هوالمحبوب:
شاید به خاطره امتحانهاست...شاید به خاطره باز کردن کتابهاست....شاید به خاطره همون دو تا کلمه ی آخره کتابه که پرسیدی حواسم کجاست؟..شاید....
باز هم خوابها ی درهم وبرهم اومده سراغم..باز هم ....
مگه امروز چند شنبه ست؟مگه امروز چندمه؟مگه امرووز چه ماهیه؟...
وای از تقویم من و روزهای من....
تقویم من دوتا فصل بیشتر نداره..تقویم من شبیه هیچ کدووم از آدمهای روی زمین نیست...
تقویم من فروردینی نداره که آغاز بشه واسفندی که تمام....
تقویم من دو فصل بیشتر نداره...دو دسته رووز بیشتر نداره....
روزهای قبل از تو و روزهای بعد از تو....
روزهای قبل از دیدنت وروزهای بعد از دیدنت...
روزهای قبل از شنیدنت و روزهای بعد از شنیدنت...
روزهای قبل از تنهایی تو و روزهای بعد از تنهایی تو...(!!!!)
روزهای قبل از انکارت وروزهای بعد از انکارت....
روزهای قبل از رفتنت و روزهای بعد از رفتنت.....
روزهای قبل از.....تو و روزهای بعد از.....تو...
شدی مبدا و مطلع روزهای تقویم من!
تو.......
دلم گرفته وفقط از خودم میپرسم پس کی ساله تقویم من تموم میشه؟؟؟؟؟
مهم نیست.....
لعنت به هرچی امتحان و درس و دانشگاهه...لعنت به آمار و کاربرد آن در مدیریت(!)...لعنت به جاده ای که من رو به دانشگاه نزدیک میکنه و لعنت به تمامه خوابهای شبانه ی من.....لعنت به چندماه و چند روز قبل از تو یا بعد از تو....لعنت به من............
امروز از همه دوستام جدا شدم. یه جورایی از بچگی با هم بودیم. با هم بزرگ شدیم. با هم رفتیم مدرسه و دانشگاه. با هم مدرک گرفتیم. تا دیروز هم با هم آخرین لحظات رو سر کردیم. چندتاشون مثل من که دیگه رفتند سر کار. چندتاشون هم فوق قبول شدند و رفتند دانشگاه تبریز. امروز یه لحظه احساس کردم که نیمه دوم زندگیم شروع شده. نیمه ای زمان قبلش به یک خاطره تبدیل شده. الان که دارم اینو مینویسم سر کار هستم چشمام پر بغضه. چقدر سخته دل کندن و بریدن از دنیای کودکی و دوستان و چسبیدن به آینده وحشتناک کار و پول و جدی شدن. خداحافظ دوستای خوبم. خداحافظ دوران خوش جوانی. خداحافظ تمام شبها روزهایی که با هم گفتیم و خندیدیم و به هم پریدیم. یک کلمه دیگه بگم اشکم سرازیر میشه.
خداحافظ
هر چی جمله خفنه من گفتم!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دکتر علی شریعتی:
شارژ میگیرم،
وب میدم،
جمله فلسفی هم میگم!
.
.
.
.
.
.
.
.
دختر دکتر علی شریعتی!
..............
اینایی که نوشتی رو خیلی هاش رو نخوندم
یعنی دقیق نخوندم
چون جمله بعدش را حدس میزدم
ووقتی ناخوداگاه نگاه میکردم میدیدم درست حدس زدم
انگار که خودم داشتم واسه خودم حرف میزدم
آره
منم همیشه فکر میکردم توی زندگیه بقیه پیامبرم ...پستچی ام
نمیخوام توضیح بدم...جاش نیست...
اونایی که به درده بقیه میخوره رو توی خاطره هام تعریف میکنم
این رو از بچه ی جناب سرهنگ یاد گرفتم
حرفی ندارم
همین
آره، گفتم بعضیا فکر میکنن اینطورین! ولی من متنفرم از این فکر!
اونو گفتم که مطمئن بشی من همچین فکری نمیکنم! پس تو هم فکر نکن.
من فکر میکنم تو آشپزخونه ارباب هستیم. فقط همین.
اینم همینطوری اومد به زبونم:!
http://s2.picofile.com/file/7130959779/Yadgari_az_Doust.jpg
می بینی آماده نشستم همینجا!
خانم اجازه؟
ما اینجا جاموندیم!!!
.
.
.
میگم الی چرا مثل این معلم عصبانی ها انقدر با سرعت میگی و رد میشی،
فکر ماهایی که دیکته مون ضعیفه هم باش، من که هنوز توی این "تو..." جا موندم
.
.
.
خانم ما اگه یه "توِ..." خوب داشته باشیم بهش میگیم ...
روی آن شیشه تب دار "تو..." را " ها " کردم
اسم زیبای "تو ..." را با نفسم جا کردم
.
.
.
ولی اگه "تو..." ما خوب نباشه، به "منِ..."من، برمیگردیم و میگیم:
از فکر "من..." بگذر، خیالت تخت باشد
"من..." می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این "من..." که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد از این سر سخت باشد
.
.
.
ببخشید خانم،
شما "توِ..." خوب داشتین و اون بالایی رو خوندین براش، بعد یهو بد شد و مجبور شدین"من..." رو برای خودتون بخونین،
یا اینکه
"توِ..." شما از اول "ناتو..." بود؟
عجب
آروم باش هستیم....