_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!

هوالمحبوب:

اونقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم دقیقن موقعیت شناسی کنم و تجزیه و تحلیل...

فقط با دیدن هر منظره و بودن توی هرکدوم از اون مکانها بغضم میگرفت و یه چیکه اشک قل میخورد پایین...

اینجا جایی بود که الـی به دنیا اومده بود

احسان به دنیا اومده بود

الناز به دنیا اومده بود

این خونه یه عالمه صدا شنیده بود و اتفاق دیده بود...

این خونه زنی را دیده بود که نیمه شب ها توی حیاطش راه میرفت!

دختری که از ترس چشمهای براق گربه میخزید توی بغل مامانش...

پسری که "پشت ساختمونا" وقتی باباش جبهه بود ،شیر تانکر گازوئیل را باز کرد و زن بارداری که مجبور شد تمام اون گازوئیل ها را برگردونه توی تانکر و جنینی که بدون اینکه به دنیا بیاد،مرد !

این خونه یه  عالمه انگور به خودش دیده بود...یه عالمه انجیر ...یه عالمه صدای درد شنیده بود...یه عالمه اشک قورت داده بود...یه عالمه اون چیزهایی که الی یادش نبود و ندیده بود دیده بود...

وقتی رفتم توی زیرزمین قلبم میخواست بایسته!هنوز اون جعبه ی آهنی که مامانی توش نبات و پولکی میریخت اونجا بود.همون جعبه که من عاشقش بودم از بس شیرین بود.هنوز زنبیل قرمز رنگ مامانی گوشه ی زیرزمین نشسته بود.همون زنبیل که اونقدر بزرگ و سنگین بود که من هیچ وقت نمیتونستم بلندش کنم و ازش بدم می اومد!

چوب لباسی...موکتهای صورتی...بخاری نفتی...سبدهای کرمی رنگی که مامانی عاشقش بود...

و من همه ی اون روزا را یادم می اومد و نمی اومد...و من چقدر اون روزها از این زیرزمین میترسیدم!

دیگه خبری از کتابخونه ی توی اتاق پذیرایی نبود...یا از میز توالت مامانی توی اتاق خواب...یا از "و ان یکاد"ی که دورش  از اون روبان قرمزها بود که مامانی باهاش موهای من را دم اسبی می بست...یا از لولویی که عکسش روی دیوا ر راهرو همیشه من را میترسوند...

خبری از هیچ کدوم از اونا نبود ...حتی صدای قطاری که همیشه از کنار خونمون میگذشت و من و احسان برای دیدنش هی میدویدیم توی حیاط...

همه جا خراب شده بود و انگار فقط من صدای فریاد میشنیدم که هی سرم را ناخوداگاه برمیگردوندم اطرافم!

اون روزها چقدر همه جا برام بزرگ بود و ترسناک و حالا چقدر همه چیز کوچیک بود و دردناک!

احسان خواست بریم راه آهن و رفتیم...چقدر راه رفتن روی ریل های قطار لذت بخش بود...چقدر من هی تند تند اشکام برای خودشون جولان میدادند لعنتی ها!

از آخرین باری که روی ریل های قطار راه رفته بودم بیست و چاهار سال میگذشت...شایدم بیشتر و من هنوز یادم می اومد!

صدای دعای سمات تمام فضای ایستگاه قطار را پر کرده بود و غروب،اون هم روی ریلهای قطار داشت من رو میکشت و چقدر دلم میخواست تا آخر عمر اونجا بمونم!

هوا اونقدر تاریک بود که بترسی بری قبرستون ولی باز احسان گفت که بریم پیش مامان حاجی و من چقدر دلم برای مامان حاجی تنگ شده بود...

دو  سه سال بود ندیده بودمش ...هوا سرد بود و سیاه و من دلم میخواست سنگ قبری که اسم مامان حاجی روش نوشته را بغل کنم...نمیدونم چرا جلوی احسان خجالت میکشیدم!

چقدر خوب بود که احسان سردش شد و زود رفت توی ماشین و من تونستم بلند اسمش را صدا کنم و بهش بگم :"مامان حاجی! درست مثل اون روزایی که داشتمت ولی نداشتمت اینجایی ،توی قلبم..درست مثل اون روزا که نداشتمت دارمت !مامان حاجی برام دعا کن.برامون دعا کن" و بعد سنگ قبرش را ببوسم..درست مثل اون آخرین بار توی دی ماه که دستش را بوسیدم و نارنگی را گذاشتم دهنش و اون خندید و با گریه و خنده برام دعا کرد.

صدای قطار توی تموم قبرستون می اومد و من سرم را برگردوندم تا ببینمش و هیچ اثری از قطار نبود!

چقدر دلم این شهر نفرین شده را دوست داشت

چقدر دلم این قبرستون لعنتی را دوست داشت

چقدر دلم میخواست هیچ وقت ریلهای قطار تموم نشه...چقدر دلم خونه  ای که توش به دنیا اومده بودم و الان یه خرابه ازش مونده بود را دوست داشت...چقدر اون زنبیل قرمز توی زیر زمین و اون جعبه فلزی نبات مامانی را دوست داشت...!

راه می افتیم سمت خونه...خیلی راه داریم تا برسیم و این شهر نفرین شده و چشمای کنجکاوه آدمهاش که تو رو میکاوند و سرک میکشند توی کوچه و دلشون لک زده برای شنیدن قصه ی آدمهای این خونه ی خرابه را میسپاریم به دست باد و میزنیم به جاده...

به احسان میگم :"کاش بابا این خونه را میداد به من!"

میگه :"این خونه به چه درد میخوره؟بابا باید این خونه را بعد این همه سال بفروشه"

میدونم بابا این خونه را دوست نداره و توی دلم آرزو میکنم کاش بابا این خونه را نفروشه و یه روزی بده به من!

این خونه کلی به من بدهکاره!

کلی به دختری که هنوز از راه رفتن توی حیاطش میترسه بدهکاره...

 این خونه برای من یعنی همون جعبه فلزی پر از نبات مامانی که توی زیرزمین جامونده...یعنی یه عالمه ریل قطار که من باید کلی رووش قدم بزنم...

این خونه یه شب آرامش به دختره پنج ساله ای بدهکاره که پشت شیشه اتاق پذیرایی چشم دوخته به حیاط و داره نگاه ملتمس یه زن را درد میکشه...!

تمـام خانه سکوت و تمام شهر صداست!

از آن سکوت گریـــزان،از این صـــدا بیزار...

الـــی نوشت :

یکــ) از اینجــا گوش کنید >>>>  امشب کسی به سیــب دلــم ناخنــک زده ست

دو) وقتی من هم رفتم و وقتی خواست که برم پیشش و قصه م تموم شد،فقط چاهارشنبه ها بهم سر بزنید!برام نرگس بیارید !به جای زیارت اهل قبور هم برام شازده کوچولو بخونید و شع ـر!روحم به کله شقی و سرخود معطلی جسمم نیست.از همون پایین برای همه تون دعا میکنه و لبخند میزنه :)

سهـ)این روزها مهمان آشپزخانه ی خانوم ِ خونه ایم! کامپیوتر و اسباب فسق و فجور را آورده ایم در قلب خانه! زین پس از اینجا میتپیم!

نظرات 56 + ارسال نظر
دوست 1391/10/05 ساعت 10:38

زیبا بود
چه جالب.احسان هم وبلاگت را میخونه؟خوبه که میتونی رحت حرف بزنی.به نظرت بهتر نیست این شعرهای عاشقانه را در خلوت بگی نه جاییکه همه میخوندت؟نجوای عاشقانه برای معشوق در خلوت زیبنده تر دختره خوب

اینجا را همه میخونند
احسان
عمه
دختر عمه
دختر عمو
بچه های دانشگاه
استاد فلانی
نفیسه
شهرزاد
شب شکن
فلانی
اون یکی فلانی
حتی شاید بعدها عباس آقا!
اونایی که توی زندگیم نیستند
اونی که توی زندگیشون نیستم
آدم خوبای قصه
آدم بدای قصه
اونی که بینمون سکوته و با سکوت میاد اینجا
اونی که بینمون غمه و با شوور میاد اینجا
اونی که از دستم عاصیه
اونی که مهم نیست
مگه من چیزه یواشکی میگم که همه بشنوند الا اونایی که بهم از خودم نزدیکترند؟
من از این بازی های وبلاگی متنفرم!
اگه شنیدن بلد باشی دنیا هم بیاند بخونند نه تنها مهم نیست و عیبی نداره بلکه قشنگ هم هست
:)
.
.
شعره عاشقانه؟
معشوق؟
خلوت؟
ببخشید؟!!!


سوءتفاهم براتون پیش اومده دوووست!
ما معشوقمون را میبریم تو پستو و میذاریم توی طاقچه و طوافش میکنیم و شعرهایی که برای هیشکی نخوندیم برای اون میخونیم
شعرهایی که همیشه بلند بلند برای خودم میخوندم و بقیه گوش میدادند
شعرای بی مخاطبی که همیشه مخاطب داشت
کی از من توی این ...شعری شنیده که "براش "خونده باشم و یا بخوام بخونم؟
اگر هم شنیدید تکراره مکرراته گذشته بوده و زمزمه های بلند
من انگار یه قرنه که برای کسی شعر نخوندم و کسی برام شعر نخونده
"برای کسی خوندن" با "به خاطر کسی خوندن" فرق میکنه
نمیدونم دقیقن منظورتون چیه اما
اگه منظورتون این شعرای داخل کامنته ،من "شعرم" و این اسمش شع ـر بازیه نه نجوای عاشقانه.که مخاطب خودش متوجه هست
نجوای عاشقانه را توی گوش میخونند نه جلو هزار جفت چشم
ما روی معشوقمون غیرت داریم مهندس!
اگر هم منظورتون چیزی غیر از اینه
اون کسی که براش نجوای عاشقانه دادم خودش را نشون بده ما هم مستفیض بشیم خو!

.
.
.
دل پیش تو و دیده به سوی دگرانم

تا خلق ندانند به سویت نگرانم

میلاد حضرت عیسی بن مریم علیه السلام را به شما

مدیر محترم و بازدید کنندگان وبتان تبریک می گویم .

" مرد تنهایی "

میلاد مسیح بر شما و همه ی آدمهای روی زمین مبارک آقاااااا

شما که هی حامل خبر تمام اتفاقات مهمید،
ممنون


:)

sahar 1391/10/06 ساعت 13:15 http://sahar-ho.blogfa.com/

این روزها خیلی دل نازک شدم الی . خوندن این چیزا اشکمو در میاره . دلم واسه بچگیا تنگه . خیلی تنگه

این روزها همه دنبال بهونه ایم بانووووو

پگاه 1391/10/10 ساعت 12:20

من به شخصه اعتراف می کنم هروقت فرصت کنم میام اینجا که شعربازی شماها رو بخونم. بعد حالم خوب میشه، میرم!
اما چیزی که این بار به حرفم اورد این بود که: این ارمیا خودش هم شعر تکراری زیاد می ذاره تو وبلاگ من. ینی تا می تونی شعر تکراری به خوردش بده الی جون. آی دستت درد نکنه . جبران می کنم!

خدا را شکر که دارلشفا شدیم و درالشفا زدیم :)
کلا بازی حال آدم رو خوب میکنه
بازی با الی که مده...بازی با شعر که جای خود داره...
:)
.
.
ایشون تحسینشون کلاغه!
بچه م تقصیر نداره
کلا سخن نو آر که نو را حلاوتی دگرند خوب!
مگه بده بچه م دنبال خلاقیته؟!
حالا خودش یه خبط و خطایی کرده تکراری میشه
شوما به بزرگواری خودت ببخش
منم دهنش فلفل میریزم اگه باز تکرار کرد
:)

خیلی حرفات به دلم نشست اولین باریه یه صفحه وبلاگ و تا اخر میخونم حرفات گرفتم خیلی با احساسی من فقط راجع به عسلویه شنیدم ام الان یه چیزایی دستم اومده به منم سر بزنی خوشحال میشم اگه دوست داشتی همو لینک کنیم خبرم کن

خدا را شکر و مبارکا باشه برای تمام اولین ها
:)
اگه راس میگی بیا اونایی که دستت اومده را با هم مبادله کالا به کالا کنیم:)

سلام
تموم مطالب رو نخوندم ولی اون بخش هایی رو که خوندم ازشون لذت بردم
وب زیبا و خوبی دارین
با غزلی در خدمتم
یا علی

خسته نباشید آقاااا

لذتتون مستدام :)

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد...

تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد...

میرسیم خدمتتون :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد