هوالمحبوب:
ما بی سلیقـــه ایم تـــو حاجــــات مــــا بخــــواه
ور نه گـــــدا مطالبـــه ی آب و نـــــان کنـــــد...
کلید میندازم توی در و میام داخل.تا صدای در رو میشنوه زود خودشو میرسونه توی ایوون و شروع میکنه خندیدن و دستش را میاره جلو و زل میزنه به کیفم و میگه :"به به...!"
سرم گیج میره،دستم را میگیرم به دیوار و میشینم توی ایووون و بغلش میکنم و میذارمش روی پاهامو و دو تا بوسه ی مشتی ازش میگیرم و دست میکنم توی کیفم و یه شکلات از توی کیفم در میارم و میدم دستش.ذوق زده شکلات را برمیداره و میشینه یه گوشه و مشغول باز کردنش میشه .
مقنعه م را در میارم و در حین اینکه کیفم را دارم از دور گردنم باز میکنم ول میشم کف ایوون.چشمام به چشماش میفته که از داشتن شکلات پر از ذوق شده ،بهش میخندم و چشمام را میبندم.دستای کوچولوش را روی صورتم حس میکنم.به زور چشمام را باز میکنم و چشمای نگرانش را میبینم که هنوز هم داره میخنده.بهش لبخند میزنم و بهش میگم :"آجی دوستت داره ها "و دستاش را میذارم روی لبهام و باز چشمام را میبندم و دیگه هیچی نمیشنوم و نمیبینم.
نمیدونم چند دقیقه میگذره که صدای چرخیدن کلید توی قفل در را میشنوم و قبل از اینکه بخواد کسی تو اون حالت من را ببینه سرجام میشینم و شروع میکنم دکمه های مانتوم را نشستنی باز کردن.باباست،ازم میخواد برم داخل اتاق.
همه در تکاپوی پهن کردن سفره ی افطاری اند و من تکیه زدم به دیوار و خیره شدم به جمله ها و حرکاتی که به زحمت میتونم تشخیصشون بدم.
به زحمت خودم را میکشونم سمت حوض آب و پاهام را میکنم داخلش و میشینم روی زمین.یواش یواش شروع میکنم به شستن پاهام که صدای اذان میپیچه توی حیاط و همون لحظه یادگاری ِ ساق پای چپم جا خوش میکنه توی دستام و بغض میشم...تند تند دست و پام را میشورم و بغض ه چنگ میزنه به گلوم و به خودم غر میزنم.
"گلدختر" از صدای آب به هیجان میاد و با همون خنده ی دلبرونه ی همیشگیش میاد طرفم و من حوض پر از آب را باهاش تنها میذارم تا باز سرتا پاشو خیس کنه و کیف کنه.
ســُر میخورم توی اتاقم.چادر سر میکنم و درست روی گل وسط قالی با بغض قامت میبندم به تموم ه مهربونیش تا شاید آروم بشم.
حرفای رسمی که تموم میشه ،موقع درد و دلای در گوشی و یواشکی ه.دیگه موقع خوندنه اون چهارتا بیت همیشگی براشه که چشمم میخوره به خاموش و روشن شدن صفحه ی موبایلم.همیشه از اس ام اس های سحر و افطار میترسیدم.نمیدونم چرا اضطراب را تمام و کمال میریزند توی وجودم باهاشون.نوشته :"الهام دعا یادت نره...!"
جواب نمیدم.هیچ وقت جواب این جور اس ام اس ها را نمیدم که مثلا بنویسم "محتاجیم به دعا "یا مثلا "من کی باشم دعا کنم "یا مثلا هر جمله ی کلیشه ای ِ دیگه که همه به هم میگند و یا اینکه حتی اعتراف کنم دعا کردن و چی خواستن بلد نیستم!مثل همیشه پاکش میکنم و سکوت.گوشی را میذارم کنار دستم.لپم را میذارم روی سجاده...اشکم قل میخوره پایین و بهش میگم:"با این کارات عزم جزم کردی منو بکشی،نه؟"
زور میزنم به هیچی فکر نکنم و یه دل سیر بلند بلند درست روی گل وسط قالی،همونجا که موبایل خوب آنتن میده براش گریه میکنم...
الـــی نوشت :
یکــ)مرا خود با تو سری در میانست...
دو) تولد نرگــــس بود.دیــــروز!همان که تمام اشکهای مرا درد میکشید.به خودم قول داده ام یک روز تمامش را تمام و کمال بنویسم.حالا نه!یک روز که از گفتنش گریه ام نگرفت.یک روز که با خنده تعریفش کنم،درست مثل دیروز که به سی سالگی مان بلند بلند خندیدیم .حالا نه!حالا روی گفتن و نوشتن ندارم.فقط...فقط تولدش مبارک.همین
آخرش درد دلت، دربهدرت خواهد کرد
مهرهی مار کسی، کور و کَرت خواهد کرد
عشق؛ یک شیشهی انگور کنار افتادهست
که اگر کهنه شود مستترت خواهد کرد
از همآن دست که دادی به تو بر خواهد گشت
جگر خون شدهام خونجگرت خواهد کرد
ناگهان چشم کسی سربهسرت میذارد
بیمحلّیش ولی جان به سرت خواهد کرد
جرم من خواستن دختر اربابِ دِه است
مادر! این جرم شبی، بیپسرت خواهد کرد
همهی شهر به آواز من عادت کردند
وقت مرگم گذری با خبرت خواهد کرد
امیر سهرابی
دگر برای کسی درددل نخواهم کرد
دگر ز دست خودم دردسر نخواهم دید
به ریگ همسفر رودخانه می گفتم
از این به بعد تو را همسفر نخواهم دید
قبول کن که نفاق از فراق تلخ تر است
قبول کن که از این تلخ تر نخواهم دید
حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر
انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست
گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست
رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع
لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست
تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد
هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
http://s3.picofile.com/file/7389976983/forooghi.mp3.html
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست
تا باد میان من و تو نامهرسان است
موی من و آرامش تو در نوسان است
دستی که مرا از تو جدا کرد نفهمید
دعوا نمک زندگی همقفسان است
بگذار که اوقات تو را تلخ کنم گاه
شیرینی بسیار، خوراک مگسان است
هرچند که هر شاخهگلی رنگی و بویی
اما دَلگی خاصیت بوالهوسان است
این طور هوا حامل توفان جدیدیست
این طور میان من و تو نامهرسان است
دنیا که به کام تو و من نیست، نباشد
ای کاش بدانیم به کام چه کسان است؟
مژگان عباسلو
یک نامه ام، بدون شروع و بــــدون نام
امــروز هـم مطابق معمـــــول ناتمــــام
خوش کرده ام کنارتو دل وا کنم کمی
همسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام
ازحال و روز خودکه بگویم،حکایتی است
بـی صفحه زندگانــی بـی روح و کم دوام
جــویای حـــال از قلــم افتاده هـــا مباش
ایام خوش خیالی و بی حالی ات،به کام!
دردی دوا نمی کنــد از متن تشــنه ام
چیزی شبیه یک دل در حــال انهــــدام
در پیشگــاه روشــن آییــنه می زنـــم
جامی به افتخــــار تو با بــاد روی بــام
باشد برای بعد اگــــر حرف دیگری است
تا قصه ای دوباره از این دست، والسلام!
این بیت ها همیشه مــرا فاش می کنند
این بیت ها روایت تلخــی ست هر کدام !!
من بــا زبـان شـاعــریام حــرف مــیزنــم
بـــا ایـن ردیـف و قـــافیـههــای اجـق وجـق
ایــن بــار از زبــان غــزل کــاش بشنـــوی
دیگر دلـم به این همه غم نیست مستحق
تا نگهبانان ابرو دستشان بر خنجر است
فتح چشمان قشنگت مثل فتح خیبر است
رنگ چشمت بهترین برهان اثبات خداست
«قل هو الله احد» گوید هر آن کس کافـَر است
انحنای ناب مژگانت «صراط المستقیم»
از نگاهت دل بریدن هم جهاد اکبر است
خندههایت چون عسل حتا از آن شیرینترند
هر لبت تمثیل زیبایی ز حوض کوثر است
بوسههایت طعم حوّا میدهد با عطر سیب
بوسههایت یادگاری از جهان دیگر است
لب به خنده وا کنی؛.. آرامشم پَر میکشد
غنچه میگردد لبت؛.. فریاد من بالاتر است
یک دو تار از کاکلت دل را اسارت برده است
الامان از روسری، زیرش هزاران لشکر است
مهربان هستی، دلم در بند موهایت خوش است
مهربانی با اسیران شیوهی پیغمبر است
آیهالکرسی کجا هم قدّ موهایت شود؟
گفتن از اعجاز مویت کار چندین منبر است
جد من قابیل و گندمزار مویت پرثمر
بهر من هر خوشهاش از هر دو دنیا سرتر است
یک گره بر بخت من زد یک گره بر روسری
هر کدامش وا شود، من روزگارم محشر است
خواهشی دارم... جسارت میشود... اما اگر
موی تو آشقته باشد دور گردن بهتر است
مهدی ذوالقدر
تو ریختــــی عسل ناب را بـــه کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها
شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد
و روی شانه ی من ریخت موج گیسوها
تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی
و صبح سر زد از لابلای شب بوها
و دستهای تو تالاب انزلی شد و ...بعد،
رهـــــا شدند در آرامش تنت قــــــــوها
آن لب که چو جــان ِ ماست دور از لـب ِ ماست
ای کاش که جـان ِ ما به لب می آمد ...
هر چند گفته اند که بوسیدنت خطاست
توجیه می کند لب تو اشتباه را...
دلــم گرفته از اینجــا،خبــر نداری که
نشسته ام تـک و تنهــا خبـــر نداری که
چقـــدر پرسه زدن زیر هـق هـق باران
رسیـده ام ته دنیــا ، خبــر نداری که
دلــم برای تـــو هـی تنگ میشود اصلا
از این خیـال جنــون زا، خبـــر نداری که
دو هفته منتظـــرت مانده ام که برگــردی
دوقرن بی کســی ام را ، خبـــر نداری که
تمـــام حــرف من این است دوستــت دارم
چه فــــرق میکند اما، خبــــر نداری که ...
مرتضی مصلح
جالب است اینکه: فقـط کافیـست تا نام تو را
بر زبان آرم کـــه از آن خـــانه عطـــرآگیـن شود
« دوستَت دارم » اگر جــزوِ گنــاهان من است
دوست دارم تا گنـاهم باز هـــم سنگین شود!
ابر وقتـــی از غم چشم تو غافل میشود
جای باران میوه اش زهر هلاهل میشود
سر بچرخان از تنت بیرون بیا لختی برقص
در هــــوای چیدنت دستان من دل میشود
سر بچرخان از هوا سرشار شو قدری بخند
دین من با خنده گـــــرم تــــــو کامل میشود
هر طرف رو میکنم محرابی از ابروی توست
رو بگردانــــی نمـــــــاز خلـــق باطل میشود
میتوانی تب کنی بغض زمین را بشکنی
بی نگاهت آب اقیانوسهـــــا گل میشود
چشمهــــایم را بگیــــر و چشمهـــایت را مگیر
ای که بی چشم تو کار عشق مشکل میشود
ناصر حامدی
چشمانت از اصالت این قهوه چیزتر
یعنـــی غلیظ تر، بله! یعنی غلیظ تر
سرد است، نبض ساعتم آهسته می زند
هـــر لحظه حال عقـــربه هایــــم مریض تر
با همین دست، به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی جان تو عادت کردم
جا برای من گنجشک زیاد است، ولی
به درختان خیابان تو عادت کردم
گرچه گلدان من از خشک شدن میترسد
به ته خالی لیوان تو عادت کردم
دستم اندازهی یک لمس بهاری سبز است
بسکه بیپرده به دستان تو عادت کردم
ماندهام آخر این شعر چه باشد انگار
به ندانستن پایان تو عادت کردم
علیاکبر رشیدی
به ندانستن پایان تو عادت کردم
به ندانستن پایان تو عادت کردم
به ندانستن پایان تو عادت کردم
به ندانستن پایان تو عادت کردم ...
انگـار که از مشت قفس رسـتـی و رفتــی
یکباره به روی همه در بسـتـی و رفتــی
هر لحظه ی همـراهـی ما خاطـره ای بود
اما تــو به یک خاطــره پیوستی و رفتی
نفرین به وفاداری ات ای دوست که با من
پیمان سـر ِ پیمـان شکنــی بستــی و رفتــی
چون خاطــره ی غنچه ی پرپر شده در باد
در حافظه ی باغچه ها هستـی و رفتـی
جــا ماندن تصـویر تـــو در سینه ی من ! آه !
این آینه را آه که نشکستــی و رفتــی!
فاضــل نظــری
نرو نرو که جدا از تو ما نمیماند
بمان بمان که سر از تن جدا نمیماند
گلایه نیست اگر میزنی به نفرینم
که آه بر تن آیینه، جا نمیماند
نیازمند توام دشمن وفادارم
بیا که وقتِ نیاز آشنا نمیماند
در این کویر، دم از جاودانگی نزنم
نسیم اگر بوَزد ردّ پا نمیماند
به داستان هُوَالله دلخوشم، هرچند
که آخرش احدی جز خدا نمیماند
دوبــاره قلـب من و وسعــت ِ غمــی که نگـــو
من و خیال شما و جهنمــی که نگــو
و داغ خاطــره ها تا همیشه بر تـن ِ مــن
گنــاه ِ با تــو نبودن فقط به گــردن ِ مــــن ...
این دل اگر کم است بگو سر بیاورم...
در هیاهوی هماهنگ رجزخوانی ها
هم به جایی نرسد ناله ی قربانی ها
از نفسهای من ای سینه پر از زخم شدی
خط کشیدند به دیوار تو زندانی ها
مرد، دور و بر ما مثل ملخ بسیار است
بیم قحط است ازینگونه فراوانی ها
حاصل از اینهمه توفان و هیاهو هیچ است
زلف می ماند و انبوه پریشانی ها
سنگ میبارد و پیداست که روزی ای عشق
خسته خواهی شد ازین آینه گردانی ها
آه ، اینمرتبه پیغمبر زشتی بفرست
تا امانش دهی از کینه ی کنعانی ها
حسین جنتی
داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است
نیستم در حدود حوصله ها ، پس چه بهتر که مختصر بشوم
دورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست
گاه گاهی سری بزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوم
چه حـرف هـا که درونـم نگفـته می مـــاند
خوشـا بحــال شمـاها که شاعــری بلدیــد
دلیل هــر شب آهت نمیکرد
بلور اندام و دلخواهت نمیکرد
خدا می خواست من شاعر بمانم
وگـــــــرنـه این همه ماهت نمیکرد
کجاست کاهن دربار؟ خواب بد دیدم
که در عروسی اموات، قند ساییدم
که روز تاجگذاریام تخت و تاجم رفت
که دستمایهی اندوه شد شب عیدم
چه پادشاه نگونبخت و بیکفایتیام
که دست اجنبی افتاده ملک جاویدم
تو سرزمین منی! ای کسی که دشمن و دوست
به جبر از تن تو کردهاند تبعیدم
دلم به دست تو افتاد - زود دانستم-
دل تو پیش کسی بود - دیر فهمیدم-
تویی که غیرت مردانهی مرا دیدی
چرا تلاش نکردی برای تردیدم؟
در این شب ابدی، کورسوی عقل کجاست؟
سر دو راهیام و بین ماه و خورشیدم
علیرضا بدیع
تمام فکر منی و نیامدی حتی
به شب نشینی این خوابهای افکاری
خیال با تو نبودن هنوز هم سخت است
هنوز با همه ی روز های تکراری
دیگر چه جای خواهش و نذر و اجابتی؟
وقتی امید نیست به هیچ استجابتی
جشن تولدی که مبارک نمی شود ...
دیدارچشم هات که درهیچ ساعتی ...
حال مرا نپرس در این روزها اگر
جویای حال خسته ام از روی عادتی
از ترس اینکه باز تو را آرزو کنم،
خط می کشم به دلخوشی هر زیارتی
توشاهزاده ی غزلی! پرتوقعی ست،
اینکه تو را مخاطب این شعرِ پاپتی ...
حالا بیا و بگذر ازاین شاعری که بود،
تسلیم چشم های تو بی استقامتی!
مثل تمام جمعیت این پیاده رو
با او غریبگی کن و بگذر به راحتی
بگذر از او که بعد تو... اما به دل نگیر
گاهی اگر گلایه ای، حرفی، شکایتی...
باور کن از نهایت اندوه خسته بود
می رفت بلکه در سفر بی نهایتی ...
این سال ها بدون تو شاعر نمی شدم
هرچند وهم شاعری ام هم حکایتی...
دستی به لطف بر سر این شعرها بکش
من شاعر نگاه توام ناسلامتی
رویا باقری
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیــــر قول دلــــــم آیا بزنــم یا نزنــم؟
گفته بودم کـه به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنـــم یا نزنـــم؟ هـــا؟! بزنـــم یا نزنـــم؟
جبر است به اختیار بیدار شدن
از نو از نو دوباره تکرار شدن
عمری است فقط به دور خود میچرخم
این زندگی است یا که پرگار شدن؟!
{رضا احسانپور}
نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانـی کـــه عازم سفر است
من از نگاه کلاغـــی کـــه رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
هــر چنـد سهــم شــادی ام از ایـن جهـــان کــم است
آنچــه مـــرا به شـعــر گـــره می زنــد، غـــم است
دلـشــوره هــا همیـشه به مـن راســت گفـته اند
دلـشــوره ام همیـشه بــرای تــو مبهــم است!
مـن باخـتـــم غــرور خــودم را در ایـن میــان
یک شــاه ِ بـی سـپـاه شکسـتش مسـلّــم است
بـایــد که جــای زخــم تـــو با زخـم گـــم شــود
هـر درد تــازه ای بـرسد ، مثــل مـرهـــم است
با چتـــر مـی روم که نســـوزم از آتـشش
بــاران که نیسـت! بارش ِ داغــی دمــادم است!
بعــد از تــو نــام دیگــر ِ آغــوش ِ بستـه ام،
دیگـــر بهشـت نیســت عــزیـزم! جهـنـــم است!
ســرکـش شــدم، بهــانه گـرفتــم، نـدیــدی ام
یک بـار هـم نشــد که بپــرســی چه مرگــم است!
یک بـار هــم نشــد که بفهمــی غــزال تــو
با یک نـگـاه ســرد پلـنـگانه ات رم اسـت
عــاشــق شــدیم و نظــم جهــان را به هــم زدیم
دنیــا هنــوز هــم که هنـــوز اسـت درهــم است!
رویــا باقـــری
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
پیراهن تو بر تن این شعر گشاد است
در وصف تنت شاعر ناکام زیاد است
در حسرت فتحت قلم شاعر و نقاش
زیبایی تو کار به دست همه داده ست
*شاید قلم فرشچیان معجزه ای کرد
«بازار هنر» چند صباحی ست کساد است
جز خنده سزاوار برای دهنت نیست
نقاشی رنگ لبت این قدر که شاد است
یک کار فقط روسری ات دارد و آن هم
بر هم زدن دائم آرامش باد است
من شاعرم و در پی مضمون جدیدم
هر کار کنی پشت سرت حرف زیاد است
محمد حسین ملکیان
صبح و ِطلوع شعر و غزل ، ناشتای تو
یعنی سلام ، زنده شدم با دعــــای تو
یعنی دوباره... با تو من از خواب می پرم
با مـــوج های ملتهب خنده هـــای تــــو...
من بیست و هشت سال خودم را نوشته ام
می ریـــزم ایـــن تمــــام خودم را بـــه پای تو
اصلا برای چیست من اینقدر حرف ... حرف …حرف
اصلا تمــــام زندگـــــی من فـــــــــدای ِ تــــــــو
گر دیـردیــر می نگـــرم بر رخت، مرنـــج
خـود را به دوری تـــو بـدآمــوز می کنــم ...
زهــــر دوری باعـــث شیرینــــی دیــــدارهاست
آب را گــــرمای تــــابســــتان گـــوارا میکند...
رقص باید که عجین با دف و سرنا بشود
باده خوب است به اندازه مهیا بشود
داده ام دخترکان سیب بریزند به حوض
گفته ام تا همه جا هلهله برپا بشود
شاعران با غزل نیمه تمام آمده اند
دامنت را بتکان قافیه پیدا بشود
روسری سر کن و نگذار میان من و باد
سر آشفتگی موی تو دعوا بشود
هیچکس راهی میخانه نخواهد شد اگر
راز سکر آور چشمان تو افشا بشود
بلخ تا قونیه از چلچله پر خواهد شد
قدر یک ثانیه آغوشت اگر وا بشود
حیف ! یک کوه مذابی و کماکان باید
عشوه هایت فقط از دور تماشا بشود
امیرتوانا املشی
می ترسم از جسارت از دور دیدنت
امــا منـــم...وعــادت از دور دیدنت
خیلی عجیب نیست اگریک زمان شدم
سرخـــورده از خجــالت از دور دیدنت
اما هنوزهم که هنوز است دلخوشم
با شـــوق بـــــی نهایت از دور دیدنت
دنیای تلـــــخ دفتر من شعر میشود
تامی رسم به ساعت از دور دیدنت
امروز هم اسیر همین بیت ها شدم
از دست رفت فـرصت از دور دیدنت...
آرام ... کسی رد شده ... اما ضربانش ...!
باید بنویسم غزلی ... تا هیجانش ...
عطرِ خوش نعنای تو در حلقه ای از دود
سر گیجه ی این شهر ... من و نقش جهانش
آواز بیاتی و ... چه خوب است که یک شب
عریان بشوی ... در وسط جامه درانش
از روی لب توست ... که در حاشیه ی قم
هی شعبه زده ... حاج حسین و پسرانش
این شعر فقط تاب و تب رد شدنت بود
چیزی که عیان است ... چه حاجت به بیانش
دنباله ی موهای تو بر صفحه ی کاغذ
آرام کسی رد شده اما ضربانش …
حسام بهرامی
چیزی که عیان است...
+ارمیای نبی کولاک کردینا :)
تقـویم روزهـام به هم خورده وگـُم است
بی تــو چه فرقی می کند امروز چندم است ؟؟
حالا به حرفهای دلـم گوش می دهد ؛
سایه ! که سالهاست بدون ِ تکلـم است!
دیگر دلــم پس از تــو به دریا نمی زند
اینجا که چشمهای همه بی تلاطم است
" مجنـون شده ست " ، " خـُل شده " ، " اصلا روانــی است "
این ها تمام ِ پـچ پـچ و نجــوای مردم است
دیگــر میان کوچه به سمتت نمی دوم
شاید قبــول کرده ام اینها تـوهــم است ...!
مهدی مــردانـــی
روزها می گذشت و از تقویم آنچه می ماند چند کاغذ بود
هفته وماه وسال من شده بود دست مرداد و چشم آبان ات!
من که کفر برادرانم را مثل پیراهنی در آوردم
با کدام آیه قبله ات خواندم؟! به چه وردی شدم مسلمان ات؟!
دل و دینی نداشتم هرگز٬ که نماز تو را اقامه کند
تو چگونه خدای من شده ای٬ با دو گوی سیاه شیطان ات!؟
من ِ لیلی برات مجنونم٬ من ِ مجنون برات می میرم
قصه ی عاشقانه ای داری٬ مثل "ابسال" با "سلامان"ات !
آدمها
یا شعرند
یا شاعرند
یا آدم نیستند!
{رضا احسانپور}
من که آن شاعر پر حادثه و کلّه خرم
پس چرا درک ندارم بشرم یا بقرم ؟!
من اگر گاو نباشم ، بشرم پس ،اما
این همه یونجه چرا آمده مدِّ نظرم ؟!
گاو هستم که بشر گاو مرا می بیند
بروم مزرعه اصلن بچرم یا نچرم ؟
تو اگر " ما " بکنی پیش همه گاوتری !
من اگر "ما " بکنم ، خویشتنم ، گاوترم !
غرورم را شکستم؛ ارزشش را داشت دیگر؟ نه؟
به ماندن یا که از رفتن، تو را واداشت دیگر؟ نه؟
نمیگویم نرو! باشد برو! تقدیر ما این است
ولی اینگونه رفتنهایت "امّا" داشت دیگر؟ نه؟
اگر راهی به جز رفتن نداری، پس برو دیگر!
نمیدانم که اشکم هم تماشا داشت دیگر؟ نه!
مسافر، راه میبیند، دلش را زود میبازد
یکی از راهها راهی به اینجا داشت دیگر؟ نه؟
گواهی میدهد قلبم که روزی بازمیگردی
نمیپرسم که این امروز، فردا داشت دیگر؟ نه!
{رضا احسانپور}
در دفتر حساب خود امشب نوشته ام
ای لحظه های من به توان حضور تو
وقتی کتاب فاصله ها بسته می شود
زیباست جمع خواهش من با غرور تو
قسم به عربده در کوچههای مستی که
رساندهاند خدا را به بتپرستی که
بُتش تو بودی و حالا فقط خدا دارد
بتی که سخت دلش را شکسته دستی که
قرار بود دعاگوی بودنش باشد
نه اینکه باعث و بانی این شکستی که
نصیب گرگ بیابان مباد... وقتی که
هزار تکّه شکستی، کمی نشستی که
اگر چه خواست نباشی، اگر چه گفت برو
به عهد و قول و قرارش، به پایبستی که
به دست و پای دلت مانده هی قسم بدهیش:
بمان به حرمت آن روزهای پستی که ...
{رضا احسانپور}
این واژگان هر آنچه که دارند می دهند
تا شعر ها مرا به تو پیوند می دهند
حتی برای کشتنم این دشمنان هنوز
تنها مرا به جان تو سو گند می دهند
از آن چه که بود و هست، کم میگویم
از شادیها به جای غم میگویم
هر گاه کسی حال مرا میپرسد
یک مشت دروغ پشت هم میگویم!
{رضا احسانپور}
وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت
از این همیشه ها که ندارند باورم
حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
مجبور می کنند بگویم که "بهترم"
گاهی اگر گم میشوم، پیدا شدن با تو
در بین این مردابها، دریا شدن با تو
دیوانه بازیهای من تنها به این شرط است:
مجنون شدن با من ولی لیلا شدن با تو
من یوسفت هستم که با هر چاک پیراهن
باید زلیخایم شوی، رسوا شدن با تو
تا کی فقط تکرار پرسشهای انکاری؟
کافیست امّا و اگر، «زیرا» شدن با تو
شعری که من گفتم فقط تقلید اوزان است
چیزی که کم دارد -کمی زیبا شدن- با تو
{رضا احسانپور}
جنین مانده در اغمــا؛ من و تو
قلــوهــای شب ارضا؛ من و تو
خدا قـــــرص جلوگیری ندارد!؟
که هی می آورد دنیا من و تو
مینشینم کنار قبری که ...
غرق اشکم، شبیه ابری که ...
بیقرارم چو مرغ پَر کنده
رفته از من قرار و صبری که ...
رفتهای؛ جایِ بودنت خالی است
زخم بر سینهی ستبری که ...
آه! آهو! چرا شکار شدی؟
جز به چنگال کُند ببری که ...
کاش میشد که اختیاری بود
مرگ، این ناگزیر جبری که ...
{رضا احسانپور}
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند
مگه نمیگفتی درد های زندگی همه شیرینن بانو ......
درد ، اگه پایانش رو بدونی شیرینیشو از دست میده .....
من اگه بدونم کی تموم میشه، اگه نزدیک باشم به پایانش همش منظرم اون روزِ تموم شدنه برسه .... اگرم خیلی راه داشته باشم هنوز، دیگه پاهام یه وقت نمیکشن تا تهش برن .....
الی که من میشناسم ..... که مرده .... خیلی مرده .....
ندونسته درداشو کیف میکنه .....
من نمیخوام نزدیک باشم
نمیخوام تموم بشه
باشه
تا آخر عمرم باشه
فقط میخوام بدونم تا کی؟
اصلن بگه تا بمیری هست...
تا اون دنیا اگه وجود داشته باشه
من پاهام میکشه تا آخرش
وقتی بدونم هی دارم میرم تا برسم...
تا حالا ندونسته کیف کردم
حالا میخوام دونسته کیف کنم
لعنت به من اگه شک کرده باشم
اما...
اما...
اما...
یقین بفرست...یقین بفرست...یقین بفرست...
دلم قرصه اما مطمئن ترم کن ...
بنده هات بدجور دارند تا میکنند
تو که میدونی نیشخند بنده هات کوچکترین اهمیتی برام نداره
قیافه ی حق به جانب گرفتنشون
زخم زبونشون...
ولی...
یقین بفرست...
یقین بفرست ...
عسل...
من هنوزم منتظرم...
سلام..وب قشنگی داری..به منم سر بزن..
خدا آدم دروغگو را سوسک کنه بعد یه بچه تخس را با دمپایی بفرسته دنبالش :|
این روزها می گذرند
ولی من از این روزها نمی گذرم
ولی من...
انگار باید بگذرم...
نگذشتن بلد نیستم
خاک بر سرم که بلد نیستم...
الیییییییی ! داغون داری میشی....نکن اینکار رو با خودت...
داغون شدنت رو دارم حس میکنم....درسته تازه با اینجا
آشنا شدم ولی حس کردن درد و رنج آدمها رو بلدم...
یادش گرفتم...دوره اش رو رفتم....از " استاد " یاد گرفتم..
هم پست جدیدت و هم این پستت ، تو هر دو تاش داری
آب میشی....نکن....بگذار و بگذر....به آرامش نیاز داری...
بگو چه کنم برات ؟ هوای یه شهر رو داریم تنفس میکنیم
نمی شه دختر شهر من اینطوری بسوزه و من فقط
نگاهش کنم.....
من و تویی که هوای یه شهر را تنفس میکنیم میدونیم توی این تب و تاب داغ تابستون اصفهان سرد یعنی چی؟!
این روزا اصفهان بدجور سرد ه...با تمومه داغیش بدجور سرده...
جزوه هاتو ببند...چشمت رو ببند روی تمومه دورهایی که گذروندی و یه خورده دیگه صبر کن تا دختر ِ شهرت خودش را جمع و جور کنه اونقدر که بسوزونه نه اینکه بسوزه ،باشه ؟
راسی همشهری ممنون ...همین :)
آلی پست بالا حرف خیلیا بود شاید. مثلا من که شاید نمیتونستم مث تو روون و راحت بنویسمش. مرسی دختر
فک کنم عاشقانه ی ساده ای بود با خدا
خاتون...
عاشقانه های من درست مثل جنگیدن های من توی هزار توی پستوی دلم ه...
یه روز بلند بلند برای تمومه دنیا ...برای خودش...خوده خودش تعریفش میکنم...
بذار بازم به روی هم نیاریم،باشه ؟:)
من ی چیزایی اینجا ننوشته بودم؟
گمونم پست قبلی بود...
به جان بچه م اینجا چیزی ازت ندیدم :|
امروز با خودم کلنجار میرفتم که اشک نریزم..
امروز ادای آدمهای مثلا قوی رو گرفته بودم..
امروز سرمو میگرفتم بالا ..رو به آسمون فرت و فرت لبخند میزدم که آره بابا..همه چیز حله..همه چیز اوکیه..
من هیچی تو دلم نیست و چقدر قویم..
امروز تا ساعت 19:40 دووم آوردم..اما لعنتییییییییییی نشد..
اومدم و همه ی حرفات با خدا رو خوندمو ریختم..
همه ی حرفام با خدارو..
حرفات مال تبسم بود الی..
خسته شدم از قوی بودن..از خدا که دیگه پنهون نیست اینا..
الی..الیِ تبسم..
کرمشو شکر.. :(
میمانم و با هرچه که شد میسازم...
ای چرخ فلک من از تو لجبازترم...
+انگاری غر غر هم به ما نیومده :)
تبسم اداشو در نیار قوی شو...
الان خوبی؟بهتری دختر؟
سلام دختر خوب
2تا مطلب گذاشته ام خوشحال میشم بهم سر بزنی و نظرتا بگی تا بتونم نوشته های پربارتری داشته باشم
حتما سهیلا جان ...
:)
نبینم اسمون دا دختر خوبمون ابری باشه... الی پر انرژیه کو؟!
امیدوارم به زودی زود خنده مهمون دل و نگاهت شه :*
همون الـــی همین جاست و آسمون دلش آفتابیه ...بدجوووووووووووورم آفتابیه .به پا نسوزی :)
خوبی ملیح؟آی میس یو دختر :)
تو چقدر قشنگ مینویسی!
قشنگ ادمو میبری تو اون حس و حال...
چه مشکلی داری که این همه غمگینی؟
تو قشنگ میخونی :)
مشکلی نیست...همه چی خوبه و سر جاشه .
خوش به حال من که یه مستانه ی دیگه اومده خونمون :)
چشمهایت یک سوال تازه می پرسد ولی
چشمهایم پاسخت را مثل سابق می دهد
خاصیت نگاه تو ما را خراب کرد
این آفتاب، غوره ی ما را شراب کرد...
الان باید عیدو تبریک میگفتم؟؟؟
خب تبریک میگم...
باید معذرت هم بخوام بابت تاخیر؟؟؟
خیلی عذر میخوام بابت تاخیر.من برم تا بقیه طلبات یادت نیومده
حُرباش برای آزادی...
عید شما هم مبارک و عذرتون هم مورد قبول درگاه خداوند :))