_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یک عدد خاطره!

 هوالمحبوب:

چند روز پیش بود....حالم خوب نبود وساربان برام فال گرفت....گوش میدادم ونمیدادم..بهم گفت زیارتی داشتم ونذری که بهش بی توجه بودم..و راست میگفت...بعد هم که بابا اسی رفت شیراز ودرجواب فال حافظ من در حافظیه باز همون حرفها را بهم زد....راست میگفتند....یادم رفته بود...واسه همین به سید گفتم این دفعه که داریم میریم دانشگاه اول بریم من نذرم را ادا کنم و اون قبول کرد.... وشد 5شنبه و عازم دانشگاه شدیم وباز به دلیل ذیق وقت تصمیم بر اون شد که بریم دانشگاه وموقع برگشتن بریم در پی ادای نذرو من هم که قرار بود برم تهران واسه نمایشگاه کتاب.....

کلاس تموم شد وباز این استاد فراهانی به من گیر داد وکلا حال میکنه با من بحث میکنه ...الهی ی ی ی..با اینکه حرص دربیاره ولی خوشم میاد ازش و باز بهم گفت جلسه  دیگه باز برم از محضرش مستفیظ بشم ومن هم درخلوت بهش گفتم میخواین عکسم را بهتون بدم هی هر هفته  به خاطر دیدارمون منو این همه را راه نکشونیدو زبون داری همون وباز محکوم به مراجعت مجدد همان!

رفتیم تهران با هانیه . و سید هم  راهیه خونه شد..قرار بود شب تهران بمونم وفردا برم نمایشگاه کتاب که یهو همه چیز به هم ریخت ومن موندم ویه شهر شلوغ ویه الی بی سرپناه واسه موندن در این شهر به این شلوغی... 

حالا اینکه چی شد که یهو من آواره شدم بماند و یا اینکه چرا یهو هانیه اینا رفتند شمال ودلارام عمو یهو به جای اینکه تهران باشه اصفهان بود دیگه گفتن نداره....عشقه کتاب که میگن یعنی من...یعنی هیچ چی مانعه رسیدن من به کناب وکتابخوانی نمیشه ها...دقت کردی اراده رو!....کلا انگار همه دست به دست هم داده بودند من رو بفرستند خونه وفقط بغضم خوب شد نترکید وگرنه همونجا خودم را کشته بودم!

تصمیم گرفتم برگردم اصفهان که یهو به احسان زنگ زدم واون پیشنهاد داد برم قم بمونم وتا اون فردااز اصفهان راه بیفته و بیاد دنبالم تا بریم نمایشگاه.....

انگار تمومه عوامل طبیعی وغیر طبیعی دست به دست هم داده بودن من رو بفرستن واسه ادای نذرم ومن دیگه جنازه م بود که ساعت دو نصفه شب رسید قم ورفت به زیارت.....

حالا چه به من گذشت وقبل و بعدش چی کشیدم بماند که میشه مثنوی هفتاد من کاغذ.....ولی بالاخره با اشک ودرد وآه وغرو حرص رفتیم ادای نذر وتا صبح هم چشم رو هم نذاشتیم از دست این نسوان جارو به دست داخل حرم !

بالاخره از اونجا که خرما از کره گی دم نداشت تک وتنها راهیه تهران شدم وتمومه عطر کتابهای داخل نمایشگاه را یهو هل دادم تو وجودم وتمومش رو نفس کشیدم وآخیییییش!

تا بعد از ظهر نمایشگاه بودم وکلی خسته شدم وعجبا از این همه آدم که نصفه بیشترشون متقاضیه چیزی غیر از کتاب بودن وماشالا یکی از یکی رنگاوارنگتر!

جل الخالق!

سر شب بود ومن داخل ترمینال واسه عزیمت به خونه که یهو خانوم خونه زنگ زد که کجایی؟ بیا قم ما داریم میایم قم وتهران واین جور جاها این دوسه روز تعطیلی...و من فقط میخواستم خودم رو بکشم...اگه دیگخ بمیرم هم به این سفر کوفتی ادامه نمیدم...از دیروز در حد المپیک حرص خورده بودم ودیگه ظرفیت نداشتم...مامان را راضی کردم اجازه بده من برم خونه بخوابم وبعد شد نوبت آقا دادشمون که زنگ زدوگفت:من قم منتظرتم که با هم بریم تهران این دو سه روز را!

ای خداااااااااااااااااااااااا!

من دیگه نمیرم قم!ولم کنید تورو خدا!هنوز تصور شب قبل لرزه به استخونهام مینداخت با اون بانوان چوب به دست داخل حرم که ماموره منعه خواب زوار بودن وای که چه شبی بود!

علی ایهاالحال با سردردوپادرد فراوون راه افتادم به سمت خونه که فردا که شهادت حضرت فاطمه س وتعطیل یه دل سیر بخوابیم......

درراه با دختر مجاور صندلیم همکلام شدم وکم کم دیگه نصفه نیمه به خواب رفتم ونرفتم تا رسیدم خونه و وااااااااااااااااااااای که هیچ جا خونه ی آدم نمیشه!

خدا راشکر زنده موندم وبه خونه رسیدم...اینقدر خسته بودم وهنوز بعد از یه هفته هستم که هنوز وقت نکردم کتابهام رو که خریدم ورق بزنم... 

ازبس کتابها رو دوست داشتم وخستگی مانعه کیف کردنم از حضور درنمایشگاه میشد تصمیم گرفتم به خاطر مترو هم که شده(عشقه من مترو!!!!!) باز این هفته یه سر تهران بزنم وباز یه دلی از عزا با دیدن واستشمام این همه کتاب در بیارم

وااای که مردم کلا از خوشی!

!

همین!

نظرات 4 + ارسال نظر

سلام .خوب منم پسر خوبی ام .!!!
اما نمیام که جار بزنم من پسر خوبی ام.اصلا تا حالا شنیدی بگم من پسر خوبی ام ...نه .... نگفتم ولی خب خوب پسری هستم دیگه .
شوخی کردم
وبلاگ با نمکی دارین این خاطره شما هم خیلی قشنگ بود .
اجرتون با حضرت فاطمه زهرا (س)

آن را که عیان است.....چه حاجت به ....؟
ای بابا

شبی که با توست 1390/02/21 ساعت 20:14

دخترشرقی 1390/02/21 ساعت 23:45

سلام
خسته نباشی.
چه روزای شلوغ پلوغی داشتی!!!
زیارتت قبول.
به همه کاراتم که رسیدی و همه رو انجام دادی
راستی کتاب چی خریدی؟

مرسی خواهر
کتاب تاریخی خریدم کلا
عشقه تاریخم وادبیات

سلام رو قولم بودم
فایلو آپلود کردم
اینم آدرسش
میشه 10 هزار تومن حالا چون شمایی 8 تومن

http://up.iranblog.com/images/fehm5ih5t7glv1br46u.rar

ممنون از همه چی پژمان خان
بذار پاحساب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد