_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دهه ی هشتاد.....

هوالمحبوب: 

 

دو سه ساعت بیشتر نمونده و این ساعات پایانیه دهه ی هشتاد داره من رو میکشه.داریم میریم تا به نود برسیم وباز روز از نو روزی از نو......

پیش دانشگاهی بودم وتوی تب کنکور وقرار بود ورودی هشتاد بشیم که نشد وموندیم یه سال پشت کنکور واسمش رو گذاشتیم استراحت پس از 12 سال درس خوندن.سال 81 بود که شدم دانشجو.برخلاف تلاشم زبان قبول شدم واز همون موقع شدم یه پا مستقل وسر کارو درس ودانشگاه وآخر سر هم نفهمیدم ورودی کدوم دانشگاه بودم وفارغ التحصیل کدوم دانشگاه ، از بس که هی دانشگاه عوض کردم وهی واحد گرفتم وهی مهمان شودم وانتفالی گرفتم که زود فارق التحصیل بشم.فکر میکردم خبریه!!!!!

سال هشتاد دوسه بود که این کامپیوتر واینترنت لعنتی اومد تو زندگیم وکلی کن فیکون کرد این زندگیه خنده داره من رو!همون سال بود که کلیپی که "سه تار" یکی از "دوستام» واسم فرستاد زندگیمو متحول کردو من رو مجنون.همون کلیپ معروف "اسکاروایلد" که عنوانش "رد پای خدا" بود و من شدم یه آدم دیگه.کسی که این رو واسم فرستاد یه پستچی بود از طرف خدا ومن به جای توجه به پیام ونامه ای که از طرف خدا اومده ، عاشق پستچی شدم!

سال هشتاد وچهار بود که پای من توی پونزدهمین روز اسفند باز شد به "اسپادانا" ویه تولد شکل گرفت که هنوز خاطره ش توی زندگیم ورجه وورجه میکنه.یه شماره سیزده، یه دست گل زرد،یه کیک ویه عالمه شمع و من که ذره ذره به جای شمعها آب شدم ویه خدا که تمومه وجودم رو تسخیر کرده بود.

سال هشتاد وپنج،آخرای فروردین بود که تصمیم گرفتم یکی بشم مثل تمومه آدمایی که میشناختم وپشت پا بزنم به تمومه انسانیتم که سر وکله ی بچه ی جناب سرهنگ پیدا شد و در "سفیر" شد سفیر بهروزی و اشتیاق من واسه رسیدن به فردا.اومد ورفت ومن موندم واردیبهشت با تمومه قشنگیش وکم کم یه عالمه آدمه جدید ومن ونیمه ی هر ماه که تا صبح واسم لیله القدر بود وشب زنده داری میکردم تا صبح وحرمت نیمه  ی اسفند رونگه میداشتم. 

همین سال بود که آدمای جدید سرازیر شدن توی زندگیم: "بارباروس" ،"حاج آقا" ، " مهندس" ،"بچه حاج صادقیان" و "لیلا ".....آره "لیلا" توی نیمه اسفند هشتاد وپنج توی همون "اسپادانا" که واسه من درد بود واشک...لیلا نشسته بود منتظرم  ومن هنوز منتظره دیدار دوباره ش هستم.

توی همین سال بود و توی آخرین  شب چهارشنبه ی سال که "احسان" درد گذاشت رو دلم ورفت......همیشه از سه شنبه ها متنفر بودم  وشروع نبودنه احسان از همین سال لعنتی شروع شد.همینطور که شروع بودنه "بچه ی جناب سرهنگ" با نبوده احسان.......

سال هشتاد وشش، اوج لذت و درد من با هم .وای که اردیبهشت هشتاد وشش منو میکشه.....وای که حاضرم تمومه زندگیم رو بدم تا باز برگردم به اون سال و ماه و روز .به هوای بارونیه خوانسا ر وشبی که با بچه ها توی "Z"ساندویچ 375 تومنی خوردیم...

وای که سال هشتاد وشیش هر لحظه ودقیقه وثانیه ش منو میکشه .تلفیق درد ولذت بود من عاشق تمومه لحظاتش......

عاشق شبای جمعه ای که با اضطراب فردا سر روی بالش میذاشتم تا شاید توی یکی از این اردوها بیشتر از قبل بهشون خوش بگذره.

توی دی ماه بود که مامان حاجی رفت وداغ نبودنش رو روی دلم گذاشت وتوی همین آخرای سال بود که باز روز "لیلا" اونی که جواب تمومه سوالام بود من رو با درد راهیه سال بعد کرد......وای که چه سالی بود سال هشتاد وشیش......هنوز دیدن عکسای اون سال تپش قلبم رو صدچندان میکنه......

سال هشتاد وهفت که شروعش با درد از نبودن و فقدان  بود وبا تحکم وفرمانروایی "میتی کومون " و دست نشوندش زجر آور تر شد....با نفیسه توی دانش پژوهان شروع به کار کردیم وشور ونشاط ودرد را با هم تا شروع وپایان درس خوندن مجدد واسه  قبولی در دانشگاه ،تجربه کردم وباز سالی گذشت وآخرای سال بود بابا به سرش زد خونه را کن فیکون کنه واز نو بسازه  و از همون آخرای سال بود که  تا آخرای سال بعد ما رو با خودش همراه کرد.....

چه سال دردآوری بود این سال هشتاد وهشت.....سخت ترین سال این دهه ی لعنتی.....درد کشیدم..از"میتی کومون" ،از دست نشوندش....از تمومه وقایعی که امتحان خدا بود واسه محک صبره من ...دانشگاه قبول شدم وباز درد کشیدم......توی این سال تنها ترین سال زندگیم رو تجربه کردم...وحشتناکترین سال والبته اون آخراش شیرینترین آخره قصه ای که براش رقم خورده بود......احسان برگشت و"بچه ی جناب سرهنگ" رفت.....خنده م میگیره....انگار بودنه یکیشون مانعه بودنه اون یکی میشد ..شاید خدا میخواد بگه زیادیت میشه!!!!!....ودوباره عاشق احسان شدم  وقول دادم به هیچ قیمتی از دستش ندم.....

و امسال - سال هشتاد ونه که شرم آورترین سال زندگیم بودوحتی واسه خودم نمیخوام با گفتن تکرارش کنم ....وحرفی برای گفتن ندارم الا شرمندگی از اونی که همیشه حواسش به من هست و من خودم را به نادانستن میزنم....شرم آوریش به حدی بود که پیش ماجرای  سیل طرفدارا که یهو همه با هم سرازیر شدن توی زندگیمُ؛خدایی میکرد واونا رو مغلوب میکرد ونخ نما....

تموم شد این دهه ی لعنتی و منتظر به یک دهه ی دیگه با اتفاقات جدید.با دردهای جدید ولذایذ وشیرینی های جدید.باز یه عالمه تولد ،مرگ،ازدواج، طلاق،بیماری ؛سلامتی ،قهر،آشتی ، وصال ،فراق ،موفقیت ،شکست و.....

دو سه ساعت دیگه باز سال نو مبارک وباز صد سال به از این سالها

دو سه ساعت دیگه باز روز از نو وروزی از نو

ومن باز دلم برای روزها وآدمایی که اومدند ورفتن تنگ میشه

برای دردهایی که کشیدم ولذتهایی که بردم

برای آلبومه عکسم که تمومش پر از خاطره س ومن هنوز وقتی برای هزارمین بار نگاهش میکنم بغض میکنم.

از همتون که توی این دهه باهام بودین ممنونم

سال نویی که چشم به راهه اومدنه مبارک.......

نظرات 1 + ارسال نظر

عیدتون قشنگ...
روزتون زیبا...
ایشالا امسالتون بهترین سال باشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد