_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

ازهمین ثانیه آزاد ..و بغضم ترکید...

هوالمحبوب: 

 

حس دیشب من وقتی  به "گل پسر"پیغام دادم مثل موقعی بود که به "سید" ،اون روزها که پشت اسم "بی تفاوت " قایم شده بود وفکر میکرد نمشیناسمش، توی تاکسی توی راه برگشت از دانشگاه گفتم:"ممنون از بی تفاوتی تون!" واون چشماش از تعجب اینقدر شد ومن از شرارت وباهوشیم ذوق کردم و یا مثل حسه وقتی که اسم "نسترن " را روی کادوی تولدت دیدی وچشمات درست مثل سید شد وبعد هم رنگت یه جوری شد وصدات ونگات کلا یه مدله خاص شد واین دفعه به جای خوشحالی از شرارت وباهوشیم فقط درد کشیدم. دلم نمیخواست توضیح بدی ،حتی یه کلمه!دلم نمیخواست واسه توضیح دادنت متوسل به دروغ بشی!نمیخواستم ازم چیزی بپرسی .نمیخواستم حرفی بزنی.گوشیم رو برداشتم وبا لبخند گفتم تولدت مبارک و تو توی چشمات پر از حباب بود! ومن باید صبور می بودم ولبخند میزدم که تو نگران نشی. نذاشتی بهش زنگ بزنم.انگار از اینکه همه چی داره تند تند اتفاق میفته مضطرب بودی.انگار بدون اینکه بگی فرصت میخواستی تحلیل کنی داره چه اتفاقی میفته .نمیخواستم چیزی بشنوم واسه همین پیاده شدم برم بستنی بخرم وبا لبخند گفتم الان برمیگردم. داشتم میرفتم سمت بستنی فروشی وسنگینی نگاهت رو حس میکردم.گوشی موبایل رو از تو جیبم در اوردم وپشت بهت ،باهات تماس گرفتم وتا گوشی رو برداشتی گفتم:فقط آبروی من رو پیشش نبر!(حتی نمیتونستم ونمیخواستم اسمش رو صدا کنم!) اون هیچی نمیدونه!هیچی!

وگوشی رو قطع کردم و رفتم داخل بستنی فروشی وبه نسترن زنگ زدم.الو سلــــــــــــــــــــام !خوبی؟زود بهش زنگ بزن.من اومدم بستنی بخرم.بچه م تنهاست.نسترن گفت: الی! نه! 

داد میزنم سرش که کوفت و نه! گوشیش یه طرفه ست!میخواد واسه  کادو ازت تشکر کنه.بهش زنگ بزن تا نیومدم بکشمت!من میخوام تو رو بهش کادو بدم ،تو چراحسودی میکنی؟بهش زنگ بزن ،نسترن دلش واست تنگ شده.خودش گفت . 

نسترن شماره رو گرفت ومن رفتم واسه انتخاب بستنی.با وجود اون دو سه تا کولر ویه عالمه بستنی نمیدونم چرا اینقدر گرمم بود.گر گرفته بودم وخودم را مشغوله انتخاب بستنی ها کردم وتا تونستم وقت را هدر دادم تا تو خوشحال بشی یا حداقل بتونی خودت را جمع وجوور کنی....

دیشب بعد از مدتها با خودم حرف زدن ،خودم را راضی کردم بشینم پای حرفات.بشینم پای خوندنت،بشینم پای صدات.الی!همه چی آرومه!تو هم یکی مثل همه.اون هم یکی مثل همه!

فقط سه تا جمله طاقت اوردم.فقط سه تا جمله....اگه از اتاق نمی اومدم بیرون مطمئنم توی اون فضای سنگین خفه میشدم.الی سادیسم خود آزاری داری؟؟!پریدم توی حیاط.نشستم لب حوض وپاهام رو کردم داخل آب.دراز کشیدم روی زمین وزل زدم به آسمون وستاره هایی که پشته ابرها قایم شده بودند وکم کم خنک شدم.اونقدر خنک که یخ کردم .به این فکر کردم که چندوقته نفیسه رو ندیدم وچقدر وقته از نرگس خبر ندارم وفکر کنم دلم هم واسه نسترن تنگ شده  وخیلی وقته ازش بی خبرم ویعنی الان احسان خوابه یا بیدار؟!نمیدونم  چقدر طول کشید ولی اونقدر بود که دیگه حواسم به قصه نباشه وبرم توی اتاقه فاطمه ویه دور مهره های شطرنجش رو  کمکش تکون بدم  وکلی هم بخندیم که چرا اسب میپره وفیل نمیپره!؟!!!!

بدم میاد یهو گریه م بگیره یا بخوام لوس بازی  دربیارم.نصفه شب که دستمال کاغذی ندارم ومجبورم با لباسم دماغم را پاک کنم . واسه همین بعد از شعر خوندنم وتوی حس رفتنم به جای غربتی بازی ترجیح دادم واسه "گل پسر" تند تند خاطره تعریف کنم وکلی بخندیم! واون هم پر از عجب وعلامت سوال  بشه!

وقتی سر روی بالش گذاشتم مزه ی هیجانی که از شرارتم زیر دندونام مزه مزه میکردم بیشتر از بغضی بود که فکر کنم چون محلش ندادم گم شده بود!

دیگه فقط حسه لحظه ای را داشتم که به سید گفتم :ممنون از بی تفاوتی تون وکلی از حسه شیطنتم خوشحال بودم ولی آروووم.چشم میندازم به آیکونه خنده ی تمسخر آمیز ونیشخند روی دیوار وآرووو م میخوابم

نظرات 8 + ارسال نظر
مهسا 1390/06/29 ساعت 13:00 http://fekreajib.blogsky.com

سلام.
خوبی الی جان
من تو وب گردی پیدات کردم واقعاْ محشری باحال مینوسی از خودت
اگه قابل بودم به منم سر بزن و به دوست عزیزم

www.ermiya14.blogsky.com

الهی بگردم!
ممنون
اوکی

سعید 1390/06/29 ساعت 13:14

سلام
خوش به حالت اینقد وقته اضافه داری که حرفاتو واسه دیگران بلند بلند می زنی

وقتمون پیش کش
واسه خودم بلند بلند میگم بقیه میشنوند

کامران 1390/06/29 ساعت 13:20

فک کنم زیاد رمان می خونی؟آره؟

خیلی وقته فرصت واسه مطالعه ندارم

من نه منم 1390/06/29 ساعت 13:23

الی تو آدم بشو نیستی به خدا

سخن نو آر که نو را حلاوتی دگر است

کامران 1390/06/29 ساعت 13:26

ولی خوب می نویسی اگه خواستی به صورت هدفدار و حرفه ای بنویسی خبرم کن(من ناشرم)

من دلم میخواد کار ترجمه بکنم
واسه کسی نوشتن را دوست ندارم
حداقل الان دوست ندارم
حتما میتماسم!

[ بدون نام ] 1390/06/29 ساعت 18:24

زن جلوی میز آرایش نشسته بود و آماده میشد که بره سر کار.

یه زیر پوش نازک تنش بود فقط...

مرد لبه ی تخت لم داده بود و نگاش میکرد.

نگرانی اینکه زنش بفهمه دیشب کجا بوده کمرنگ شده بود دیگه.

به زن نگاهی کرد:ــ تو هم Nivea میزنی؟

تمام نگاه زن بغض شد و تنهایی:

ــ آره، من هم!







ضربان قلبم:
________________________________________

شعار سومه من...............

مرضیه 1390/06/30 ساعت 01:51 http://deledige.blogfa.com

وای که من دارم از فضولی می میرم!

همش رمزی می نویسی آدم هم می فهمه

هم نمی فهمه!

وقتی نوشته هات رو می خونم مخم یه کم می هنگه

اصلا نمی تونم بیام نت و نیام وبلاگت

از بس که باحال می نویسی

الهی!
من خودمم که میخونم هنگ میکنم

دختــــ ر پاییــ ز 1390/06/31 ساعت 03:34

عاشقتم دختر بوسسسسسس

جیگرم حال اومد

بوست دارم هوارتاااااااااااا


کلا چاکریم آباجی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد