_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مهنـــــدس چـــــــرا بنــــزین تمـــــوم شــــــد...؟!!!

هوالمحبوب:

وقتی اندر فضایل مردی که قرار است ما به غلامی قبولش کنیم میگویند طرف "مهندس" است ما همیشه به این فکر میکنیم که مهندسی چه نوع ارزش و اعتبار و امتیازی میتواند باشد وقتی که تنها دلیل مهندس بودن طرف این است که چند درصد فیزیک و ریاضی و شیمی بیشتر از من و یا حتی آقا رضا بقال در کنکور زده و در دانشگاه هم خدا را شکر شعور تزریق نمیکنند که طرف اینقدر خودبرتر بین است و گمان میکند مهندس بودن یا شدن هدیه و عنوانی است از القاب بهشتی و خیر دنیا و آخرت خود و وابستگان و پیوستگانش در آن است.آن هم این روزها و حتی آن روزها که به مدد انواع و اقسام دانشگاهها و کلاس ها و جیب های پر پول والدین حتی آقا رضا بقال هم میتواند به دانشگاه برود و البته که بر همگان مبرهن است که معیار قبولی در دانشگاه پاسخنامه ی تست شماست نه میزان درک و شعور و انسانیت تان!

حالا اینکه میگویم "مهندس" الزاما منظورم فقط مهندسی نیست،دکترها،ارشدها،وکلا،متخصصین و استادان.هر عنوان و لقب و لیبلی که طرف با داشتنش احساس خودبزرگ بینی میکند و به چشم امتیاز به آن نگاه میکند و به مخاطب قرار دادنش به "مهندس" و "دکتر" خود را در جایی فراتر از دیگران حس میکند.

کنکور دادن و قبول شدن و دکتر و مهندس شدن فرایندی ست شبیه ظرف شستن و یا حتی غذا خوردن.یک نفر چلو کباب میخورد،یک نفر پیتزا و یک نفر نان و پیاز!

الزاما کسی که چلو کباب میخورد فرهیخته تر از کسی که نان و پیاز میخورد نیست ولی گمانم خوش آب و رنگ تر است و مطمئنن قرار نیست از این خوش آب و رنگی شعور و شخصیت فوران کند!

دلم میخواست همین جمعه ای که گذشت همه ی صحنه هایی را که در جلسه ی کنکور به چشم دیدم میدید،حالم زیاد خوب نبود.واقعن خوب نبود.همه ی شب قبلش حتی تا صبح ناخوداگاه یاد تمام سالهای گذشته ام می افتادم و تلاشهایی که به اسم دانشگاه رفتن کرده بودم برای عوض کردنش و اینکه نشد الا اینکه به مدد دانشگاه رفتن از وضعیت موجودم دور میشدم و شبش به همان وضعیت باز میگشتم.حالم واقعن خوب نبود،آنقدر که شب قبل پر و پاچه ی همه را در خانه گرفته بودم و حتی "پاچه بدم خدمتتون "گفتن ِ احسان هم مرا نمیخنداند و بیشتر عصبی ام میکرد!

ولی صبح که چشمم به صحنه هایی می افتاد که زیاد از حد خنده دار بود حالم عوض شد.نیشم شل شد و هی لبخند بود که با دیدن هر صحنه بر صورتم نقش می بست.و به این فکر میکردم که همیشه دنیا با وجود آدمهایی که به خیالم نادانند ،جای قشنگ و با مزه ای خواهد بود. و اینکه همه چیز الکی شده،همه چیز مزخرف شده حتی مدرک هایی که دست آدمها میدهند که روی هیچ کدامشان چیزی از معدل شخصیت و شعور و انسانیت طرف ننوشته! و اینکه چقدر آدم در زندگی ِ من هستند که با تحصیلات عالیه شان معدلی تک رقمی در انسانیت دارند و چقدر آدم که دانشگاه برایشان پشیزی ارزش نداشته و من در حد مرگ میپرستمشان!

+به من بگویید الی!

همان که دلش میخواست خیلی چیزها عوض میشد!همین :)