_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نفسم میگیرد....

هوالمحبوب: 

 

نمیدونم چرا...اما داشتم میرفتم دانشگاه....فکر کنم دلم برای دکتر حضوری تنگ شده بود. 

همه ی بچه ها بودند....مثل اون روزها که همه بودند....آقای قاسمی..مانیا...عمو جعفر...لاله...هانیه...سید...زینب...فائزه...نغمه...خوشبو....غفاری....مثل سرکلاس دکتر گرد یاکلاس دکتر حسینی که همه بودند..نمیدونم کی بهم خبر داده بود اما داشتم میرفتم دانشگاه...خودم تک وتنها.... 

نمیدونم سید کجا بود یا کجا جا مونده بود..شاید خودش رفته بود قم واز اونجا رفته بود...شاید رفته بود شب پیش دوستاش واونها هم اغفالش کرده بودن که نره دانشگاه ومن باز باید حرص میخوردم... 

هی بچه ها اس ام اس میدادند چرا نیومدی؟...چرا دیر اومدی ؟...و من هم هی داشتم حرص میخوردم که بابا دارم میام.توی راهم..الان میام....خیلی هیجان زده بودم...دلم برا همشون تنگ شده بود ..حتی غفاری!!!! 

بالاخره اومدم توی دانشگاه وتند تند سلام کردم واز پله ها اومدم بالا ویه سلام نصفه نیمه به آقای طالبی وپریدم تو کلاس وبلند سلام کردم.....همه سرشون را برگردندوند وسلام کردند وباز خیره شدند به جلو ..استاد حضوری بهم گفت:باز که دیر اومدی!  واون هم سرش رو برگردوند به جلو...فکر کنم بچه ها داشتند ارائه ی یکی از شاگردا رو میدیدند که همشون حواسشون به اون جلو بود....یه خورده بهم برخورد...هیشکی حواسش به من نبود...نمیدونستم چه خبره! 

نشستم اون ته کلاس کنار هانیه.بهش گفتم چی شده؟! 

گفت:خودت الان میفهمی.....! 

ویهو سکوت شکسته شد.... 

 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است.... 

 

قلبم داشت می ایستاد! 

تو نشسته بودی اونجا پشت میز وداشتی شعر میخوندی وهمه داشتند بهت گوش میدادند...حتی Presentation که هیشکی رو آدم حساب نمیکنه...همه غرق شده بودن!!!!  

اینجا چی کار میکردی؟؟ ؟؟

هانیه داشت گریه میکردو خانوم منصوری داشت ذکر میگفت واستاد داشت لبخند میزد....حتی غفاری هم ساکت نشسته بود ومن....... 

نمیدونم چرا اما نفسم بالا نمیومد....انگار کلاس روی سرم داشت سنگینی میکرد..انگار داشتم میمردم....حسم گم شده بود...قاطی پاتی شده بود...نمیدونستم خوشحالم....غمگینم...هیجان زده شدم....شوکه شده بودم!!!!  

 نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست

 

مسخ شده بودم فکر کنم....داشتی میتازوندی....آروم وباوقار....و من هنوز شوکه بودم... 

 

ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی...

 

کم کم به خودم اومدم..وقتی که آقای قاسمی از من پرسید این کیه ؟ومن  گفتم نمیدونم!من که تازه اومدم....!!!! 

کم کم مغزم داشت لود میکرد زمان ومکان رو و تو همچنان داشتی میخوندی..... 

 

وهمه غرق شده بودند توی صدا ونگاهت ...و من..... 

بلند شدی که بری..کجا؟نمیدونم....من حتی یه کلمه هم حرف نزدم....همه دورت جمع شدند وداشتند با تو حرف میزدند ومن هنوز اون ته کلاس نشسته بودم و داشتم تقدیست میکردم...داشتم فکر میکردم...داشتم با خودم حرف میزدم...و داشتم..... که از خواب بیدار شدم.... 

 

ساعت یک ونیم شب بود ومن دلم تنگ شده بود..... «که گفتی در خواب تورا دیدم واز خواب پریدم....»

نظرات 3 + ارسال نظر
shabshekan 1390/03/08 ساعت 13:29

من گدا و تمنای وصل او هیهات...مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست //اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را...به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

وبا چه قید بگویم که.............
که تا ابد؟که همیشه؟که جاودان؟که هنوز؟

........ 1390/03/08 ساعت 22:16

هنوزم نمیخوای با من حرف بزنی؟
توی خواب حداقل آروم بگیر

وه مگر به خوابها ببینمش.....

سلام.
خواندمتون.
اگه تونستین به منم یه سر بزنین.
ممنون میشم.موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد