_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دیگـــــر برایــــم قرص چربـی ســــوز لازم نیســت...

هوالمحبوب:

مــن در غیابـــت آنقــــدر غـــــم می خـــورم هر روز

دیگـــــر برایــــم قرص چربـی ســــوز لازم نیســت...

غروب بود که چای و بیسکوییت به دست آمد بالای سرم.گفت میخوری؟گفتم نچ!گفت تو چی میخوری پس؟گفتم خون دل!گفت خوبی؟ لبخند تلخ زدم و شروع کردم به فلان سایت را چک کردن که گفت بریم بیرون؟می دانستم دارد تلاشش را میکند برای عوض کردن حالم و یکهو دلم نخواست لطفش را نادیده بگیرم و ناراحتش کنم و به این فکر کردم که آدمهای زیادی را این روزها از خودم رنجانده ام که گفتم بریم شام بخوریم؟که ذوق زده گفت بریم.گرسنته؟گفتم نچ!ولی بریم یه چیز بخوریم! که گفت باشه! و گفتم نیکو هم بیاد؟گفت بیاد...

به نیکو که گفتم مشتاقانه پذیرفت و گفت حالت خوبه؟گفتم کاش میشد این سوال رو کلن از مکالمه آدمها حذف میکردند و نیکو آمد تا برویم "زورخانه"!

نزدیکی های خانه یمان بود و من بارها دیده بودمش ولی راستش دلم نخواسته بود تنها بروم و دلم خواسته بود"اویم" هم بود و گذاشته بودمش برای بعدها که حالا قسمت شده بود با نیکو و کوشا-پسر خواهرش- و شیدا رفتیم و "اویم" هم بود تا بعدش برویم شام بخوریم!

زورخانه حس و حال خاصی داشت،چیزی فراتر و دلپذیرتر از آنچه در تلویزیون دیده بودم.زنگ را که زدند و مرشد شروع کرد به خواندن و پهلوان ها یکی یکی آمدند توی گود نمیتوانستی محو فضای معنوی زورخانه نشوی.مرشد مینواخت و نوای حسین و علی سر میداد و پهلوان ها میچرخیدند و وزنه میچرخاندند و کباده میکشیدند و دور خودشان میچرخیدند و نمیتوانید تصور کنید چه احترام و حس خوبی بینشان بود.

شاید تعجب میکردی ولی جوان ترها و بچه ترها اجازه نمیدادند پیرترها بیایند وسط گود.تا فردی که سنش بالاتر بود میخواست بیاید وسط جوان ترها میرفتند وسط و رخصت میگرفتند و میچرخیدند و تو را به تعجب وا میداشتند که چقدر جالب که این حرکتشان یعنی تا ما هستیم شما چرا آقااا؟

فضای زورخانه مرا گرفته بود.با "او"یم نشسته بودم به تماشای گود و آدم هایش و زیر چشمی چک کردن شیدا و نیکو را میدیدم که هرچند وقت یکبار میپرسیدند حالت خوبه؟میخوای بریم شام بخوریم؟ و من میگفتم دوست دارم بمانم...

مرشد که زنگ نهایی را نواخت و دعا کردند و آمین گفتند،دلم بغضش بود که به مرشد زورخانه گفتم دلم میخواهد هفته ای یکی دوبار بیایم آنجا و گفت که میتوانم و اشکالی ندارد که رفتیم برای شام..

به پیشنهاد من توی محله مان شام خوردیم.کوشا دلش کنتاکی میخواست توی "برج" و من راستش دیگر دلم غذا نمیخواست مثل این چند روز که به گفته اطرافیانم زیادی لاغر شده بودم...

کوشا با غذایش بازی میکرد و از مدرس ویلنش آقای آزاد حرف میزد که با هم قرار است بروند خیابان برج کنتاکی بخورند که گفتمش:" ببین خاله! اینجا پایین شهره!ما کنتاکی اصلن نمیدونیم چیه! چون توی خونه مون یه مرغ داریم که واسمون تخم میذاره و وقتی از تخم افتاد می کشیمش و باهاش غذا درست میکنیم و از تمام اعضا و جوارحش استفاده میکنیم واسه مصرف سالانه مون و حتی پاهاش رو میریزیم توی سوپ و دیگه به کنتاکی قد نمیده!"

من حرف میزدم و شیدا و نیکو و خودم همزمان ریسه رفته بودیم از خنده و فست فودی را روی سرمان گذاشته بودیم آن موقع شب...

کوشا گفت اشکالی نداره بعد با آقای آزادمنش میرود کنتاکی میخورد و نگران نباشم! که گفتمش :" خوش به حالت! چون ما اینجا آقای آزاد نداریم که باهاش بریم کنتاکی بخوریم!در عوض یه ممد قصاب داریم که بهش میگیم ممد اسیر! فک و فامیل همون آقای آزاد شماند!که نهایتن باهاش بریم زینبیه یه خربزه بگیریم و توی بلوار بشینیم با پنیر بخوریم و چپق چاق کنیم و اون یه دله حلبی پیدا کنه برامون بزنه و نهایتن اگه دله حلبی نبود با شیکمش برامون تنبک بزنه!اینا ماله بچه ها بالا شهره.ما بچه پایین شهرا سالی یه بار وقتی شما میرین خارج واسه تعطیلات ما میریم خیابون برج کنتاکی بخوریم و شب تو پارک چادر بزنیم بخوابیم..."

من حرف میزدم و شیدا و نیکو روی میز از خنده غلت میزدند و کوشا لبخند میزد و به زور پیتزایش را میخورد که نیکو گفت وای خدای من چقدر خندیدم و خدا رو شکر که دوباره به حرف افتادی که من گفتم آره دلم درد گرفت بس که خندیدم و وسط خنده و پیتزا خوری ،سرم را گذاشتم روی میز و لقمه ی پیتزا توی دهانم بود که هق هق زدم زیر گریه و لقمه در دهانم ماسید و خنده روی لب بچه ها...

نیکو بغلم کرد و من هی اشک میریختم و میگفتم که هیچ حالم خوب نیست و معذرت میخواستم که وسط پیتزا خوردنشان زده ام زیر گریه و ناراحتشان کرده ام و مرده شور بغض را ببرند که مکان و زمان نمیشناسد وقتی میترکد...

الی نوشت :

گفته بودم چقدر "او"یم را دوست دارم؟نگفته بودم؟عجیب است!!