_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هیچ کس اینطرفها ندارد؛هیچ کاری به کارم تو اما.....

هوالمحبوب: 

 

دلم میخواست تموم روز رو میموندم خونه ومثلا تلویزیون میدیدم یا کتاب میخوندم یا گوشیم رو دست میگرفتم وباهاش بازی میکردم یا مثلا بافتنی میکردم یا شایدم دراز میکشیدم وشاید هم توی اینترنت گشت میزدم ولی اینقدر اصرار کرد تا باهاش برم بیرون وآخر سر هم توی رودربایسی قبول کردم وراهی شدم.

توی خیابون گشت زدیم وکلی حرف زد.این دفعه اونی که حرف میزد اون بود ومن ترجیح میدادم سکوت کنم وفقط گوش بدم یا حداقل تظاهر کنم دارم گوش میدم.مغازه ها رو زیر ورو کردیم واگر یهو حس میکرد چشمم روی یکی از اجناس بیشتر از بقیه ی اجناس ولباسها متمرکز شده ومکث کرده پیشنهاد میکرد پرو کنم یا بخرمش و من هم که حوصله ی لباس عوض کردن نداشتم وکلا دلم نمیخواست با خریدن چیزی خودم رو خوشحال کنم!!!!

کلی راه رفتیم ومن باز هم گوش دادم وگاها کمی حرف میزدم اون هم جسته گریخته.پیشنهاد میکنه بستنی بخوریم .میدونه من عاشق بستنی ام وبالاخره پیروز میشه ومن هم مشتاقانه قبول میکنم وتوی ایستگاه اتوبوس منتظر میشینم تا بستنی ها رو بخره واولین قاشق بستنی رو که خیره به چشماش میذارم تو دهنم تمومه وجودم با یه احساس خاص خنک میشه وبغضی که انگار یه عمره تو گلوم خونه کرده رو با بستنی میدم پایین ولبخند رو لبام خونه میکنه ومیفهمه که بالاخره تلاشش به ثمر نشسته و اون هم میخنده و میگه :"ای بستنی ندیده ی شیکمو! ".

توی چشماش گم میشم وباتمومه وجود میخوام داد بزنم که چقدر خوشحالم که تو زندگیمه و دوستش دارم.اتوبوس میاد وسوار میشیم ومیشینه کنارم.بستنیمون تموم میشه وظرف بستنی رو ازش میگیرم تا وقتی پیاده شدیم بندازم تو سطل.میگه پایه ای ظرف بستنی ها رو بذاریم زیر صندلی و در بریم؟!

میخندم ونگاهش میکنم وچیزی نمیگم!سرم رو میذارم رو شونه ش و به بیرون زل میزنم.مثل همیشه نمیگه : زشته سرت رو بلند کن،مردم دارند نگاهمون میکنند.فقط خودش رو جمع وجور میکنه وسرش رو میندازه پایین که نگاه بقیه رو نبینه.

میرسیم به مقصد وپیاده میشیم.مثل همیشه کل پیاده رو ول کرده ودرست کناره من راه میره وهی تند تند میخوره به من.دستم رو از جیبم در میارم وحلقه میکنم دور بازوهاش وباهاش قدم میزنم.چقدر احساس خوشبختی میکنم که کنارمه ودارم باهاش قدم میزنم.چقدر حس خوبی دارم.بازوش رو با حلقه ی دستام فشار میدم وگم میکنم این غرور مسخره رو وبهش میگم: "چقدر خوبه که هستی. چقدر خوبه که وقتی هیشکی نیست تو هستی.تو از سر تمومه دنیا زیادی.چه برسه به من!"

نگاهم میکنه و میگه: خوبه خوبه .باز چی توی اون کله ت میگذره؟؟؟"

میخندم و میگم: "تو فکر اینم واسه بابا زن بگیرم.دیگه وقتشه بازنشسته بشی و بشینی ور دل من.سال نو زنه نو!!!!"

میخنده و میگه : " من  که از خدامه از دست تو و بابات خلاص بشم!!!!" 

باز بازوش را فشار میدم ومیگم :" از خدات باشه!"

میخنده......میخندم وباز تا خونه قدم میزنیم........

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1389/12/22 ساعت 17:04

فدات شم من

اوکی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد