_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

بسیــــــار سفــــر بایـــد ، جزغـــــاله شــــوی روزی ... !

هوالمحبوب:

خب احسان که قاطی ِ مسافرت بشود ماجرا کمی هیجان انگیز میشود.احسان مثل من نیست،اصلن مثل ما نیست.قبلن ترها هم نبود.اصلن از اول نبود!از همان اول شخصیت رهبر داشت و بدون اینکه نشان دهد رهبر است اتفاقات را رهبری میکرد.مسافرت کردن با او مسافرتهای کسل کننده را هم قابل تحمل میکرد.هیچ کاری هم که نمیکرد حداقلش این بود که موقعی که دستشویی داشتیم میتی کومون مجبور به توقف میشد و هی نمیگفت حالا کمی تحمل کنید و ما آنقدر تحمل کنیم که تحمل ما را!!

روز اول نوروز که میتی کومون هنوز به املاک و مستغلاتش سرکشی نکرده بود (این یعنی اینکه میتی کومون کلی میتی کومون است!)احسان گفت میخواهد برود سفر و میتی کومون فرمودند اناث خانه را سوار کند و برود هرجا که میخواهد الا جزیره تا او هم یکی دو روز دیگر به ما بپیوندد و اما احسان اصرار داشت که فرنگیس بماند ور ِ دل شوهرش و زن بی شوهرش حق مردن نداره چه برسه مسافرت و چه جسارتا و مردوم چی میگند و کی وقتی میای خونه یه پیاله آب بده دستت؟!

ساک بستیم،شال سفید و صورتی و زرد و قرمز و کفشهای رنگی رنگی چپاندیم توی ساک.ساک بستن هم لذت داشت وقتی میدانستیم قرار است خودمان سفر را بچینیم،خودمان هم که نمیچیدیم همین که احسان میچید انگار ما چیده بودیم.قرار شد برویم شیراز و من هم که کلن عاشق شیراز!احسان گفته بود بعد از آن میرویم جنوب.بوشهر،بندر،اهواز حتی خرمشهر که از آن خاطره داشت.با تمام دلتنگی ام خوشحال بودم که قرار است خودمان سفر را مدیریت کنیم و همین آرامم میکرد.آماده ی رفتن که شدیم فرنگیس پا در یک کفش کرد که بچه ام غلط زیادی میکند بدون من پایش را از در خانه بیرون بگذارد و یا همه با هم میرویم یا هیچ کس هیچ جا!

ما هم کلن همیشه مجبوریم!!ساک ها را گذاشتیم توی ایوان و قرار شد منتظر بمانیم تا مثل یک خانواده ی درست و حسابی همگی با هم برویم سفر،آن هم وقتی که میتی کومون کارهایش را انجام دهد و دستش باز شود و فکرش.اینطور شد که رنگ و جنس شال ها و کفش ها و کیف های داخل ساک عوض شد!

آنقدر ساک ها را بستیم و باز کردیم و محتویات داخلش را عوض و بدل کردیم تا شد روز پنجم نوروز و قرار شد تا ظهر نشده راه بیفتیم ب سمت غرب،آن هم بدون احسان!

آقا در طی این پنج روز استراحت کرده بودند به حد کفایت و تلویزیون دیده بودند به غایت و عزم جزم کرده بودند بچسبند به کار و یکهو برای ما شدند مرد کار و زندگی و نگهبان خانه تا ما برویم دَدَر دودور و ایشان بروند دنبال یک لقمه نان خیر سرشان و هیچ هم برایشان مهم نباشد که ما قهر کردیم مثلن تا روز قیامت!

الـــی نوشت:

یکـ) آقا ما اردی بهشت رو زیادی دوس داریم.دقت کردم اردی بهشت تنها چیزیه که خدا با اینکه میدونه من خیلی دوسش دارم نمیتونه ازم بگیرتش!نه اینکه نتونه ها!نچ!به خاطر من نمیخواد گند بزنه توی زندگی بقیه

دو)"روز اصفهان" به همه ی مردم دنیا مخصوصن اصفهانی ها مبارکا باشه:)

نظرات 15 + ارسال نظر
فریناز 1393/02/03 ساعت 21:50

چقد توصیفاتت عالی ین در عین سادگی و واقعیت:دی

الان همشو تصور کردم حتی:دی

به به روز اصفهاااااااااااااااااااااان اومدس آباججی

مبارکدون باشِد حساااااااااااابی

مبارکی شومام باشـِد،نه این جووور بد جووووور

آ دیدِی چنقذه شهر قشنگ شده س ؟

دسُ پنجه دون ندرده :)

هنگامه 1393/02/03 ساعت 23:47

من وقتی پای نت هستم هی باید تحمل کنم ..

چیه نمیتونم دل بکنم موقع کامنت باززی

شما بازی ت رو بکن هنگامه سلطون.هر کی هم اذیتت کرد بهم بگو چشماشو در بیارم :)

هنگامه 1393/02/03 ساعت 23:47

اگر نگاهت به وسعت خور شید باشد
میتوانی یار را در همه پنجره ها ببینی
.اگر قلبت به زلا لی دریا باشد
میتوانی او را در همه رود ها جاری ببینی
اگر چشمانت به رنگ عشق باشد
میتوانی او را در کلبه محبت
به انتظار نشسته پیدا کنی
وکلید همان کلبه همان عشقی است
که در سرتاسر وجودت می درخشد.

اگر شکمت اندازه ی الـــی باشد میتوانی تمام خوراکی های دنیا ببلعی!البت به شرط اینکه پول داشته باشی

صبا 1393/02/04 ساعت 16:09 http://saadkaaf.blogfa.com

سلام الی جان! امیدوارم که حالت خوب باشد. ما را غمی نیست جز دوری از دوستان هرچند مجازی. دی:)
من کمی برگشته ام. البته هنوز کمی. و دیگر اینکه خوشحالم که اردیبهشت را دوست داری و این برای یک متولد ماه اردیبهشت بسی خوشایند است. من بس که اردیبهشت را دوست دارم دلم می خواهد اسم دخترم را بگذارم آوریل! باور کن از صمیم قلب این اسم را دوست دارم. اما اینجا کسی به خواسته های یک مادر که هنوز باردار نشده و معلوم نیست چی بزاید چندان وقعی نمی نهد! می دانی که! مَردند دیگر!!!!

من دلم میخواد اسم دختر دومم را بذارم اردی بهشت :)

مردا رو ولشون کن،اینا را بهشون رو بدی همینجور دلشون میخواد رستم و گشتاسب و تهمورث تقدیم جامعه بشریت کنند :)

سلام .
وبلاگت خیلی قشنگه.
موافقی تبادل لینک کنیم؟؟
اگه موافقی به وبلاگم بیا و نظرتو بگو.
منتظرتمااااا.
بدو.

در عوضش چی بهم میدی؟

به برگ گل سرخ باید نوشت
بهشت است میمند اردیبهشت
زاول بنای جهان چون گذاشت
خدا خاک میمندبا گل سرشت

اردی بهشت یعنی زمان دلبری ِ دختر بهار

پس کی بچه مون به دنیا میاد عروس ؟

banooYe noOR O AYnE 1393/02/05 ساعت 02:32

che khobes ...
adam ye safar bere vali koli khatere benevise az khatereye hamun safar
khatere shodanetoonam ghashanges

kolan khatere tu khatere shod : D

تازه فک کن هنوز خاطره های سفر شروع نشده اینا همه ش پیش در آمده :))

آ من بگردم لهجه دونا خانووووم.آ حالا بوگو خودد چی طوری ؟

سپهر 1393/02/05 ساعت 22:50 http://sepehr2.blogfa.com/

راضی نبودیم به خدا!چرا زحمت کشیدین ؟:)

بابک 1393/02/07 ساعت 09:49

بانو
چمدان بستن را دوست ندارم اما تا دلت بخواهد چمدان باز کردن را ریسه می روم ... سفر هایم بیشتر کاریست و تنهائی ... این تنهائی رفتن ها مویمان را سپید کرده است بانو ... سفر همسفر می خواهد :-)

حالا شما این موهای سفیدتون رو هم بندازین گردن تنها سفر رفتنتون ها

باس از خانومتون بپرسم دقیقن از کی موهاتون سفید شده :)

من چشم بسته بسته ی پیشنهادی بانووو را پیشنهاد میکنم برای سفر مهندس :)

زهره 1393/02/07 ساعت 12:03

کلا مادرا خوب بلدن بزنن تو برجک لحظه اخر
بیچاره احسان که نشد بیاد:(

کلن مامان ها به همین چیزاشونه که مامانند.البت اگه باباها را فاکتور بگیریم و چشم پوشی کنیم :)

+بیچاره من!والا خودش که عشق کرد نیومد:|

ینی عاشق اون کفش آل استار م
فقط یه عیبی که داره از بغلا به مرور زمان جر میخوره
که اونم باید قبل از اینکه بپوشی بدی دورش رو بدوزن، همین

والا ما کفشای آل استارمون رو دادیم جشن عاطفه ها خودمون تق تقی میپوشیم :)

پینوکیو کجایی...!
این روزها دماغ ها کوچکتر می شوند...
و دروغ ها بزرگتر....!

والا دماغ ما که خیر سرش همونقدی مونده تازه روایت داریم گنده ترم شده!!:|

پینکیو بیشین سر جات!

قدم که می زنی...
شعر از سر و کول شهر بالا می رود

شهر را چه به شعر؟
قالیچه ها را هم بی خیال
خطوط دست های مرا قدم بزن...

آقا فرمایشات میفرمایید ها!ما همون روی اعصاب قدم زدن رو ترجیح میدیم :)

بارانی ترین 1393/02/20 ساعت 18:52

اینقدر تند تند آپ میکنی که باید بدوم من!

خب چرا با تاکسی نمیری ؟:)

سلامو درود بر شما وبلاگتون حرف نداره
میشه به منم سر بزنید؟
تبادل لینک کنیم؟

نچ :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد