_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دیـــــــــوانـــه ای درون ســــرم راه مــــــی رود.....

هوالمحبوب:

خیلی شولوغه.دلم داره تاپ تاپ میزنه....سرم را میکنم داخل کلاس و از پسری که آخر کلاس نشسته سوال میکنم کلاس تا چه ساعتیه و جای خالی هست یا نه؟ و میگه کلاس تا ده دقیقه دیگه تموم میشه و جای خالی فقط یه دونه هست ...

میرم داخل و میبینم روی سکو ایستاده و داره توضیح میده....میرم داخل و اون جلو میشینم و هی  نگاش میکنم

چقدر بغض دارم...چقدر دلم هوای این فضا را کرده بود...

هی توضیح میده و من هی طوافش میکنم با نگاهم و هی ذوق مرگ میشم...

یهو میرم به دو سال قبل....سر کلاسش.

من و تمام بچه ها....

چقدر کلاسش را دوست داشتم...چقدر دلم هوای تمام بچه ها را کرده....

کلاس تموم میشه و بچه ها کم کم میرند و خیلی ها هم دورش جمع شدند تا باهاش صحبت کنند

حق هم دارند...من هم بودم ازش دل نمیکندم...

زینب و شیرین میرند پیشش اما من دور می ایستم و از دور نگاهش میکنم...

بچه ها همه میرند و ما ده نفر می مونیم تا راجب پروژه مون حرف بزنیم...

الان دیگه میتونه من را ببینه و من با لبخند از جام بلند میشم و سرم را خم میکنم و سلام میکنم:سلام استاد! ...با لبخند و احترام جواب سلامم را میده و ازم میپرسه تو مگه درست تموم نشد؟...مگه پایان نامه ارائه ندادی؟....خجالت میکشم...خیلی خجالت میکشم...بهش میگم درگیره "آمارم" استاد...

-آمار؟کدوم آمار؟

کمی فکر میکنه و میگه جبرانی؟؟؟

میگم بعله!

- درس به این آسونی؟!!!!!آخه چرا؟

-فکر کنم طلسمم کردند!!!!

حق هم داره جا بخوره! شاگرد تنبلی نبودم....حداقل توی کلاس اون شاگرد خوبی بودم...حق داره ...ولی اون که نمیدونه قصه ی این آمار چیه! هیشکی نمیدونه!زینب هم هی تعجب میکنه....خوشبو...همه.... هیشکی نمیدونه قصه ی این آماره لعنتی چیه! و من هنوز متنفرم از اینکه بفهمم  از بین مهره های سیاه و قرمزه توی کیسه، احتمال اینکه مهره ی سبز بیاد بیرون ،چه قدره!!!!یا احتمال اینکه آخره قصه ی الی توی این فاصله ی زمانی ،"خوب" تموم بشه ،در نمودار توزیع پوزاسیون چقدره؟!

 با حرکت سر میخواد که بشینم...خجالت میکشم و میشینم و اون شروع میکنه.

داره توضیح میده و من غرق میشم توی حرفاش....

یاد آخرین باری می افتم که توی کلاس دانشگاه بودم....

اون روز فکر میکردم آْخرین روزه شرکت کردنم توی کلاسه....اون روز توی کلاس دکتر فراهانی که بهش میگفتم :"بابا" ،ارائه داشتم . شب شکن نشسته بود روبروم!...خوشبو هم کنارش و هانیه اونطرف تر و آقای اسدی اینطرف تر و آقای مطهری جلوتر و فاطمه و مژگان عقب تر ....

من توضیح میدادم و "بابا" با اینکه حواسش نبود سرش را الکی به نشونه ی تصدیق تکون میداد....

همون روز که رفتیم کبابی ِ روبروی دانشگاه ناهار خوردیم و بعد رفتیم "میدون بستنی"...همون روز که سید نیومده بود و من شب رسیدم دفتر و نخواستم برم خونه....همون روز که آرش،شوهر هاله ،اون پتو مسافرتی را بهم کادو داد...همون روز....

دکتر حضوری داره توضیح میده و من دارم تند تند مینویسم و هی مرورش میکنم توی روزهایی که گذشته بود...

توضیحش تموم میشه و قرار میشه ماه بعد برای توضیح تحقیقاتمون ،همدیگه را ببینیم و من به خودم و خودش قول میدم جبران ِ تمومه قصورهام را بکنم...و مثل همیشه بهترین باشم....

قول میدم به داشتنه الی ایی مثل من افتخار کنه....

 میریم دفتر برنامه ریزی و باز مثل همیشه زبون میریزم و با خانم نادی آشنا میشیم و اون هم کلی کیف میکنه ... میرم روبروی سایتی که دو سال محل بودن ِ من و بچه های کلاسی بود که عاشقانه دوستشون داشتم و بعد با صدای زینب و شیرین به خودم می آم و راه میفتیم به سمت کبابی ِ روبروی دانشگاه...

خانوم ِ "اتوماسیون!!!!!" میگه غذا نیست و باید صبر کنیم و صبر کردن توی اون سلف برام سخته و میریم کبابی ِ روبروی دانشگاه....

با شیرین

با زینب

تمومه محوطه را قدم میزنیم و باز هم روی اون نیمکت فلزی جای مانیا و آقای قاسمی و عمو جعفر و هانیه و سید خالی بود....صدای بلند بلند حرف زدنمون هنوز می اومد ولی هیچ کس نبود....

کبابی باز بوی خاطره میده....غذا سفارش میدیم و سر ماست ِ زینب با شیرین بحث راه میندازیم و  گاهی توی حرفامون تمومه اون روزها را مرور میکنیم.

تمومه اون روزها و آدمهاش را...حتی آدمهایی که اوردن ِ اسمشون باعث  کشیدن ِ یه "آآآه ِ " بلند میشه....

از اون روز خیلی چیزها عوض شده...خیلی چیزها.... و مشهود ترینشون شاید به قول زینب "در حال محو شدن ِ " من ِ  ...میخندم و بهش میگم که بالاخره یه روزی این لاغر تر شدنه من هم متوقف میشه...شاید روزی که وقتی میخندم تمومه وجودم میخنده...شاید روزی که.....

:)

برمیگردیم خونه

باز همون جاده

باز همون ماشین

باز همون خیابونا

باز همون مقصد

باز همون مسیر و باز همون الـــی و شاید هم کسی شبیه اون....

ولی نه

!

همون الی نه!

من خیلی تغییر کردم!

شاید اندازه ی تمومه روزهایی که گذشته و .....

شیرین میگه با اینکه میخندم اما نمیخندم و انگار....

و من باز میخندم!!!!

باز همون جاده....همون جاده که همیشه من را به سمت قشنگی ها میبرد و همیشه سید تعجب میکرد از این همه اشتیاق من برای رسیدن به دانشگاه!!!

باز همون جاده.....

زینب از خستگی خوابش میبره و من زل میزنم به جاده و روزهایی که داره میاد....

همیــــــــــــــــــن!


الـــی نوشت :

یک )زینـــب! ازت ممنونم....به خاطر همه ی اون حرفا....تو راست میگی.چقدر خوبه که من تمومه ش را تجربه میکنم...این یعنی من دارم نزدیک میشم...به اونی که باید،نزدیک و نزدیک تر میشم....

دو )یک خواب تکراری! نخجیرگاه!... آتیش!... من ... و چشمانی که درد بود!

سهـ) چقدر اینجـــا خوشبـــــــــــخته!!!!


دزدی نوشت :

یکـ) چرا دوست داشتن "نسبت" به حساب نمیاد؟!

مثلا ازم بپرسن :شما با ایشون چه نسبتی دارین؟

من جواب بدم:دوسشون دارم .....!!!!

دو) تقسیم شده ام

به مســاواتــی ردیف تر از دندان های یکـ گــرگــ،... هابیــلی که روی شـانـهـ های قـابیل گـریـه میکنــد و ....تــو ،خدایی هستی که هنوز چاقـو را نیافریــدهـــ .....

سهــ) یادت باشد ،دلت که شکست،سرت را بالا بگیری ؛

تلافی نکن، فریاد نزن ،شرمگین نباش ؛

دل ِشکسته گوشه هایش تیــــز است؛

صبور باش و ساکت؛

بغضت را پنهان کن و رنجت را پنهان تر؛

گاهی بازی زندگی اینگونه است،

کسی که بــازی نکند ،بــازنده است...

نظرات 28 + ارسال نظر

گریه توی اتاقش نشسته بود
یکی سنگ زد به شیشه
گریه آمد نزدیک پنجره
خنده با چمدانش آن پایین ایستاده بود
گریه بال در آورد از خوشحالی
از پله ها سرازیر شد
در خانه را باز کرد
وغش غش خندید
خنده چمدانش را گذاشت زمین خودش را انداخت تو بغل گریه و زار زار گریست

گریه کن که گر سیل خون گری، ثمر ندارد

ناله ای که نایند ز نای دل، اثر ندارد

هر کسی که نیست اهل دل، ز دل خبر ندارد

دل ز دست غم مفر ندارد

دیده غیر اشک تر ندارد

زندگی دگر ثمر ندارد

گر زنیم چاک، جیب جان چه باک

مرد جز هلاک، هیچ چاره دگر ندارد

زندگی دگر ثمر ندارد......

پگاه 1391/07/28 ساعت 14:37

عاشق استادت شدی فرزندم؟

عاشق استادم بودم دخترم .........

طنین اسم تو جا مانده پشت حنجره ام
و من هنـــــــــــوز به یادت کنار پنجره ام

شب از بکارت روحم عبور کرده ولــــــی
قسم به ماه نگاهت هنــــــــــــوز باکـــــره ام....

زنی میان غزل جان سپرده زود بیا.....

متانت 1391/07/28 ساعت 15:42

دختر شیرین....نوشته ات چون همیشه زیباست و دلنشین...بوسه

و تو مثل همیشه متین و خانوم متانت جان....

اتفاقا فقط دوست داشتن نسبت حساب میشه ! بقیه همه فرعیاتن !

اتفاقا دوست داشتن نسبت حساب میشه
بقیه ش فرعیاته!
کاش حساب میشد
اتفاقا دوست داشتن نسبت حساب میشه
شاید آره
شاید هم....
ما که با تمام دنیا نسبت داریم
ما الی شونیم....

راستی بنده همچین بی اجازه شما رو لینک فرمودم :))

ما به تمام اجازه های دنیا آلرژی داریم مهندس....

eli 1391/07/28 ساعت 17:17 http://eli1234.blogfa.com/

سلام !قلم موی نقاشی دلتان را را بردارید ولحظه هایتان را با زیبا ترین رنگ شاد کنید ...که ارام جانتان !!نور دیدگانتان می اید...
من ناب ترین لحظات را برای شما عزیز ارزو میکنم شبی سرشار از ارامش را پیش رو داشته باشید روز خوش ایام بکامتان باد

و من بهترین سر انجام ها را برای شما....

eli 1391/07/28 ساعت 17:20 http://eli1234.blogfa.com/

الی دوست داشتنیم منم میخام عین وبلاگت عکسمو بذارم ایا میتونم از اون نوشته ای که زیر عکست گذاشتی بذارم برای خودم؟بهم اجازه میدی؟وبلاگتو دوست خیلی دارم

اوشون هم شوما را دوس دارند
گفتیم که به اجازه ها آلرژی داریم
دو ر ،دوره شماست الی خانوم
اصلا دور ،دوره تمام دنیاست....

اگر شبیه این نوشته ی پایینه عکسی حرفی نیست
اگر شبیه الی ...

داداشی 1391/07/28 ساعت 19:43

بیا بیرون الی
دانشگاه چه خبر؟

خبر آمد خبری در راه است.....
آمدیم نبودید.....

sahar 1391/07/28 ساعت 19:52 http://sahar-ho.blogfa.com/

آه از این خاطره بازی ها ...

امان از الـــــی.....

eli 1391/07/28 ساعت 20:39 http://eli1234.blogfa.com/

سلام ممنونم ازت.و من بابت این دل بدست اوردنها ازت تشکر میکنم و دنیا دنیا ارامش برایت از ایزد منان ارزومندم...

ممنون الـــی......

اصلا تو به من بگو چطوری اینطوری مینویسی
خوی منم میخواااااااااااااااااااااااااام

اول کامپیوتر را روشن میکنم...بعد کی بورد را میذارم روی پام بعد شروع میکنم یه انگشتی تند تند تایپ کردن
یاد گرفتی یا بخرم برات؟؟؟

نگار 1391/07/28 ساعت 22:22 http://meyalood.mihanblog.com

الان دانشگاهت تموم شده الی؟! بچه ها دیگه نیستن و دلت تنگیده قربونت برم؟ بار خاطرات زیاده؟!
من به نسبت دوست داشتن رای مثبت میدم

نه تموم نشده ترم آخره اگه طلسمم بشکنه!
بچه ها اگرچه نیستند ولی همیشه هستند
اصلا میشه کسی آدم زندگی ِ الی باشه و نباشه؟
مگه دست خودشه؟
گاهی دلم برای همه تنگ میشود....

هوووووووووووم .......
کاش اینجا از این آیکون هایی داشت که کلی خاطره بالای سر آدم میچرخه و آدم قیافه ذوق مرگی به خودش گرفته !
با خاطرات دانشگاهیت مارو هم فرستادی به دوران جوانی !!! ای روزگار !!

جوانی کجایی که یادت بخیر یه مقدار از ما!
آیکونه بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین......

بابک 1391/07/29 ساعت 09:27

روزی که تسویه حساب کردم از دانشگام ... با خودم گفتم اگه کلاهمو باد بیاره بندازه اینجا دیگه بر نمی گردم ببرمش ... این روزا دلم هوای یاد و خاطرات دانشگاه و بچه بازیاشو کرده ... مخصوصا بعضی استادا که اون موقع واقعا باعث دلگرمی بودن حضورشون ... مرسی از اینکه یاد آور روزگار تلخ و شیرین گذشته می شی :-)

از ما زیاد کلاه باد برده و برگشتیم به مبدأ...
دیگه هیچ وقت اتمام حجت نمیکنم
حتی با خودم!
مرسی که یاد دانشگاه افتادی مهندس...

رز 1391/07/29 ساعت 10:28 http://acme.blogsky.com

من بازی با زندگی را نمی دانم
استاد می خواهم

یک عالمه استاد
از جنس همانها که چوبشون گله هرکی نخوره خله!

سلام الی جان. خوبی؟ قضیه آمار چی بود حالا؟ یا گفتی من نفهمیدم.


نسبت: دوست داشتن .چی بالاتر از این؟

آمار و کاربرد آن در مدیریت (1)...
این هم از آمار!
هیچ نسبتی از این بالاتر نیست رویام.....

خانوم اجازه ؟شما خوبی آیا؟

یادداشت های روزمرگی 1391/07/29 ساعت 12:12

سلام بانو... دلم برای حرفات تنگ شده بود. خیلی وقته برات کامنت نذاشتم اما بدون که به یادتم و مطالبتو دنبال میکنم.

دل من هم برای شما مائده جان....
خوشحالم هستی
همیشه هستی
مائده هستی
و خوب هستی
همین

فاطمه 1391/07/29 ساعت 12:34 http://ro0oz.blogsky.com

دختر خوب الی..

بند سه رو دوست دارم
دارم باهاش زندگی میکنم...

دزدیو خوب دزدیدی..

کلا ما دزد خوبی هستیم!

eli 1391/07/29 ساعت 13:29 http://eli1234.blogfa.com/

الی عزیز سلام..و من بابت این همه محبتی که داری ازت واقعا سپاسگذارم.و یه خواهش دیگه ایم که ازت دارم اینکه یه قالب وبلاگ هم برام انتخاب کنیو کدشو بهم بدی.با تشکر دوست دار شما الی

الی جان وضعیت نتم الان اونجور نیست بتونم سرچ کنم ولی در اولین فرصت چشم

الف 1391/07/29 ساعت 14:37 http://www.alefsweb.blogsky.com

منم دلم برای دانشگاه استادام تنگ شده اما حتی برای رفع این دلتنگی هم حاضر نیستم خودم رو وارد هچل کنم.....

و من تمام هچل های دنیا را به جون میخرم
هزار بار
هزاران هزار بار......

نگار 1391/07/29 ساعت 19:43 http://meyalood.mihanblog.com

نگران میشم وقتی دیر آپ می کنی وقتی طول می کشه تا نظرا رو تایید کنی!
خوبی بانو؟!

نگران نباش نگار جان
بادمجون بم ام...از اون جون سختها....
از اونا که با زلزله ی شونصد ریشتری هم خم به ابرو نمیارند
خوبم
تو خوبی آیا؟

... 1391/07/30 ساعت 00:23 http://www.booyeyas22.blogfa.com

یاجمیل
خوشحال میشم به من هم سر بزنی، سر میزنی؟

باید راجبش فکر کنم!!!!

سامان 1391/07/30 ساعت 10:15

گذشته ام دوباره از گذشته ام
نشسته ام کنار خاطرات مرده ام
و می زنم ورق گذشته های رفته را
و تلخ می شود همیشه طعم لحظه های من
و غرق گریه خواب می روم
واین
تمام معنی گذشته های من

گذشته ی من زیباست و دردناک
اونقدر دردناک که دلت میخواد هی لبخند بزنی و هی کیف کنی از داشتنش
من زاده ی دردم و خوشحال از تمام گذشته ام
خدایا شکر....

هنگامه 1391/07/30 ساعت 17:29

مگه خدا ترس داره که ازش بترسم
اون و میگن به بچه ها تا خطا نکنن
خدا مهربون مهربون

خوب خطا نکن بچه تا به خدا نگفتم سوسکت کنه!

mazget 1391/08/01 ساعت 13:21

shabshekano eshgh ast....ba tashakor

عجب!
ما کجاییم در این بحر تفکر ....تو کجایی؟....


هیییی داغی دلی ما را تازه کردی آباجی
یه درسایی و یه آزمایشگاه هایی کلا طلسم می شن! خدا راشکر داره تموم میشه

دانشگاه اصفهانی الی؟
خوش به حالتون روبرو یونیتون کبابی دارینا! ما که هیچ چی نداریم:دی

لایک به دزدیا:دی

o man begardam esfahani harf zedanedoona!
bibin kardada!


الان که خونه م توی اتاقم!
اگه دانشگامون اصفهان بود جاده واسه چی چیم بود
دقت نمیکونیا!
.
.
.
روبرو دانشگامون کبابی داره
پره مگس و خاطره!

درباره الی های خوبی هست. ممنونم ازت. اما درباره دانشگاه ، من معموله درگیر بسیاری از این جبرانی ها بودم.

یعنی شونصد دفعه جمله ت را خودنم تا بفهمم در باره ی الی ،هاااااااااای خوبی هست!
خوب برادره من این علائم نگارشی را گذاشتن برای همین موقع ها خوب!
که ملت شیش ساعت نشینند بخونند و بعد نفهمند یعنی چی خوب!
عجبا!


و من فقط در گیره جبرانی هام!
.
.
ما بی شک مردود کلاس عاشقی بودیم ... حتی جبرانی ها هم تاثیر نداشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد