_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

حتــــی نمی شود کــــه بگویـــم چــه خسته ام !...

هوالمحبوب:

باز برق اتاقش را خاموش نکرده و کتاب به دست خوابش برده...

کتاب "دا" را از دستش میگیرم و میذارم روی میزش .برق اتاقش را خاموش میکنم و زل میزنم به صورتی که به برکت سوسوی روشناییه بیرون ،روشن شده...

چقدر بچه ست...چقدر کوچیکه...چقدر ضعیفه...

فرنگیس واسه سرکشی ،"گل دختر " به بغل میاد داخل اتاق و وقتی میبینه توی تاریک و روشنی اتاق ایستادم میگه داری چی کار میکنی توی تاریکی؟

میگم دارم نگاش میکنم...

میگه چیزی شده؟

میگم نگاش کن چقدر بچه ست...

میگه تو هم همینقدری بودی از اول که بزرگ نبودی...

میگم نگاش کن آجیم رو ...لوس،دست و پا چلفتی و معصوم.عصر بهش میگم پارچ را بیار برام.رفته از تو ی کابینت پارچ خالی را اورده برام میگه بگیر!!بهش میگم چرا خالیه؟ ..میگه تو گفتی پارچ را بیار نگفتی آب توش باشه که!!!!یعنی باید از سقف آویزونش میکردم اون موقع ها!

فرنگیس میخنده

میخندم

میگه تو هم خیلی کارا را بلد نبودی،بلد بودی؟ خوب ازش تا حالا کاری نخواستیم انجام بده که بلد نیست...کم کم وقتش که شد یاد میگیره...

بهش میگم آره!منم هیچی بلد نبودم...هیچی!حتی بلد نبودم خودم موهام را شونه کنم...

آره همسن این بودم..درست سیزده سالم بود که وقتی میرفتم حمام گریه میکردم چه جوری باید سرم را بشورم...یا چه جوری موهام را شونه کنم...یا ناخونم را بگیرم!

درست همسن این بودم

آبان بود که اولین بار خودم موهام را شونه کردم...خودم سرم را شستم...حتی سر الناز را...و اون همه لباس را...و حیاط را...و حمام را و دستشویی را...

آبان بود واسه اولین بار غذا درست کردم...جمعه...قیمه پلو!!!یه قابلمه پر آب کردمو لپه و گوشت و سیب زمینی و رب ریختم توش...

کارگرها داشتند بنایی میکردند توی حیاط و من هیچی بلد نبودم...توی غذا نمک نریخته بودم.آخه نمیدونستم نمک هم باید بریزم!فقط فکر کردم توی خورشت قیمه چیا هست و اونا را ریختم!نمک که ندیده بودم توی خورشت که!...ماحصلش یه ظرف پر آب بود سر سفره که توش گوشت و سیب زمینی ها شنا میکردند...آره درست همسن این بودم!

میشینم کنار تخت و تکیه میدم به دیوار و رو میکنم بهش و میگم :فرنگیس من چقدر کوچولو بودم...ببین فاطمه را درست همسن این دست و پا چلفتی بودم...دنیا چه طور دلش اومد؟

میشینه کنار تخت فاطمه روبروم...گل دختر باز با هیجان نرده های تخت فاطمه را میگیره و می ایسته و ذوق میکنه و نیش دندونه تازه در اومده ش توی تاریک و روشناییه اتاق خودنمایی میکنه و تو دلت ضعف میره!

بهم میگه در عوض  کم کم بزرگ شدی...خانوم شدی...

میگم :یهـــو بزرگ شدم....مـــرد شدم...

میگه پشیمونی از اینی که هستی؟

میگم هرگز...پشیمونی من یعنی پشیمونی از تویی که هستی...اینی که هست...اینی که هستیم...اگه تو نبودی من دق می کردم...اگه خدا منو اینقدر دوست نداشت که تو همیشه باشی من میمردم...

دست میکشم تو موهای فاطمه و میگم :نگاش کن... هم سن این بودم...فاطمه الان چی میفهمه الا اینکه باید صبح به صبح وقتی از خواب بیدار میشه بغلش کرد و بوسیدش و نذاشت آب تو دلش تکون بخوره...فاطمه از دنیا هیچی نمیدونه الا مدرسه و کتاب و لقمه هایی که باید گاهی خودمون دهنش بذاریم وقتی قهر میکنه...چقدر خوبه فاطمه ما را داره...دختره ی لوس ...نگاش کن چه جوری خوابیده پدر سوخته:)

میگه تو خودت یادت رفته بابا بهت گفت آب بریزی توی کولر تو هم رفتی آب ریختی توی موتورش ...تا کولر روشن شد تمام آبها پاشید توی اتاق؟اون موقع به دختر من میگی بی عرضه؟

من میخندم

فرنگیس میخنده

گل دختر هم از خنده ی ما میخنده

بازوم را فشار میده..یعنی که هست و من هم دستش را فشار میدم که چه خوبه که هستی...

گل دختر را بغل میکنه و از اتاق میره بیرون...

گل دختر به زور نرده های تخت را رها میکنه و باز یه دونه دندونش را به رخ میکشه و همراهش ازم دور میشه...

سرم را خم میکنم روی صورت فاطمه

میبوسمش...

اشکم قل میخوره روی صورتش...

لپش را میخارونه...

پتو را میکشم تا چونه ش و از اتاق میام بیرون...

حتــــی نمی شــــود کــــه بگویـــم چــه خسته ام !

ساکــــت شدن همیشه خودش یک سیاست است...

ع.ج

الــی نوشت :

یکـ) دنیا پر است از سوءتفاهم و اشتباهی ها...اتفاقات اشتباهی...آدمهای اشتباهی...اعتقادات اشتباهی...باورهای اشتباهی...زندگی های اشتباهی و حتی مردنهای اشتباهی...

دو)بهم میگه رفتار تو و معذوریتهایی که برای خودت گذاشتی ناشی از تعصبت روی خودته!تو بیشتر از اینکه روی دین تعصب داشته باشی روی خودت تعصب داری...سکوت میکنم و به این فکر میکنم که دقیقن همینطوره و اون میترسه از سکوتم و میگه تا دعوا نشده میخوای ده دقیقه استراحت کنیم :)

سـهـ)از یه شعـر به قول اون نژاد پرستانه شروع میشه!میگه من نمیتونم کتک خوردنه زن را هضم کنم.بهش میگم خیلی خوبه تو اینجوری فکر میکنی،اما همه مثل تو فکر نمیکنن.میگه مرد باید از عقل و منطقش استفاده کنه برای حرف زدن و حل کردن مشکلش ،نه زورش. بهش میگم اونا هم دقیقن از عقلـی که توی بازوهاشونه استفاده میکنند!میگه این مال عهد قجـر بود نه حالا.مــیخندم،یاد زنانگی لیـلـی می افتم و یادِ ...و میگم کـــــاش اینی باشه که تـو میگی ولــــــی...

از ایـنـــــجا گــــوش کنید  >>> " مــن یـــک زنــم که با لگــدی میشود مجـــاب..."

نظرات 62 + ارسال نظر
ارمیا 1391/08/17 ساعت 16:21

چقدر اهنگ وبلاگت قشنگه یه عالمه گوشش دادم

نوش روان ....
بارونه
همیشه بارون قشنگه....
بازم گوشش بده
تا آخرش
تا آخره بارون...

سامان 1391/08/17 ساعت 17:42

تو با قلیان من مشکل داری آیا؟1

من؟
با قلیان شما؟
من؟
استغفرالله !
:)

علی.م 1391/08/17 ساعت 18:15 http://ashiane313.blogfa.com/

بخاطر دکلمه و صدایت الی
..........
درون من کودکی زندگی می کند

به غایت بینهایت لجباز

آستین به فراموشی تو که بالا می زنم

با همان سماجت کودکانه اش

مو به مو سمفونی صدایت را در گوشم اجرا می کند
...


کودک درونتون را که به غایت لجباز است دوست داشته باشید
گاهی وقتا این کودک لجباز با اون سمفونیش غوغا میکنه
همه چیز زیره سر اونه....
:)

ممنون آقاااااااااااا .....

رضا 1391/08/17 ساعت 23:42 http://sarabesakhtegi.blogfa.com

ما میریم جزایر بوقلمون که گرسنمون شد یکیشونو بگیریم و بخوریم!!!
مثه ما گرسنه باشی میفهمی که صدای بوقلمون از صدایه قناری زیبانره!!! قشر مرفه جامعه!!!

ما که فعلا درگیره همون یه دونه مرغیم که روزی یه تخم میذاره
حالا چرا یکی ؟پس چند تا؟
:)
باید میگفتی قشر مرفه بی درد!
اینو یادت رفت:)

عاشق این ساده نوشتنتم!...

عاشق اسمت م :)

ermia 1391/08/18 ساعت 09:35


دلـم تنـگ اســــــت...
صــدایم خیس و بـارانیـست...
نمــیدانـم چـرا در قـلـب من پاییـــز ...
... طـولانیسـت..............

پاییز من ، عزیـــز غــم انگیز برگریـــز

یک روز می رسم و تو را می بهارمت!

:)

هنگامه 1391/08/18 ساعت 11:33

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه



بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی


بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم


نه جراتش رو نداره کاری باهام بکنه دنیا

بعضی ها را خیلی
بیشتر از ده تا
بیشتر از تمومه نفسهایی که تا حالا کشیدی
هیچی مفهوم نداره
همون کم و زیاده که اندازه را نشون میده
الان ده تا یعنی یه ذره
اما یکی یعنی یه عالمه

"یک بوده ای همیشه و یک دو نمیشود....."
یکــــــ ....

و فکر کن چه تنهاست...
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بی کران باشد!

تنگ است سینه ام که بگویم سرای اوست

دریا درون برکه ی من جا نمیشود...

تنهاست
شاید هم نیست
ماهی ایی که الی باشه نیست حتی اگه باشه
حالا یا دریا یا برکه
چه فرقی میکنه خانوم؟

بانوی.... 1391/08/18 ساعت 19:17

خوبه که نمیگی خسته ای اونم چه قدر
چون بنا به گفته های .....................

کی خستس؟؟؟؟؟؟؟؟
دشممممممممممممممممن

:)

غصه داشت توش زیاد... و تلاش های دست و پا بسته برای رها شدن... اگر شدن...
دلم خواست شعر های رویا بیژنی را بدم بخونی. گمون نکنم باشه دیگه رو نت...

همیشه غصه هست
همه جا
حتی پشت خنده ها
:)
گوشش میدم اگه لطف کنی و بفرستی محدثه بانو

هنگامه 1391/08/19 ساعت 09:59

الی یکی دوست دارم

یکی زیاده ها
حواست هست؟
:)

[ بدون نام ] 1391/08/19 ساعت 10:05

می شود یک روز ای جنگل ! خزانت بگذرد؟
صبح از بین درختان جوانت بگذرد؟

باد با چین های ریز دامنت بازی کند؟
آفتاب از لابلای گیسوانت بگذرد؟

پاسبان ها غنچه لبهات را بو می کنند
تا مبادا عشق سهوا بر زبانت بگذرد

سرزمین مردگان تا قدر بشناسد تو را
سال های سال باید از زمانت بگذرد

تیر را بگذار در سربازی این سرزمین
جان آرش باید از فاق کمانت بگذرد

تا خداوندانه تندیسی بسازد از تو عشق
از دهان اره باید استخوانت بگذرد

سکوتم را عفو کنید...
:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد