_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دیگرانِ من......

هوالمحبوب:


کلمه ها که گم میشند ومن کلمه ای برای گفتن ونشون دادنه حسم ندارم...حتی وقتی حسم گم میشه وحتی عکس العملی برای نشون دادنه اونچه تو وجودم میگذره ندارم..یهو سر وکله ش پیدا میشه...یهو میرم میخونمش وقتی که دیگه هیشکی رو سراغ ندارم که من رو بشنوه یا بگه...میرم سراغش...اون آخر سر که فقط دنباله یه مرهمم و نه بیشتر......

هی با خودم کلنجار میرم احساساتی نشم ولی بالاخره میشکنه این بغض لعنتی و من میمونم ومغفوره و یه عالمه حرف که همش کلمه ها وجمله های گمشده ی منه......مثل امروز...مثل امشب....مثل همیشه :


(تا تو به خاطره منی از وبلاگه مرحومه مغفوره ی عزیزم ) :


اول زندگی که خردسال هستیم، برای حفظ بقای خویش به دیگران احتیاج داریم؛

در پایان زندگی نیز برای حفظ بقای خویش به دیگران احتیاج داریم؛

و حالا یک راز…:

بین این دو مرحله هم به دیگران احتیاج داریم!

 * * *

و این احتیاج گاهی انقدر زیاد می شود که در یک بعدازظهر اوائل بهار وقتی که به باران نگاه میکنی که چطور درختها و برگها و دیوارها و آدمها و خیابانها را خیس و لطیف می کند، وقتی متعجبی که باران از پسِ شیشه چطور صورت ترا خیس کرده است، آن وقت میفهمی که یک خلا بزرگ جائی توی دلت لانه کرده است.

آن وقت میفهمی که چقدر به “دیگران” احتیاج داری.

آن وقت میفهمی که چقدر دلت میخواهد “دیگران”ِ خودت را داشته باشی.

اصلا میخواهی دستِ یک “دیگران” را بگیری، قدم به قدم بیاوری و بنشانی­‏ش میان دلت. روی آن قالی سرخ آفتاب خورده. درست زیر آن “وان یکاد” و چراغ ها و تنگ ها و شمعدانی ها… یک چای خوشرنگ جلویش بگذاری، دو زانو بنشینی به تماشایش و گاهی دستی از سر تحسر و تحسین روی چشمهایش بکشی…

اینجور مواقع میفهمی که چقدر تشنه ای



***مرحومه جان ممنونم

نظرات 1 + ارسال نظر
گیتاریست 1390/03/27 ساعت 10:28

راست میگی الی جون. آخه وقتی دلم میگیره گیتارم به دادم میرسه. وقتی خوشحالم کسی نیست خونه خوشحالیمو باهاش تقسیم کنم اینترنت یه حالی بهم میده. وقتی حرفم میاد ناچارا با مورچه های توی خونه حرف میزنم. وقتی خوابم میاد موبایلم برام لالایی می خونه. وقتی گشنمه یه راهنما دارم که آشپزی یادم میده(برنامه رو میگم به خودت نگیریا). وقتی بیکارم لپتاپم برام فیلم پخش میکنه. ولی وقتی به دیگران احتیاج پیدا می کنم هیچکدوم هیچ کاری نمیتونن برام بکنن. اونوقته که میگم کاش دیگران الآن کنارم بودند

مرا دردی است اندر دل...که گرگویم زبان سووزد
وگر پنهان کنم آن را........
خدا همه ی دیگران رو نگه داره حتی اگه نباشند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد