_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بــــاز هم مــــــال خودت بـاش ،خـودم مـــــال تـــوأم...

هوالمحبوب:

زنـــدگـــــی زیــر ســر تــوســــت اگـــر لــج نکـــــنــــی

بــــاز هم مــــــال خودت بـاش ،خــودم مـــــال تـــوأم...

داد که میزنـی لال می شـوم...داد که میزنـند لال می شوم...داد که میشنوم لال می شـوم.

دست خودم نیست.همیشه وقتی صدای آدمی بلند میشود و هجوم می آورد به سمت گوشهایم لال میشوم.چه مخاطبش من باشم چه نباشم.خوب صد البته وقتی مخاطبش من باشم فرق میکند و این بار باید تمام سعیم را بکنم که وسط ماجرا بدون اینکه کسی بفهمد که ترسیده ام ،نمیــــرم!دست خودم نیست.از اول هم دست خودم نبوده!از یکی از چیزهایی که همیشه از همان اول وحشت داشتم همین داد شنیدن بوده!

درست مثل وقتی که محمد و نفیسه با هم بحث شان میشد و قهـر میکردند و من ه زبان درازه پر حرف،لال میشدم و نفیسه میگفت "الــی!جوری رفتار میکنی که آدم خیال میکند دعوای ما تقصیر توست "و من لبخند میزدم و هیچ وقت نمیگفتم که از " داد شنیدن" میترسم.

درست مثل همان شب که بعد از آن همه انتظار و نگرانی،حرفهای پر از دردی را خواندم و از همان لحظه تا فردا توی هزار توی خلوتم گم و گور شدم تا با خودم و این بازی ِ مسخره ای که جدی شده بود و کلمه هایی که شنیده بودم و آدم های ماجرا کنار بیایم و موبایلم از زنگ خوردن نمی ایستاد و من فقط اشک میریختم که چقدر راحت بازی خورده ام و وقتی شب سر و کله ام پیدا شد و از خلوتم زدم بیرون و هیچ توضیحی نداشتم بدهم،عباس آقا بلند فریاد میکشید که نگرانش کرده ام و گفت که "سادیسم" دارم که بی خبر گم و گور شده ام و همه را نگران کرده ام!و من درد میکشیدم که محکوم به شنیدن حرفهایی هستم که حقم نیست ولی لال شده بودم در برابر فریادها!

یا درست مثل همان شب کذایی که آن رعیت ِتمام عیار بعد از فریادهای من،داد میزد که قد من نیست و خیلی از من و امثال من بزرگ تر و گنده تر است و اگر اراده کند همین حالا میتواند درست مثل پیغمبرها روی آب راه برود،یا همان روز که با کمال وقاحت دست و پا میزد که الـــی یک روز مختار میشوی و به خونخواهی برمیخیزی و باید دست به کاری زنی که غصه سر آید.آن روز هم با اینکه باید تمام دردم را کشیده می زدم توی صورتش اما لال شده بودم در مقابل فریادهایی که همیشه شنیدنشان من را میترساند...

درست مثل وقتی که می تی کومون عصبانی میشود و من توی دلم هی تند تند عددها و ستاره ها و گوسفندها و گلهای قالی و تمام عناصر و اشیا دنیا را می شمارم که حواسم جمع شمردن شان شود تا خودم را نبازم و گریه ام نگیرد.

یا درست مثل همان عصر جمعه که توی مترو آن مرد با آن زن و بچه ی بیچاره اش کنار هم ایستاده بودند و مرد با الفاظی که من نمیشنیدم با مردی دیگر که توی شلوغی هلش داده بود درگیر شده بود و زن و بچه اش از خجالت و ترس مثل بید میلرزیدند و مانع دعوا میشدند و من از ترس زل زده بودم روی زمین و تند تند توی دلم با خودم حرف میزدم که صدایی نشنوم و شانه ات را محکم گرفته بودم و گمانم ناخنهایم را با شدت توی بدنت فرو کرده بودم که ناگهان پرسیدی "خوبــی الـــی؟ " که به خودم آمدم و نگاهم رفت روی انگشتهایم که شانه ات را چنگ زده بود و کلی خجالت کشیدم و خودم را جمع کردم و لبخند زدم که "خوبـــم!"

دست خودم نیست.دست خودم نبوده.اگر حرف بزنم گریه ام میگیرد و من هیچ دلم نمیخواهد ضعیف جلوه کنم و بشنوم که الی با این همه دب دبه و کب کبه و ادعا سر ِ یک داد زدن این همه خودش را می بازد و بعد گزک دست این و آن بدهم که هی دادهایشان را هوار کنند روی سرم تا لال شوم.

وقتی داد میزنی می میرم.فرقی نمیکند مقـصـر باشم یا نه.لال میشوم و تو می پرسی که سکوتت یعنی چه؟و وقتی به زور برای اینکه عصبانی تر نشوی حروف را کلمه میکنم و "نمیدانم" را از دهانم پرت میکنم بیرون،تو عصبانی تر میشوی و من باز میترسم و لال میشوم.

درست مثل آن بعد از ظهر لعنتی ِبعد از مسافرتت که همه ی زورم را زده بودم و پا روی تمام دلتنگی ام گذاشته بودم و ارتباطم را کم کرده بودم تا دغدغه ات من نباشم و از مسافرتت لذت ببری و حالا محکوم شده بودم به دوری کردن و کلافه کردنت.معلوم بود پر از عصبانیتی ولی زور میزدی با آرامش حرف بزنی.گفتی دیگر هیچ وقت اینقدر از تو فاصله نگیرم ،گفتی وقتی دردی هست حرف بزنم.گفتی دوری نکنم و گمان نکنم این دوری کردنم به نفع توست.گفتی به جای تو تصمیم نگیرم.گفتی...

دلم نمیخواست حرف بزنم و وقتی اولین جمله ی به قول تو بی انصافانه از دهانم سرک کشید بیرون،درست مثل شب قبلش تو داد شدی و من لال...!

نمیدانم!شاید "به قول تو "بی انصاف شده بودم،بهانه گیر شده بودم یا دلم برای به هم خوردن آرامش و احساسی که بینمان بود تنگ شده بود ولی....ولی لال شده بودم و دلم میخواست برای این داد زدن هایت دوستت نداشته باشم.

آنقدر عصبانی بودم که اصلا کاش میتوانستم دوستت نداشته باشم و بشوم همان الـــی ِ سرخود معطل که هیچ برایش مهم نیست حرفش تــیر بشود بر دل کدام مرد!

حالت بد بود،میدانستم.حالم بد بود،نمیخواستم بدانی!

خودم را به سختی جمع و جور کردم که انگار نه انگار و بعد از یک سکوت طولانی،با لحنی سرد گفتم:"اصلا مهم نیست!میشه آروم باشی؟"

انگار تیرم را بدون آنکه خواسته باشم رها کرده بودم سمتت که گفتی خرابتـــر از این نمیتوانستی باشی.میدانستم پر از عصبانیتی،نمی خواستم بدانی پر از عصبانیتم.

جسورتر شدم و پرسیدم:"میشه بگی غرامت ِ این همه خرابی چقدر میشه پرداخت کنم؟"

میدانستم داری درد میکشی و نمیخواستم بفهمی که...و انگار فهمیده بودی دارم درد میکشم که گفتی:"من مـال تـوأم.آدم بابت مایملکش غرامت نمیده ."

درست خورد به هدف!تیــری که به سمتم رهـــا کــرده بودی را میگویم!چرا که هیچ گمان نمیکردم اینقدر زود عصبانیتم فرو کــش کند،ترسم رخت بربندد،دردم التیام پیدا کند،حالم دگرگون شود ،همه چیز را فراموش کنم،و این بار من خراب تر شوم و بغضم اشک شود و بگویم که "چقـــــــــدر دوستــــــــت دارم..."

الــــی نوشت:

یکـ) " خـوب ِمن بـد به دلت راه مـده چـیزی نـیست..."  فقط خواستم گوش کنـید.من را با خودش میبرد به ...!

دو) هــــوا درست و حسابـــی ست و زنــدگــی معــرکه است             زیتــــــا را بخوانیــد

سهـ)عاشق مداد ِ ســاره ام با این نقش هایی که میزند.اصلا موجود عجیبی ست این دختر .

چاهار)روزه داران مـــاه نــــو بیـــــنند و مـــا ابـــــروی دوســـت...          فــطــر مبــارک :)


نظرات 60 + ارسال نظر
گیتی 1392/05/23 ساعت 20:44 http://gitiii.blogfa.com

الی جون عیدت مبارک باشه
تو چقدر شاعری دختر..

عید تو هم گیتی...

و تو چقدر اردی بهشتی :)

تنهایی،
شاخه‌ی درختی‌ست پشتِ پنجره‌اَم
گاهی لباسِ برگ می‌پوشد
گاهی لباسِ برف
اما، همیشه هست

فصلها مهاجرند
تنها

روسیاهی باغ

ماندنی ست...

چقد مثل من الی...

چقدر مثل تو ساغـــر...:)

خواستم داد شوم... گرچه لبم دوخته است

خـودم و جـدّم و جــدّ پـــدرم سوختـــه است

الووووو 125...؟

یه چند مورد سوختگی شدید داریم.سریعتر لدفن :)
.
.
گندم ها
جاسوسهای دو جانبه بودند

کشاورز

سیاست میکاشت و

پدر سوختگی

درو میکرد

سلام.ادرسم عوض شده خوشحال میشم بازم بیاییو تنهام نزاری[گل]

حتمن...

با تشکر...:)

نگار 1392/05/25 ساعت 14:05 http://respina94.blogfa.com/

الی...
تو انگار خود منی...
خودِ خودِ من...

خوبــــی خوده خوده الــــی ؟

فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمیکند شب من کی سحر شود
شمعی که درفراق بسوزد سزای اوست
بگذارعمربی تو سراپا هدرشود
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این هست و نیست کاش زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و درد سر شود
ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذارگفتگو به زبان هنر شود

در شهر،حس و حال برادر کشی پُر است

گرگان بـــه جامـــه ی تن من گیـر داده اند


خوب باشی مامان حاج علی:)

عجالتن که گیر داده اند :))

بابک 1392/05/28 ساعت 08:08

چه داد و بیدادی راه انداخته ای بانو؟!

این گفتگو های سخیف داخل مترو ، روح و حوصله آدم را می خراشد ... عین راز بقاست و انگار یک ببخشید ساده می شود قطعنامه سازمان و بحث این روز های انرژی هسته ای ... ملت دارند عوض می شوند یا من عوضی می بینم

دیدنی هاتون کاملا متین مهندس:)

ما عاشق مترو و آدمهاش بودیم تا اون روز...

شما که دیگه بهتر میدونید که ما مترو را میمیریم:)

امین 1392/05/28 ساعت 10:06

بسم الله الرحمن الرحیم

من با شمام!!:(

شما از پیام های من به زهرا ناراحت میشدی؟؟:(

بسم الله الرحمن الرحیم
متوجه نمیشم!
منم با شمام
شما کی هستی؟
زهرا کیه؟
کامنت کجا بوده؟
من کی ام؟
ناراحتی چیه؟
صدق الله العلی العظیم

همیشه به این فکر میکنم که یا رشته تحصیلی الی ادبیات بوده یا خیلی کتاب خونده و یا شوق سرشاری داره...
همین
بازم میگم عزیزم قلمتو خیلی دوست دارم

گمونم شوق دارم ولی سرشاریش رو مطمئن نیستم!

تو که یه عالمه مهربونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد