_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

کوزه چشم حریصان پر نشد....تا صدف قانع نشد پر در نشد

هوالمحبوب:


تابستون بود، مرداد ماه و چهارشنبه....

درسته من از مرداد خوشم نمیومد و نمیاد و رنگش واسم رنگ "بنفش " ِ..از اون بنفش زشتا و همه ی دنیا میدونند من از رنگ بنفش اصن خوشم نمیاد

ولـــــــــی

چهارشنبه بود و تمام اتفاقای قشنگ چهارشنبه میفته!

انگار تمام مرداد ماه صبر کرده بود به آخرین چهارشنبه ش برسه و قشنگترین اتفاق زندگی من رخ بده...

انگار عروسی ِ خودم بود!

همه میدونند و میدونستند من چقدر نفیسه را دوست داشتم و دارم و تنها دوستش بودم.

تنها دوستی که تمام خونواده ی نفیسه و محمد من را میشناختند و البته که محمد را اندازه ی نفیسه دوست داشتم.

دوست داشتن های من مصداق "گوش و گوشواره"ست...وقتی مـَرد بهترین دوستمی پس قابل ستایشی..پس اونقدر خوب بودی که بهترین دوستم تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کنه!

تمام مرداد ماه منتظر مونده بود تا آخرین چهارشنبه ش از راه برسه.

از صبح دنبال کارای نفیس بودم و بعد از ظهر توی آرایشگاه دادمش دست محمد و اومدم خونه تا برای شب آماده بشم...

مهم نبود چه طور برم و با چه لباسی و چقدر جینگیل مستون باشم،مهم این بود که توی بهترین لحظه ی زندگیش و زندگیم با یه عالمه آدم دیگه شریک بشم...

با دخترا و فرنگیس راهی شدیم....به سختی رفتیم ولی رفتیم و برق چشمای نفیس وقتی که از راه رسیدم فقط منو به بغض دعوت میکرد.

و شروع شد مجلسی که انگار عروسی خودم بود.


محمد مرد متمولی بود،دست و دلباز و برای قشنگترین عروس دنیا بهترین عروسی را راه انداخت بود.توی زندگیم قشنگتر از نفیس، عروس ندیده ام تا حالا و الحق که حقش بود...

مجلس معرکه ای بود....توی یه باغ بزرگ و با یه عالمه آدم که همه شاد بودند و متحیر از این همه بریز بپاش ....

خوب مگه آدم چند بار عروسی میکنه خوب؟

همه چی حرف نداشت...معرکه بود .از لباس عروس و آرایش و دکوراسیون و باغ بگیر تا پذیرایی و میزهای تزیین شده و میز شااااام....

کلا باور کن خود خونواده ی محمد هم تا حالا چنین چیزی به عمرشون ندیده بودند...

محمد سنگ تموم گذاشته بود....

و من توی کل مجلس فقط نفیس و محمد را میدیدم....

موقع شام از کنار نفیس تکون نخوردم و نفیس با اینکه منتظر محمد بود ولی بهم اصرار کرد برم قسمت شام و من به اصرارش بالاخره کوتاه اومدم و رفتم یه خورده غذا بخورم .

اون صحنه ی میز غذا دیدن داشت...

به عمرم چنین شامی ندیده بودم حتی تو فیلمها...

بخش ورودی قسمت شام یه ببعی بزرگ با  گوشت درست کرده بودند که از ماکارونی برای پشم هاش استفاده کرده بودند...ببعی تو دهنه ی در ورودی به صورت قائم به عنوان خوش آمدگویی توی ظرف غذا ایستاده بود و پیشخدمت با اون لباس قشنگش یه مقدار پشم گوسفند و گوشتش را کنار بشقابت به عنوان تزیین میذاشت و تو وارد قسمت غذا میشدی...

وارد قسمتی که هرچقدر هم میخواستی تظاهر کنی شوکه نشدی اما نمیتونستی...

باورتون نمیشه همه دهنشون این هواااا باز مونده بود

حتی خونواده محمد....

خواهرای محمد که هر سه تاشون خانومای باکلاس و جا افتاده ای بودند درست مثل دخترک کبریت فروش که پشت مغازه ها زل میزد به خوراکی ها و یا مثل "سارا استنلی" تو قصه های جزیره که ناخنک میزد به غذا یواشکی،با حیرت غذاها و دسرها و پیش غذاا ها را تست میکردند و درست مثل دختر کوچولوها یهو معصومه داد میزد بیاید اینجا اینو تست کنید ببینید چه مزه ای میده و خواهرا میدویدند که غذای تازه کشف شده را امتحان کنند!

کلا صحنه ی غذا دیدن داشت...محمد همه را شب قشنگترین عروس دنیا انگشت به دهن کرده بود...

همه ی مهمونها حتی مامان و خواهرای من دیدن داشتن .اصلا باید بودی و میدیدی چه خبره....

انتخاب اینکه چی بخوری سخت بود....تمام بشقابا مملو از غذاهای رنگاوارنگ بود و همه دلشون میخواست حتی اندازه ی یه قاشق هم شده تموم غذاها را امتحان کنند

خاله ی نفیس صدام کرد تا براش یه بشقاب ماهی از اونطرف میز بکشم و من کمکش کردم.بهم گفت الی تو غذا نمیخوری؟

خندیدم و گفتم پس فکر کردید این همه راه برا چی اومدیم؟هم میخورم هم میبرم!ما تو خونه مریض داریم !

یه بشقاب برداشتم و رفتم در ورودی و به پیشخدمت گفتم برام ماکارونی بکشه و اون اندازه یه کف دست ماکارونی گذاشت گوشه ی بشقاب با یه تیکه گوشت.

گفتم بیشتر بکشید و اون یه خورده بیشتر کشید...

گفتم :" ظرف غذام را پر از ماکارونی کنید. من ماکارونی خیلییی دوس دارم.امشب میخوام غذای مورد علاقه م را بخورم!!!!"

 و اون بشقابم را پر از ماکارونی کرد.

از توی نوشیدنی ها یه لیوان نوشابه مشکی برداشتم و توی پیش غذاها یه ظرف سالاد با یه عالمه سس مایونز رووش و  رفتم پیش خاله خانوم و به جای ایستادن پشت میز، نشستم روی سکو  مشغول به خوردن....

اینقدر خوشمزه بود که نگووووووووووووو

تو عمرم ماکارونی به این خوشمزگی نخورده بودم.سالادش معرکه بود.من عاشق سس مایونز و فرانسوی ام اونم روی سالاد یه عالمهههههه.حتی پیتزا را هم با سس مایونز یا فرانسوی میخورم و چقدر خوش شانس بودم که این همه سس ریخته بودم و مامانمون نبود بالا سرم که غر بزنه که ضرر داره و من با لذت تمام حظ ببرم از غذام...

خاله خانوم چپ چپ نگام میکرد.این همه غذا اونوقت تو....؟؟

بعد نوبت مامان محمد شد بعد مامان نفیس.بعد ستاره بعد....

غذام را با لذت خوردم و از قسمت شام داشتم می اومدم بیرون که عاطفه ،خواهر محمد داد زد الی بدو بیا اینو ببین...فکر کردم باز میخواد یه نفر را شناسایی کنم و رفتم پیشش و گفتم چی شده؟باز فک و فامیل عروس چه گندی بالا اوردن؟؟؟

گفت بیا این بستنی رو تست کن یه مزه ی خاص میده ،آدم نمیفهمه چه مزه ای! خندیدم و گفتم حتما بی مزه ست خو.!شایدم حس چشاییت خنگ شده!...گفت یه خورده بخور...با اینکه عاشق بستنی هستم ولی شیکمم را نشونش دادم و گفتم دارم میترکم از بس خوردم...

خندید و گفت منم همینطور....کلی خوردم و کلی دیگه مونده امتحان کنم .آدم نمیدونه کدومش را بخوره.تو ازاینا خوردی؟غذا چی خوردی؟؟؟

- ماکارونی!

- دیگه؟

- هیچی! فقط ماکارونی! خیلییییی خوشمزه بود

-تو اومدی عروسی ماکارونی خوردی؟مگه تو خونتون ماکارونی نخوردی تا حالا؟

- خوردم اما من ماکارونی خیلی دوس دارم تازه شم دلم میخواست توی بهترین شب زندگیم بهترین غذایی که بهم میچسبه را بخورم!!!!

 عاطفه:

وقتی داشتم قسمت غذا را ترک میکردم هنوز عاطفه و افسانه و معصومه دور میز دسر جمع شده بودند و داشتند ده بیست سی چهل میکردند که بعد کدوم را بخورند...

رفتم پیش محمد و نفیس....

نفیس گفت الی بدو بیا...

زود رفتم پیششون

نفیس یه چنگال اورد طرفم که سرش بادمجون سرخ شده بود و گفت اینو واسه تو گذاشتم.اومدم ازش بگیرم گفت نــُچ! من باید بذارم دهنت!

دهنم را باز کردم و گذاشت! و من مــُردم از خوشحالی!خیلییییییییییییی خوشمزه بود و منم که کلا عاشق بادمجون.

محمد گفت :نفیس هیچ کدوم از بادمجونهای دور ظرف غذا را نذاشت بخورم ، گفت الی بادمجون خیلی دوس داره.اینا مال ِ الــی ِ!

 و من چقدر خوشبخت بودم:)

و من توی شب عروسی نفیس غذایی خوردم که به روایت افراد مجلس ،"تزیین ِ غذا" به حساب می اومد ولی بهترین غذای عمرم بود...

مهم نیست بعدها ،یعنی از همون شب شدم خاطره ی بامزه ی اون شب و همه کلی خندیدند که الی توی اون عروسی فقط ماکارونی خورد!آدم میره عروسی ماکارونی میخوره؟؟؟؟؟؟؟مهم اینه با اینکه شش سال از اون روز میگذره من هیچ وقت...هیچ وقت...هیچ وقت حسرت اون بهترین غذاهایی که بود و دنیا براش له له میزد را نخوردم و نمیخورم...

خاطره ی اون شب برای همه فراموش نشدنیه و هنوز آدمایی که اونجا بودند موقع به یاد اوردنشون حسرت غذاها و خوراکی هایی را میخورند که با اون شیکم پر از غذا دیگه گنجایش امتحان کردن بقیه ش را نداشتند و من میون اون گلستان پر از گل ،هیچ گلی چشمم را نگرفت و نمیتونست بگیره! الا گـــــل ِ خودم...اصلا گلی غیر از گل خودم را نمیدیدم که بخوام تصمیم بگیرم یا حتی فکر کنم بین اون همه که کـــدوم مهم تره!

همینـــــــــــ !


الی نوشت :


یــکــ ).............!

نظرات 10 + ارسال نظر

یه لحظه با خوندن پستت بغضم گرفت!
نامزدی بهترین دوستم بودم دوستی 10 ساله و انگار مثل خواهر!اما فقط من توی اون جمع انگار غریبه بودم!دلم شکست از رفتار دوستم!
بهترین شب زندگیم بدترین شب شد!
خوش بحالت با این دوسته گلت!خوشبخت باشن

غریبه داریم تا غریبه
غریبه ای که خودش را جزوه اون اتفاق و اون جمع نمیدونه
و غریبه ای که اون را جزو اون جمع نمیدونند
دومی غریبه نیست....
.
.
اون شب دیر رسیدم...
کسی کار خاصی برام نکرد
برعکس من همه کاره مجلس بودم با اینکه دیر رسیدم...
من الی ِ عروس بودم
ولی
جزوه اون اتفاق بودم
پس غریبه نبودم
عروسی ِ خودم بود...
خوشبخت باشه
خوشبخت باشی
خوشبخت بشی سیمین جان

هاله 1391/03/28 ساعت 01:25 http://assman.blogsky.com

وای !
چقد حس خوووب..

تمام حسهای خوب توی یه چهارشنبه قایم شده
:)
هاله این پستی که تازه نوشتی حرف نداره
من که کیف کردم
تصویرسازی بییییییست

بابک 1391/03/28 ساعت 08:29

اینجوری که تو تعریف کردی دهن منم آب افتاد - کاش منم با محمد دوست بودم دلی از عزا در می آوردم :دی ولی دارم فکر می کنم اون موقع یه دونه نون بود 35 تومن و همونو الان دارن 500 می دن دست ملت -من فک کنم با اون خرجی که محمد کرد من بخوام عروسی بگیرم باید کیک و ساندبس بدم دست ملت :)

مگه میخوای بریم تظاهرات که کیک و ساندیس میدی؟؟
به بقیه کیک و ساندیس بده
من تو عروسی تو هم "ماکارانی" میخواما
گفته باشم

کسی شبیه خودم 1391/03/28 ساعت 08:35

o,a fphg ktdsi
تعجب نکن ، نه فحشه نه حرف بد
یه حسادت کوچولو بود که بهتر دیدم اینطوری مرقومش کنم

ایشا ا... عروسی خودت خودم خدمت کنم

ما عروسی نمیگیریم
میریم مشهد و برمیگردیم میریم پی کار و زندگیمون
عباس آقامون توی خرج و برج نیفته بهتره
چیه این همه جون بکنه پول در بیاره بیاند ملت بخورند و برند
والاااااااااااااااااااا

تاراج 1391/03/28 ساعت 11:11

خوشحالم باز دختره خوبی شدی!
این مدت مشغول دانشگاه بودم ولی با موبایل کانکت میشدم و میخوندم که برگشتی.تا امروز که اومدم خونه.من که میگم اصلا نرفته بودی که بخوای برگردی.
تمام این خاطره برای این بود که بگی چیزی جز گل خودت چشمت را نمیگیره؟
یادمه یه بار گفتی ذات هرچیزی لذتبخش نیست.خاطره ای که اون چیز داره ان را لذتبخش میکنه.
ماکارنیهای خوشمزه برات آرزومندم الی.دختره خوبی باش

خوشحالم هستی و بودی.لطفت را فراموش نمیکنم.
گاهی خودت را مجبور میکنی به چیزی و کسی غیر گل خودت فکر کنی و حتی خودت رابه اون و اون را به خودت تحمیل کنی
ولی
ولی
خداراشکر خدای الی هیچ وقت نگذاشته و نمیذاره این اتفاق بیفته.همیشه وسطش گفته الی اگه تو بخوای هم من نمیذارم!
به قول جومونگ: من به دنیا نیومدم که به همین راحتی بمیرم!
دقیقن حرف همینه که :هیچ چیزی به خودی خودش لذت بخش نیست
و اون چیز را آدمهای اون چیز و خاطرات اون چیز ارزشمند میکنه
مثل گلی که ارزشش به اندازه ی عمری ِ که براش گذاشتی
.
.
اون شب من یه عالمه امتحان پس دادم..چهارشنبه بود
هنوزم دارم امتحان پس میدم و دیگه چهارشنبه نیست
برای شما هم ماکارانی های خوشمزه خواستاریم

بزرگ مرد کوچک 1391/03/28 ساعت 11:43

قشنگ بود
قشنگ تر از اون دکلمه های اون وبلاگت بود
الی خیلی قشنگ و با احساس دکلمه کردی.چرا جای نظراتش باز نیست؟حرف در گلویمان آجر میشود
وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را
سخت است تو هم روح و تـنم را بخراشی
من قسمتت نبوده ام این را قبول کن!
تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود
پیغمبری هنوز در این کوره راه نیست!....
گاهی چنان بـدم که مبادا ببینیــــــم

تو خودت نمره بیستی

قشنگی از خودتونه

باید جای نظراتش بسته باشه
شاید یه روز راجبش توضیح دادم و شاید هم...مهم نیست...

ملافه های گلبهی چارخانه را...
نفرین مکن از دور مرا جان عزیزت...
در طالعت ستاره زیاد است ماااااااااااااااااااااااااااااااه نـــــــــــــه!....
باز میپرسی چه طور اینگونه شاعر شد دلت...
آری برو به معجزه هم معتقد نباش...
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم...
.
.
.
خودتون نمره ی بیستید
ما نهایتا ده اونم با ارفاق
قبول بشیم
نمره بالا نمیخوایم

پود 1391/03/28 ساعت 12:07 http://pud.blogfa.com

الی اگه دوباره قرار بود عروسی بری حتما ما رو هم خبر کن.میدونی چقدر ثواب داره گشنه ها رو سیر کردن!!

یه درصد فکر کن باز یه نفیسه پیدا بشه که محمدی بخواد بگیردش و بعد چنین مجلسی به پا کنند
این دوره زمونه همه میرند مشهد و ازدواج سازمان خیریه ای میگیرند میان سر خونه زندگیشون :)
ولی رو چشمم استاد!
لباسات را آماده کن تو ماه آینده دوتا عروسی داریم

واااااااااااااااااااااااااااااااای

همش ازین خاطرات خوشمزه بنویس

من اینجا با خوندن اینا کلی ذوق کردمو کلی هم گشنم شد!
نتیجه :
خدا کنه این دوست جون منم زود عروس شههههه
مبارکشون باشه تا آخرش

آب دهنت را جمع کن دختر
ای باباااااااااااااااااا

خدا کنه همه خوشبخت باشند و بشند

من همون حس غریبم 1391/03/28 ساعت 14:08

ماکارانیخوردی عروسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیری دختر
از تو شیکمو بعید بود
وقعا تعجب کردم

نمیدونم!ماکارانی خوردم؟؟؟
باید فکر کنم یادم نمیاد
ماکارانی خوردم؟
.
.
خودت شیکمویی !
من فقط اشتهام زیاد
تازه شم
این روزا کوفتم نمیتونم بخورم
سقت سیاه

عروسی و غیر عروسی نداره !!! ماکارونی هرجا که باشه سالاره...

خوشبخت باشن... که حتما هستن ...

خوشبخت باشی...

خوشبخت بشی و باشی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد