_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

همیشـــــه سهــــم مـــن از تــــو چقــــدر ناچیــــز اســـت ...

هوالمحبوب:

تهران را با چشمهای بسته دیده باشم،ساعت هفت و چند دقیقه ی صبح درحالیکه با صدای راننده که" آزادی" را داد میزد،خسته و خواب آلود از اتوبوس پریده باشم پایین و ده دقیقه همانطور ایستاده خوابیده باشم و به هیچ صدای راننده تاکسی ای که مرا به "در بست "سواری دعوت میکند توجهی نکرده باشم تا همانطور چشم بسته کمی خواب از سرم پریده باشد و دنبال ترمینال غرب که میدانستم همان حوالی ست بگردم که به فریضه ی مهم دستشویی و گلاب به رویم بپردازم شاید که خواب به کل از سرم بپرد! 

راست ِدماغم را بگیرم و بروم،آن هم چشم بسته و قدم زنان بخوابم تا یک راننده ی اتوبوس که از کنارم میگذرد صدایم کند که در محل سوختگیری اتوبوس ها چه غلطی میکنم و تا بیایم چشمهایم را باز کنم و توضیح بدهم،مرا تنها مسافر اتوبوسش بکند و تا ترمینال برساند و با لهجه ی ترکی اش برایم بلبل زبانی کند که بیراهه رفته ام و من همچنان خواب باشم و فقط برای آنکه بی ادب جلوه نکنم با همان چشمهای بسته از او خداحافظی و تشکر کنم و بعد بروم دست و صورتی آب بزنم شاید چشمهایم باز شد و وقتی ترگل ورگل و با چشمهای تقریبن باز از آن مکان خارج شوم خیال کنم که تهران را دیده ام.

یا زمانیکه فائزه را میبینم،یا هانیه را،یا مادرش را،یا شیوا را،یا زنی که موقع ترمز گرفتن بی آرتی روی من چپ میشود و من بغلش میکنم و او مرا می بوسد و لبخند میزنیم.یا وقتی با فاطمه قرار و مدار میگذارم که ببینمش و نمیشود و نمیتوانم.یا زمانی که ساره را نمیبینم!و همه ی این زمان ها که کوله پشتی انداخته ام و در پایتخت قدم میزنم و سرب قورت میدهم و لبخند میزنم گمان کنم تهران را به چشم میبینم و اینقدر خنگ باشم و نفهمم که تهران درست وقتی با هم روی پل هوایی قدم میزدیم شروع شد.

درست آن زمان که من به خاطر زخم پایم میلنگم و غر میزنم که تو چرا چسب زخم نداری.زمانیکه میگویم گرسنه ام، تشنه ام،که باید بروم دستشویی و تو مرا فلان فک و فامیل حاج باقر میخوانی که فقط بلد است غر بزند! 

تهران درست وقتی که تو چسب زخم به دستم میدهی تا به انگشت پایم بزنم که زخم شده شروع میشود.وقتی کتاب فلیپ کاتلرم را از من میگیری و میگویی که چقدر سنگین است و من برایت قیافه میگیرم که یک ترم تمام این کتاب را به دوش گرفته ام و دانشگاه برده ام و آورده ام و اینقدر هم مثل تو برای سنگینی اش ناله نکرده ام.

تهران درست زمانی برایم شروع میشود که اول صبحی ساندویچ سق میزنیم که من از گرسنگی تلف نشوم و من هی یاد نان خامه ای هایی میفتم که فراموش کرده ام همه اش را بخورم و این انصاف نیست که تو هم یادم نینداخته ای و یا بستنی مگنومی که برایم گرفته بودی و فراموش کردی به من بدهی و معلوم نیست چه کسی به جای من میخوردش و باز غر میزنم. 

تهران برای من با تو شروع شد وقتی که چشمهایم روی تو گشوده شد.وقتی یک عالمه از دستت عصبانی بودم و پر از بغض و به خودم قول داده بودم نه نه من غریبم بازی درنیاورم و عین دخترهای لوس اشک نریزم.همان موقع که به تو حق داده بودم عصبانی شوی ولی حق نداده بودم آنطور برای منی که میخواستم مثلن سورپریزت کنم داد بزنی که خودم سورپریز شوم!همان موقع که به خودم قول داده بودم توی چشمهایت نگاهت نکنم که مغلوب شوم و آخر سر تاب نیاورده بودم و نگاه کردنت تمام قهرها و گله ها را آشتی کرده بود و تهران شروع شده بود. 

تهران با تو شروع شده بود حتی با اینکه ساعتها از آمدنم به پایتخت میگذشت،درست وقتی که بریده بریده نگاهت کرده بودم و گفته بودم گمانم زیر سرت بلند شده که اینقدر بد اخلاق شده ای و بعد مثل یک زن روشنفکر ِاحمق ِ مثلن متمدن گفته بودم که درکت میکنم و به تو حق میدهم اگر اینطور شده باشد و بهتر است با هم حلش کنیم که عذاب وجدان نداشته باشی که منجر به بد اخمی ت شود و تو از طرز فکرم خندیده بودی و خندیدنت مرا هم خندانده بود و گفته بودی که چقدر خنگم!! 

تهران با تو شروع شده بود درست وقتی که من تو را نفس میکشیدم و همه ی نفس ها را تند تند ذخیره میکردم برای روز مبادا یک گوشه ی دنج قلبم و به تویی که فکر کرده بودی فین فین به راه انداخته ام گفته بودم که خنگ تشریف داری! 

تهران با تو شروع شده بود میان آن همه کتاب و مهم نبود چند ساعت از آمدنم در پایتخت میگذشت،وقتی تهران با آن همه بزرگی و جمعیتش تــــو بودی که شروع شده بودی.

تهران با تو شروع شده بود وقتی امید صباغ نو را دیدیم و او تو را شناخت و حرف زدید و وقتی کتابهایش را خریدیم و اسمم را پرسید که برایم در کتابهایش امضا کند و من به جای ذوق کردن،از تو خجالت کشیده بودم که مرا الهام عزیز خطاب کرده و یا بهترین شعرش که عاشقش بودم و بارها برایت خوانده بودم را با دستخط زیبایش برایم نوشته که :"حسود نیستم اما کسی به غیر خودم...غلط کند که بخواهد رقیب من باشد." 

تهران با تو شروع شده بود وقتی یاسر قنبرلو را دیدیم و گرم احوالپرسی کرده بود و با هم حرف زده بودید و قرار مدار گذاشته بودید و من تمام مدت حواسم به نگاهش بود که چقدر متین و حساب شده به آدم ها نگاه میکند.درست مثل یک مرد تمام عیار و بدون اینکه کسی متوجه باشد نگاههای منقطع و سنجیده همراه با غرور و تواضع نثار مردم میکند.تهران با تو شروع شده بود وقتی یاسر اسمم را پرسید و مرا در کتابش دوست عزیز خوانده بود و به اسم و فامیل صدایم کرده بود و من چقدر یاد حنانه افتاده بودم که میتواند به اندازه ی تمام آسمان و زمین به مردش ببالد و خود را خوشبخت ترین زن دنیا تصور کند. 

مهم نبود چقدر از بودنم در پایتخت میگذشت وقتی تهران درست از وقتی شروع شده بود که روی سکو نشسته بودیم و تو برایم صباغ نو میخواندی که "من یوسف قرنم زلیخا خاطرت تخت...این بار میخواهم خودم گردن بگیرم".وقتی برایم یاسر میخواندی که :"تو و این کافه های سر در گم...تو و این ...خاک بر سرت یاسر!". و من فقط به همین تک مصرع یاسر فکر میکردم که :"آه یوسف تو دیگر که بودی..." و هزار بار تکرارش میکردم و در تو محو میشدم تا تهران باز هم شروع شود وقتی که تو از فاضل حرف میزدی و منزوی،از کاظم بهمنی و قیصر،و من همه ی تلاشم را به کار می بردم تا به جای غرق شدن در گرداب چشمهایت شنا کنم حالا که تهران شروع شده! 

تهران با تو شروع شده بود وقتی مهدی فرجی را در راه دیده بودیم و تو را شناخته بود،طاهری را که با تو احوالپرسی کرده بود،صاحب علم را که از دیدنت ذوق مرگ شده بود.تهران با تو شروع شده بود درست وقتی به تو گفته بودم که سال بعد تو پشت این پیشخوان کتابت را برای مردم امضا میکنی و من با همه ی وجود به تو افتخار میکنم و همه بیشتر از پیش دوستت خواهند داشت و با تو عکس یادگاری میگیرند اما هیچکدامشان اندازه ی من عاشقت نخواهد بود و تو به من خندیده بودی و من فقط به این فکر کرده بودم که یعنی ممکن است مردم را به چه اسمی توی کتاب شعرت خطاب کنی و برایشان امضا کنی و اینکه من آن موقع چقدر باید سعه ی صدر داشته باشم! 

تهران با تو شروع شده بود میان آن همه کتاب وقتی قیدار خریدیم،وقتی تیمور جهانگشا خریدیم و وقتی به کتابفروش پیشنهاد دادیم بهتر است شوهر آهو خانم از زنش طلاق بگیرد وقتی کتابش اینقدر گران پایمان در می آید.وقتی هزار و یک شب خریده بودم و تو به خریدم جدی نگاه نکرده بودی و من حرص خورده بودم.وقتی کتاب احسان پور تمام شده بود و تو قول داده بودی وقتی دیدی اش از خودش برایم با اسم و امضا تحویل بگیری.وقتی کاظم بهمنی خریده بودیم و حامد عسکری.وقتی "ن" خریده بودی و جلیل صفر بیگی.وقتی رمز بن های کتاب را هی اشتباه میگفتیم و میخندیدیم.وقتی گفتی برای گل دختر به جای کتاب،عروسک انگشتی بخریم.یا وقتی با یک عالمه جستجو برای الناز کتاب کنکور خریدیم.یا وقتی شوهر و برادر نفیسه به من زنگ بودند که برایشان هفت جلد کتاب خواجه ی تاجدار بخرم و یک دفتر چهل برگ و پاک کن.و بعد با نفیسه یک عالمه خندیده بودند و من از خستگی عصبانی شده بودم که این همه راه رفته ام تا اطلاعات و برایت با حرص تعریف کرده بودم که زن و شوهر سر کارم گذاشته اند و صورت خسته اما خندان تو من را هم خندانده بود.

 تهران با تو شروع شده بود وقتی شیوا ما را به بستنی دعوت کرده بود و با هم در مورد هنر و موسیقی و روانشناسی و آدمهای کله گنده حرف میزدید و من عین بز اخفش بدون اینکه سر در بیاورم سر تکان میدادم و توت فرنگی و آلوچه هایی که شیوا آورده بود را میخوردم.وقتی که شیوا میگفت پیانو میزند و تو در مورد آلات موسیقی ای که نواخته بودی حرف میزدی و من هم وسط بحث جدی تان ادعا کرده بودم قابلمه میزنم و گاهی هم در ِ قابلمه!و شما خندیده بودید و باور نکرده بودید که راست میگویم و فرنگیس که همیشه حرص میخورد که چرا سر و صدا به پا میکنم میتوانست شهادت بدهد و حتی گل دختر که همیشه از این کار من کیف میکند و از شانس بد من هیچکدام نبودند که حقانیت گفته هایم را اثبات کنند! 

تهران با تو شروع شده بود درست یکی دو ساعت به رفتن من وقتی ادای آرایش کردنم را در می آوردی و وقتی که آیینه تعارفت میکردم و ادعا میکردی آینه احتیاج نیست و میتوانی از حفظ  آرایش کنی!!! 

تهران با تو شروع شده بود وقتی خسته در حال برگشت بودیم و من به این فکر میکردم که چه حیف که این کوله پشتی لعنتی باعث شده بود پاپیون پشت مانتویم که اینقدر دوخته شدنش برایم مهم بود دیده نشود و تو گفته بودی نصبش کنم روی پیشانی ام که همه ببینند و من باز غر زده بودم که تو متوجه اهمیت پاپیونم نیستی و یواشکی یک دل سیر ذوق مرگ داشتن و طنازی ات شده بودم. 

تهران با تو شروع شده بود درست توی مترو وقتی موقع برگشتن من باز یاد نان خامه ای ها و بستنی و نُقل هایم افتادم که فراموش کرده بودیشان.وقتی که در مورد جزییات آدمهای اطرافمان فوضولی میکردم و تو خسته و کلافه دل به دلم میدادی!

تهران درست وقتی شروع شد که با عجله بدون یک خداحافظی درست و حسابی سوار اتوبوس شده بودم و از خستگی و تشنگی در حال تلف شدن بودم،درست لحظه ای که به خاطر تلفن الناز اشکم در آمده بود و تو برایم آب آوردی و من دلم میخواست از خوشحالی بمیرم.

تهران با تو شروع شده بود درست وقتی اتوبوس به راه افتاد و تو موبایل به دست جلوی شیشه ی اتوبوس در حال حرکت با همه ی خستگی ات ایستادی و از پشت تلفن از من خداحافظی کردی و آنقدر خسته بودی که فراموشت شده بود برایم بخوانی:" بگو که موقع رفتن چگونه جا دادی ... درون ساک خودت قلب بی قرارم را؟!"

تهران دقیقن وقتی شروع شده بود که من از تو دور میشدم و با تمام خستگی ام در جاده پر از بغض بودم که چرا تهران این همه دیر شروع شده بود...!

الـــی نوشت :

یکـ) اردی بهشت باشــــد ...

دو) آه یوسف تو دیگـــر که بودی ...؟!

سهـ) ...

نظرات 42 + ارسال نظر

تو قسمت منی اما فقط در این کلمات

همیشه سهم من از تو چقدر ناچیز است....

تاوپلج 1393/02/21 ساعت 14:29 http://tovpelej.blogfa.com

قلم توانایی داری!
باریکلا

با تشکــر از قلم توانامون :)

عسل 1393/02/21 ساعت 15:31 http://sooz-o-saaz.blogfa.com

الـــــــــی ...
همه ی دو روزی که نمایشگاه رفتم با خودم میگفتم الی هم این روزا میاد تهران .... از همه بیشتر وقت بستنی خوردن ...
این واژه ها ... منم خاطره گردونی کردم باهاشون و از پسشون.....

عسل بانو کمی اونطرف تر از پایتخت من منتظرم که یه روز من رو به بستنی خوردن دعوت کنی و من هی برات عسل بانو بخونم...

باشه عسل؟

تمام حرفها پشت سرت بود!
به دنبالت الفبا را قدم زدم، تو "حرف" نداشتی...

بدخُلقم و بدعهد، زبان بازم و مغــــــــرور

پشت سر من حرف زیاد است! مگرنـــــه ؟ :)

یارو میره خواستگاری...
از دختره خوشش نمیاد، به بابای عروس میگه: ما میریم یه دور می زنیم، بر می گردیم، راستی تا ساعت چند بازید؟؟

بعد پدر عروس چی میگه؟

اگه حرف وزن نداره،
پس چه جوری کمر آدم رو می شکنه؟!

اون خوابه که وزن نداره اما سنگینه .
مگه شما در دوران طفولیتتون پیک شادی نداشتین آقا؟
این رو توی پاورقیش نوشته بود :)

(▓▓▓(̅(_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅_̅()ڪے

دارم برگ می کشم اما نه سیگار برگ!
برگ برگ خاطرات سوخته ام را که داخل سیگارم ریخته ام...

استعمال دخانیات اینجا اکیدا ممنوع ه آقا

حالا چه جای توتونش خاطره باشه چه برگ چه گلبرگ چه عنبر نسارا!

والا :|

میس راوی 1393/02/21 ساعت 17:14

میدانی الـــــــــی جانم که من دلم میخواست با این پستت دوباره گریه کنم؟

میس راوی تو دیگه نه!

تو باید همیشه بخندی دختره کاشی های آبی ِ شهر من :)

زود باش بگو سیــــــــــب :*

تو کوچه ای هستی که من از آن گذشته ام،
امّا من از آنِ تو نیستم!

ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری

بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است...

حالا خوددانی :)

الی..دختره خوب, تو معرررررکه ای.فقط همینو میتونم بگم
همیشه توی نوشته هایی که با این استادی مینویسی غرق شدم!

دستت رو بده بیا بالا.خدا وکیلی اردی بهشت ما رو عزا نکنید جون بچه هاتون .در ضمن شنا پس چرا بلد نیستی دختر؟

+خانوم چوبکاری میفرمایید ها :|

عنوان پستت منو کشت

الــــی...

زنده کن این مرده را با گیسوان عیسویت ... :)

گریه کن که گر سیل خون گریست
ثمر ندارد
ناله ایی که ناید ز نای دل
اثر ندارد
هرکسی که نیست
اهل دل ز دل
خبر ندارد
دل ز دست غم
مفر ندارد ...

ساره 1393/02/21 ساعت 22:22

از یک جایی به بعد، آغاز و پایان شهرت، سرزمینت ، وطنت، میشه بودن و نبودن نگاه کسی در جایی که هستی، و هر چیز دیگه فقط تصویر پس زمینه ست.

نگاه کسی در جاییه و البته سن مارکو

جاییکه با اینکه ندیدمش دوسش دارم خانوم مهندس

زهره 1393/02/21 ساعت 22:37

در تمام مدتی که می خوندمت این اهنگ داشتم مرور می کردم
چرا ندیده ای که از غمت فغان رود به اسمان
چه گویمت مرا فدا کردی
مگر که جان به لب رسدکه یادت از نظر رود
چرا تو بی خبر ز ما رفتی
چه می شود که عیان شوی
مرا عزیز جان شوی
چرا بی خبر ز ما رفتی
بگو چرا بگو کجا رفتی.....
دیده بر رهت دارم.....
تا دوباره برگردی......به هر کرانه رفته ای ....به یک بهانه رفته ای...دلم نشانه رفته ای
دوباره پیشه من بیا.....
ببین که دل شکسته ام....
یه دختر که تو ظاهرش دختر بچه پنج ساله .....اما تو وجودش یه دختر خانوم و محکم....
آخ الی قابلمه نواختن بلدی پس؟
الی لباس محلیت چقد خوش رنگ و نازه دختر درست مثل خودت....
تهران با تو شروع شد.....با ........تمام می شود

زهره زهره زهره میدونی من چقدر این عزیز جان فریدون را دوس دارم؟؟

دیده بر رهت دااااااااااااااااااااااااارم...در دل شب تاااااااااااااااااارم...

وای زهره زهره زهره...
.
.
یه دختر خانوم و محکمم پس چی ؟قابل توجه اونایی که میگند من خنگم!(آیکون پز دادن :) )

من نمیدونم چرا نمیشه بقیه پست سفرنامه کردستانم را بنویسم تا برسم سراغ اون لباس محلیه.عجبا :|

دارا 1393/02/21 ساعت 22:40

خب!
باید گفت یکروز بسیار کمه برای تهرون موندن.
اونهم یکروز شلوغ و پرمشغله.
دیدن چهره هایی که آدم همیشه فقط خوندتشون، مزه خاصی میده. من هنوز که هنوزه دیدار شاملو رو مزه مزه می کنم.
خب!
خوب کردین با خودتون کوله پشتی آوردین. وگرنه الان چند تا شماره ایرانسل توی جیبتون بود که هیچکدوم جای کتابهاتونو نمی گرفت.
پاییز مهمون تهرون باشین. آبروش حفظ میشه.

خب آدمهایی که دیده بودم آدمهای واقعی ام بودند که مدتها از دیدنشون میگذشت.آدمهای چندین و چند سالگیم که فرصت نکرده بودم اون روزها که باید ببینمشون.
باید یه بار جدا برای دیدن اونایی که فقط خوندمشون بیام پایتخت.البته اگه فرصت سربرگردوندنی باشه :)
تهران همیشه کوله پشتی میخواد و احتیاط برای حفظ کوله پشتیت :)

عسل 1393/02/21 ساعت 23:23 http://sooz-o-saaz.blogfa.com

فکر کن که من پا بذارم به زمینی که هزار بار با واژه های تو قدمشون زدم و با تو بستنی نخورم ... اصلن میشه آیا ؟؟...
من از حالا دعوت نامه ی یه عصر طلایی رو فرستادم خانــــــوم

مردم میشه؟؟:)

از همین حالا بی صبرانه منتظر اون عصر طلایی ام :)

گرات 1393/02/22 ساعت 09:52

تو خوب مینویسی الی.خیلی خوب و این خوب و خوب نوشتنت باعث میشه آدم را بزرگتر از اونی که هستند نشون بدی.بهشون شخصیتی بدی که به داشتنشون غبطه خورد.خوب این بد نیست تا زمانی که آن آدم باورش بشه و بعد بخواد از بزرگ بودنش استفاده های نابجا بکنه.کاش تهرانت همانقدر خوب باشه که مینویسی.............

اگر در دیده ی مجنون نشینی ...

به غیر از خوبــــی ِ لیلـــی نبینـــی :)

شما خودتون یه پا - بلکه هم بیشتر- مهندسین. قسمت نشد یه سن مارکو در خدمتتون باشیم. به نظرت میشه با پست برا کسی بستنی فرستاد ؟

شما هنوز متوجه نشدین بستنی و خوردنش واسه خاطر اون آدمی که همپایه ی بستنی خورونت میشه با ارزشه؟

بستنی را با پست بفرستین،ساره مون را کی با پست بفرسته؟:)

تنهایی با ارزشه
چون خالی از آدمای بی ارزشه...

از بی هنری نیست اگر خانه نشینم

پیشینه ی منت کشی از خلق ندارم...:)

از کل حرفهایی ککه زدی و نخوندم فقط مصرعی رو دیدم که دیوانه ی شعرش هستم ...

از تنم تا تنش یک وجب بود
وقت چسبیدن لب به لب بود
عقل اما جدایی طلب بود
بود! اما دخالت نمى کرد!

عشق من ، لکه ی دامنش بود
من حواسم به پیراهنش بود
او حواسش به مرز تنش بود
بود! اما رعایت نمی کرد!

آن شب از جان مستم چه میخواست
دست او روی دستم چه میخواست
وسوسه از شکستم چه میخواست
تف بر این ارتجاع صعودی!

دستش افتاد در موج مویم
پاره شد جامه از رو به رویم!
مانده ام از چه چیزی بگویم!
آه یوسف! تو دیگر که بودی...

یاسر قنبرلو


مرسی

عقل می‌گوید : « این کار زشت است »
عشق می‌گوید : « این سرنوشت است !
اولین درب های بهشت است
آخرین دکمه های لباســش ! »
باز کردم ! رسیدم به آتش !

آتش ، امّــا برای سیاوَش !
خیره در سرخی ِ التماسش
غرق در آبی ِ چشم هایش
من حواسم به او ... او حواسش ...
آخرین دکمه های لباسش ...
آخرین دکمه های لباسش ...

سلام اِلــــی خانم
همین الان فهمیدم کارشناسی ارشد عمران دانشگاه دولتی قبول شدم. به حدی ذوق کردم که نـــگو و نـــپرس. انشاءالله شما هم دکترا قبول میشید خواهر خوبم.
برای همه جوانان ایران زمین آرزوی توفیق دارم.
....

به میمنت و مبارکی
اردی بهشت همیشه پر از خبرهای خوبه
از اتاق فرمان اشاره میکنند یادآوری کنم شیرینی فراموش نشه لدفن :)

drod bar shoma banoo
ba rozhaye naneveshtan yadeh ma bodid besiyar spasgozarim .
besiyar neveshteh khobi bod afarin bar ghalamat

نوش روانتون آقاااااا :)

مادربزرگم میگه: اولش که این کامران و هومن رو دیدم فکر می کردم زن و شوهرن، تو نگو خواهر برادرن...!

_______________$$$$$__$$________$$$$$$$$
__________$$$$__$$$$___$$_____$$$$$____$$
______$$$___$$$$________$$_$$$______$$$
___$$$_$$$$______________$$_______$$$
$$$_$$$$____________$$______$$$
$$$$_________________$$$_____$$$
$$________________$$$_____$$$
$$_____________$$$_____$$$
_$$________$$$$____$$$$
__$$____$$$_____$$$$
___$$_$$$$___$$$$
____$$_____$$$$
__$$_____$$$$
$$____$$$$
$$_$$$$
$$$$$_____$$$$$___________$$$$$__________
_________$$$$$$$_________$$$$$$$_________
_________$$$$$$$_________$$$$$$$_________
__________$$$$$___________$$$$$__________
__$$$$_____________________________$$$$__
_$$$$$$___________________________$$$$$$_
__$$$$$$_________________________$$$$$$__
___$$$$$$_______________________$$$$$$___
____$$$$$$$___________________$$$$$$$____
______$$$$$$$_______________$$$$$$$_____
_________$$$$$$___________$$$$$$________
____________$$$$$$ $$$$$$$$$$$____________

چقدر مامان بزرگتون فرهیخته اند ماشالا :)

چند سالشون هست حالا؟

من تا همین پارسال فکر می کردم فاتحه رو این جوری باید بخونی: پِسپِسپِسپِسپِسپِس خدا بیامرزتش!

بعد دقیقن از پارسال به بعد چه طوری خوندین؟:|

زیبایی ات
دیکتاتوری است که
کلمات را در من به گلوله می بندد...
هر لحظه،
شعری در من شهیـد می شود...

رحمه الله من قرأ الفاتحه مع الصلوات :)

من از بچگی یک ستاره رو نشون کرده بودم توی آسمون و می گفتم این ستاره بخت منه... وقتی فهمیدم چراغ دکل مخابراته کمرم شکست!
*      *   ★     ★  ♡  *
   ★           ☆ 
  ♡      ★  *  ★   *   ☆
★  *  ★   *   ☆  ★  

♥   *   ★     ★  ★  *
♡   ☆           ★ 
  ♥      ☆  *  ★   * ♥  ★

*      *   ★     ★  ♡  *
   ★           ☆ 
  ♡      ★  *  ★   *   ☆
★  *  ★   *   ☆  ★  

♥   *   ★     ★  ★  *
♡   ☆           ★ 
  ♥      ☆  *  ★   * ♥  ★
*      *   ★     ★  ♡  *
   ★           ☆ 
  ♡      ★  *  ★   *   ☆

حلال زاده به مامان بزرگش میره :)

سلام اِلــــی خانم
ممنون که به نظرات بنده توجه می فرمائید.
عیــدتون هم مبارک

رویاهایم را امشب می گذارم دمِ در... بیچاره رفتگر...

عجالتن دیروقته دیگه و رفتگر ه رفته.
باس فردا شب بذارید رأس ساعت نه شب :)

و عید شما هم آقااا :)

[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

زمین اگر برابر کهکشان تکرار شود

حجم حقیری است

که گنجایش بلندی تو را نخواهد داشت

قلمرو نگاه تو دورتر از پیداست

و چشمان تو معبدی

که ابرها نماز باران را در آن سجده می کنند

این را فرشته ها حتی می دانند که

نیمی از تو هنوز

نا مکشوف مانده است.

زمین

بی تو تاول معلقی است

بر سینه ی آسمان

و خورشید اگر چه بزرگ است

هنوز کوچک است

اگر با جبین تو برابر شود !

دنباله تو

جنگل خورشید است

شاید فقط

خاک نامعلوم قیامت

ظرفیت تو را دارد

زمین اگر چشم داشت

بزرگواری تو این سان غریب نمی ماند.

سلمان هراتی

[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

فرخنده میلاد عصاره خلقت ، مولای عارفان امام علی (ع) را

تبریک می گویم !

[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

عید بانوی آبان ما هم مبارک...

یک عالمه مبارک :)

تهران با تو شروع شده بود .... بسیار زیبا

با من هم شروع شده بود .... اما ... حیف

شروع شدن ها حیف نداره بانوی آبان

حتی اگه تموم شده باشه :)

حجم خالی تو با وجود هیچکس پر نمی شود،
حالا هی بگو: دوستان به جای ما...

یعنی ایشون اینقدر حجیم تشریف دارند؟!

آنقدر آرزوهایم را به گور برده ام که دیگر جایی برای جسدم نیست...

خدا آرزوهاتون را بیامرزه :|

از گلی که نچیده ام
عطری به سر انگشتم نیست،
خاری در دل است...

شاید خار مغیلان باشه!

خیلی تند رفت... کودکی هایم با آن دوچرخه قراضه...
کاش همیشه پنچر بود...

والا ما همون یه دوچرخه رو هم نداشتیم که قراضه باشه :)

با خیال تو زیر باران قدم می زنم...
بی چتر و بی خیال از خیس شدن!

راستی چتر برای چه؟
خیال که خیس نمی شود!!

من که خیس میشم!

من آدم نیستم؟!وا!

فقط خواستم بگم آدما چقد حرف مشترک دارن بانو... هم توی این پستت پر بودم از احساس مشترک و تهرانی که با اویم شروع شد توی همین روزهای نمایشگاه کتاب و چقد حرف های دلم رو قشنگ چیدی کنار ِ هم توی پست بعدیش...

تهران هر لحظه و هر دقیقه و هر ثانیه صدها بار شروع میشه حتی وقتی تهرانی در کار نباشه...

حرفها مشترک نیست ساغر،حسی که وجود داره مشترکه،اونم فقط واسه اینکه مبدأ و منشأش یکیه.و تو با شروع تهرانت به اون و حرف اون نزدیک میشی واسه همین یهو همه ی حرفها مشترک و یکی میشه :)

ممنون که هستی ساغر :)

مادربزرگم می گفت:
اگه میخوای خدا رو بخندونی؛
از برنامه هات براش حرف بزن...

از مامان بزرگت بپرس اگه از برنامه هام براش زل بزنم چی؟

میخنده؟:)

لیلی 1393/02/24 ساعت 02:45 http://zangareh.blogfa.com/

همیشه پای یک تهران در میان است !

همیشه پای یک تهران در میان است :)

خیلی زود بود ولی دعایت گرفت مادربزرگ... پیر شدم...

مامان بزرگتون همون نبود خیال میکرد کامران و هومن زن و شوهرند؟:)

فریناز 1393/02/28 ساعت 20:23

چقدرررر این پست و کلمه هاش آشنا بودن...

چوون چند ساله دارم به وضوح تجربه ش می کنم...
و آخرش تهران یه جور غریبی شرو می شه اینقدر که دلت می خواد بزنی پیام های بازرگانی قبلش!!!

و حتی قبل از شروعش

دلم می سوزد که تهران هست

من هستم ....

او نیست .....

و تهران را میشود به خاطر اویی که یک روز بوده دوست داشت...

ببخشیدا، ما اونقدر فهیم هستیم که وقتی یکی کامنت دونیشو می بنده یعنی اینکه اظهار نظر نفرماییییییم .... ولی !

شده عاشق باشی و عشقت قولشو شکسته باشه ؟ بخشیدیش یا حالشو گرفتی ؟! حکایت ما و خداست الی. ما معشوقیم. مثل یه بچه ی دو ساله ی تخس و لجباز دم به دم عهد میشکنیم و قشقرق به پا میکنیم و پر از طغیان و سهل انگاری می شیم و آخرش که دست از پا دراز تر برمی گردیم ، همیشه بخشیده می شیم.

از اون بچه تخس و لجبازها که پررو هم هست.یعنی یه سر سوزن هم از کاری که کرده پشیمون نیست ولی دلش هم نمیخواد خداش دوسش نداشته باشه.در ضمن دلش میخواد بیشتر از قبل هواش رو داشته باشه،قبلن ها یه ببخشید میگفت ولی الان ...

اون بچه هه منم :|
+کامنتت خیلی خوب بود واسم خانوم مهندس.چقدر خوبه با تمومه فهیمیت نظر اظهار کردی

ساره 1393/03/05 ساعت 23:15


ما حرف نزنیم میگن ترشیدیم !
برای منم دعاهای خوب خوب کن. فردا روز بزرگیه .

اصلن بعضی آدمها به حرف زدنشون موندگارند و شهره،مثلن مثل ساره :)

میگما من همه ی این کامنتها رو با صدای خودت میخونما

یه عالمه دعای خوب خوب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد