_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

پایتخت....

 

هوالمحبوب: 

به قوله مهسا بعضی آدمها و اتفاقها مثله رفتن به مکه است.وقتی میری مکه یه حسه عجیبی داری و دلت نمیخواد اون حال و هوا رو با هیچی عوض کنی. به قول زن عمو روحت تطهیر پیدا میکنه و خالص میشی و پذیرای تموم رفتارها و کارهای خوب. اما بعد کم کم به مرور زمان یادت میره و میشه فقط یه خاطره که حتی موقع تعریف کردنش هم نمیدونی چه حسی بوده و چه حالی داشتی ...

بعضی آدمها یا بعضی اتفاقها هم همینطورند. .باعث میشن احساسه تطهیر روح کنی و آمادگیه تمومه خوبیها رو داشته باشی اما کم کم تو هم یادت میره تمومه اون چیزایی که یه روز به داشتنشون ودونستنشون و فهمیدنشون افتخار میکردی.....

زل میزنم به عکس و عشق میکنم از احساسی که دارم.یادم میفته تمومه این 13 روز با عشق تماشاش میکردم و وقتی با هم صحبت میکردند و عاشقونه به هم نگاه میکردند توی دلم یهو خالی میشد و اشک توی چشمام جمع میشد....

وقتی میگفت :" هما بابا..." توی دلم ضعف میرفت و میدونستم این یعنی اوج علاقه و یه حس عجیب تموم وجودم رو میگرفت.نمیدونم چرا باهاش عجیب همذات پنداری میکردم....

همیشه خیال میکردم صبرم زیاده وخدای صبرم ..گرچه گاهی یهو میزدم جاده خاکی... اما بعد از دیدنشون امکان نداشت تقدیس و تحسینشون نکنم...

به لبخندی خوشند. به تمومه اونچه که میتونند ازش لذت ببرند.تمومه احساسشون را میفهمم.با تمومه وجود لذتشون را میفهم.درست مثل موقعی که تمومه دردهای دنیا رو با خوردنه یه بستنی قورت میدم.یا باعشق و با تمومه احساسام برای دلخوشیه خودم برای خودم وتوی خلوته خودم مراسم عید ویلدا وتولد میگیرم وعشق میکنم ودل میبندم به اتاقی که با تمومه وجود دوستش دارم....

میدونم مثله خیلی چیزها وآدمها اونی که تقدیسش میکردم رو یادم میره وباز خره خودم رو میرونم...واسه همین دوره عکس رو میچینم ومیچسبونمش روی یه مقوای رنگی ویه کارت پستال ازش درست میکنم ونصبش میکنم کنار عکس "بچه ی جناب سرهنگ" >>>> 

کنار همون عکسی که وقتی توی اوج درد وغم نگاهم بهش میفتاد وگاها بهش بد وبیراه میگفتم که نیشش را باز کرده وزل زده به من،کم کم اثرش رو میذاشت ومن رو هم به لبخند دعوت میکرد ومیگفت:"Take it Easy!" ومن با چشمانی پر از اشک وقلبی شکسته وپر از درد لبخند میزدم و میگفتم :" ای بدجنس!" ویادم میرفت که چی توی دلمه وچشمم را میدوختم به آخری که یه عمره منتظرشم.....

میچسبونمش کنارعکس بچه ی جناب سرهنگ تا هر موقع توی اوج نا امیدی ودرد که خیال میکنم از من بدبختر روی زمین نیست با نگاه بهش یادم بیفته که " نقی وخونوادش" هم کم سختی نکشیدند ولی با اینکه هی پشت سر هم بد می اوردن ولی خنده وهمدلی یادشون نمیرفت وحواسشون وامیدشون به آخری بود که خوب تموم میشه......

دلم نمیخواد هیچ وقت یادم بره که با بند بند وجودم عشقش به آدمایی که دوست داشت رو تقدیس  وتحسین میکردم وخم به ابرو نمی اورد وتوی اوج درد حواسش به دردنکشیدن بقیه بود.........

عکسش رو نصب میکنم کنار عکس "بچه ی جناب سرهنگ" وزل میزنم به احساسی که هست.

عکس رو نصب میکنم که هر موقع کم اوردم نگاهم بهش بیفته وبهم بگه : " از تو بعیده! مگه یادت رفته؟! خجالت نمیکشی بیخودی غر میزنی؟...حساس نشو حساس نشو!!!!..."

کجا خوشه؟اونجا که دل خوشه....چه فرقی میکنه کجا باشی؟توی کامیون..توی بیابون....کنارپارک....توی یه  دخمه...کنار رودخونه...یا زیر بار یه عالمه سختی که داره کمرت را میشکنه؟مهم نیست...مهم اینه تموم نگرانیت ،آسایش دیگرون هست واینکه مطمئنی به آخری که خوب تموم میشه.....

فاطمه میخنده و میگه: "آجی این چه عکسیه زدی به دیوار؟!عکسه خوشگل بزن...میخوای عکس سیندرلا بهت بدم بزنی به دیوار؟خیلی خوشگله ها...."

زل میزنم به عکس......نه چشمهای فریبایی میبینم...نه هیکل ورزشکاری و قد بلند وچهار شونه....نه عطری که مدهوشت کنه ونه موهای پرپشت جوگندمی که دلفریبش کنه ونه کت و شلوار اتو کشیده ای که خط اتو و براقیه کفشهای واکس خورده اش مسخت کنه.....ولی چقدر در چشم من زیباست...چقدر دلفریب و جذاب ....انگار که هیچ وقت آدمی به این زیبایی ندیدم...تازه میفهمم وقتی میگند سیرت زیبا یعنی چه که صورت رو زیبا میکنه...

وای که چقدر "نقی " رو دوس دارم...... 

  

     

      

عکس را نصب میکنم ومیشینم اون عقب و زل میزنم به عکس.به نیکا وسارا حسودی میکنم.لبخند میزنم واز اتاق میرم بیرون....رو میکنم به خدا و میگم: " کمکم کن یادم نره......"

نظرات 6 + ارسال نظر
mohsen 1390/01/15 ساعت 16:00 http://parto.blogsky.com

دمت کرم باحال بود،امابه قول نقی خدایابامامسئله داری

حساس نشو حساس نشو

[ بدون نام ] 1390/01/15 ساعت 16:07

سلام.
همین!

علیک
همین

فریده 1390/01/15 ساعت 18:11 http://ferimoti.blogsky.com

سلام

حیف شد که تموم شد
من که از دیدنش لذت بردم
نقیییییییییییییییییییییییییی ناهار نخردیمی

نوید 1390/01/16 ساعت 23:20 http://sanaye2009.blogfa.com/

عجب دیزی دارن می زنن

بفرمایید شام

عجب تاثیری پذیرفتی...

کاش یادم بمونه

جدی تو که اینقده خوب مینویسی چرا میخوای دکتر شی؟

وا!
میشم یه دکتره خوش خط

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد