_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

حتـــی اگر خار راهـــی ، آتـش مشــــو ، آشیـــــان بــــاش...!

هوالمحبوب :

در عصــــر بی سرپناهــــی ،یک خانــــه سهــم کمـــی نیست...

حتـــی اگر خار راهـــی ، آتـــــش مشــــو ، آشیـــــان بــــاش...!

دارم قدمهام را بلند بلند بر میدارم تا زودتر برسم خونه.توی تاریکی ه کوچه میپیچم توی فرعی که بی مقدمه و بلند سلام میکنه.جواب سلامش را میدم و میخوام رد بشم که بهم میگه میشه با هم قدم بزنیم تا خونه اگه هم مسیریم؟...

راستش نمیدونم هم مسیریم یا نه ولی قبول میکنم و باهاش همراه میشم و آهسته آسته قدم برمیدارم.یه ظرف ماست توی پاکتیه که دستشه و حلزون وار راه میره.چادر گلدارش را که افتاده روی شونه هاش میکشه روی سرش و میگه :"خدا ازش نگذره...همه ش را پول دوا و دکتر بده...سه هزار تومن پولی نیستا ولی این که من با این پام مجبور بشم این همه راه برگردم زوره...ما از حلالش چی دیدیم که از حرومش ببینیم...من که مهم نیستم پسرم ماست دوست داره وگرنه نمی اومدم ماست بگیرم...پسرم جانبازه برا همین ماست دوست داره....الهی خیر نببینی زن...!!!!"

اونقدر مسلسل وار داره جمله هاش را ردیف میکنه که اجازه نده ازش سوال کنم چی شده.نمیشناسمش ولی بارها توی کوچه سر ظهر دیدمش که سلانه سلانه داره ازم دور یا بهم نزدیک میشه...

اونقدر عصبیه از ماجرایی که ازش چیزی نمیدونم که مطمئنم خودش توی جمله های بعدی حتما به موضوعی که باعث این همه غر شده اشاره میکنه...

واقعا دلم نمیخواد حرف بزنم.برای همین درست مثل خودش کرم وار میخزم و جلو میرم تا فقط گوش بدم و اون غر بزنه.

:" داشتم می اومدم ماست بخرم...برا خودم نه ها!برا پسرم!...آخه جانبازه برای همین ه که ماست دوست داره...این همه راه با این پا دردم اومدم ماست خریدم .تا رسیدم در خونه،ماست را گذاشتم زمین و خواستم کلید بندازم توی در که یهو یه زنی چادر سیاه اومد از کنارم رد شد و ماستم را برداشت و هرچی صدا کردم صورتش را برنگردوند و رفت...آخه بوگو حالا این ماست را هم خوردی بالاخره که تموم میشه !به حروم خوریش می ارزید؟....برا خودم ماست نمیخواستم که برا پسرم میخواستم و گرنه دیگه نمی اومدم از خونه بیرون که....پسرم جانبازه برا همین ماست دوست داره..."

دلم میخواد بدونم ارتباط ماست دوست داشتن و جانباز بودن ه پسرش چیه ...یا مثلا دل به دلش بدم یا حتی ازش بخوام که اینجور نفرین نکنه به زنی که شاید از روی درد و ناچاری این کار را کرده  ولی ترجیح میدم دهنم را ببندم و فقط گوش بدم جمله هایی که هرکدوم را هزار بار تکرار میکنه .گمان میکنم آلزایمر داره یا شایدم حافظه کوتاه مدتش اندازه ی ماهی ه .چون تا برسیم در خونه ش شاید ده بیست بار این قصه را تکرار میکنه.دلم میخواد ازش ظرف ماستش را بگیرم که سختش نباشه برای راه رفتن ولی میترسم بترسه از اینکه ظرف را از خودش دور کنه.بالاخره تاب نمیاره سنگینی ه ظرف رو و ازم میخواد ظرف را براش بیارم...

ازم میخواد وقتی مسیرم ازش جدا شد ظرف را بدم و برم ولی بهش میگم مهم نیست تا درخونه ش باهاش میام.

حالا کانال را عوض میکنه و گریز میزنه به دعا کردنه من.درست همونقدر عمیق و از ته دل که اون زن ظرف ماست کش رو را نفرین میکرد.نمیدونم چرا ته دلم یهو خالی میشه ...

حتی نمیدونم چرا بغض میدوه توی گلوووم...این اشک لب مشک بودن ه من هم دردسری شده ها!

- "الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده.الهی اونقدر خوشبخت بشی که دنیا بهت غبطه بخورند و حسودیشون بشه و یاد من بیفتی که توی تاریکی ه کوچه امشب چی از خدا برات خواستم..."

دلم میخواد بهش بگم الان هم هر چی و هر کی را که باید داشته باشم دارم؛الان هم خوشبختم حاج خانوووم و نیاز به حسودی دنیا نیست ولی باز هم لال مونی میگیرم...

میرسیم در خونه ش .بهم میگه برام می ایسته تا از تاریکیه کوچه رد بشم و برم ولی بهش میگم کلید بندازید توی در تا ماست را بذارم داخل و برم خونه مون.کلید میندازه و ماست را میذارم توی دهنه ی در و بهش میگم با اجازه حاج خانوم و عازم  دور شدن میشم که یهو صدام میکنه.برمیگردم که بهم میگه :بذار پیشونیت را ببوسم و بعد برو...

خم میشم تا پیشونیم را ببوسه.نمیدونم چرا بغضم میگیره وقتی لبهاش میشینه روی پیشونیم و دستای پیرش سرم را میگیره .نمیدونم چرا حتی لال میشم که تشکر کنم .فقط با صدایی که میلرزه و نمیتونم مانع لرزشش بشم بهش میگم :حاج خانوم ببخشیدش! حتما مجبور شده و گرنه آدم به خاطر یه ظرف ماست که خودشو...!

نمیذاره حرفم تموم بشه و میگه :"اصلا سه هزار تومن بیشتر نبود. برا خودم که نمیخواستم.برا پسرم میخواستم نه جانبازه ،ماست دوست داره.پاشدم با این پا دردم دوباره این همه راه ..."و باز قصه ش را تکرار میکنه و بعد دستاش را از سرم جدا میکنه و می بره بالای سرش و میگه :ایشالا خدا همه مون را هدایت کنه...

ته دلم از دعاش گرم میشه و با لبخند ازش خدافظی میکنم و یکهو دلم هوای دستهایی را میکنه که...!

الـــی نوشت :

یکــ) چقدر این دستها شبیه دستهای مامان حاجیه من است! چقدر این عکس را دوست دارم!

دو)از یک روزی به بعد تمام شع ـرهایی که خواندم و زمزمه کردم برای هیچ کس نبود .انگار که اصلا از اول برای هیچ کسی نبوده...همیشه آدم ها و اتفاقات فقط بهانه بودند برای هزار بار خواندن و تکرار کردنشان...از آن روز سرد اسفندماه و گم شدن توی آن پیاده روی لعنتی و "طلوع کن طلوع کن ..."خواندن برای خودم آن هم بلند بلند به بعد تمام شع ـرها دفن شدند و من مرثیه آن دفن شده ها را به بهانه میخوانم ... بهانه ها بر من ببخشایید...!

از این جا گوش کنید >>>> "ایـــــن شـــع ــرها اصـــلا برای هیچ کــس نیست... "


نظرات 36 + ارسال نظر
مریم 1391/12/14 ساعت 00:10 http://brightns.blogfa.com

الی...
میدونستی چقد خوشبختی که همچین فرشته ای سر راهت قرار گرفته...؟
خوش به حالت...
دعایش برایت ابدی دخترِ خوب

آآآه من بسیار خوشبختم !!

البت نه به خاطر اونی که فروغ گفته ها به خاطر همونی که شوما فرمودید :)

فرشته ی خوبی بود ولی حیف بال نداشت و مجبور بود این همه را ه پیاده بره اونم برای یه ظرف ماست

خوب باشی دختر :)

سلام!

علیک :)

سیده 1391/12/14 ساعت 00:56 http://seyyede72.blogfa.com

چه ناز...چقد دوسش داشتم...چقد ملموس بود...چقد دلتنگم کرد...چقد دلم هوای مامانی و مامان بزرگیم کرد...چقد ازشون دورم...
*********
فردا دارم میرم مسافرت هنوز ب مامانیم نگفتم!درین حد خودسرم من!
*************
من اگه بودم کنجکاویم نمیداشت تو خونه حاج خانوم سرک نکشم...منم اشکم لب مشکمه...منم دلم ازیناخواااااااااااس...شایدم ی بار با هم رفتیم در خونشون ...والا..
******************

و من را دلتنگ یه جفت دست چروکیده ولی عجیب مهربان ...

دوره آخره زمون شده دیگه

چه معنی داره دختر تک و تنها و اونم اختیار سر خود بره ددر دوودوور

خوشم باشه به خدا!

تو با کی گشتی اینجوری شدی ؟هااااان؟

:|

سوسن بانو 1391/12/14 ساعت 02:31

به مهربانی ات غبطه می خورم

به خودم حسودی میکنم به خاطر داشتنت سوسن بانو :)

سلام
این وبلاگت چشه کد نمیده به آدم
خوبی الی ؟
بابا ایول چخبره متن مینویسی در حده پروژه
موفق باشی
زیبا مثله همیشه

رو به بلاگ اسکای نزن ستاره .محلش نذار بذار از بی محلی بمیره :)

وقتی سر ریز میشه هی تند صدای ناهنجار کیبورد را در میاریم
شوما ببخش تک ستاره :)

یاد مادر بزرگم افتادم ! خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه ، وقتی از اون لحظه ای گفتی که پیشونیت رو بوسید کاملا حال و هوای مادر بزرگم رو برام زنده کرد !! کاملا دست های مادر بزرگم رو رویسرم حس کردم ! حتی پیشونیم از خیسیه لبای مادر بزرگم خیس شد !!
یادش بخیر ، بهش میگفتیم بی بی ! بی بی فیس نه ها !! همون بی بی !!

خدایشان بیامرزاد ...

مامان بزرگ بی بی فیسی مثل شوما حتما یه بی بی ِ بی بی فیس باید باشه :)
(BIBI BABY FACE )
فونتیک را داتشنی :))

عمورضا 1391/12/14 ساعت 12:25

سلام بر الی مهربان
به گمونم حکمتی بوده که این مادر جلوت شبز شده من همیشه از این حکمتها استقبال میکنم
دستای مهربونشو که دیبدم تا ته خوندم
برا پسرم میخواستم نه جانبازه ،ماست دوست داره.پاشدم با این پا دردم دوباره این همه راه .....
عجیب این جمله به دلم نشست

به گمانم همیشه حکمتی هست...

این را دقیقن فردای اون روز که بشه دیروز فهمیدم :)

انگار هزار بار این جمله را تکرار کرد ...

خوبی شما عمو ؟ :)

عسل 1391/12/14 ساعت 13:11 http://rozegar65.blogfa.com/

ناخن های حنا زده، انگشتر فیروزه ، پوست چروکیده....
الی شعری که پست قبل گذاشتی رو گوش دادم چن لحظه ی اول اینقدر صدات شبیه من بود که فک کردم خودمم! اما بعد تن صدات عوض شد برام. خواستم بگم شبیهیم

خدا را شکر که بالاخره تن صدا در نظرت عوض شد و شبیه خودت نشد

:)

من از این ناخنهای حنا زده و انگشترهای فیروزه یه دنیا خاطره ی خوب دارم

خاطره از آدمی که هیچ وقت نداشتمش

نگذاشتند که داشته باشمش

دنیایشان ارزانی ه خودشان من با خاطره های زندگی میکنم آن هم با آن دنیای خنده دارشان...

پس احتمالا هر دو دختر خوبی هستیم :)

یه روز رفتیم خانه سالمندان
گل بردیم
رز بود فک کنم (زیاد تو گل سررشته ندارم)
بعد همشو دادیم به خانوما
رقتی رسیدیم بخش آقایون
یه آقایی با من قهر کرد که چرا واسش گل نذاشتم
من گریم گرفت
اونم گریش گرفت ولی آشتی نکرد
بعد ک خاستیم برگردیم اومد پیشم
گف منو بخشیده و اشتی کرده

یه بارم وقتی 6 سالم بود رفتم واسه مامانم شیر گرفتم
حامله بود اونموقه
شیره سنگین بود
یه اقایی سر کوچه گف بده من واست بیارمش تا خونه
من ندادم
گف نترس نمیدزدمش
من ترسم نریخت اما خجالت کشیدم و دادم دستش
اما تا در خونمون بهش چسبیده بودم که شیرو ندزده
در خونه داد دستمو رفت
منم گریم گرفت ک چرا بهش شک کرده بودم
از خجالت

همینا فقط یادم اومد از پستت
و یه چیز دیگه
ماست وشیر واسه گلو خوبه
واسه سرفه وصدا
شاید شیمیایی بوده


خاطره هات هم مثل خود سحر قشنگه...

یک عالمه خاطره از این پیر مرد پیرزن ها دارم که گم شده میون ه یه عالمه روز که هیچ کدوم یادم نیست

راستش دلم نمیخواد یادم باشه ...

من هم توی گل سررشته ندارم اما نرگس را میمیرم
میمیرم هاااااااااااااااااااااااااااااااا

احمد 1391/12/14 ساعت 13:54 http://hor-73.blogsky.com

هیچکس برای هیچکس نیست
یه موقع سرنزنی
حٌرباش برای آزادی...

دنیای مرموزیست ما باید بدانیم...

الی را چه به حر شدن آقاااا

همین اسیر بودن ما را کافیست...

عسل 1391/12/14 ساعت 14:49 http://rozegar65.blogfa.com/

نمیدونم کامنتم اومد یا نه
صداتو که شنیدم یه چن لحظه حس کردم صدای خودمه. خواستم بگم شبیه بود. اما بعدش تن صدات برام عوض شد.
این ناخنای حنازده و انگشتر فیروزه و پوست چروکیده نوستالژیه...

مگه میشه شما حرف بزنی صداتون نرسه

مگه بلاگ اسکای جرأتشو داره ؟

نوستالوژیون را بگردند :)

آدما پاره ی تن همدیگه ن
میبینی ؟

انگاری هستند
حتی اگر نخواهند باشند...

hani 1391/12/14 ساعت 15:00 http://hanilam.blogfa.com

دلم میخواد بهش بگم الان هم هرچی و هرکی را که باید داشته باشم دارم،الان هم خوشبختم...
دلم میخواست به یکی بگم اینایی که تو به حاج خانوم قصه ت گفتی الی...
دلم میخواست اما...
چه خوب که خدا هنوز بنده های شکرگزاری مثل الی داره
واِلا سر کردن با یه مشت هانیِ ناسپاس سخت میشد!!!
خیلی سخت...

هانی تو هم همه ی اون چیزایی را که باید داشته باشی داری

اگه نداری قرار بوده نداشته باشی و این طور بهتره درست تره سنجیده تر ه


به جهنم که خیلی چیزها و آدمها یی که دلمان میخواند باشند نیستند مهم اینه ما همه ی اونایی را که باید ،داریم :)

اونها جز ء نباید ها بودند

ما هم زیاد غر میزنیم دختر... :)

متانت 1391/12/14 ساعت 16:48

بوی یاس جا نماز ترمه ی مادر بزرگ...با اینا زمستونو سر میکنم...با اینا خستگیمو در میکنم...
دختر شیرین...الی جانم...بوسه

من این متانت ه کلماتت را عاشقم دختر ...

"شیرین " که میگی سرشار از شیرینی میشم

خوب باشی دختر

:)

عزیــــــــــزم :*
چقد دلشون کوچیکه و هیچ وقثت هیچی رو دلشون نمیمونه انگار

برای دو: یک وقتی می بینی ک خودت میشوی بهانه برای شعرهایی ک می آیند ب دستهات

دلم میخواست بهانه ی تمام شادی ها و دلگرمی ها باشم میس راوی...


درست مثل دختر آبی ای که کاشی های خیالش را دوست دارم...

:p 1391/12/14 ساعت 21:13

الی دختر بددددددددددددددددددد

هر چی میگی خودتی بچه

:)

سلام
چطوری الی خانوم؟
مثل همیشه نوشته هات قشنگه و باعث میشه چند دقیقه ای یه فیلم کوتاه از نوشته هات توی ذهنم بسازمو حز کنم که به به چقدر خوشگل و قشنگ به تصویر کشیده این الی خانوم ما
کلا دوست داریم ما

من که دختره خوبی ام ! شما اگه راس میگی خودت چه طوری ؟

داستان ما کجا و شاعرانه هاش قشنگ شما کجا خانوووم

ما بیشتر تر دوستتون داریم دختر :)

ارمیا 1391/12/15 ساعت 00:07


تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا
دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

در سنگسار ، آینه ای را که می برند
شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم
در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا

امکان رستگاری من گر نبوده است
بیهوده آزموده مرا بار ها خدا

با نیت بهشت اگرم آفریده است
می راندم به سوی جهنم چرا خدا

ای دل خلاف هروله حاجیان مرو
کافی است هر چه عقل درافتاد با خدا

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم
تا از عصا نساخته است اژدها خدا

fazel nazari

قابل توجه بعضیااااااااااااااا

این روزها عجیـــــــــب دلم شور میزنـــــــــــــــد

تا میشود ز غصـــــــــه و غــــم دور ،میزنـــــد....

ما شاعر این شع ـ را عجیب میمیرم ...

حسودیتان شود ارمیای نبی:)

(در ضمن فراموش کردیم عرض نوماییم به کامای مصرع دوم دقت کنید استرسش درست ادا بشه )

ارمیا 1391/12/15 ساعت 00:09


خوابی وُ چشمِ حادثه بیدار می شود
هفت آسمان به دوشِ تو آوار می شود

خواب زنانه ای ست به تعبیرِ گُل مکوش
گُل در زمین تشنه ی ما خار می شود

برخیز تا به چشم ببینی چه دردناک
آیینه پیش روی تو دیوار می شود

دیگر به انتظارِ کدامین رسالتی
وقتی عصای معجزه ها مار می شود؟

باز این که بود، گفت انا الحق که هر درخت
در پاسخِ انا الحقِ وی دار می شود؟

وحشت نشسته باز به هر برگِ این کتاب
تاریخ را ببین که چه تکرار می شود

استاد محمدعلی بهمنی
دیگر به انتظارِ کدامین رسالتی
وقتی عصای معجزه ها مار می شود؟
دیگر به انتظارِ کدامین رسالتی
وقتی عصای معجزه ها مار می شود؟
دیگر به انتظارِ کدامین رسالتی
وقتی عصای معجزه ها مار می شود؟
دیگر به انتظارِ کدامین رسالتی
وقتی عصای معجزه ها مار می شود؟
دیگر به انتظارِ کدامین رسالتی
وقتی عصای معجزه ها مار می شود؟

من که میدانم خدا بی آنکه مبعوثم کند

دائما می گیرد از من امتحانی سخت تر...


+ شما شونصد بار این بیت را نوشتید ما هزار بار دق کردیمش ...

:|

ارمیا 1391/12/15 ساعت 00:10


سؤال کرد از آغازِ سال تأسیسم
و خواست کودکی ام را به شرح بنویسم

نوشتم:
از همه ی کودکی، فقط مادرـ
کمی بخاطر من هست و غربتِ خیسم

محمدعلی بهمنی

یک نفر مثل زن پُر از زن شد...

این لال شدن ها بدتر از هزاران جمله است
پر از حرف
پر از درد
پر از ....
همه زندگی که گفته نشد

خوب میفهممش
تازگیها زیاد سکوت میکن در مقابل صحبت کردن دیگران

راه، لب، چشم، فقط کار تو بستن شده است

فکـــر واکــردن یک گـــوشه نبـــاید باشــــی؟
.
.
گاهی دلت میخواد تا ابد لال باشی...

نمیخواهم بفهمم...فهمیدن سخته ...خنگ بودنم آرزوست...:|

مرضیه 1391/12/15 ساعت 00:36 http://saliil.mihanblog.com/

سلام قشنگترن الی دنیا

البته تو که بی همتایی از همه جهت.

ببخشید که اینقدر دیر سر زدم. این مدت خیلی سرم شلوغ بود

دلم یه جوری شد... نمی دونم حالم عوض شد خوندمش. ماخیلی مدیون اینجور افرادیم بانو...

به روزم با 90 اثر قرائت دعای عزیز فرج و منتظر حضور ارزشمندت.

ما به تمام دنیا مدیونیم...
اگه گفتی دنیا به کی مدیووونه ؟

تو خوبی دختر...خوبی...


ما تمام قرائت هاتون را شادیم.... آذین ببندین داریم میایم :)

علی.م 1391/12/15 ساعت 07:31 http://ashiane313.blogfa.com

سلام مهربان روزگار ما


............
دلم تنگه برا یارم نگارم

کزو چیزی بجز یادش ندارم

به من دل داده و هر لحظه یادش

نرفت از سر برون در خواب و کارم

شود روزی که در خوابی ببینم

سر مو و قد رعنای یارم

دلم پر شعله گشته از فراقش

ترحم کن خدا بر حال زارم

شود روزی بیاید فارغ از عشق

نباشم گر شود این روزگارم

من فلفل سیاه رویش ببینم

بریزم پای او دار و ندارم

قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق!


یعنی به جـز حریـــم تو بر من حرام عشق

با خون وضو بگیر و دو رکعت غــزل بخوان

آن دم که اذن می دهد از روی بام عشق

خوبید آقاااا ؟

:)

وقتی مرا نقاشی می کردی زیبا نقاشی ام کردی ممنون!!!
سالم نقاشی ام کردی باز هم ممنون... با غرور نقاشی ام کردی باز هم ممنون...
ولی آخه خدا جونم چرا تنها نقاشی ام کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بگو کدام نقاش نا موافق بود

که با دو دیده ی همواره تر کشید مرا

چه وهم داشت ، که از ابتدای خلقت من

غریب و کج قلق و در به در کشید مرا

دو نیمه کرد مرا ، پس ترا کشید از من

پس از کنار تو اینسوی تر کشید مرا

زهرا 1391/12/15 ساعت 14:58

سلام ، یکی دو ماهه که وبلاگتو میخونم. نمیدونم چرا ولی وقتی اینجام پراز آرامشم . حس خوبی دارم . میرم تو حال و هوای جوونیام و دنیایی که توش سیر میکردم . باعث افتخارمه که با شما آشنا شدم. اجازه میخوام که بگم دوستتون دارم . واقعا" دختر خوب و فوق العاده ای هستین. میگن وقتی از کسی در برابر خودش تعریف میکنید انگار که به چهره ش چنگ میزنید ، منو ببخش ولی اینقدر خوبی و جذابیت برام خارق العاده س . دوست دارم دخترم که الان 12 سالشه ، وبلاگتونو بخونه .بودن شما در همچین روزگاری غنیمته . از ته دل میگم . برات آرزوی سعادت و سلامتی میکنم.

اجازه خانوم اجازه؟ شما از تمام جوون های دنیا جوونترید وقتی بلدید قند توی دله دختری مثل من آب کنید

عاشق خودم میشم وقتی ازم این طور تعریف میکنید خانوووم...

خوش به حال دختره مامان زهرا...

کاش من ه بیست و چند ساله هم دختر دوازده ساله ی مامان زهرا بودم...

یک دنیا ممنون از این همه لطف خانوووم....یه دنیا ممنون...

علی.م 1391/12/15 ساعت 16:44 http://ashiane313.blogfa.com

سلام مهربان ما

خوبیم..چون روز تولدمان است امروز
روزی که درختان سبز می شوند با تولدمان

روزی که زمین دوباره زنده می شود و سبز شدن را شروع می کنند

مبارک باد این روز برایم

روز درختکاریتون مبارک آقااااا

به دست خود درختی میفشناید و این حرفا دیگه ...؟

:)

منم به یاد پدربزرگ مادربزرگام افتادم که همگی عمرشونو دادن به شما... عید امسال هیچ خونه مادربزرگی نیست که برم و دعای خیرشون...
...
بازم عالی بود... خیلی زنده و با حس

خدا تمام بابا حاجی ها و مامان حاجی های دنیا را بیامرزه...

خونه ی الی تمام شان را داره...تمومشون را...

ممنون آقاااا...ممنون :)

سلام الی اومدم یه چند کلمه کردی یادت بدم

1- گش کس = همه کس
2- واران = باران
3- وهار =بهار
4-تاوسان=تابستان
5-زمسان=زمستان
6-نیور = نور و روشنایی
7-نور= نفرین
اینارو یاد بگیر بقیه رو در جلسات بعد

رفتم دفتر یادداشت اوردم همه را نوشتم اما کاش لهجه ش را هم میذاشتی...چون حتما مهمه با لهجه تلفظ بشه ،نه؟

خانوم اجازه ؟ کی ازمون میپرسید درسایی که دادید را؟

خانوم اجازه؟ اگه گفتید رژین یعنی چی ؟

:p 1391/12/15 ساعت 23:19 http://eli.bade.khyelibade.com

الی دخترهههههههههههههههههه خیلییییییییییییییییییییییییییی بدددددددددددددددددددددددد
گیس کشت می کنممممممممممممممممممممممممممم
:|:|:|:|

دستخطتت لوت داد بچه :)

هر چی میگی خودتی :)

دیگه واسه من گیس کشی یاد گرفتی نه ؟؟؟:)

mamad 1391/12/15 ساعت 23:39

پیری آن نیست که بر سر بزند موی سفید
هر جوآنی که به دل عشق ندآرد پیر اَست ...

بر موی سپیدم منگر تازه جوانم

آن عکس سیه موی به دیوار من انم

آن جنگل مو را همه کس بود تمنا

بگذشت بهار من و در سیر خزانم

حمید 1391/12/16 ساعت 08:31 http://hamid-usa.com

سلام که دو دختر خوب در یک اقلیم نگنجند کدوم دختر خوبو می گفتین منکه از یادم رفته

در اینکه دو دختر خوب در یک اقلیم نگنجد شکی نیست اما ببخشید...؟؟؟

الی...
یادم انداختی چقدر می ترسم از پیر شدن...
یادم انداختی که چقدر کابوس است برایم...
دستهایم را نگاه می کنم و فکر می کنم یعنی روزی شبیه دست های توی عکس خواهند شد...؟
اما دلم با این انگشتر فیروزه آرام می شود...
گرم می شود با گل های توی دستش...
الی...
این اسفندها همش خاطره است...همش بهانه است برای مرور خاطرات...برای مرور شعرها...دردها...
الی...
شعرها دوست دارند صدایت را...
و این شعرهای دفن شده جوانه خواهند زد...بهار نزدیک است...

من پیر شدن را با یه عالمه بچه دوست دارم...

با پسرهام...دخترهام...نوه هام...

و شاید نتیجه هام....

با اینها دوست دارم...اگه اینا نباشند پیری رو هم نمیخوام...

دلم میخواد مامان بزرگ باشم...بهم بگن مامان الی...

آآآآی کیف میده :)

حتی پیر هم که بشم انگشتر فیروزه نمیندازم...همون حلقه ی من و عباس آقااا بس!

اسفندها هم شبیه بقیه ی ماههای سال...همه بهانه اند برای مرووور...آن هم برای ما که خاطره بازی م...

آروووم باش دختر...آروووم باش...

احمد 1391/12/16 ساعت 20:05 http://hor-73.blogsky.com

اهم...
هرآزادی آزادی نیست
هربندگی دربندبودن نیست
حٌرباش برای آزادی...

من از آن روز که در بنده "اویم" آزااادم ....

مریم 1391/12/16 ساعت 21:28 http://brightns.blogfa.com

من با افتخار لینکت میکنم

با افتخار کیف میکنیم :)

absolution 1391/12/21 ساعت 17:20

این دستها اما آشناست!!

دستهایش به رنــــــــــگ دعــــــــــا بود...

:)

نگار 1391/12/22 ساعت 20:13 http://meyalood.mihanblog.com

عجب.... چقدر عصبانی بوده حاج خانوووم!
الهی فدای احساساست شما بشیم که این قدر هی ته دلتون خالی میشه و اون بغضه می پره بیخ گلوت!

خدا نکنه دختر ...

نگو بزرگ شدم گریه کار کوچک هاست....

زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست...

ما که کلا اشکمون دم ه مشکمون ه فقط کنترل شده ست که گویا در این چند مورد اخیر نبوده


شوما ببخش :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد