_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اینقدر ظریفی که با یک نگاه هرزه میشکنی <<< برای دخترم ....(1)

هوالمحبوب:


اسفند ماه لیلاست....تو لیلا را نمیشناسی اما بدون، قشنگترین اتفاقها توی این ماه میفته..درست مثل اردیبهشت!

فکر نکنی چون درد میکشم الزاما یعنی اتفاق بدی می افته یا افتاده! نه! همیشه این دردهاست که اتفاق را قشنگتر میکنه...

الهی بگردم! تو چه می دونی درد چیه؟! تو چه میدونی دنیا چیه؟ تو چه میدونی اتفاق چیه! اسفند چیه! اردیبهشت چیه؟ تو هنوز هیچی نمیدونی جز اینکه هستی ولی من مطمئنم تموم حرفایی که توی گوشت گفتم را شنیدی و فهمیدی....

مطمئنم میفهمیدی چی میگم که زل زده بودی توی چشمهام و صورتم را که چسبونده بودم به صورتت نوازش میکردی! مطمئنم فهمیدی چی گفتم که با من شروع کردی به اشک ریختن و گذاشتی من با اشکهای تو و تو با اشکهای من صورتمون را بشوریم....

الهی الی قربون اون دستهای کوچیکت بره و اون قلبه کوچیکت که وقتی باهات حرف میزدم بومب بومب میزد...زل زده بودی توی چشمهام و من فقط اشک میریختم...یک ساعت بود به دنیا اومده بودی و من پشت در انتظار داشتم جون میدادم..

جراتش را نداشتم!

جرات دیدنت و حتی جرات ندیدنت....

 من اولین کسی بودم که بعد از اون فرشته های سفید پوش قرار بود تو رو ببینه و بغلت کنه و باهات حرف بزنه....

در زدم

در رو باز کرد . گفتم میخوام نوزاد را ببینم..گفت از همینجا ببین! گفتم نمیشه! میخوام بغلش کنم.گفت نمیشه! نوزاد هنوز مادرش را ندیده! باید اول شیر بخوره و بعد....

بغضم داشت خفه م میکرد.میخواستم قورتش بدم اما نمیشد! تمام نیروم را توی صدام جمع کردم و با استیصال گفتم من از مادر نوزاد مهمترم!!!! نمیخوام شیرش بدم! میخوام بغلش کنم! باهاش حرف دارم....

بهم گفت روی اون صندلی بخش نوزادان بشینم و تو را داد بغلم!

لحظه ی درد آور و قشنگی بود!!! خیلی قشنگ...خیلیییییییییی قشنگ...خیلیییییییی درد آور...

بغلت کردم و صورتم را چسبوندم به صورتت و نشستم روی صندلی و فقط اشک ریختم..صورتت خیس شده بود.....دستهات را گرفتم و فقط بوسیدم تموم اون انگشتهای کوچیک و نازکت را  و فقط اشک ریختم..پرستار دستش را دراز کرد و بهم دستمال تعارف کرد و گفت آروووووم! سرم را بلند نکردم و آروم گفتم از این آروومتر؟؟؟؟

از این آرومتر تا حالا نبودم!

توی دلم آتیش بود ولی آروم بودم...عجیب آروم بودم!

اولین حرفی که باید بهت میزدم چی بود؟ دست و پام را گم کرده بودم ولی اشکهام مجالم نمیداد!

سرم را اوردم کنار گوش راستت و بسم الله الرحمن الرحیم..الله لا اله الا هوالحی القیوم...لا تاخذه .............اللهم صل علی محمد........الله اکبر الله اکبر...اشهد ان لا اله الا الله..اشهد ان محمدا رسول الله.........

و متبرکت کردم به تمام اسامی متبرکی که بلد بودم.....مــــــن ، الـــــی ، توی گوشت اذان گفتم و بعد بهت گفتم خوش اومدی دختر! نفسم به شماره افتاده بود ولی اجازه ندادم صدام بلند بشه و شروع کردم به حرف....

الهی بگردمت! تو چه جوری میخوای تاب بیاری توی این دنیا...تو که خیلی کوچولویی..تو که خیلی ماهی..تو که خیلی ضعیفی....دنیا خیلی بزرگتر از اونجایی که تو بودی...اینجا یه عالمه آدم هستند..یه عالمههههههههه.....یه عالمه حرف....یه عالمه درد.....یه عالمه سیاهی....نه از اون جنس سیاهی که تو توی این شیش ماه دیدی ها!..جنسش فرق میکنه!....دنبال چی بودی که اینجا پا گذاشتی؟..دنبال چی بودند که تو رو مجبور کردند بیای؟؟؟

"قدم را از عدم این سو نهادی...به گند آباد دنیا ،پا نهادی!!!"....

شعر بلدی؟ این که واست خوندم شعره....وزن داره...آهنگ داره...کلی حرف داره...نترسی عزیز دلم ها! من نمیذارم!نمیذارم هیچ دردی بکشی...هیچ رنجی! نمیذارم خم به ابروهای خوشگلت بیاد....نمیذارم اشک به چشمات بیاد......نمیذارم اصلا بفهمی درد یعنی چه!...

میدونی؟ درد آدم را آبدیده میکنه اما من که دلم طاقت نمیاره تو درد بکشی.....همین که پات را گذاشتی اینجا درده! همین که قراره با خونواده ای زندگی کنه که قدرت مطلقش درد میده ،درده!!!!...همین که مجبوری باشی درده! مگه من مرده باشم بذارم درد بکشی....

غصه نخوری ها! تو تنها نیستی....تو الی رو داری....تو یه عالمه آْدم داری توی زندگیت که جون میدند تا تو بخندی.....

کسی که سنبل معصومیته،اسمش فاطمه است....کسی که سنبل مظلومیته،اسمش النازه....کسی که سنبل استواریه،اسمش احسان ه...کسی که حاضره جونش را بده تا تو همین طور مقدس و مطهر بزرگ بشی،اسمش الی ه!زندگیم فقط تو رو کم داشت ،که بشی سنبل تقدس و تطهیر،شاید بشی مریم و شاید......

بهت قول میدم درد نکشی....بهت قول میدم.....

نترسی از دنیا ها! دنیا خطرناکه ولی قشنگه...پره آدمه...پر آدمای خوب ...تو باید یاد بگیری همه را دوست داشته باشی....حتی اونایی که دوستت ندارند و بهت درد میدند....توی دل کوچیکت نباید کینه باشه....مقدس ها که نمیفهمن کینه چیه!...تو باید مقتدر باشی.....محکم و مهربون..خودم همه را یادت میدم.....خودم بهت میگم چه طور قدم بر داری....نمیذارم آب توی دل کوچیکت تکون بخوره.....خودم یه عالمه شعر برات میخونم و "مرد میشوم " را میذارم برای روز مبادا که کاش هیچوقت مجبور نشم برات بخونم......

میزنی زیر گریه......ونگ ونگ صدات فقط مجبورم میکنه بی وقفه بگم :جانم جانم جانم....

یه پرستار میاد و میگه از بس گریه کردی و واسش روضه خوندی بالاخره گریه افتاد.اشک شوقه یا غم که هی سرازیره ازت؟

لبخند میزنم و باز صورتم را میچسبونم به صورتت و هیچی نمیگم

میگه: باهاش چه نسبتی داری؟

سرم را باز از صورتت جدا نمیکنم و بهش میگم :دخترمه!!!!

دختر خودمه! خودم بزرگش میکنم....خودم دامن چین چین پاش میکنم و باهاش با افتخار توی خیابون قدم میزنم و هرکی بهم گفت الی این دیگه کیه؟ با ذوق میگم : دخترمه! دختره خودمه! مال خودمه!

دختر کوچولوی من! عزیز دل الی!نگاش کن !دماغش شبیه منه! چشماش شبیه منه! لبهاش شبیه منه! صورتش شبیه منه! پس دختره منه!دختر خوده خودم!.....فقط کاش.....کاش اقبال و  سرنوشتش شبیه من نباشه...کاش نباشه...نباید باشه...نمیذارم که باشه.....

زنگ میزنم به احسان و بهش میگم صدای دخترم را گوش بده! داره حرف میزنه.... و تو فقط گریه میکنی و من باهات همصدا میشم.....احسان قربون صدقه ت میره و بهم میگه آرووم باشم و من نمیتونم...

تو رو ازم میگیرند و میری توی اتاق و من پشت در هنوز نشستم..انگار که یه تیکه از وجودم را کنده باشند و برده باشند...زل میزنم به صفحه گوشیم و کیف میکنم از عکس  تو و خودم که چشمهامون از اشک نمناک شده ...

هیچ وقت حتی تصور هم نمیکردم اینقدر دوستت داشته باشم....حتی تصور هم نمیتونم بکنم که کسی تو رو اینقدر دوست داشته باشه.....

تا خود صبح دورت میگردم و نگرانتم...وقتی اومدی توی بخش فقط گذاشتم مامانت بهت شیر بده و تمام مدت توی بغل خودم بودی...نمیذاشتم کسی تو رو ازم بگیره......وقتی گفتند باید بستری بشی و تا صبح نبینمت داشتم دق میکردم....دختر شش ماه ی عجول ...حالا هرکی بهت گفت مگه شش ماهه به دنیا اومدی ؟میتونی بگه بههههله!!!...چی شده عزیز دلم که بردنت جایی که من نباشم....تا صبح هزار دفعه اومدم در اتاقت  و خواستم ببینمت نذاشتند....گفتند نمیشه...اصرار نکردم ولی بالاخره ساعت 3 صبح که دکترت اومد و دید هنوز پشت در نشستم بهم گفت میتونم ببینمت....

بغلت کردم و بهت گفتم نگران نباشی ها! من پشت درم...تنها نیستی دختر.....دلت قرص باشه....من که قول دادم نذارم آب تو دلت تکون بخوره....من پشت درم..نزدیکم...خیلی نزدیک به تو.....تا صبح نمیخوابم تا تو بخوابی....بخواب دختر کوچولوم.....

آْتیش توی دلم بود اما مهم نیست....مهم تویی....مهم مامانته که باید حواسم به اون هم باشه که آب توی دلش تکون نخوره و اون هم شب آروم بخوابه....

غصه نخورید....تا من نفس میکشم نمیذارم غم به دل هیچکدومتون بیاد.....

.

.

شب تا صبح وقتی تو خوابیدی و مامانت هم خوابید و خیالم راحت شد رفتم بالای پشت بوم بیمارستان و با خدا کلی حرف زدم...حرفای یواشکی....راجب تو ..راجب خودم....راجب دعاهام....راجب زندگی ...از اون بالا همه جا قشنگ بود....تمام شهر زیر پات بود....بزرگتر که شدی  یه بار میبرمت اونجا تا ببینی من چه شبی گذروندم .......بزرگتر که شدی دفتر" برای دخترم سارا "را میدم به تو..یه عالمه چیز نوشتم و یه عالمه چیز قراره توش بنویسم برای دخترم سارا....تو دیگه دخترم شدی...این دفتر مال تو....اگه بگذارند.....

دل ما عاشق دریاست،اگر بگذارند

عشق در چشم تو پیداست،اگر بگذارند....

تا صبح کلی با خدا حرف زدم و شعر خوندم و باز تا سپیده زد و باز بغلت کردم ،تمومه سیاهی و سنگینی شب یادم رفت.....

دختر کوچولوی من زود بزرگ شو...یه عالمه حرف باهات دارم.......



الی نوشت:

خدایا ممنون به خاطر همون یه جرعه صبری که دادی و افاقه کرد.......ممنون به خاطر حسم...ممنون به خاطر دلی که بهم دادی و ممنون که الی ام!....ببخش که بدم! همینـــــــــــــــ