ی ما هی شوخی میکرد تا به هیجان قضیه دامن بزنه و ما غیر از اشکال نداره چی میتونستیم بگیم.البته من از آب گل آلود ماهی گرفتم و گفتم حالا که نه پیست رفتیم و نه دانشگاه باید بریم نمایشگاه کتاب و واسه من هرچی کتاب خواستم بخری تا تنبیه بشی و اگر هم نیومدی مهم نیست پولش رو بده خودم خرید میکنم(آخه نمایشگاه کتاب برگزار شده من به دلیل فقدان بودجه ی مالی درپی طرح ریزی نقشه ای شیطانی برای دریافت پول از برادری فداکاربودم!).اون قبول میکنه و من هم دیگه غر نمیزنم وکیفورمیشم.

لازم نیست بگم چه ها گذشت تا اینکه نتیجه بر این شد که ماشین برگرده اصفهان و این امداد خودرو که امدادیست بس عظیم برای خودروها ،داوطلب این امره خطیرشد و بالاخره ساعت 5و6 راه وطن را سر در هوا و آویزان از ماشینی بس شیک و آبی در پیش گرفتیم.اتمام سفر ما همزمان با اتمام کلاس بود،چرا که بروبچ همشهری  خبر دادند کلاس تموم شده و زنگ بزن به استاد از نگرانی درش بیار(!!!!!!!!!!!)وپروژه ات را باهاش هماهنگ کن و ما هم استاد دوووووووووووووووووووووووووووووووووووست!

تا با استاد تماس گرفتم  و بهش گفتم تو جاده ام کلی غصه خوردوبسی خونه دل ! آخه فکرکرد من توی راه دانشگاه تو جاده موندم و کلی هم افتخار کرد که من در راه علم متحمل سختی و مشقت میشم و ما گفتیم شما غصه نخور استاد که بیستون فرو میریزه و من طاقت این همه دردو غصه را ندارم!(استاد حرص نخور من قلبم با باتری کار میکنه،پس میافتم ها!)

_در حده انزجار و انفجار خوابم میاد و دارم روم به دیوار گوشه شیطون کر رو به قبله میشم واسه همین بقیه ش رو فردا صبح تعریف میکنم!_

.......دیشب عرض میکردم که ما راهیه دیار شدیم وسرخوش از این سفرزیارتی ،سیاحتی،علمی،فرهنگی،هنری و هرچی دوست داری تو حسابش رو بکن!

اسحاق و خانومش رفتند فریدن و آقا غلام رفت توی ماشین امداد و ما هم هرکدوم توی ماشین یه جای نرم و گرم پیدا کردیم تا مقصد بخوابیم و کمی این خستگیه سفر را ازتنمون بزداییم(حال کردی فعل رو!)

همه خوابیدند ومن توی اوج خواب بودم که حسام منو بیدار کرده و میگه چرا امدادخودرو آژیر نمیزنه و من بعد از کلی توضیح دادن و اون نفهمیدن مجبور شدم مثل یک امداد خودروی اصیل تا اصفهان براش آژیر بزنم و شوروهیجان سفر رامضاعف کنم اون هم هی روی شکم من بالا پایین بپره و ذوق کنه من هم نفسم بالا بیاد!

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا !

خسته و کوفته و گرسنه و تشنه ودرب و داغون  میرسیم مقصد.بعد از شست و شو،احسان پیشنهاد میده واسه شام بریم باغ صبا ومن  داد میزنم :من دیگه هیچ جا نمیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام!اگه هوسه؛یه دفعه بسه! فقط دلم یه تیکه جا میخواد بخوابم که از دست همه  راحت بشم و این همه سرخوشی را نبینم  

 *این عکس ببعیه تولد احسانه که روی ماشین امداد خودرو نشسته و با دوتا تسمه پروانه؛ قبل از استفاده در ماشین و بعد از اون عکس گرفته.اونکه رو پاشه سیم نیست ها! 

        

-----------------------------------------------------------------

پ.ن:عمه اعتقاد داره بعضی اتفاقهای بد میافتند تا بعضی اتفاقهای بدتر نیافتند.الخیرما فی وقع (یا یه جمله ای شبیه این!)اگرچه همزمان اعتقادبر اینه که آدم باید تدبیرداشته باشه و قبل از اقدام به هرکاری اقدامات لازم را انجام بده تا بعدمثل خر تو گل گیرنکنه وبندازه دست قضا و قدر:) 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
جیغ 1388/12/15 ساعت 10:59 http://jootii.blogsky.com

ها ها ها ها

چقدر کیف میده واسه کسای که تو جاده موندن دست تکون داد و با سرعت رد شد....

یه ذره صبر کن
به قول معروف:ن......شبت درازه!
:)
شما دست تکون نداده عزیزی!

من نه منم 1388/12/15 ساعت 11:39

تو چه اصراری داری بگی دختره خوبی هستی؟
اسم وبلاگت
ای میلت
حرفات
طرفدارات
هان؟

ناپلئون یا کسی مثل اون میگه:
آدمها از اونچیزی که نیستند یا ندارند،زیاد صحبت میکنند
برو حالشو ببر
:)

بی تفاوت 1388/12/15 ساعت 11:56

سلام
همه چی زیبا و خوب بود.
فقط اونجاش که.....................................................
باز هم بنویس
سپاسگزارم

R U ok?
:)
میگم شما به ما ندا بده و وکالت،کامنتتون را خودمون میذاریم تو زحمت نیافتید
:$

شیتونک 1388/12/16 ساعت 21:21

اولا الخیر فیما وقع/ثانیا من دیگه غلط بکنم باتو جایی برم/ثالثا من غلط بخورم دیگه به تو اصرار بکنم

ثالثادفعه آخرت باشه

عرفان از شیراز 1388/12/28 ساعت 06:39

باسلام
خسته نباشید
مطلب را خوندم و از نوشتههاتن حظ کردم
انشالله بتونم بازم سر بزنم
خوب مینویسید
خوشمان امد

خوشمان آمد از خوش آمدنتان
:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد