_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است* من باورم نمی‌شود اخبار هیچ‌وقت

هوالمحبوب:


میگه شما فــــارس ها.....

تا میاد بقیه حرفش رو بزنه بغضم میگیره و بهش میگم :من فارس نیستم! من تـــُرکم...بیلدیم ؟؟؟؟؟

بلند داد میزنم :بیلدیــــــــــــــم؟

آروم میگه :بیلدیم!

سکوت میکنم

سکوت میکنه

بغض میکنم و اشکام سر میخوره پایین و خفه میشم تا هیشکی نفهمه این طرف خط چه خبره.....

طول میکشه اما خودم را زود جمع و جور میکنم ،کلا استعداد عجیبی توی زود خودم را جمع و جور کردن و جو را عوض کردن دارم!زود خودم را جمع میکنم و صدام را صاف میکنم و میگم :خوب پس هنوز زنده ای و نمردی؟! شانس ماست دیگه !

میخنده و میگه نــــچ! من تا تو رو نکشم نمیمیرم ....

بهش میگم چیزی اطراف و اکنافت احتیاج ندارند؟

میگه :چادر! اینجا چادر هست اما به آواره ها میفروشند! اونم چادر شصت هزار تومن!!!!!

از تعجب میخوام بمیرم! کاملا درد توی قفسه ی سینه م را حس میکنم! کاش بمیرم که نبینم و نشنوم این همه درد را!

باز سکوت میکنم و باز مثل همیشه زود خودم را جمع میکنم و میگم:من دو سه تا چادر دارم! مامانم هم داره! برات میفرستم ،فقط جون خودت وقتی رفتید سر خونه زندگیتون پس بدی ها!من نمیتونم بی چادر نماز بخونم! قباحت داره!!!!!!

بلند بلند میخنده و میگه :تو آدم بشو نیستی ، نه؟؟؟؟ اینجا 277 تا حالا مرده اند و تو هنوز دست برنمیداری از این زبون درازیت؟؟؟

بهش میگم من را توی رو دربایسی ننداز! اگه قول میدی چادرم را پس بدی برات بفرستم :)

میگه نمیشه بفرستی ،توی راه گم و گور میشه!باید خودت بیاریش که اونم نمیشه...

حرف میزنه و حرف میزنم....میخنده و میخندم....

توی این همه درد و خون و ناله باید یه کاری بکنم! و کاری جز اینکه صدای خنده بشنوم و خیالم راحت بشه و باشه که اندازه ی یک دقیقه همه چی آرومه ،از دستم بر نمیاد...

بهش میگم با بچه های آموزشگاه قراره یه سری چیز میز جمع کنیم و راه بیفتیم اونطرف....فقط رضایت میتی کومون لازمه....

میفته به صرافت اینکه من را متقاعد کنه حضورم و وجودم لازم نیست و فقط حالم بدتر میشه...

باز قطع میشه....

باز زلزله باز 5 ریشتر باز "داغ بفرست خدا،ما همه طاقت داریم!"....

دلم شور میزنه...برای تمام آدمای اونجا...برای همه ی اونایی که میشناسم و نمیشناسم....

باز تماس میگیره تا آخرین اخبار را بده....


میگه زنده ست...میگه همه زنده اند...میگه غیر از اون 277 کشته و 1000 نفر زخمی همه سالمند...میگه همه توی چادرها منتظر زلزله و حرکت بعدی اند...باز یه سکوت سنگین و باز الی دست به کار میشه:این چه زلزله ایه میره و میاد هی؟ مگه زلزله نباید تموم بشه؟

میگه :نمیدونم والا!

میگم :زلزله هاتون هم مثل خودتونه ! زلزله هاتون هم ترکـــــه!هی میره باز برمیگرده! نمیدونه باید بره دیگه نیاد! کلا ترک بازی در میاره.....

میخنده!

میخندم....

بهش میگم

از فرصت استفاده کن برو دم یکی از چادرهای بچه مایه دارها بشین منتظر ! تا باز زلزله اوم بپر تو چادر بگو من اومدم نجاتتون بدم! یهو دیدی بعد زلزله یا شاید هم توی همون بحبوحه وصلت شد! و اولین ازدواج زلزله "اهر" هم شکل گرفت

میخنده و میگه :دیووونه!

میخندم و میگم :خوشبختم! منم الی هستم!

میگه :ایرانسل یک ساعت مکالمه رایگان هدیه کرده تا مردم اونجا بتونند به بقیه زنگ بزنند و خبر سلامتی و کارهای اضطراریشون را بدند...

بهش میگم خوب حالا نمیخواد کل این یه ساعت را با حرف زدن با من تموم کنی!

میگه دارم خبررسانی میکنم!وقتی به تو بگم خیلیها میفهمند:))

میگه هر روز توی روستاهای اطرف در رفت و آمد و حالش بد میشه....

میگه :ما به خون و غم و فریاد عنایت داریم....

باز میگه از کم لطفی و دولت و فارسهایی که این همه ادعا میکردند در عذابه و در عذابند!

بهش میگم :عیب یوخدر!

میخنده و میگه یعنی چی؟

میگم ترکی بلد نیستی همینطور میشه دیگه!!!!یعنی عیب نداره!

میخنده و میگه :من بلد نیستم؟ اونکه یادت داده ناشی بوده! ما جد اندر جد ترکیم! 

بهش میگم :با من کــَل ننداز! من عصبانی بشم از تو تـــُرک ترم ها!وقتی میگم میشه عیبی نداره باید بگی چشم! بیلدیم؟؟؟؟

باز میخنده و میگه بیلدیم! :)

.

.

 " نازنین " خوبه...امروز هم خوب بود.فقط دلهره ی پس لرزه های گاه و بیگاه را داره...و امشب دلش شعر میخواست!

" سامان " هر روز با داداشش از تبریز میرند اهر و ورزقان برای امداد و وقتی برمیگرده حالش بده....میگه چادر توی ورزقان کوچیکش 10000 تومن و بزرگش 150000...میگه حالش بد میشه وقتی میبینه بچه های کوچیک شبا روی خودشون نیلون میکشند تا سردشون نشه!

" محمد " میگه خدا را شکر برای ما اتفاقی نیفتاد!!

" آچیلای " توی چادر فقط منتظره زلزله ی بعدی و بعدی و بعدیه!

" زهرا " توی یه چادر میونه بقیه چادرهای توی پارک منتظره آخرشه!

" نکیسا " دو روز دیگه دست پر از اصفهان راه میفته به سمت ترکستان!

و  الــــــی...اینجا..با اضافه شدنه هر آدم به آمار نفسش میره و برمیگرده....

یاد آدمی میفته که وقتی که فکر میکرد زمین میلرزید...یعنی اونجا کی به کی فکر کرده بود که این همه آدم باید تاوانه اون فکر را بدند!!!!


الــــی نوشت:

یک )

داغ داریم نه داغـی که بر آن اخم کنیم
مرگمان باد اگر شکوه ای از زخم کنیم

مرد آن است که از نسل سیاوش باشد
"عاشقی شیوه‌ی رندان بلا کش باشد "

بنویسید زنـی مُرد کــــه زنبیل نداشت
پسری زیر زمین بود و پدر بیل نداشت

بنویسید که با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لای پتــو آوردند

زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه کبود
"دوش مـی‌آمد و رخساره بر افروخته بود

خوب داند که به این سینه چه ها می گذرد
هر که از کوچه ی معشوقه ما می گذرد

بنویسید غـــم و خشت و تگرگ آمده بود
از در و پنجره‌ ها ضجـــه‌ی مرگ آمده بود

با دلی پر شده از زخـــم نمک می‌خوردیم
دوش وقت سحر از غصه ترک می‌خوردیم

مثل وقتی که دل چلچله‌ای می‌شکند
مرد هـــم زیر غــــم زلزله‌ای می‌شکند

داغ دیدیم شما داغ نبینید قبول؟
تبــری همنفس باغ نبینید قبول؟

گاه گاهی به لب عشق صدامان بکنید
داغ دیدیــــم امیــد است دعامان بکنید

دو ) مـــــــــــن باورم نمی‌شود اخـــــــــــبار هیچ‌ وقت...

سه ) امروز یهو خاطره ی اون روز خاکستریه فروردین ماه را برای خانم "م" بگم....فکر کنم خجالت کشیدم! ولی نه! آدم وقتی از بد بودنهاش و کم بودنهاش که میگه حس خوبی داره!

چاهار) کاش در مورد من عدالت را رعایت نمیکرد.... 

پنج ) آدمها وسیله اند برای رسیدن به هدف! من آدم نیستم!!!!!!!!!!!!!!

شیش) وقتی حرفش تموم شد و دعوتم کرد برای افطاری فرداشب ،قلبم یهو گرومبی افتاد پایین! بدون یه لحظه فکر کردن قبول کردم! نمیخواستم اهم و غیر اهم بکنم! نمیخواستم بگم کی حق داره من را دعوت کنه و کی حق نداره! حتی نخواستم یه لحظه فکر کنم قراره به چشمایی خیره بشم  که یه روز "لیــــلام" توش زل زده بوده! قبول کردم ولی خودش کمی فکر کرد و گفت :بذاریم واسه بعد از ماه رمضون ؟مثلا یه روز ناهار؟! نفس راحت کشیدم و گفتم هرچی شما بگی خانووووم!

هفت) آخرین بار که پا توی این شیرینی فروشی گذاشته بودم روز لیلا بود! هفت سال پیش! نتونستم در برابر نون خامه ای های پشت ویترین مقاومت کنم! وقتی داشتم از پشت شیشه نوع شیرینی ها برای فروشنده مشخص میکردم ،هیچ حسی جز خوشحالی از داشتن اون همه نون خامه ای نداشتم!

هشت) هیچی به اندازه ی این چهارتا مقنعه ای که امروز برای خودم خریدم نمیتونست بعد از مدتها من را خوشحال کنه :)

نظرات 14 + ارسال نظر

سلام عزیزم وبلاگت خیلی قشنگه خوشحال میسم بهم سربزنی

قشنگی از خودتونه....

خدا بهشون صبر بده .
خیلی دلم می گیره براشون .
شبکه ی اون جا یه خانومه رو نشون می داد کلید خونش دستش بود وایساده بود کنار ویرانه های خونش .
واسه اونایی که موندن بیشتر از اونایی که رفتن ناراحتم .
فکر کن یارو رفته از خونش بیرون و نمی دونسته وقتی برگرده نه خونه ای هست نه خانوده ای . اینا تلخه . خدا خودش به دادشون برسه .
احبار کی راست و درست بوده که این دفعه باشه ؟

با دلی پر شده از زخـــم نمک می‌خوردیم
دوش وقت سحر از غصه ترک می‌خوردیم

مثل وقتی که دل چلچله‌ای می‌شکند
مرد هـــم زیر غــــم زلزله‌ای می‌شکند
.
.
.
من باورم نمیشود اخباااااااااااااااااااااار هیچ وقت....

پود 1391/05/25 ساعت 10:49 http://www.pud.blogfa.com

منم حس الی نوشت 8 رو ذارم اما به جای مقنعه اتکلان خریدم تا حال و هوام عوض شه!!!

باید که حال و هوایم عوض شود
شد شد نشد اگر که نشد هم باید عوض شود....!!!!!

.
.
.
یعنی اندازه ی مترو رفتن خوشحال بودم ها....
میفهمم پووود
هی به خودت بزن ادکلن را هی خودت را بو کن هی کیف کن :)

....

خدا رحمت کنه همه کسانی که تو این حادثه جونشونو از

دست دادن و به بازماندگان صبر ....

اه گاهی به لب عشق صدامان بکنید
داغ دیدیــــم امیــد است دعامان بکنید...
.
.
خدا یه جرعه صبر پلیز....

بابک 1391/05/25 ساعت 18:12

آدمها عادت می کنند حتی به رفتن عزیزانشان هر چقدر هم که جانگداز باشد رفتنشان ، باز هم می گذارند و می روند و ما به نبودنشان و ندیدنشان عادت می کنیم و یک روز ... بالاخره می گذاریم و می گذریم ...

مقنعه خریدی اونم 4 تا ... دیگه خیلی لارج بازی در آوردی ... یه رنگن همه یا متفاوته؟

عادت میکنیم....
به نبودنها
به ندیدنها
به اینکه وقتی صدا میکنی مامااااااااااااااااانی هیچ کی جواب نمیده جانم
هیشکیییییییییییییییییییییییییییییییییییی
به اینکه لباسهاش را دستت بگیری و یواشکی هی بو کنی و هی تند تند بغضت را فرو بدی و بگذار بشکند عوضش مرد میشوم...
به اینکه زل بزنی توی چشماش توی آلبوم و به خودت بگی من کی این عکس را گرفتم؟؟؟؟؟
عادت میکنیم به درد کشیدن
انگار که اگه یه روز دردی نبود یه چیزی کم داریم
یه روز بالاخره.....
.
.
.
اوهوم! چاهار تا!
اول از همه مثل همیشه سورمه ای!
یعنی هرچیزی خریداری شد اول باید سورمه ای باشه!:)
بعد مشکی.....آبی روشن مثل آسمون و آخر سر از این صورتی قشنگا 1
مغازه داره میگفت اسمش کالباسیه!!!!!!!!!!!
من که میگم صورتی قشنگا!
کلا مایه دار شدیم در حد المپیک!

عزیز دلم! اونقدر سوات - موات کامپیوتری دارم که پست کامنت بسته رو با کامنت دایر و مشکل دار تشخیص بدم... ای بابا خیلی دست کم گرفتیم!!!!!

فکر نمی کنم ربطی به ترک و فارس بودن داشته باشه چون من شنیدم سر زلزله رودبار هم همینجور بود. همیشه کسائی هستند که می خوان کاخشون رو روی کوخ دیگران بسازن. خدا بهمون تحمل بده...

گفتم شاید سواتت با حال و هوای گذشته ت رفته به قهقرا! :)
بابا یه سیکل که این همه داد و قال نداره
.
.
.
ربطی به ما داره....
حساس شده بود
حساس شدند
حساس شدیم.....
ایشالاااااااااااااااااا

احســـان 1391/05/25 ساعت 21:26

شوخی تلخی بود

که زمان با ما کرد

بار خود را به زمینی کوبید

پنبه شد پیکر این پیل سیاه

در و دیوار زهم قهر شدند

کاسه ی زهر شدند

آسمان می بارید

هرچه اندوه و عزاست

از زمین می روئید

اژدهایی که دهان وا کرده

هرچه شادی می برد

زندگی را می خورد

خانه را خالی کرد

کوچه ها پاک زِ هَر بازی شد

خنده را کشت به لب های امید

کودکی خفت به زیر آوار

مردمانی بسیار

با دهانی روزه

خاک غربت خوردند

چه غریبانه

به یک دَم مردند

جایشان جاری شد

اشک و اندوه و عزا

وای از این زلزله ها

وای از این زلزله ها

زیر بار غم شهرم جگرم می‌سوزد

به خدا بال و پرم ، بال و پرم می‌سوزد



مثل مرغی شده‌ام در قفسی از آتش

هر چه قدر این ور و آن ور بپرم می‌سوزد



بوی نارنج و حناهای نکوبیده بخیر !

توی این شهر پر از دود سرم می‌سوزد



چاره‌ای نیست گلم قسمت من هم این است

دل به هر سرو قدی می‌سپرم می‌سوزد



الغرض از غم دنیا گله‌ای نیست عزیز !

گله‌ای هست اگر حوصله‌ای نیست عزیز !



یاد دادند به ما نخل کمر تا نکنیم

آنچه داریم ز بیگانه تمنا نکنیم



آسمان هست غزل هست کبوتر داریم

باید این چادر ماتم زده را برداریم

سلام بر الی خانوم
اره دیگه دلم به آپ نرفت
اخه با این زایندرود خشک
ذوق مام کور شد!!!!

ان شالا باز پر آب و خروشان میشه
نه قبلنا میرفت کلا؟!!!
.
.
شعر زاینده رودیم میاد اما دست و دلم به نوشتن نمیاد
عجالتا بعدا میخونم و مینویسم
که گرچه گاهی پر خروش و پرتلاش ...یا زمانی خشک عین کربلاستـــ

نفیس 1391/05/27 ساعت 03:24

الهام خداوکیلی خط اولو که خوندم اووووووق زدم .جون خودت اینقدر چرت وپرت ننویس.منم میخاستم یه شعربرات بنویسم دیدم به زبون علی استو توحالیت نمیشود واسه همین ننوشتم

بعضیاش از اوناست که تو خوشت نمیاد
یعنی بیشترش اوناییه که تو خوشت نمیاد
چشم بانو
سعی میکنیم چرت و پرت ننویسیم زین پس :)
.
.
تو سه نصف شب خواب و خوراک نداری اومدی اینجا اوق بزنی؟
مگه خونتون جای اوق زدن نیست که میای تو وبلاگ مردم اوق بزنی؟

رعنـا 1391/05/27 ساعت 13:16

تحت تاثیر قرار گرفتم.هم با مطلبی که نوشتی م با شعری که دکلمه کردی
حرف نداشت.
بگذار من شکسته شَوَم تــــو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچ‌وقت
الی مگه تو نگفتی میکروفن نداری؟پس اینا را کجا خوندی ؟؟فقط برای ما میکروفن نداری؟
موفق باشی دختر خوب

خواهشمندیم بانوووو
.
.
به جان بچه م میکروفن ندارم
دقیقن هفت ماهه میکروفن ندارم و هفت ماهه شعر نخوندم...فقط گوش دادم
اونم شعرایی که الی برام میخونم
این دکلمه ها هم که میبینی هی میذارمش ماله اون موقع هاست
یکی از دوستان زحمت کشیدن سی دی کل دکلمه هامو که داشت و رکورد کرده بوده برام فرستاده
منم تا یکیش را گوش میدم و دلم خون میشه
میذارم تا بقیه هم با من گوش بدند
همینــــــــ

محمد 1391/05/27 ساعت 14:38

زیبا توصیف کردی
الی نوشت پنج باید میگفتی من وسیله نیستم.باید مینوشتی آدمها وسیله اند برای رسیدن به هدف اما من وسیله نیستم.فکر کنم اینطور درست میشه.
به من هم سربزنی بد نیست.دعاگوتم

No ghabel Mohandes!
اتفاقا درستش همینه که نوشتم
من آدم نیستم
!
آدم که نباشی و یا نشون بدی آدم نیستی خواه ناخواه از وسیله بودن استعفا میدی
از وسیله شدن
نه اینکه استعفا بدی...خودش میشه
.
.
قبل از اینکه بیام خبر میدم شتر سر ببریدا مهندس

رز 1391/05/27 ساعت 17:58 http://acme.blogsky.com

واقعا شعر قشنگی بود خیلی خیلیزیبا بود

دست شاعرش درد نکنه.....

الی 1391/05/31 ساعت 12:38

راستیتش ما تبریزی هستیم خودم ساکن زنجانم ولی همه فامیلامون اونجان...میدونم چیا کشیدن...میدونم اونایی که عزیزانشون زیر اوار موندن چه حسیه

لازم نیست حتما کسی را اونجا داشته باشی که فامیل باشه
لازمه فقط یه دقیقه فقط یه دقیقه نه!
یه دقیقه نه! یک ثانیه خودت را بذاری جای یکی از اونا..........
عجب صبری خدا دارد....اگر من جای او بودم...

داغ بفرست خدا،ما همه طاقت داریم

ما به خون و غم و فریاد عنایت داریم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد