_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

سلام علیکـم تو خرسـی؟... تو که میبینـی پـس چرا دیگـــه می پرسـی؟!!!

هوالحبوب:

همیشه باید حواسم باشه گولش رو نخورم و توی بدترین وضعیت مالی م پولم رو خرج اونایی که تحریکم میکنه واسه گلدختر بخرم نکنم،درست مثل اون که باس خوب حواسش رو جمع کنه گول من رو واسه خریدن بستنی و ساندویچ و پن پن سه سوت نخوره که رژیمش به هم میخوره و با همه ی حواس جمعی مون هر دوتامون همیشه گول همدیگه رو میخوریم.

این بار هم تا دید من عین سنجد نیشم شل شده و دارم غش و ضعف میکنم و کتابا رو زیر و رو میکنم و هی خاطره ی همه ی قصه ها رو واسه اون و مغازه دار تعریف میکنم خیال کرد باز گولش رو خوردم! اما این دفعه اشتباه میکرد...همه ی اون کتابا رو واسه خودم میخواستم.از تک تکشون خاطره داشتم و خاطره ی خوندن و نداشتن هر کدومشون عین فیلم از جلوی چشمام رد میشد و بلند بلند واسه اون و مغازه دار تعریفش میکردم و مغازه دار هی طمع میکرد و کتابای بیشتری بهم معرفی میکرد و من خر ذوق تر میشدم .

مامانی و میتی کومون هیچ وقت اجازه ندادند  وقتی که بچه تر بودم کتاب قصه ی شعر داشته باشم.همیشه خونه مون پر بود از سروش نوجوان و کودکان و مجله ی باران و رشد نوآموز و دانش آموز و کتاب داستان های پدر و مادر دار و عبرت آموز و علمی ،فرهنگی ،هنری!

کتاب قصه ی شعر از نظر اونا مال بچه قرتی های نفهم بود که از کتاب خوندن فقط قر و فِرِش رو بلد بودند و بشکن و بالا انداختنش رو.حسرت به دل داشتن حسنی ما یه بره داشت و گربه ی من ناز نازیه موندم و فقط اجازه داشتم از دوستام قرض بگیرم و بخونم و پس بدم و یا اگه زیاد دوست دارم که داشته باشمشون از رووش مدل سازی و کپی کنم توی دفترچه ی نقاشی م!

من باید ایرج میرزا(!) و ابوالقاسم حالت و سعدی میخوندم نه کتابای گروه سنی الف!من حتی روز تولدِ نه سالگی م کتاب "ربه کا"ی دافنه دوموریه رو هدیه گرفتم نه "ده تا جوجه رفتن تو کوچه"!

و اینجوری شد که همیشه چشمم دنبال کتاب زهرا رضایی و سمیه سجادی و اعظم فتحی و فاطمه رجایی و اعظم ترابیان و آسیه رنجبر و ماندانا شاهین و ... بود!

اینجوری بود که همیشه دلم میخواست همه شون کتاباشون رو یه روز گم کنند تا من پیداش کنم و واسه خودم بر دارم.و اینجوری بود که تا توی اون زیر زمین چشمم افتاد به این کتابا یهو حسرت بچگی م تازه شد و همه شون رو با ذوق برای خود ِ خودم خریدم و حین خرید و معرفی مغازه دار شعر تک تکشون رو که حفظ بودم با نیش شل و پت و پهنم میخوندم و به قول نفیسه عین ندید بدیدها آبروی خودم و اون رو می بردم...!

+یکی دوتاش رو از قبل برای خودم خریده بودم :)

الـــی نوشت :

یکـ) اتفاق،اتفاق می افتد...

دو ) امـــروز رو به فال نیک میگیرم با همه ی احتیاط و اضطرابــم.خاطره تعریف کردنش بماند برای بعد که من یادم هست و شما نه :)

سـهــ) ...

نظرات 19 + ارسال نظر
عسل 1393/06/16 ساعت 23:44 http://sooz-o-saaz.blogfa.com

الــــی .... اینارو از کجا پیداکردی دختر؟؟؟
وای الی .... اینارو از کجا پیدا کردی ..........

مجتمع بلوار توی زیرزمینش.یه مغازه اسباب بازی فروشی بود :)

admin 1393/06/17 ساعت 01:10 http://pam-tr.blogsky.com

سلام جالب بود ولی من جالب ترشو دارم
mona

منتظرتم

:)

نگار 1393/06/17 ساعت 12:32 http://passenger.blogfa.com/

هووووم...
منم عاشق این کتابام...

اونام عاشق شماند :)

... 1393/06/17 ساعت 17:44 http:// undertherin.blogfa.com

هه!من گربه من ناز نازیه رو داشتم...برخلاف الان داداشم بسیار اهل مطالعه بودم اط پشت دستمال کاغذی گرفته تا سروش بانوان تو امامزاده و کارت عروسی...فقط میخوندم...اونام برام کتاب زیاد میخریدن ولی نه اونقدر که من پتانسیلشو داشتم...کمتر..
یکی از ذوق هایی که واسه مشهدرفتن داشتمم خرید کتاب از کتابفروشی آستآن قدس بود همیشه اونجا کلی کتاب میخریدم...
حسنی و عروسی خاله سوسکه و آقآ موشه رو هنوزم دارم...
هیچیشو دور نریختم فقط این پسرک احمق بهشون آسیب رسونده...

بزن نصفش کن از وسط...!

داداشتو گفتما

مهبد 1393/06/18 ساعت 15:41 http://nazlee.blogfa.com

یادش بخیر
چه خاطرات ِ دوری به نظر میاد، انگار 100 ساله شدیم و نفهمیدیم...

مگه صد شاله شدیم؟کی؟من نفهمیدم :)!

م.بانو 1393/06/19 ساعت 11:55 http://m-z-f.blogsky.com

وااااااو.
من هم این کتابها را دوست میدارم.هنوزم چشمم دنبالشونه.

ای روزگااار

بیا برو از همین جا که من خریدمشون بخر خب .یه عااااااااااااااالمه داشتا

سلام ، خوبی الی خانوم ؟
من همیشه پای برگزاری این صدای ما که میشه مزاحمت میشم .
راستش یادم نمیاد فایلهایی که برام فرستاده بودی رو چیکار کردم :(
لطف میکنی برای مرحله ی نیمه نهایی یه کار برامون انتخاب کنی و بفرستی ؟ خوشحال میشم :)

خوبه والا!فایل دختر همسایه تونم بود همینجوری نگهش می داشتی ؟
خوشم باشه :)

چقد نوستالژی داشت ...

شما رو به شنیدن ترانه ی نوستالوژی گوگوش که ازش خوشم نمیاد و ابی که ازش خوشم میاد دعوت میکنم

فایل دختر همسایه که جاش تو قلب ماس :)))

ممنون :)

دلتون انباری تشریف داره ماشالا :)

الی چطوری؟
می خونمت هنوز دخترک نازنین

اول اعتراف کن کجایی،بعد من برات ذوق کنم که هستی :)

زهرا 1393/06/20 ساعت 22:10

سلام الی چطوری؟
دلم برات تنگ شده بود
چایی نخورده دخترخاله شدما
همیشه خوب باشی دخترخوب!!!!

خوب کاش یه آدرسی چیزی میذاشتی بفهمم کدوم دختر خاله می :)

ساره 1393/06/20 ساعت 23:57

حالا سیستم ما برعکس بود. هیچ برامون دزده و مرغ فلفلی میخریدن و گربه من نازنازی و دلبر و ایناس، هی ما یواشکی می رفتیم سراغ کتاب درسی های مامان و آناتومی گری ورق میزدیم و شبا کابوس اعضا و جوارح بدن می‌دیدیم. تا بعدش که پانسمان کردند خونه ی مادر بزرگ و پدربزرگ. یادمه بزرگ ترین تفریحم این بود که کرما رو بندازم تو شیشه و اینقدر بهشون غذا بدم که پروانه شن. بعد مادر بزرگم که بعد چهل سال معلم اول دبستانی بازنشسته شده بود، در سن پنج سالگی بهم نوشتن اولین کلمه زندگیمو یاد داد:«کرم» همینطور کلمه کلمه یادم داد تا شدم کتاب خون. اشتراک کانون پرورش فکری برام گرفته بود. پستچی میومد با یه پاکت گنده و اسم منو صدا میکرد. این قد کیف داشت که نگو. مخصوصا که هیچ کس جز کانون نمی دونست تو پاکت چه کتابی ممکنه باشه. بعد هم همه کتابا رو برام با خودکار رنگی علامت گذاری می کردن تا خودم بتونم بخونمشون.

من الین کلمه ای که یاد گرفتم "آفرین !" بود.هم انگلیسی و هم فارسیش رو وقتی هنوز مدرسه نمیرفتم میتی کومون که اون روزا توی شرکت تعاونی فرهنگیان کار میکرد یادم داد تا برم از رووش تمرین کنم و دست از سرش بردارم
کانون ژرورشی فکری کودک و نوجوان میرفتم اما مامانی اجازه نداده بود عضوش بشم.میگفت میتونم هر موقع دلم خواست برم اما عضو حق ندارم بشم که کتابهای به درد نخور تند تند ازش بگیرم
ولی در عوض کشته مرده ی این بودم که میتی کومون از مدرسه شون واسم رشد دانش آموز بیاره

ساره 1393/06/21 ساعت 00:00

ولی اولین رمانی که خوندم و از کتابخونه خاله کوچیک تو همون خونه مامان بزرگ کش رفتم، «درخت زیبای من » بود. هنوزم عاشقشم.
خوندیش الی؟ح

نچ!نخوندمش.
من کتاب "علی" و "برفی" رو یادمه که اولین بار توی کانون گرفتم و خوندمش و پسش دادم.علی و ببعیش دوتاشون تب مالت گرفته بودند
+کتابتون رو بدید بخونیم خب

آن اتفاقی که میباید می افتاد
افتاد...
ازت ممنونم...خیلی ممنون

حالا باس اعتراف کنی کدوم اتفاق

دارا 1393/06/21 ساعت 10:34

کتاب رو
بعضی می خونن تا سرگرم بشن ولی یاد نمی گیرن.
بعضی می خونن تا سرگرم بشن و یاد هم می گیرن ولی عمل نمی کنن.
بعضی می خونن تا سرگرم بشن و یاد بگیرن و عمل کنن.
.
اما یکی از بهترین درسهای کتب قصه کودکی اینست که: دروغگو دشمن خداست!

همه هم که ماشالا خوب امتحان پس دادند از بهترین درس قصه ی کودکی شون!
خودم یکیش

گیسو 1393/06/21 ساعت 23:41

سلام الی جان
دلم برای خوندن نوشته های قشنگت تنگ شده بود بخاطر فوت مادر بزرگم دلمرده و بی حوصله شدم و نتونستم سر بزنم .خوشحالم دوباره می خونمت . امیدوارم خوب و سلامت باشی الی جان .

خدا بیامرزدشون گل گیسو...

خدا بهتون صبر بده ...آمین :)

خوشحالم خوبی :)

زهرا 1393/06/22 ساعت 20:34

اصلن توخاله داری الی؟؟؟
وب ندارم وگرنه حتمن میدادیم آدرس

میگند داریم.اونم هفت تا.اتفاقن اسم یکیشونم زهرا ست :)

زهرا 1393/06/26 ساعت 20:31

جدی؟؟؟
من دوتا خاله دارم هیچ کدومشم دوس ندارم ازهمون بچگی
خوبه که دورن...

منم هفت تا دارمو...
.
.
عجب :)

بابک 1393/06/29 ساعت 08:37

نوستالژی های کودکی مثل مخدرند ، لا کردار ها خمارت می کنند ...

الی هستم ،یک عدد معتاد :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد