_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

وقتی ناراحت نیستم؛خوشحالم!!!!!

هوالمحبوب: 

 

۴سال پیش بود که عین همین عنوان را توی وبلاگ قبیلم اون اواخر اردیبهشت نوشتم..... 

بعد از ۴سال هنوز نرفته ام سراغش....نوشتم وقتی ناراحت نیستم؛خوشحالم.... وتوی اون پست نوشتم که دردمیکشم از درد ولی خوشحالم....... 

حالا رفتم سراغش......حرفهایش حس وحال الان من را میزد....ازنویسنده ش خوشم اومد.!!!!...بعضی اتفاقات چنان میفته که انگار هزاربار تکرار شده وتو حواست نبوده...  ... حتی با اینکه به خودت قول میدی حواست باشه که تکرار نشه وعاقل باشی...

خوشحالم که  حسم اشتباه نکرده ونمیکنه...خوشحالم که دلیلی برای برخوردن ندارم.....خوشحالم درمورد او اشتباه نکردم وتردیدهام همه گم وگور شد....خوشحالم حسم درست بودوشکهایم بی مورد....خوشحالم الی هنوز الی هست ومونده وچیزی ازش کم نشده یا به خاطره هیچ زیره سوال نرفته...خوشحالم که دلم از بابته خیلی چیزها آرومه وهمین برام بسه و....ناراحتم.....دلم خونه...ودرد داره من رو میکشه برای باقیمانده ی اون هزارویک چیز که باید باهاش کنار بیام.....برای لحظه ای که زخم زدم...برای دلی که اون هم پر درده ومن دستم کوتاهه ونمیدونم باید چی کارکنم..... واصرار من به خوب شدنش بدترش میکنه.....

الان هانیه زنگ زد.....اون گریه من گریه....دلم برای هانیه تنگ شده...برای اینکه سیر بشنومش ومن رو سیر بشنوه.....امروز که داشتم میترکیدم از حرف زدن وبا عمه حرف میزدم...عمه چپ چپ نگاهم میکردوگفت:الهام! این تویی این حرفا رومیزنی؟؟؟ 

خیره خیره بهم نگاه میکرد ومن فقط چشم به سنگفرش پیاده رو حرف میزدم.... 

نمیدونم....خوشحالم؟....ناراحتم؟...گیجم؟.....بیخیالم؟.... 

هانیه سراغم را میگیره ومن دلم پرمیکشه.....روی تخت توی تاریکیه اتاق دراز کشیدم....سراغم را میگیره.....بحث را به سمت وسوی اون عوض میکنم تا مبادا ناراحتش کنم....حرف میزنه واشک میریزه...حرف میزنم واشک میریزم..... 

به آرامش دعوتش میکنم...به آرامش دعوتم میکنه... 

بهش میگم خوشحالم..... 

ازاینکه ناراحت نیستم خوشحالم.....وبقیه ش مهم نیست..... 

 

الهی بمیرم...راست میگفت....مرورش میکنم...راست میگفت...چقدر حواس پرت وسر به هوا شدم....چقدرحواسم نیست که کجا چه کارکردم یا چه طورشده...چقدربد شدم.... 

راست میگفت....همو که ازادبیات فقط شعر گفتنش را ....الهی بمیرم که اینقدربد شدم با این حرف زدنم.....راست میگفت...چقدر خودخواهم...فقط حواسم به خودم بود....اوایل فقط نگران بودم....نگران آدمی که مستاصل است وشاید داره اشتباه میکنه ویکی باید بگه اشتباه فکر میکنه یا....وحالاااااا.......

مرورش میکنم..... 

باید حواسم باشه....حتی حواسم باشه دارم اینجا چی میگم یا مینویسم.....بدم میاد حواسم را جمع کنم...!!!! 

مرور میکنم.....صورتم را هل میدهم توی صورت «آلفرد» ومرور میکنم....مرور میکنم حتی بدونه اینکه یه «واو» جا بندازم.....چقدربد شدم.....چقدر بد شدم که باید تظاهر کنم .....من ازتظاهر متنفرم....  

مرور میکنم....«یار عاشق کش وبیگانه نواز است هنوز.....».....مرور میکنم......«دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟...»...مرور میکنم.......«برای با تو نشستن بهانه ی خوبیست...»...مرور میکنم......«باید اول به توگفتن که چنین خوب چرایی؟....»...مرور میکنم.......«من حرمت خود ندیده می انگارم...»....مرور میکنم....«گویدم مندیش جز دیدار من...»...مرور میکنم....«هیچ کابوس تبر....»...مرور میکنم....«یخ بسته ای پوشیده باشد یا که عریان...»...مرور میکنم.....«وبی شک دیگران بیهوده میجویند تسکینم...»......مرور میکنم....«بدون بال وپرپرواز میکرد....»...مرور میکنم.....«کاشکی اسکندری پیدا شود....»...مرور میکنم.......«بگوووووووووووووو سیــــــــــــــــب»...... 

 

من هیچیم نیست ..... هیچــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی......