_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نقاش نیستم ولی.......

 هوالمحبوب:

توی دنیای خودت غرق شدی ومکان وزمان را فراموش کردی که یکهو سر وکله ش پیدا میشه.هیجان زده میشی ،لبخند به لبهات میاد ومیخوای بری سلام کنی که یکهو یادت میفته ...یادت میفته قول دادی!

خنده دارترین کاره دنیا ...قول دادن برای نخواستن وعمل نکردن!میخواهی بزنی زیر همه چی..اما به این فکر میکنی که خودخواهی تا چقدر؟!...که چی؟؟که بعدش چی؟که چی بشه؟؟

سکوت میکنی ومیشینی یه گوشه...تصمیم میگیری خانومانه رفتار کنی..مثل یه دختر خوب!

باز سکوت میکنی وبه کارهات میرسی وخودت هم نمیدونی منتظر هستی یا نیستی!

که یکهو سلام وکلامی.....باز یهو یادت میره...میخوای به صمیمانه ترین صورت ممکن جواب بدی واظهار دلتنگی کنی که یکهو باز یادت میفته وبه یک سلام سردو نیش دار بسنده میکنی....بدم میاد مواظب رفتارم باشم وخودم را محدود کنم ولی خوب دیگه......

میخواهی بی تفاوتی پیشه کنی ولی خوب هرچی باشی دیگه اینقدر بی ادب نیستی...میتونی معمولی رفتار کنی ومثلا چند دقیقه ای را درمحضرش مستفیض بشی...راه میفتی ومیشینی یه گوشه...دروغ چرا؟انتظار شنیدنش را بی صبرانه میکشی وانگار که توی دلت دارند گنجشک پرواز میدند.....گوش میدی وکیف میکنی....میخواهی به با احساس ترین صورت ممکن ازش تشکر کنی ولی خوب....غیر از تو آدمهای دیگه ای هم هستند ویادت میاد تو هم یکی از از این مخاطبهایی و نه بیشتر وباز سکوت میکنی وگاهی به یه حرکت یا تشکر کوتاه بسنده میکنی.....یک هو دستت میره بالا تا تو هم بخواهی دیگران را و"او" را دراحساست شریک کنی...میپری کنار اون....دعوت شدی به بودن وچه حس لذت بخشیست کنار "او" بودن که باز یکهو یادت میفته که داری فراموش میکنی وباز از شریک کردن دیگران منصرف میشی وبه خودت میگی :"دلبری ممنوع!"

صداش میلرزه...انگار که بغض داره...انگار صداش خش هم داره...فکر میکنی که شاید سرما خورده....ولی هیچ لرزش و خشی درصداش مانع حس کردنش نمیشه.....باز سکوت میکنی وباز........هنوز کنارش نشستی....توی دلت آرزو میکنی کاش کسی بیاد وفاصله را زیاد کنه وخدایا شکر آدمها یکی یکی ازراه میرسند که همین ماموریت را انجام بدند......

مرور میکنی.....خودت را....ویه عالمه روز رفته را......"یعنی دیگه برام شعر نمیخوای بخونی؟"...."نه!"..."باشه"......وقول میدی.......قسم میخوری ومحدود ومحدودومحدودتر میشی.... خاطره میشه...خاطره میشی....واقعا نمیدونی باید چی کار کنی.....باز مرور میکنی وباز.....ودور میشی..اون قدر دور که انگار ازاول نبودم.انگار که ازاول نبودی....