_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تمـــام خستــــــگی ام را به دسـت جــــــاده بـــده...

هوالمحبوب:

تمـــام خستــــــگی ام را به دسـت جــــــاده بـــده

مــــرا همیشـــــــه نگه دار در امــــان دلــــت...

همیشه سهم ما از هم یا شب بوده و یا جاده...

انگاری که تمام مکانها و زمانهای دنیا برای با هم بودنمان کم باشد و کوچک...

درست مثل همان شبی که در پناه لپ تاپت درست وسط جاده کتابها را ورق میزدیم و تو تند تند از روی مانیتور لرزانت اسلایدها را بلند بلند میخواندی و حرص میخوردی که وسط استراتژی سازمان های موفق و نا موفق من نگران فرستادن جواب اس ام اس ام به یک الاغ ِمتوهم هستم!

یا درست مثل همان شبی که تا صبح توی سوئیت مجللمان سوسک کشتیم و با خستگی هرچه تمام تر مشغول رمزگذاری و تکرار جملاتی بودیم که نمیفهمیدیم هدف مترجم ناشی اش از سر هم کردنشان چیست.درست همان شب که از دست آن خدمتکار مزخرف سازمانتان چپیده بودیم توی اتاق و من هر دفعه به یک سمت نماز میخواندم و میخندیدیم و هی دنبال خدا میگشتیم و دعا میکردیم کاش قبله به همان سمت باشد که ما با چنگ و دندان آویزانش شدیم که این "تحول مدیریت" لعنتی را پاس شویم...

درست همان شب که "آلفرد" را چاهار زانو گذاشتم کنار دستمان که خوابش نبرد و خوابمان نبرد و هی انگاری که جان داشته باشد به او میخندیدیم!همان شبی که "سید و خوشبو "ساعت پنج صبح داشتند صفحه های مهم را بهمان یادآوری میکردند تا بخوانیم و ما حتی نای خندیدن هم نداشتیم.

یا درست مثل همان شبی که با بغض به تو زنگ زدم که این "آمار" لعنتی را چال کردم و بمیرم هم نمیروم امتحان دهم و تو از من خواستی تا صبح کنارم بیدار بمانی تا آن فرمولهای لعنتی را توی مغزم فرو کنی...همان شبی که نرگس وقتی حالم را دید از من قول گرفت با آن وضعم نروم دانشگاه و بی خیال تمام اعداد و ارقام،یک رمان سبک بخوانم و بخوابم...همان شبی که احسان مرا آورد خانه یتان و تو تا صبح هی قهوه توی حلقم ریختی و با اینکه خودت امتحان نداشتی کنارم نشستی و هربار جواب سوالهایت را اشتباه میدادم به من نهیب میزدی .همان شب که فهمیدی چرا من با آمار سر ناسازگاری دارم و صبح با سلام و صلوات مرا راهی جاده کردی...

همان شب که از من برای امتحانهایم نگران تر بودی و من هی فکر میکردم اگر خراب کنم چقدر باید از تو و احسان خجالت بکشم ...!

یا همان شب ماه رمضان که همگی سوار وانت روی هم تلنبار شدیم و رفتیم باغ صبا و چقدر بهمان خوش گذشت و احسان یک سرسوزن ماهی هم به من نداد و تو غرق بافت سنتی ِ سفره خانه شده بودی...

یا همان شب شهریور ماه که با لباس سفید عروسی جلوی آن همه مهمان به من گفتی که به بهانه ی عکس گرفتن روی زمین دراز میکشی و من فیگور عکس گرفتن از تو بگیرم تا کمی استراحت کنی و منی که دو روز قبل تو را با کوله پشتی در پی تدارکات عروسیت دیده بودم میدانستم چقدر خسته ای و کاش میشد از تو فیگور عکس خواب ِ چند ساعته بگیرم !

همان شبی که با آقای قاسمی آمده بودیم عروسی ِ تو و محسن که برازنده ترین عروس و داماد دنیا شده بودید و تمام شب تو را که آدم قشنگ زندگی ام بودی کیف کردم. 

یا همان شبی که اشک مجالم نداد و بغض شدم و گفتم هیچ یک از آدمهایی که از دانشگاه برایم درد ساختند را نمیبخشم و تو آمدی کنارم نشستی و شانه هایم را گرفتی...

سهم من از تمام تو شب بود و جاده...

همان جاده ای که بارها شاهد بستنی خوردن و بلند بلند خندیدن و زبان درازی من و تو و آقای قاسمی و سید و شیرین به کامیونها و اتوبوس های در حال عبور بود و من یک بار تک و تنها ساعتها کنار آن پلیس راه و سه راه لعنتی اش منتظر ماندم و هیچ کدامشان انگار به تلافی زبان درازی های گذشته توقف نکردند تا مرا از آن جاده ی لعنتی ببرند.همان موقع که فقط یاد تو افتادم تا باصدای یکی در میان بوقی که مرا به تو وصل میکرد برایت غر بزنم و شاید هم گریه کنم، و تو درست با قشنگترین حسن تصادفی که میشود تصور کرد روبروی من ایستاده بودی و باز پرویی و زبان درازی من به ماشینها شروع شد و درست روبروی آن پلیس راه لعنتی چشم در چشم و دست در دست شدیم و من هیجان زده تا اصفهان برای تو  و محسن شع ــر شدم...

همان جاده که هر بار عازمش شدیم تو شدی مسئول تدارکاتش و هی به من گفتی کم خوراکم و من،تو و مردت را با تمام وجود شوق شدم و هر بار که نگاهتان کردم از داشتنتان به خودم بالیدم...

گفته بودم من آن شبهای سخت ِ لعنتی ِ با تو بودن را به دنیا نمیدهم؟

گفته بودم من سکوی "گروه سرود" (!!!)خانه یتان را با قشنگترین قسمت دنیا عوض نمیکنم؟

گفته بودم عاشق کدبانو گری و عصیانگری و خانومی و تلفیق سنت و مدرنیزه ی چیدمان خانه ات و گرمایی که تمامش ماحصل بودن توست،هستم؟

گفته بودم آن روزهای اول که با آن روسری سفید در کنار مردت تو را در دانشگاه دیدم هیچ فکر نمیکردم یک روز بشوی قشنگترین خاطره روزهای من؟

مطمئنم نگفته بودم همه اش از آن عکسهای پر از عطر اردی بهشت دشت لاله ها شروع شد که دختری درست وسطشان نشسته بود و به من لبخند میزد و میان آن همه آدم مزخرف که از اردی بهشت هیچ نمیفهمیدند ،اردی بهشت را فریاد میکشید.

همیشه سهم من و تو از هم یا شب بوده و یا جاده...

درست مثل شبهای کار کردن روی پروژ هایمان و ذوق مرگ شدن از تمام شدنش...یا همین چند شب پیش وقتی برایم میگفتی که خانم "گاف" ده روز پیش تو را با من اشتباه گرفته و تمام تناقضات واحدهای دانشگاهیم را با تو درمیان گذاشته و تو از او خواستی که مبادا به من بگوید که سکته کنم و خودت هر روز صبح پیگیر پرونده و واحدهای دانشگاهی ام شدی تا همین دیروز صبح که از من هیجان زده تر بودی و مشتولق خواستی ...

همان شب که من تا صبح اشک شدم و تو تمام سعیت را کردی که آرامم کنی و من خرابتر از این حرفها بودم.

سهم تو از من همه ش درد بوده و سهم من از تو یک دنیا آرامش خاطر و محبت...

فردا که باز من و تو و محسن با هم رهسپار آن جاده ی لعنتی ِ پر از خاطره شویم و باز من و محسن به پر و پای هم بپیچیم و تو هم بشوی مسئول تدارکات و دل به دل مردت بدهی و من باز هم از رو نـَرَوم ،به تو خواهم گفت که چقدر دوستت دارم...


+آمدنش مبارک!رمضان را میگویم.همان که آمدنش و بودنش را همراه با حسی عجیب درد میکشم!


نظرات 37 + ارسال نظر
حانیه 1392/04/19 ساعت 00:16

قلمت سبز همیییشه،‏ إلی ه خوش قلم ه عزیزم.برات ‏
بهترین ‏
آرزوها ‏
رو ‏
دارم...‏ این ‏
ماه،‏ ق
ش ‏
ن ‏
گ ‏
ت ‏
ر ‏
ی ‏
ن ‏
ه....‏ ب
یادتم ‏
دوست ‏
جونم

حانیه...

و من از همین حالا منتظر قدرم...

همین که تو آرزو کنی برام کافیه...

زهره 1392/04/19 ساعت 00:33

الی سبک نوشتنوتو خیلی دوس دارم
تو دختر پر احساسی یه حس ناب

زهره ی عزیز...

و تو من را یاد دبستانی میندازی که تمام کودکیم در اون گذشت...

گفته بودم اسم دبستانی که میرفتم زهره بود؟

هیچ کس 1392/04/19 ساعت 01:51

آمدنش بر شما هم مبارک ،

راستی من هم به شب و جاده و تنهایی سخت وابسته ام...

و من شب...جاده... را با تمام دردهاش عاشقم...

آمدنش مبارک...

سلام الی جان
خوبید خانم؟
وقت بخیر


آشناهای غریب همیشه زیادند
آشناهایی که میایند و میروند
آشناهایی که برای ما آشنایند
ولی ما برای آنها...
نمیدانم واقعا چرا و چگونه میشود
که همه روزی
آشنای غریب میشوند
یکی هست ولی نیست
یکی نیست ولی هست
یکی میگوید هستم ولی نیست
یکی میگوید نیستم ولی هست
و در پایان همه بودنها و نبودنها
تازه متوجه میشوی
که:
یکی بود هیشکی نبود ..

من همیشه دختره خوبی ام...

شما چه طورید؟

همان جاده.... همان شب...همان روز...

همان صدا...

همان نگاه ...

همان سکوت...

چقدر بهشتی اند این آدمها
چقدر ماندنی اند در خاطره ها
و هجیب نازدانه و دلبر

خدا برای هم حفظتان کند

در این شبها و روزهای پر از اجابت التماس دعااااااااا

خدا برای تمام روزهای الــــی نگه ش دارد زینب روزهای قشنگ زندگی ام را...


دعا...

من از دعا مبهوت میشم...

تو خوبی عروس خانوم؟

عسل 1392/04/19 ساعت 12:25 http://rozegar65.blogfa.com/

الی جان عالی بود دختر. چقدر خوبه که تو می نویسی و من میخونمشون و بعضی وقتا چقدر حس نزدیکی میکنم به تو دختر :)

چقدر خوبه وقتی مینویسی من همه ش عسل میبینم و شهر و رنگ طلایی بودنت را ...

لبخند بزن دو چشم بارانی را
تجویز بکن نگاه درمانی را
یک شعله بخند تا به آتش بکشی
دانشکده علوم انسانی را . . .

بی شک شبی به پاس غزلهای چشم تو

بازار وزن و قافیه تعطیل می‌شود

دلم فقط اشک میخواهد و باریدن ...

ببار زهرا...

آسمون که به زمین نمیاد...

ببار دختر

TOPAZ 1392/04/19 ساعت 15:26 http://sev-goli.blogsky.com/

خوش به حالش

خوش به حالم...

عسل 1392/04/19 ساعت 16:39 http://sooz-o-saaz.blogfa.com

سلام ....
راستش اصلن نمیدونم چی بگم دختر اردیبهشتی تیر ماه ....
اهل تعریف و تمجید و تعارف نیستم ....
از دیروز ساعت 5 بعد از ظهر مهمون خونه تم و انقدر غرق شدم توش که حتی دیگه یادم نیست از کجا پیدات کردم ....
از پست اولت شروع کردم به خوندن و حالا رسیدم به صفحه ی 44 .... جایی که بوی لیله الرغائبو میده .....
حس عجیبی دارم که امروز 4 شنبه است ...همون روزی که شما دوسش داری ....
کنار خیلی از حسات نفس کشیدم .... بوی اردیبهشت رو از تک تک واژه هات قورت دادم تو دلم و.....
از اول شروع کردم به خوندن تا بشناسمت .... و عجیب همراهم کردی ....
حالا حالا ها باید بخونم ونفس بکشم ....
فقط نمیدونم چرا یهو دلم خواست بهت بگم .... تا بدونی...

و تو با اون عسل طلایی ما فرق میکنی...

لیله الرغائب...

چقدر خوبه که بوی اردی بهشت میدند...

کاش بدند...

عجله نکن ...برای دیدن دختری که نیست زیاد عجله نکن...وقتی تموم شد تاسف خواهی خورد...

عسل...

میترسم...

همین!

ماهم خوبیم
مثل شما
خدانکند الی ما بد باشد،

انگاری این یکی نبوده شما خیلی بوده ها :)

بیشتر دلم خواست این کامنتو به عسل بنویسم:

ما هم یه روزی همینجوری یهو افتادیم وسط این وبلاگ بعد از اولش راه افتادیم و خوندیم و خوندیم و خوندیم...

و دست آخر فهمیدیم مبتلا گشتیم... به جمع مبتلاها خوش اومدی.

کم هستم اما هستم الی...

دارم کم کم خیلی میترسم ها...

وقتی اینجوری میگی زیادی میترسم از خودم...

ما همه یه روز درست وسطاش میفهمیم که راس راسی خبری نیست :|

ساناز تو دیگه چرا دختر؟

میخوای بیام ببندمت به تخت ؟

میدونی یهو یاد چی افتادم؟

یاد روزی که نشسته بودید نامه ها را میخوندید

و بعد نوشتی که اون همه نامه....

چقدر دلم خواست....چقدر دلم سوخت...چقدر دیر بود...چقدر زووود بود...

5 روز باریدم و سوختم حالا دوروزه چشمام میسوزه و اشکش نمیاد خشک شده و دارم با قطره خیسش میکنم تا کمتر بسوزه

گریه چیزی را درمون نمیکنه

فقط آرومت میکنه

قطره نمیخواد

بیا من توی چشمات اشک بشم...

هر چقدر که بخوای

تازه هیچ وقت هم خشک نمیشم...

خارجی! آروووم باش....انگاری یادت رفته...

فاطمه 1392/04/19 ساعت 20:18 http://yadegari20.blogfa.com

سلام
حال الــی بانو چطوره؟
رمضانتون مبارک ♥

و رمضان تو هم دختر...

گمانم خوبم....

مطمئن نیستم

ولی انگار من همیشه دختره خوبی ام!!

می دانی الی...
دلم می خواهد برای تو بگویم...
این که چقدر سخت می گذرد به آدم وقتی کسی شبیه این که تو نوشته ای باشد توی زندگی آدم و آن وقت درست قشنگ ترین اتفاق عمرش، عروس شدنش، مصادف شود با دست و پا زدن آدم توی دردها...
این که چقدر آدم دلش می خواهد سیر تماشایش کند توی آن لباس سفید و کیف کند اما همه ی انرژی اش را می گذارد برای پنهان کردن غصه ی چشمانش...
این که...

دلم می خواست برای تو بگویم الی...
مرسی که گوش دادی...

و من با تمام سختی هایی که میگذره لبخند میزنم و بلند بلند شوخی میکنم

و توی خلوتم درد میکشم و ذوق میکنم

اگر بگذارند...

تو میدونی چقدر لذت بخشه دیدن کسی که دوستش داری توی لباس سراپا سفید

نه کافه چی؟

من منتظر دی ماهم دختر :)

محمدرضا 1392/04/20 ساعت 00:14

سلام.نوشتن خیلی خوبه،بانوشتن آدم یه حس سبکیه خاصی پیدا میکنه!منم بعضی وقتا که دلم میگیره مینویسم!!حرفایی که دوست دارم به یکی بگم ولی نمیتونمو!! با قلم به تنه کاغذ میکشم.نوشتن بهم آرامشه خاطر میده.الی جان نوشته هات دوست داشتنیه.بازم به نوشتن ادامه بده

محمد رضا...

میدونستی اسمت خیلی قشنگه؟

اسم یکی از پسرهای فرداهای من هم محمدرضاست!!

و من دلم برای قلم و دفتر تنگ شده

خیلیییییییییییییییی

دلم یه اتود میخواد و یه دفتر سورمه ای رنگ...

اون موقع مطمئنم بهتر مینوشتم...

ممنون آقااااااااااااااا بی شک دوست داشتنی خوندید :)

و شب از جاده چیز دیگری می سازد!

*دوباره به بلاگفا روی آورده ام

دنیای الف؟

خودتی؟

.
.
شب و جاده مجموعه ای از قشنگترررررررینهای دنیاند...

هروقت از دوست های خوبت مینویسی الی من بغض میکنم....دلم برای خودم میسوزد که همیشه همه شان بفکر منافع خودشان بودند و هستند و منه خر همیشه از خودم برایشان مایه گذاشته ام...من تنهایی هایم را با خوده خودم قسمت میکنم...نه جاده میخواهم از کسی نه شب..

اونطوری اگه نگاه کنی منم کم دل ندارم برای خودم بسوزه:)

به این فکر کن آدمها همه به وظیفه شون عمل میکنند

بعضی ها وظیفه شون خوب بودن و خوبی کردنه و بعضی ها بد بودن و بدی کردن...

و تو هم به وظیفه ت عمل کن ...

آدمها را همونقدر دوست داشته باش که خدا تو رو...

حتی اگه دوسشون نداری...

بانوی خیال ما همه تنهاییم...شک نکن :)

عمورضا 1392/04/20 ساعت 09:38

سلام بر الی خودمون
خوبی که؟
طاعات قبول باشه؟
درود بر قلم الی که همچنان محکم واستواز میتازه
الی رمضان خوبه که من خیلی دوسش دارم
اونوقت چرا الی دوسش نداله؟

عمو خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من که کلا خوبم :|

من رمضان را دوس ندارم...ماهش را دوس دارم :))

راسی میدونستی آدم این نوشته همشهری شماست؟

ما اسیر آدمهای شهر قشنگ شما شدیم ها :)

من خوبم شکر خدا
گاهی دلتنگی امانم را میبرد اما طاقت میاورم

چرا من اینقدر نوشته های تو را عاشقم
گاهی از کمبود وقت و بلندی نوشته ات از دستشان میدهم
اما آنها که میخوانم را نفس میکشم

تو چطوری دخترک اردیبهشتی ام؟

خدا را شکر که خوبی عروس خانووووم:)

همه ش از خوب بدن و عاشق بودن ه خودت ه...

من همیشه خوبم:)

آه..این تاریکی..این جاده..و چراغ های افق!..شهری ک از دور پیداس..شب..آه..شب...


+رفقای دوره دانشجویی.آه..چقد میتونن عزیز باشن..چقد میتونن مرهم باشن..مخصوصا وختی تو1شهر غریبی..
ما هم با شما در نفرت از امار شریکیم/

رمضوندون مبارک دختر خوب/

و الـــی هیچ وقت هیچ جا غریب نیست حتی در غریبستان!!!

آدمهای دانشگاه....

وای از آدمهای دانشگاه...

حتی آدمهایی که هیچ وقت باهات توی اون دانشگاه نبودند ولی اسمشون آدم دانشگاهه

رمضان کریم
جاده را خصوصا در شب دوست دارم

مگه میشه دوستش نداشت؟

عسل 1392/04/20 ساعت 15:20 http://sooz-o-saaz.blogfa.com

کامنت ساناز چقدر بهم چسبید

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به ذکاتم دادند .....

تو روزای خوبی مبتلا شدم ....

تمام ساناز دوست داشتنی و چسبیدنی ه .کامنتهاش کمترینشون ه :)

من در برابر این همه خوبی لال میشم

نکنید همچین با من...من قلبم با باتری کار میکنه :)

+میدونستی عسل این شعــر یکی از قشنگ ترینهای زندگیم بود که نوشتی...

خاموشی کافی است...
می خواهم از این پس روشن شوم در میان کلبه ات...
سلام الی بانو...
مدت هاست که می خوانمت و امروز با خواندن این پست دیگر سکوت را جایز ندانستم...
معجزه ی قلمت همیشگی بانو...

بی شک رسپینا روشن ترین دختر این حوالیه ...

تو باشی روشنی هست :)

بودنت را ممنونم رسپینا :)

چه شب های قشنگی.....شب های روشن :)

چه آدمهای قشنگی...آدمهای روشن :)

عزیزم اینقدر اشک نریز والابوخودا

ما با اشکهامون میخندیم هنگامه خانوووم

بذار باشه :)

ررمضان، ماه بی‌بهانه با خدا بودن است و بی بهانه از خدا گفتن...
آری، رمضان، ماه آشتی کردن‌های بی‌بهانه با خداست...

رمضان یعنی عشق...

متانت 1392/04/20 ساعت 20:12

دختر شیرین...الی جان...دلم میخواد یه جایی یه وقتی افطار رو با هم باشیم...رمضان مبارک

متانت...

من همیشه عاشق اون یه شب افطاری بودم که از راه میرسید...

اینقدر دلم میخواست یه شب افطار توی پایتخت میشد که...

به امید اون لحظه:)

رمضان تو هم مبارک متانت متین ه الـــی :)

الی جانم
چه دوست نازنینی داری،چه لحظه های شیرینی.امیدوارم همیشه شیرین بمونه براتون...قدرشو بدون

مبارک باشه اومدن این ماه دوست داشتنی.
تو این ماه واسه منم دعا کن عزیزم

و من همیشه موقع دعا گیجم...

و من یک عالمه آدمهای قشنگ و دوست داشتنی دارم...

خدا را شکر به خاطر همه شون و به خاطر تو...

رمضان تو هم مبارک...

محمدرضا 1392/04/20 ساعت 23:50

سلام.ممنونم.اسمه توام قشنگه.اسمه پسر فردای من امیر عباسه.با ماه رمضون چی کار میکنی?شنیدم دوسش نداری!!اخه چرا? روزه گرفتن سخته ولی هر سختی بی حکمت نیست خااااااااانوم.

دقیقن از کجا شنیدی من رمضان را دوست ندارم؟

من رمضان را همراه با حسی عجیب درد میکشم...

درد کشیدن یعنی اینکه دوسش ندارم؟

ما دردهامون را عاشقیم آقاااااا :)

یادته اولین بار گفتم اشک منو درآوردی من به گریه وادار کردی یادته همین جا کلی واسه گریه کردن می اومدم
یادته منو؟
می شناسی؟
منم....
الی
من
مستانه
ماما
الی
خدا می دونه چقدر دلتنگت بودم....
الی خوش اومدم مگه نه؟

ماما...
حتما باید من را گریه بندازی؟
حتما باید تا دهن باز میکنی بغض بشیم؟
حتما باید تا اسمت را میبینم و صدات را میشنوم...
میدونم چقدر درد کشیدی اینا را نوشتی و خوندی...
بهت گفتم نیا اینجا
چرا تو حرف گوش نمیدی دختر؟
مازوخیسم داری؟
هاااااااااااااااااااان؟
ماما...
فکر کردی فقط تو اینطوری وقتی میشینی پیش الی؟
فکر کردی تو فقط بوی اون شهر سرد و برفی را حس میکنی؟
فکر کردی من یادم میره؟
یادم رفته؟
یادت رفته با من رفته بودی؟
یادت رفته به جای من نفس کشیدی؟
یادت رفته روح من و تو هنوز اونجا با همه؟
ماما...
بیا فقط به تو بگم که من این روزها ...
نه بذار تو هم ندونی...
من همیشه دختره خوبی ام،نه؟
مامای من...
آره
خوش اومدی
خیلی خوش اومدی...
خیلیییییییییییییییی

سمیرا 1392/04/21 ساعت 11:17

آمدنش مبارک الی عزیر
.
.
سحر موقع نماز روی گل وسط قالی ...
.
.
یاد من باش
یاد من باش

سحر...

گل وسط قالی...

دعا...

گمانم خدا عزم کرده همین رمضان من را با خودش ببره...

اومدنش مبارک...

تو هم سمیرا...

محمدرضا 1392/04/21 ساعت 13:52

الی جان پس شما درد نکشیدی که به این میگی درد!!خب اینم حس توئه!!موفق باشی بای

حق با شماست!

خدا توفیق درد کشیدن عطا کنه بهمون :)

زی زی 1392/04/24 ساعت 10:05

الهام.....دست و جیغ و هورای بلند،اینا را برای من و محسن نوشتی
ببخشید که اینقدر دیر سر زدم به وبلاگت:(
خیلی خیلی شوکه شدم
هیچی نمی تونم بگم چون لحن زیبای نوشته های تو را ندارم بهیچ وجه...

سکوت بذار بجای همه کامنتهایی که باید بنویسم...فعلا سکوت بذار:*

تو فقط باش ...سکوتت هم مثل حرف زدنت قشنگه دختر :)

بیا بریم همگی با هم خونواده هامون را پیدا کنیم و ال از خونواده ی اونی شروع کنیم که بچه تر که بود به هم احترام میذاشتند:))))

دیدی سر به هوات از اونی بودم که یادم باشه بهت بگم دوستت دارم؟:(

احمد 1392/05/11 ساعت 04:31 http://hor-73.blogsky.com

جاده رودوست دارم...
بلاتکلیفی سنگین تره
حُرباش برای آزادی...

گویا جاده هم شما را دوس داره :)

samrad 1392/05/20 ساعت 15:18 http://www.samradmusic.blog.ir

خیلی قشنگ بود
موفق باشی
به مام سر بزنی خوش حال میشیم

ممنون...

خوش باشی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد