_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تو اگه نباشی....

هوالمحبوب: 

 

داشتم با آتنا حرف میزدم که محسن،شوهر زینب زنگ زد...بالاخره بعد یه ماه به این نتیجه رسیده بود بیاد کتابهارو بگیره ببره بده خانومش واسه امتحانا آماده بشه.....

بهش گفتم میدم فاطمه بیاره سره کوچه.فاطمه همیشه  مسئول کتاب وجزوه رسوندن وبرگه رد وبدل کردن وکارای من سر کوچه س..دفعه های قبل هم فاطمه این کار رو انجام میداد....ساعت 2 بعد ازظهر بود...

بهش گفتم :بدو آجی دوچرخه ت رو بردار..کتابهای منو ببر سر کوچه که اون دفعه بردی واسه دوستم، بده به دوستم وبیا.زود لباس پوشید ودوچرخه ش رو برداشت ورفت ومنم داشتم با آتنا شیطونی میکردم که یهو محسن زنگ زد وگفت پس خواهرتون کو؟

گفتم الان میرسه..باز مشغول کارای خودم شدم که باز تماس گرفت وباز من همون حرف رو زدم....یه ربعی بود رفته بود ودیگه داشت نگران کننده میشد..اون هم این موقع ظهر...این دفعه که زنگ زد زود لباس پوشیدم وپریدم تو کوچه...تا سر کوچه فقط داشتم حرص میخوردم..مامان گفت شاید اشتباهی سر کوچه اردیبهشت رفته...رفتم سر کوچه اردیبهشت..اونجا هم نبود...محسن رو دیدم..گفت ندیدیش..گفتم نه! وقرار شد با هم دنبالش بگردیم....کوچه پس کوچه ها رو میگشتم وفقط گریه میکردم....وسط کوچه سرم رو کردم بالا وبه خدا گفتم:جون خودت با من بازی نکن....خدا از این بازی ها با من نکن...توروخدا!اگه فاطمه یه چیزیش بشه یا شده باشه؟!الهام بمیری که خودت عرضه اینکه بری سر کوچه رو نداری بچه رو میفرستی...تنبل بی عرضه...خدا بگو چی کار کنم؟همون کار رو میکنم..فقط جونه خودت یه بازیه تازه شروع نکن...قوزه بالا قوزش نکن..جون خودت....خداا

گرمم بود وحالم بد بود....دستم باز دوباره داشت درد میکرد..دوروزه دستم بی حسه...انگار خواب رفته وباز داشت اذیتم میکرد....گرمم بود..گریه میکردم وبه خودم غر میزدم وبا خدا حرف میزدم....محسن زنگ زد پیداش نکردید؟ گفتم نه! میرم خونه ببینم اونجاس!

ای مرده شوره این کوچه پس کوچه های قدیمی روببرند...خونه ی ما توی یکی از همین پس کوچه هاس که هرموقع یکی باهامون کار داره واسه اینکه گم نشه خودمون باید بریم سراغش پیداش کنیم بیاریمش...خودم اولین بار10 سال پیش که اومدیم توی این خونه تو کوچه گم شدم ووقتی ماشین بابا رو پیدا کردم فهمیدم خونمون کدومه..کوچه هامون مثل تونل آلیس در سرزمین عجایب میمونه...حالا داشتم فقط حرص میخوردم که یهو مامان زنگ زد....فاطمه اومده خونه! تو کجایی؟

پشت گوشی هق هق زدم زیر گریه وگفتم فقط میکشمش بذار پام برسه خونه...پوستش رو میکنم وتلفن رو قطع کردم...زینب زنگ زد:الهام چی شده؟ گفتم هیچی!فاطمه پیدا شده الان کتابها رو برمیدارم میام . وزینب داشت بهم ارامش میداد ..رسیدم خونه کتابا رو گرفتم وتاچشمم به فاطمه خورد که از لای در اتاقش داشت منو یواشکی نگاه میکرد دلم اروم شد..بهش چشم غره رفتم واز خونه زدم بیرون....

کتابها رو دادم به محسن واصلا نمیدونم چی گفت وچی شنیدم وخداحافظی کردم.....اومدم خونه وهی قربون صدقه خدا رفتم..با عجله اومدم توی خونه ورفتم تو اتاقه فاطمه....

الهی بمیرم سر لپاش گل انداخته بود ازگرما وسرش رو ازناراحتی انداخته بود پایین وزیر چشمی نگاه میکرد...مامان گفت فکر کرده سر اون کوچه باید میرفته..اشتباهی رفته...سرم رو برگردوندم ازش ورفتم توی اتاقم و بهش گفتم زود بیا پایین کارت دارم...ترسیده بود..میدونست قراره دعواش کنم که سکته م داده بود...

اومد تو اتاق ونشست رو مبل دم در اتاق....سرش پایین بود....لپای گل انداخته ش دلم رو زیر رو میکرد...سرتا پاش رو نگاه کردم خدا را شکر کردم..مرسی خدا....سرش رو بالا کردو بهم یواشکی نگاه کرد...روی تخت نشستم وبهش گفتم بیا اینجا جلوتر بایست رو به روم...اومد ایستاد..گفتم :کجا رفته بودی سکته کردم....تو که منو کشتی....بابغض گفت فکر کردم باید برم سر کوچه اردیبهشت....واشکش از گوشه چشمش سر خورد پایین....دستام رو از هم باز کردم وجادادمش تو بغلم وزدم زیر گریه... ..سرم رو گذاشتم رو موهاش وگفتم:اگه یه چیزیت میشد چی کار میکردم آجی؟؟تو چرا حواست رو جمع نمیکنی چی بهت میگم؟آرووم گفت ببخشید....محکم بوسیدمش وگفتم دیگه اذیتم نکنی ها..اگه یه چیزیت بشه آجی دق میکنه..باشه؟..اشکاش رو پاک کرد وگفت باشه.....

حالا یه دونه منو بوس کن بپر بالا سردرسهات دختره ی لوسه سربه هوا....آروم میره بیرون از اتاق وبلند میگم خدایا شکرت....

نظرات 4 + ارسال نظر
صفا 1390/03/11 ساعت 19:05

خیلی لوسییییییییییییییییییییییییییییییییییی

مرسی

s_c_o_r_p_i_o_n_s 1390/03/11 ساعت 20:33

عالیه گلم
اهل قلمم بودی ما خبر نداشتیم.
ادامه بده هروقتم اپ کردی خبرم کن

shabshekan 1390/03/12 ساعت 12:06

منزوی بودم و با خود، که ز ناگاه خیالت...در ضمیر آمد و بی‌خود به سر کوچه دویدم

کی قدم مینهی در سکوت غریبانه ی من؟
کی به هم میخورد نظم این روزهای موازی؟

موید باشید

مرسی یک محمد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد