_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

گر زخــــــم زنـــــم حسرت و گر زخــــم خورم ننــــگ...

هوالمحبوب :

بانو این روزها همه جا حرف شماست حتی جاهایی که حرف شما نیست!

توی تختخواب و وقتی خیره میشوم به سقف آبی رنگ اتاقی که دوستش داشتید و به روزهای بودنتان و حرفهای قشنگ و دلگرم کننده ی روزهای تنهایی ام فکر میکنم هم حرف شماست

وقتی پشت تلفن میان درد دل های روزانه با کسی که میگفتید دوستش دارید یکهو با هم سکوت میکنیم ،میان آن چند ثانیه سکوت حرف شماست!

سر کلاس، توی اتوبوس، موقع بدو بدو کردن با گل دختر ،موقع نشستن پای خطابه های تکراری میتی کومون ، وسط خیابان و پشت چراغ قرمز،موقع دیر رسیدن سر کلاس و یا کنار امامزاده ای که دختری دم بخت اسم معشوقش را زار میزند و یک کیسه گندم نذر کبوترهای امامزاده میکند حرف شماست!

انگار که همه جا شمایید حتی جاهایی که عقلتان به بودنش هم نمیرسد و هرگز پا نگذاشته اید!

فقط به اسمتان فکر میکنم و روزهایی که با هم داشتیم و حرفهایتان و اشکهایتان و درد دلهایم و درد دل هایتان.

به پسرک کوچکی که از سینه تان شیر میخورد و اشکهایی که از گونه هایتان سر میخورد وقتی من را میشنیدید...

من همه اش خوبی هایتان را به یاد می آورم

بلد نیستم باور کنم حرفهای این چند روزه را...بلد نیستم باور کنم آن آدم قشنگ و معصوم و مهربان رویاهای من درست جا پای کسانی گذاشت که تقبیحشان میکرد...

کم آوردی بانو!

کم آوردی!

شرم دارم بگویم گاو نه من شیر ده!... دور از جانتان!

شرم دارم بگویم "هفتاد سال عبادت یک شب به باد میره..."...زبانم لال!

شرم دارم بشنوم:دیدی " هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمیگیره..؟؟"...گوشم کر!!

شرم دارم بشنوم این حرف ها را حتی وقتی در سکوتم مرورتان میکنم...

من این روزها فقط به این فکر میکنم که مگر شما هم دروغ بلدید؟

این روزها با خودم به حرفهایتان فکر میکنم

حتی حرفهایی که هیچ وقت نزدید...

به یک سال پیش از این...یادتان هست؟...چه کربلایی شده بود به خاطر شما...

به دو سال پیش از این ...یادتان هست؟...چه قصه ها که علم نکردند قومتان...

به سه سال پیش از این...یادتان هست؟...چه تقلاها که نکردند...

حتی به هزارسال پیش از این...یادتان هست؟؟؟

جلوی تمامشان ایستادیم!و به خاطر شما آدم بد ِ داستان شدیم!

مهم نیست بانو! مهم نیست!

زبانم لال اگر حرفم بوی منت بدهد!ما که از اول نداشتیم ،گویا قرار نبود هم داشته باشیم!انگار که بیشتر از حقمان خواسته باشیم،نه؟

بانو!

کاش میگذاشتید همان دستهایی که به آن دخیل بستید گره از کارتان باز کند تا یک روز به درگاهتان التماس کنم از همان دستها بخواهید ببخشدمان!دستان بریده ی ابوالفضل بود،نه؟

کاش میگذاشتید به اعتقاداتتان ایمان بیاورم و هر آن در تکاپوی باز کردن ه گره ها باشم و به شما مومن بمانم!

درد داشت بانو وقتی فهمیدم از دستهای بریده عباس که نا امید شدید به دستهای شمشیر از نیام بیرون کشیده ی ابن ملجم ها دخیل بستید...

درد داشت وقتی فهمیدم ابن ملجم ها برای شماتت نشنیدن های بعد ،درست دست روی همان هایی گذاشتند که شما  ابرقدرت زندگی ام را بدان محکوم میکردید...

من به بعدها فکر میکنم...

درست مثل شما که به بعدها فکر میکردید که مبادا پرده دریدن ها مانع از چشم در چشم شدن های بعدی شود و فقط شرم باشد مهمان چشم ها ... 

من به بعدها فکر میکنم و آدمهایی که بعدها باید تاوان اشتباهاتمان را بدهند..

من به بعدهایی فکر میکنم که مهمان چشمهای ما چیزی جز تاسف نیست و مهمان چشمهای شما....!افتخار است ،نه؟

عجــــــب!

بانو محکم باش! گمان مبر با عده ی کثیری روبرویی که خوف بَرَت دارد!نــه ! ما با هم یک نفریم و شما هنوز هم یازده نفرید!خیالت تخت از تعداد طرفدارانتان!

بانو ! خوف نکن که اولینی در تاریخ ! نترس و به قول همان ابن ملجم هایی که بهشان دخیل بستی محکم باش!محکم باش!

ولی بدان ما بابک خرمدینی م بانو...

دستمان را هم که ببرند ،دست خون آلودمان را به صورت میکشیم تا از خون سرخ گلگون شود که مبادا زردی صورتمان را به حساب ترسمان بگذارید.

آنهایی که بر حسنک وزیر سنگ میزدند همه اشک میریختند و سنگ میزدند.حسنک را همانها با سنگ کشتند که ستایشش میکردند!!

نگویید اتمام حجت کردید و بعد شروع کردید!اتمام حجتتان روی مشتی سیم و زر بود نه روی خروار خروار حیثیت و آبرو!

کاش خودتان را ارزان نفروخته باشید.کاش ارزشش را داشته باشد...

زبانم لال بانو اما خراب کردید...خراب!

مــــن رستـــم و سهـراب تو ! این جنــــگ چه جنـــگی است

گـــر زخـــم زنـــــم حســـــــرت و گر زخـــم خـــــورم ننـــــــگ

الـــی نوشت :

... و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش استوار ببست، و رسن‌ها فرود آورد. و آواز دادند که:«سنگ دهید!» هیچ‌کس دست به سنگ نمی‌کرد، و همه زار زار می‌‌گریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده...

"تاریخ بیهقی "

حاضریم برای همین دو سه خط حرف هم برویم بالای دار! ما پشت چک کسی را که امضا میکنیم برایش می میریم ، دار که سهل است... شما که تمام خودتان را انکار میکنید بسم الله بانو :)



*فردا برای تمامتان بلبل میشوم! به من ببخشایید  بستن کامنتدانی محترم را!