_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

توی خوابم سرک نکش این بار...

هوالمحبوب:


این روزها با این همه اتفاقات عجیب غریب، با بغضهای احسان و اشکهای من و این همه توطئه و نقشه و حیله و ریا وتزویر ودورویی وخیانت واین همه اتفاقات کج ومعوج ،هیچ چیزی ذهن من را مشغول نمیکنه ونکرده  که بخواد بشه جزئی از ضمیر نا خودآگاه یا خودآگاه من الا احسان و احسان واحسان....

این روزها هیچی واسم مهم نیست.نه مرخصی های تند تند و پشت سر هم از شرکت ونه کنسل کردنه مداومه کلاسهام و بهونه آوردن و نه اس ام اسهای عجیب غریب سید و رفتار نامردانه ش و نه غرغرهای مکرر  میتی کومون  و نه نبودن تو که این چندوقت اخیر تمام ذهنم را پر کرده بود ونه دلتنگی نفیسه و اس ام اسهای مکررش که:"بترکی!الان خیلی آدم شدی یه خبر از من نمیگیری ویه سر نمیای بزنی ؟"  و نه اشکهای این و نه درد دلهای اون....

این روزها هیچی برام مهم نیست،اگرچه تظاهر میکنم که هست ومیشینم پای درددلها وگله کردنها وغرغر زدنها و یا مثلا خنده های بلند بلند همکارا توی آموزشگاه که  بازهم مثلا از بودن من لذت میبرند...

این روزها نه تعریفها واسم مهمه نه تمجید ها نه تهدیدها نه بی ادبی ها ونه توهین شنیدنها ونه هیچی..فقط دلم میخواد زود با گفتن چندتا جمله یا کلمه ازش خلاص بشم.

تمامه انتظار ودلهره ودلخوشی واضطراب وآرامش وهمه چیزه من شده تماسهای مکرر احسان وحرف زدن باهاش وشنیدنش ..دنیا پیشه چشمم تیره وتار میشه وقتی صداش بغض آلود میشه وهی به خودم میگم الهام آروم بگیر تو باید اون را آروم کنی یا اون تورو؟

الهی بمیرم که غیر ازشنیدنش هیچ کاری ازم برنمیاد.غیر از اینکه بگم :احسان!زمستون تموم میشه وروسیاهی به زغال می مونه..غیر از اینکه بگم :احسان!خدا باکسی هست که با هیچ کس نیست.غیر ازاینکه بگم :یه خورده صبر کن تا خدا خودش را به آدما نشون بده وغیر ازاینکه....

این روزها هیچی جز احسان وفقط احسان ذهنه من را مشغول نکرده ونمیکنه واسه همین تعجب میکنم که دیشب سرک کشیدی توی خوابم و تا صبح نذاشتی بخوابم.

حرف نمیزدی.حتی یه کلمه!تا جایی که تعجب کردم خودت باشی.من را محکم گرفته بودی که تکون نخورم از کنارت!دروغ چرا؟ترسیده بودم!یه کلمه حرف نمیزدی.بهت گفتم نمیخوای چیزی بگی؟؟؟آروم گفتی :چی بگم؟ تو مگه طاقت شنیدنه من رو داری؟اگه حرف بزنم که در میری!

به تمسخر لبخند زدم وگفتم :دستم شکست از بس سفت گرفتیش!چه طور میتونم در برم؟

لبخند زدی و هیچی نگفتی....هیچی نگفتی..هیچیه هیچی....

ساعتها سکوت بود واگر هم حرفی میزدی به صورت نجواا بود و من هیچ ازش سر درنمی اوردم!...

نمی دونم چرا هیچی نمیگفتی!کفری شده بودم!.عصبانی شدم داد زدم وبلند گفتم دستم را ول کن میخوام برم.یه کلمه حرف بزن ببینم چه خبره؟اصلا ما برای چی اینجاییم؟؟

باز هیچی نگفتی و فقط لبخند زدی وآروم گفتی ساکت!!!!!!!!!!!!

چشم باز کردم و دیدم توی اتاقم و روی تختم و کنار کتابخونه دراز کشیدم.گوشی موبایل رو برداشتم ببینم ساعت چنده. که دیدم احسان ساعت 9 تماس گرفته ومن خواب بودم ونشنیدم....

گوشی رو برمیدارم وباهاش تماس میگیرم و تا میام حرف بزنم میگه:میگم یه خورده بخوااااب!

بهش میگم:احسان خوبی؟

میگه :اوهوم!چه خبر؟

میگم هیچی!تو چه خبر؟

وشروع میکنه به حرف زدن و من با چشهای خواب آلود سکوت میکنم و گوش میدم....

 

نظرات 3 + ارسال نظر
Anna 1390/06/25 ساعت 12:37 http://lapeste.blogsky.com

خوندمت
امیدوارم مشکل حل بشه
این هم خودش یه نوع انرژی مثبته شاید

lممنون آنا

من ولی دور 1390/06/25 ساعت 12:56

خوبه که احسان تو را داره..مراقب هم باشید
الی هنوز هم؟؟
من از دست تو چه کار کنم؟

خودکشی

فاطمه 1390/06/26 ساعت 15:45

سلام
من تازه با وبت اشنا شدم هنوز وقت نکردم آرشیوتو بخونم زیاد از حرفات چیزی سر درنمیارم ولی دوست دارم .
بهت حسودیم میشه که رابطه ات با خواهر و برادرت اینقد صمیمیه ...
امیدوارم تمام مشکلات خودت و خانوادت حل بشه و همیشه خوشحال و شاد باشی.

اونا خواهرو برادرم نیستند.تنها سرمایه های زندگیه منند
ممنون فاطمه جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد