_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

همیشه روزی من رزقِ دیگران باشد...

هوالمحبوب:

غــــم مــــرا دگــــران بیشتـــــر میــخورنــــد از مــــن

همیشـــــه روزی ِ مـــن رزق ِ دیگـــــران باشــــــد ...

اینها را که همین الان مینویسم قبلش به همه ی کسانی که آمدند پیشم گوش دادم که یعنی فرمایششان متین و بعد الکی لیخند زدم و همه شان فهمیدند باید بروند پی ِ کارشان و لال مانی بگیرند!

از راه که دیر رسیدم و با کسی خوش و بش نکردم و خزیدم پشت میزم و خودم را توی آینه چک نکردم و جواب حال و احوال کسی را ندادم همه فهمیدند باید سر به سرم نگذارند.ولی مهندس تازه وارد-همان که خوش تیپ است و پریسا میگوید امکان ندارد دوست دختر نداشته باشد و بقیه میگویند سرخود معطل است و من هم که متخصص رینش به سرخودمعطل ها هستم-این را نمیدانست که آمد کنار میزم تا آدرس فلان شرکت ایتالیایی را بگیرد و دید من دارم فین فین میکنم و دست پاچه شد و پرسید خانوم فلانی چه شده و من نمیدانم چرا گفتم سر درد دارم که رفت همه را خبر کرد محض کمک و همه باید می آمدند بگویند بس که روزه میگیری سلامتی ات تق و لق میخورد و بخواهند روزه ام را بشکنم تا من دهن به دهنشان نگذارم و لبخند تلخ بزنم تا بروند به جهنم!

دیر رسیده بودم،سحری نخورده بودم و در عوض تا دلت بخواهد اشک قورت داده بودم موقع سحر!

چشمهایم را به زور باز کرده بودم وقتی آلارم گوشی ام دعا میخواند،کشان کشان خودم را چشم بسته رسانده بودم توی آشپزخانه و زیر قابلمه مرغ و برنج ها را روشن کرده بودم و خرما توی بشقاب چیه بودم و فلاسک آب یخ سر سفره گذاشته بودم.یک عالمه سر و صدا کرده بودم که فرنگیس بیدار شود و برنج ها و مرغ ها را کشیده بودم توی ظرف.

چهار زانو نشسته بودم سر سفره که اسم فرشته افتاده بود روی گوشی ام که مثلن بیدارم کند برای سحری که خواب نمانم و گفته بودم بیدارم ...که پی ام ت رسید ساغر!

یک عالمه نوشته بودی.شبیه بقیه که یک عالمه نوشته بودند و گمان برده بودم مثل بقیه خواسته ای تولدم را تبریک بگویی که ...

تبریک گفته بودی و یک عالمه حرف دیگر هم زده بودی.دستهایم میلرزید و همه ی اجسام اطرافم.سرم را خم کردم و گذاشتم توی بشقاب و فقط اشک ریختم.داشتم خفه میشدم.خواستم آب بنوشم که نشد و تمام محتوی معده ام که ماحصل تولد دیشب بود را توی کاسه ی دستشویی بالا آوردم!

خودم را توی آیینه نگاه نکردم که دلم برای خودم بسوزد.حتی به پی ام هایی هم که فرستاده بودی نگاه نکردم که ندانم دقیق باید چه غلطی بکنم.زانوهایم را بغل کردم و اشک قورت دادم و تند تند آب خوردم که خفه نشوم تا صدای اذان بپیچد توی حیاط!

فرنگیس بیدار نشده بود که اذان گفتند و برنج ها را دوباره توی قابلمه ریختم و خرماها و مرغ ها را هم توی یخچال و تا طلوع صبح و روشنایی هوا اشک قورت دادم و بغض های گنده گنده!

ساغر...ساغر ! من باید به تو چه میگفتم؟باید از خواندن حرفهایت چه احساسی میکردم؟...ساغر...ساغر...

من دوست ندارم کسی بفهمد من لبخند ِ توی عکس هایم نیستم.من دوست ندارم آدم ها دوستم داشته باشند.من دوست ندارم به خاطر ِ دوست داشتنم حرف های رک و بی رحمانه بزنند.من دوست ندارم تو بگویی این من بودم که او را ...

تو راست میگویی ها ولی من دوست ندارم هیچ کس ...هیچ کس ...هیچ کس ِ هیچ کس حرفهای بی رحمانه و رک به من بزند که او را ...

شما که الی نیستید...هیچ کس الی نیست و کاش که هیچ وقته خدا نباشد...اصلن من دوست دارم بروم به درک بروم به جهنم!

ساغر...تو و آدم های دوست داشتنی ِ اطرافم زیادی خوبید و از سر من زیاد.من دختره خوبی نیستم .بخدا به جان گلدخترم من دختره خوبی نیستم اما ...

خوب نیستم...خوب نیستم...خوب نیستم ساغر...ساغر ...ساغر