_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

فقط آمدم...همین

هوالمحبوب: 

 

فقط آمدم بنویسم که نوشته باشم ..توی این واپسین لحظه های اردیبهشت 

شاید بعدها درستش کنم تمام آنهایی که باید مینوشتم ...فرصتم کم است وحرفهایم بسیار 

از تمام اردیبهشت وهمین لحظه های آخر 

خدا راشکر که شروع شد وبالاخره تمام شد 

 

 

*********************************************************** 

این پست همینجا تمام شد....توی همین چندجمله ی بالا و توی آخرین وواپسین لحظات پر از اشتیاق ودرده اردیبهشت...اما.....اینها را نوشتم ..چونکه تکه ای از اردیبهشت فقط توی اردیبهشتهای نوشتهای این وبلاگه خنده دار جا میشود...شاید نفهمی..اصلا اصرار نکن که بفهمی..من میفهمم...من وخودم با هم و....توکجای این جمله هایی؟نگرد..همه جا وهیچ جا....نه چون خوب درقالب بد جا نمیشه!...نه! حرفهای یواشکیه خودم ماله خودم..توی وبلاگه دلم..اینجا همین مختصر ؛ که یهو نترکم..

 

 

اول بار توی صفحه مانیتورم دیدمش...وقتی داشت سرک میکشید توی اتاقکها ومن پشت به در خیره به کامپیوتر بودم وتصویرش را دیدم که آمد ورفت ومن فقط لبخند زدم و توی دلم گفتم الهی ی ی ی ...چنددقیقه ای بیشتر طول نکشیدکه تمام طول وعرض و ارتفاع محوطه  را قدم زدیم وآخرسرهم یه ارزن سایه پیدا کردیم ومن جاخوش کردم توی همون یه ارزن و خاطره گفتنها ردوبدل شد .مثل همیشه این من بودم که حرفها م مجال حتی نفس کشیدنم را هم نمیداد واو بود با یه عالمه سوال که نمیفهمم ونمیدونم این همه جواب به چه دردش میخوره! داشت کم کم پترس میشد

که مچش را گرفتم واصلا انگار یادش رفته بود که قرار بود موقع خوردن ناهار تحملم کنه وداشت برایم قصه سر هم میکردومنتظر سلیمون بود که با قالیچه اش از راه برسه وشاید مثلا اون را هم سوار کنه!!!...سوپ پرهویج وکباب لذیذوآخر سر هم آب ته کاسه ماست که بالاخره نشون داد نرود میخ آهنین درسنگ! ....توی کلاس گیج میزد از این همه حرف که خودم هم اصلا حواسم نبود که ازشان سر دربیاورم ...کلاف این گشتالت ورویکردهای تشخیصی که داشت خوشبو رو خفه میکردومن را هم حتی!!، دنباله ش داشت گردن اون را هم اذیت میکردو عجیب بود که تحمل میکرد،اون هم  وقتیکه همه تحمل از دست داده بودند....به قول هانیه یه جوری شده بودم که خودم هم خبر نداشتم.....نمیدونم شاید واقعا شده بودم....نمیدونم به قول خوشبو از پاقدم کدوم اتفاق بود اما...هرچه بود که بود.....ومن دنباله علت ومعلول نبودم واونها هم که بودند خودشون پیداکنند پرتقال فروش رو.....

یاد فرهنگی افتادم که چندین سال پیش سروکله اش توی زندگیم پیدا شد ومن را نسبت به تمام فرهنگهای دنیا حساس کرد....همان روزها بود وشاید توی همین روزهای اردیبهشت که "فرهنگ" چماق شد توی سر من وهمیشه سعی کردم فرهنگ محیطی که دعوت میکرد به خود نبودن ، با وجود من ورفتارم رنگ ببازه وبا دستهای خودم خنده دارترین اتفاق را برای خودم رقم زدم...وحالا حس میکردم فرهنگ موجوده که به اون امر به تحمل وادای احترام میکنه واین فرهنگه که میگه چی کار کن.....!

اونقدرها عجیب نیست...یعنی اصلا عجیب نیست ولی دلیل پافشاریش به عجیب غریب بودنش را نمیفهمم.یاد بارباروس میفتم که هیچ چیزی از رفتار من راضی واقناعش نمیکردوهمیشه دلش بهونه ی رفتارهای جدید من را داشت...

حسم را دوست داشتم...حس خستگی ای که خوشحالیه عجیبی لذت بخشش میکرد...عطر اردیبهشت بود که تمومه وجودم را مسخ کرده بود ومن داشتم با تمام وجود اردیبهشت را نفس میکشیدم واز همه چیز ،حتی فندقهای با پوسته ای که روی اعصابم قدم میزد لذت میبردم ومسرور میشدم....

تمام "باتشکر"های دنیا هم نمیتونست یه لحظه از این لحظه ها را به تصویر بکشه ویا از عهده ی شرمندگیه تمام قشنگیهاش بربیاد....

همیشه موقع اتفاقهای قشنگ حواسم به فردا وبعد وبعدها هست وبا اینکه تمومه اون لحظه رو نفس میکشم و به متعادل شدن حسم کمک میکنم...اگرچه همیشه خاطره ی اتفاقات .....

به خودم میگم نفس بکش....توی دلم هی با خودم حرف میزنم....یاد آن اردیبهشت کذایی میفتم وتمومه وجودم پر میشه از احساسهای درهم بر هم....یاد اون کوه سنگی وبادام تلخی که ثمره ی یه تلاش مضاعف بود وحالا اینجا و من و.....

خدایا حواست هست؟من که حواسم هست که تو حواست هست....

حواسم جمع به تمام اتفاقات خوبه....جمع اون شیشه نوشابه وساندویچی که پرت شد میونه شمشادها ومن توبیخ شدم والان بعد از این همه سال بطریه آبی که رها شد توی جوی آب وغرغر های زیرزیرکیه من.....

تمومه اردیبهشت را دارم این دم دمهای آخر نفس میکشم.....دارم عشق میکنم.....دارم دق میکنم.....دارم میترکم وهی به خودم میگم:Take It Easy….

همه ش حس میکنم هوا ابریه وداریم زیر نم نم بارون میدویم...صدای پاهام را میشنوم با اینکه داریم توی ماشین خیابونها را شناسایی میکنیم وgps هامون را فعال میکنیم....غرق میشوم توی نگاهشو خودم ازخودم خجالت میکشم وباز تمامه اردیبهشت را نفس میکشم وزبون میریزم....

همیشه تمامه دنیا به من یه بستنی بدهکارند.....اصلا تمام اردیبهشت به من تمام بستنی های دنیا رابدهکاره...

اصلا من زاده شدم تا دنیا دینش رو به من ادا کنه....وبند بند وجودم را خنکیه لذتبخشی فرا میگیره وباز اردیبهشت و من و....

توی پیچ وتاب جاده وکوه وکمریم که یهو گنبدفیروزه ای رنگ دوردست کم کم خودش رانشون میده ووقتی میفهمم گنبدخاطره های شیرین ودوست داشتنیه منه قلبم از حرکت بازمی ایسته....درصددم که ازش بخوام برگردیم...من طاقت رفتن ودیدن ندارم.....اینجور ماجراها حضورقلب میخواد نه اینطور یکهو میونه خنده ها وشیطنتهای بی حدوحصر من...نزدیک ونزدیکتر میشیم....تصویر چهارسال پیش توی اون اردیبهشت پرازدرد میاد جلوی چشمم...تصویر شبی که توی مسجد جمکران فال حافظ برای تمومه احساسی که داشت خفه م میکرد گرفتم وروی شونه ی فرزانه سرم را گذاشتم وفقط گریه کردم .....

:" دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند...............وندر آن ظلمت شب،آب حیاتم دادند...

چه مبارک سحری بودوچه فرخنده شبی..............آن شب قدر که این تازه براتم دادند....|"

اون موقع هیچ وقت فکر نمیکردم پام به خاک جمکران برسه...چه برسه به اینکه بشینم توی مسجد ودر برابر گنجشکهای آزاد داخل مسجد که هی بهت نزدیک بشند حافظ بخونم وروی شونه ی فرزانه سر بذارم وگریه کنم.....یادش بخیر.....وقتی اون شب پا توی مسجد جمکران گذاشتم یهو روی آسفالتهای درب وردوی روی زمین ومیون این همه آدم وشلوغی سجده کردم وفقط هق هق گریه هام داشت به خدا میگفت چه خبره......همیشه تصویر گنبد چراغونیش توی شب دیوونه م میکرد...تصویر وقتی که اتوبوس راه افتاد ومن صورتم را گذاشتم روی شیشه ی اتوبوس وفقط اشک ریختم ودورتر شدنم را تماشا کردم تا اینکه یه نقطه شد وبعد محو شد......اواسط اردیبهشت بود.....وبعد همون آخرهای اردیبهشت خدا دست به کارشد وباز هم خدا را شکر.....

قلبم داره ازکار میفته...داریم به گنبد آرزوهام نزدیک میشم وقلبم اصلا سرجاش نیست که ازش بخوام آبروم رو نبره....سلام میکنم  وواسش شعر میخونم....واسه ی صاحب گنبد شعر میخونم..همون شعری که خدا همیشه دوست داره رو واسه اون هم میخونم........"دل نیست این دلی که به من دادی....درخون تپیده آه رهایش کن....."

دورمیشیم...دروغ چرا؟خجالت میکشم تا نقطه شدنش دنبالش کنم وهمینطور رهاش میکنم وتوی این بل بشو نمیدونم چرا دنباله عددو رقم تقویمم.....گیجم...خیلی...اگه گریه کنم دلم آروم میشه...مطمئنم..اما خجالت میکشم ودارم با خودم توی دلم شوخی میکنم تا زودبشوم خودم.....

تمام ذرات وجودم میشود حس قدردانی.....میشه ممنونم....میشه خداراشکر که اونقدر خوبی که باعثه اتفاقات قشنگ میشی....میشه واای که امروز دربعدها وبعدها من رو میکشه....میشه خدایا خودت من رو جمع وجور کن.....میشه خیلی ممنون....

من اینجام وکنارم آدمیست که باتمومه وجود ازبودنش خوشحالم......خدایا....میبینی؟..خدایا میشنوی؟....من جنبه ی خوبیهات رو ندارم خدا.....من رو میخوای تا کجا بکشونی؟...یادته قرار بود دیگه کاری به کار هم نداشته باشیم؟...خدا یادته قرار بود موسی به دین خود عیسی به دین خود....خدا هرچه قدر هم بد میشم باز تو با خوبیهات من رو شرمنده میکنی......خیلی زرنگی...با خوبیهات من رو تنبیه میکنی که از شرمندگی درد بکشم...آره؟...خدا...همیشه وقتیکه حواسم نیست سروکله ت پیدا میشه.....خدا...میشنوی یا باز میخوای سر بزنگاه پیدات بشه؟......

با نگاهم تقدیسش میکنم........"توروحت"!!!!

راه میفتم به سمت سرمنزل مقصود ومرور میکنم تمومه لحظه ها وجمله های نگفته رو......توی این دنیاو حس وحالش نیستم....خوابم نمیبره ولی انگار فقط بستن چشمهامه که کمک میکنه واضحتر مرور کنم.....باز هم یه عالمه سوال وجوابهای من وسوالهای من ویه عالمه بی جوابی.....مهم نیست......مهم نیست....

اینقدر خسته ام که با چشمهای نیمه باز وگردن آویزون وپاهای ورم کرده منتظر رسیدن احسانم اما باید چندخطی بنویسم تا دلم آروم بشه....و چشم میدوزم به فردا،با چشمهای بسته......

یه چیزی درست نیست....یه چیزی سرجاش نیست.....یه چیزی اونجور که باید باشه نیست....شاید باز صحبت خودنبودن وفرهنگیه که هست....شاید.....

گفتم رفتاروعکس العمل وحس من وتو تغییری در در اصل خوبی یا بدیه چیزی که هست ایجاد نمیکنه...گفت با یه ادبیاتی حرف ادبیاتی بزن. من از فلسفه سر درنمیارم......"من بی ادبیات از هراونچه اتفاق افتاده خوشحالم وهیچ رفتاروکرداری تغییری درحس من ایجاد نمیکنه...!" 

باز بگرد دنباله چرا...دنباله سوالهای پی درپی وآخر سر هم بیخیالهای مکررو هیچی هیچی گفتنها.....مهم نیست...سنت شکنی کرده م.... ازتمامه خودم راضی ام....همین!"