_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مـرا ببخــــــش اگـــر از تـــــو کــم نمی خــــواهــم ...

هوالمحبوب:

زیـــادی از ســـر من چـــون نخواســتم جــز این

مـــرا ببخــش اگـــر از تـــو کــم نمی خواهــــم ...

همین دوازده روز پیش بود که موقع خوابیدنت گفته بودم که ... و تو تا صبح نشسته بودی و پا به پای من نخوابیده بودی و من هی زور زده بودم که به خاطر تو هم که شده بخوابم و نتونسته بودم و هی زور زده بودم که خودم رو جمع و جور کنم که یعنی خوبم و تو فهمیده بودی که نیستم و تا صبح کنارم نشستی.

همین یازده روز پیش بود که یک ریز و بلند بلند گریه کرده بودم و تو دل به دلم داده بودی و هیچ نگران نبودم که ضعیف به نظر بیام و اعتراف کرده بودم که خسته شدم و تو گفته بودی که می دونی و تا همیشه کنارمی.

همین ده روز پیش بود که بعد از دو شب بیخوابی ناخودآگاه بدون اینکه بهت خبر بدم خوابم برده بود و تو تاصبح چشم روی هم نگذاشته بودی از نگرانی و من خواب هفت پادشاه رو میدیدم و تو ثانیه ها رو میشمردی تا هوا روشن بشه و فردا صبح به جای تنبیه کردنم از این همه سهل انگاری با همه ی دردت وقتی که زور میزدم از دلت در بیارم ،فدای سرت تحویلم دادی.

همین یک هفته پیش بود که خودسر شده بودم و حرف هیچ کسی توی گوشم نمیرفت و داد زده بودم و حرص خورده بودم و مرغ یک پام را بغل گرفته بودم و سر به بیابون گذاشته بودم که سرم داد کشیدی که اندازه ی یه نخود عقلم رو به کار نمیندازم و مرغ یک پام را گذاشتم زیر چونه م و یک ساعت تموم وسط جاده نشستم و روی اون سکو به حرکت ماشین ها زل زدم و گریه کردم و در جواب نفیسه که بهم گفت قبلن ها طاقتت بیشتر بود گفتم "پیر شدم!" و باز رفتم و نشستم روبروی معصومه و فقط به خاطر اینکه ناراحت نشی و نباشی و فقط به خاطر همه ی اعتمادی که به حرفات داشتم و دارم ،زور زدم خودم رو جمع و جور کنم و دل دادم به اونی که ناراحتم میکرد تا به قول تو آخرش خوب تموم بشه و گمونم شد.

همین سه روز پیش بود که روز تولدت اون هم اول صبحی دیر شدن کارت رو به جون خریدی و روزی که قرار بود پر از شیرینی باشه رو با تلخی روز من شریک شدی تا آب توی دل نا آرومم تکون نخوره.

همین امروز...همین امروز که بهت گفته بودم سهم من از همه ی تو به اندازه ی یک بند انگشته که اون یک بند انگشت رو هم باید با همه اطرافیات سهیم کنم،همین امروز که گفته بودم روز تولدت که روز من بوده و سهم من از تو به اندازه ی قولی که بهم دادی هم نبوده،همین امروز که یادم رفته بود چقدر با همه ی نبودنت هستی ،به خاطر کم بودنت ازم معذرت خواستی و هیچ بهم نگفتی که چقدر بی انصافم.که چقدر سوی چشمام کم شده که این همه بودن را ندیدم و نمیبینم.

همین امروز که من خودم رو اونقدر محق میدیدم که گله کنم و به همون اندازه باید این همه نبودن رو چشم پوشی کنم و نباید از قولی که بهم داده بودی و بهش عمل نکردی دلگیر باشم که مبادا دلگیر باشی،هیچ بهم نگفتی که چقدر بد شدم و سهل انگار که این همه بودن به چشمم نمیاد که خیال برم داشته که نیستی.که خیال برم داشته که نبودی.که چشم دوختم به همه ی نبودن ها وقتی که این همه هستی و یادم ننداختی که خودم برات خونده بودم "از فرط بودن است که پیدا نمیشود..."

نمیدونم!!شاید به قول نفیسه کم طاقت شدم و شاید هم به قول الـــی پیر و شاید هم به قول تو با روشی که در پیش گرفتم دارم میرم به سمتی که خیلی چیزها لذتش رو برام از دست داده و قراره که بده ولــی میدونم و مطمئنم همونقدر که ممکنه لذت خیلی چیزها و داشتن خیلی چیزها برام از بین بره و کم رنگ بشه اما به همون اندازه لذت داشتن تو برام به اوج میرسه و روز به روز بیشتر میشه،درست مثل شرمنده شدنم از این همه خوب بودنت.

+من را ببخش بابت احساس خسته ام

من را ببخش بابت این فکــرهای خــام ...