_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق...

هوالمحبوب:

آلاگارسون کرده بودم و شکلات خریده بودم و لواشک آن هم در چهار مدل که بروم خانه ی اعظم و همکلاسی های هفده سال پیشم را ببینم.قرار بود بروم شرکت یک کار نیمه تمام داشتم که انجام دهم و بعد بروم به یاد آن روزها یک عالمه حرف بزنیم و من یک دل سیر کیف کنم شاید حال و هوایم عوض شد!

دیشبش تمام شب روبروی خدا گریه کرده بودم و هی به خودم دلداری داده بودم که بالاخره تمام میشود این همه درد.روبروی خدا یک دل سیر اشک ریخته بودم که چرا به جای اینکه زندگی آدمهای موجود را بهبود ببخشد هی آدم به آدم اضافه میکند و هیچ دلش نمیسوزد که کمیت را به کیفیت ترجیح داده!!یک دل سیر گریه کرده بودم که چرا وقتی ما آدمها اشک یکدیگر را میبینیم و ضجه های همدیگر را میشنویم دلمان خون میشود ولی او که آفریننده است و از ما به ما مهربانتر آب از آبش تکان نمیخورد...!

دیشبش خون گریه کرده بودم و هزار بار آخرین ساعت آنلاین بودن "او" را چک کرده بودم و بغض قورت داده بودم و به خودم قول داده بودم خودم را به آرامش دعوت کنم و هیچ چیز برایم مهم نباشد...

آلاگارسون کرده بودم و لباس سورمه ای و شال سفیدم را دوست داشتم و قدم میزدم که اسم ساغر روی گوشی ام افتاد.حدس زدم میخواهد در مورد فایلی که قرار بود ادیتش کنیم حرف بزند که بی مقدمه گفت زود نیت کنم!

فهمیدم حافظیه است،فهمیدم قرار است دلم به تب و تاب بیفتد و باز هم قرار است "آرامش" را بازی کنم.گفت که نیت کنم و انگار که قدم زدن حواسم را پرت کند مجبور شدم یک گوشه ی پیاده رو بایستم تا بتوانم روی نیت و فاتحه خواندنم تمرکز کنم.سعی کردم همه چیز را از یاد ببرم و تمام نیت و هدفم بشود کسی غیر از "او"!مثلن "الناز"!

حمد خواندم و نیت کردم که "الناز" که فقط "الناز" و همه چیز و همه کس را از ذهنم پاک کنم مثلن! و ساغر شروع کرد با بغض!قلبم با هر بیت تکه تکه میشد و صدای فین فین کردن ساغر هم مانع نمیشد دلم بیت بعدی را مشتاق نشود!

کنار بلوار نشستم و با هر بیت اشک ریختم ..."روندگان حقیقت ره بلا سپرند...رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز؟!"...

آلاگارسون کرده بودم و  اشک ریختنم باعث میشد که توجه دیگران را جلب کنم ولی من فقط سراپا گوش بودم که ساغر برایم بخواند :"گرت چو شمع بسوزند پای دار و بساز ..." که آرام گفتم :"چشم" و باز گوش شدم ...!

ساغر میخواند و من زور میزدم که خوب باشم که ساغر بیت آخر را خواند و ضربه ی نهایی را زد:"فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق ...نوای بانگ غزل های حافظ شیراز ..."

و من لبخند شدم و شرشر اشک...!

ساغر گریه میکرد و من نمیدانستم دقیقن چه حسی دارم.باید به کسی میگفتم که چه در دلم میگذرد.باید میگفتم که خواستم نیتم کسی غیر از "او" باشد و با سرستیز داشتن دنیا نجنگم و دل به دل روزگار بدهم ولی انگار...

خندیدم و با اشک ساغر را گفتم که چرا گریه میکند و او خندید و گفت خودم چرا اشکی شده ام؟ و گفتمش "او" دیشب رفت عراق!رفت همانجا که زمزمه عشقش تا گوش من رسیده.گفتم که دل توی دلم نیست از فالش و گفتم بیاید و این بار برای هدر نرفتن نیت ساختگی ام الناز ِ نیتم را شعر شود و بعد که دلش آرام شد سرازیر شود توی لحظه هایم و فبول کرد.

آلاگارسون کرده بودم و ساغر که رفت یک دل سیر برای مسافرم که راهی عراق شده بود اشک شدم و زمزمه ی عشقم را با خدا شریک شدم و گفتمش که راه درست را نشانم دهم و در این راه صبرم دهد.

اعظم را دیدم و بغل کردم و آسیه را هم،فاطمه و سمیه و آن یکی سمیه هم با بچه هایشان از راه رسیدند و بساط  بگو و بخندمان جور شد و مرور خاطراتمان شروع شد.آن وسطها و درست قبل از آماده کردن ناهار چند ساعت بعد که تلگرامم را چک کردم ساغر برایم همین عکس را فرستاده بود که :"الی ! باورت میشه بازم همین اومد؟!"

و من باورم میشد که برایش نوشتم "پناه بر خدا!".من از آن روز قشنگ اردی بهشت که عشق تمام قلبم را احاطه کرد خیلی چیزها باورم میشد.حتی باورم میشد که تمام این دردها را باید بکشم که مستحق داشتن "او" شوم و خدا دلش بیاید و بخواهد داشته باشمش...


نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست ...

هوالمحبوب:

همین چند هفته ی پیش بود که گفته بودمت من با تمام اهن و تلپ کردن هایم هنوز هم گول کلمات را میخورم.برای همین است که همیشه ی خدا در انتخاب کلماتم برای مخاطب قرار دادن این و آن دقت کرده ام.برای همین است که "دوستت دارم" را مثل بقیه عین نقل و نبات هی تند تند به زبان نمی آورم.برای همین است که "عزیزم" را به کسی که عزیزم هست میگویم.برای همین است که "جانم" را فقط برای کسی که چون جان دوستش میدارم به کار میبرم.برای همین است که میم مالکیت را آخر اسم کسی میگذارم که میدانم به من تعلق دارد.

همین یکی دو هفته ی پیش بود که گفتمت مرا "زندگی ِ من" خطاب نکن وقتی که فقط قسمت عاطفی ِ زندگی ات هستم.گفتمت "خانمم" نگو وقتی هیچ وقت قرار نیست خانمت باشم.گفتمت "عمرم" نگو وقتی عمرت را خیلی چیزها جز من تشکیل میدهد.یادت انداختم که بدم می آمده خطابم کنی "گلم!" چون ورد ِ زبان همه ی دختر و پسرهاست بدون آنکه چیزی پشتش باشد.گفتمت کلماتت را نه برای تنها محبت کردن بلکه برای به راستی مخاطب قرار دادنم استفاده کن که من گول کلماتت را میخورم و دل میبندم!

گفتمت مدتهاست که صدایت نکرده ام" زندگی ِ من" چون از تو آموخته ام زندگی را خیلی چیزها تشکیل میدهد به غیر از عشق.چون آموختی ام میشود قسمت عاطفی ِ زندگی ِ را "دی اکتیو" کرد و چون مشکلات زندگی ات بیش از حد است "اکتیو" کردنش را گذاشت برای روزی که فراغ بال داشتی،درست مثل اکانت فیس بوکت!

اینطور شد که آموختی ام چشمم را به اطرافم باز کنم و آدمهای زیادی را ببینم و بفهمم غیر از تو یک عالمه آدم ِ دیگر وجود دارند که میشود برای زندگی کردن کنارشان فکر کرد.آدمهایی که دوستم دارند یا برای داشتنتم تلاش میکنند و میخواهند کنارم باشند...

عمو جغد شاخدار میگفت آدمهای اطرافم را ببینم،نرگس هم،پریسا هم!و من درست مثل تو روی اتفاقات و آدمهایی غیر از کسی که قسمت عاطفی ِ زندگی ام بود تمرکز و تفکر کردم ...

بارها خواستم که نخواهمت،بارها حتی ناخواسته میرفتم تا نخواهمت.بارها یک روز را میشد بدون تو سپری کنم و به این فکر کنم که میخواهمت یا نمیخواهمت؟!

"میم" مالکیت آخر اسمت مدتهاست از دهانم افتاده وقتی هرگز قرار نیست مال من باشی و هیچگاه بعد از دانستنش نه تلاش و نه حتی کلمه ای برای التیامم به زبان آوردی."زندگی ِ من " را مدتهاست از دهانم دزدیدی بس که روزها و شبها شده بود بدون تو سپری کرده بودم و بغض نه مرا به خود دعوت کرده بود و نه نفسم بند آمده بود...

ادبیاتم را مدتهاست عوض کرده ای و وقتی اعتراض میکنی که چرا حرف زدنم عوض شده خنده ام میگیرد که هنوز مرا نمیشناسی که من کلماتم را انتخاب نمیکنم محض آزار،بلکه کلمات به خاطر احساس یا عدم احساسم بر زبانم متولد میشوند یا میمیرند...

دلم خون است و تو هم خوب میدانی و هم نمیدانی...زندگی ام بیش از حد سخت شده و تو هم خوب میدانی و هم نمیدانی...مدتهاست از ته دل خوشحال نبوده ام و تو هم خوب میدانی و نمیدانی...ولی همین هفته بود که خطابت کردم "نفسم" و مثل همیشه کلمه ام را با ایمان و احساس به زبان آوردم درست بعد از شبی که از نداشتنت داشتم در نیمه شبی تاریک و تنها خفه میشدم و به زور آب در گلو ریختم که راه باز کنی و بیایی بالا...تو را از زندگی ام برای همیشه جدا کرده بودم و دیگر نبودی که راحت نفس بکشم و نامردی را تمام کردم که به جای  بلعیدنت،آب طلب کردم...!

تو را از همه ی دنیا بیشتر دوست میدارم و بقیه اش را خودت خوب میدانی و نمیدانی...

سه ساله شدنت در زندگی ام ،با همه رنج و اشک و لبخند و شعفش مبارکم باد "نفسم"!

الی نوشت:

نیکــــولا تو چقدر میدانی دختر ...!

بر من از خوابِ تو سخت است که بیدار شوم ...

هوالمحبوب:

آدم بیمار بهانه گیر میشود.تب که میکند بهانه گیر میشود،حالا هرچقدر هم نخواهد خودش را لوس بکند و دختر خوبی باشد لرز که کند و تمام بدنش شروع کند به درد گرفتن حتی اگر به زبان بگوید که کسی کاری به کارش نداشته باشد اما بهانه گیر میشود و دلش کسی را میخواهد در کنارش که باید باشد و نیست!

آدم بیمار،تب که میکند با اینکه تب درد ندارد ولی گریه میکند و بهانه گیر میشود.غر میزند و با زمین و زمان سرجنگ دارد و گریه میکند.

آدم بیمار وقتی دانه های درشت عرق از پیشانی اش سر میخورد پایین و استخوانهایش از سرما به هم میپیچد و میلرزد بهانه گیر میشود و گریه میکند!

آدم بیمار یاد لذت بخش ترین سرماخوردگی ه عمرش در روزهای خیلی دور می افتد و یاد قربان صدقه رفتن های کسی که متاسف بود از اینکه  هرم نفس هایش تو را سرما خورانده و توی تب میسوزد و  گریه میکند!

آن آدم بیمار هرچند حالا به حرفت گوش داده باشد و عطای کار را به لقایش بخشیده باشد و برگه ی مرخصی اش را روی میز جا گذاشته باشد و سلانه سلانه تا اتاقش زیر پتو خزیده باشدکه به خواست تو عرق کند که زودتر خوب شود،باز هم یاد لذت بخش ترین سرماخوردگی ه روزهای دوری که تو را داشته و کنارش بودی و نبودی اشک به چشمانش  می آورد و زیر پتو اشک و عرق را قورت میدهد و بهانه گیری میکند و گریه میکند...

سرش را روی بالشتش جا به جا میکند و چشم های خیسش را میبندد و شبی را تصور میکند که برایش نوشته بودی تمام خانه بوی عطری را میدهد که روی بالشتت جا گذاشته و توی اتاقش درد استخوانهایش را به یاد لبخندت تاب می آورد و لذت بخش ترین سرما خوردگی عمرش را که سر ذوقش آورده بود به یاد می آورد و گریه میکند...

این ها نه تقصیر توست که نیستی و این همه دور شدی و نه تقصیر او که عزادار جنازه های بسیاری ست در دلش.تقصیر ِ هیچ کدامتان نیست!میدانی؟همه اش تقصیر سرماخوردگیست که آدم را بهانه گیر میکند و گریه میکند!

ایـــــن هــــوا اون هــــوای سابــــق نیســـت ...

هوالمحبوب:


پارسال همین موقع ها بود،مثلن یک هفته ی پیش  و من تمام بازار را با نفیسه زیر و رو کرده بودم.زیر و رو کرده بودم که به اندازه ی پول جیبم برایت کادوی تولد بخرم.ماه رمضان تمام شده بود و به ازای تمام تنها افطار کردنهای ماه رمضان وعده ی بعد از ماه مبارک را داده بودمت و سر از پا نمیشناختم محض دیدنت.خودم دلم نمیخواست اما مجبور بودم اندازه ی جیبم که محتویش زیاد هم نبود برایت کادو بخرم.از آن آموزشگاه لعنتی زده بودم بیرون و بیکار شده بودم و کفگیرم به ته دیگ خورده بود.تو مطمئنن درک میکردی و انتظاری هم نداشتی اما من نمیتوانستم به خودم بقبولانم دست خالی آمدنم را بعد از این همه ندیدن ،آن هم وقتیکه آن همه تنها افطار کرده بودی و موقع خاموش کردن شمعهای تولدت کنارت نبودم.

آن جعبه ی سیاه را با توکش ساتن نارنجی اش از قبل داشتم.شکلات ها هم از ولنتاین که برای خودم و خودت نصف نصف خریده بودم چشم انتظار دیدنت را میکشیدند چون من!آن کتاب هم خیلی وقت پیش ،آن موقع که دستم به دهنم میرسید جا خوش کرده بود توی کتابخانه ام تا بعدها چشمهایت را سیاحت کند موقع خوانده شدنش.مانده بود هدیه ی اصلی که نفیسه گفته بود با اندوخته ام بهتر است کمی از عطری که دوست داری را انتخاب کنم و تمام چهارباغ را با من پیاده قدم زد و از من که ناراحت بودم از خریدم ،مشتاق تر بود برای گزینش ظاهر و باطن عطر...!

شکلات ها و کتاب و عطر را که داخل جعبه ی سیاه چیدم کمی دلم آرام شد چون شیک به نظر میرسید اما باز غصه دار بودم که انتخاب واقعی ام نبودند.حتی وقتی چشم هایت را بستم و خواستم بازشان کنی و دیدیشان و ذوق کردی هم چیزی از غمم کم نکرد.حتی وقتی آن لاک نارنجی و سنجاق قفلی ها و نان خامه ای ها را هم که برایم گرفته بودی گذاشتی جلوی چشم هایم و من ذوق شدم!

همان موقع،درست همان موقع که تو سراغ کیف دست دوزت که هنوز بعد از یک سال و اندی ناقص بود و ندوخته بودمش را گرفتی و من شیطنت بازی ام گل کرد به خودم قول دادم سال دیگر موقع تولدت اوضاع اینطور نماند و من موقع خرید همه اش به جیبم فکر نکنم.همان موقع ها بود که یکی از زجرآورترین حس های دنیا را تجربه کردم وقتی میدیدم جیبم به من امر و نهی میکند که چه کنم یا نکنم ...!

دیروز پریسا از ساعت مچی ای که به دست داشت شروع کرد به خاطره تعریف کردن تا هدیه های کوچک و بزرگی که داده بود و گرفته بود که حرف رسید به عطر! نمیدانم چه شد که گفت عطر جدایی می آورد.نمیدانم چه شد که گفت دوران نامزدی اش همه ی اوقات با احسان دعوا میکرده و کاشف به عمل آمده که علتش عطرهای ارزان و گرانی ست که به اسم کادو به خورده هم میدهند و عطر خریدنهایشان که قطع شد روابط حسنه شان برقرار و پایدار شد!

 نیشم را شل کردم که بزنم زیر خنده،که بگویم خجالت آور است دختره تحصیلکرده ای چون او خرافاتی ست. آماده بودم که نصیحتش کنم و مسخره و بگویمش که حتی پیامبر فرموده بهترین هدیه ها عطر است که ...

که ناگهان یاده آن عطر افتادم و اینکه یک ماه دیگر میشود یک سال که من و تو همه ی حرفهایمان با هم رنگ و بوی بحث و جدل گرفته.یادم افتاد آنقدر از هم دور شده ایم که یادم نیست آخرین بار کی از ته دل دوست داشتنمان به زبان آمده یا توی دستها و چشمها و نفس کشیدنمان جلوه کرده. یادم آمد یک ماه دیگر درست یک سال است که حساسیت ها و ترس ها و ناز و نوز کردن ها و ابراز دلتنگی ها و غرهایم جای خود را به تحمل کردن داده بس که اتفاق ریز و درشت بینمان افتاده! یادم افتاد همه اش یک ماه بعد از آن عطره لعنتی شروع شد که تو گفتی نمیخواهی ام  و من از همان لحظه تا همین حالا که اینها را مینویسم هر روز مردم و میمیرم...!

خرافاتی شدنم را ببخش،ولی حاضرم خرافاتی جلوه کنم و همه ی تقصیرها بیفتد گردن ِ آن عطر ِ لعنتی تا اینکه سر سوزنی فکر کنم تو آزارم داده ای یا تقصیر توست .همه ی تقصیرها بیفتد گردن ِ آن عطر ِ لعنتی تا اینکه به خاطر بیاورم تقصیر ِ تو و اتفاقات و دنیا و خدایی ست که نخواست...!

یادم می آید میگفتی وسواس داری در استفاده و داشتن عطر و هر جور عطری را دوست نداری و آرزو میکنم که ای کاش عطر مرا هم دوست نداشته باشی و استفاده نکرده باشی اش تا بخواهم بیاندازی اش دور تا طلسم بینمان شکسته شود و باز دوباره مثل همان روزهای اول دوستم داشته باشی ...!همان روزها که میگفتی آخری در کار نیست و ترسهایم را از نداشتنت مرهم میشدی.همان روزها که میخندیدی و دل به دل لوس شدنها و ناز کردن ها و شیطنتم میدادی.همان روزها که دوستت دارم ورد ِ زبانم بود و قلبم بغض میشد از ترس و نگرانیه نداشتنت.همان روزها که شبها ی قهر کردنمان هزار یلدا  میشد و شب شکن میطلبید و تو شب شکن ِ همیشه ی لحظه هایم بودی.همه اش تقصیر ِ آن عطر ِ فیک ِ لعنتی ِ مسخره است و جیب ِ خالی ام!کاش بیاندازی اش دور ...

 + گوش کنید 

اینجــا که منم قیمت دل هر دو جهان است ...

هوالمحبوب:

اینجــــــا که مـــنم قیــمـــــت دل هـر دو جهــــان اســـــت

آنجــــا که تویــــی در چه حســـاب اســــت دل ِ مــــا ...؟!

حسابش را بکنی سه چاهار سالی میشود مسنجر پسنجر نرفته ام.گه گاه موقع چک کردن ایمیل هایم پی ام داشته ام و گاهی هم  موقع گشتن دنبال جمله و کلمه ای گذرم اتفاقی به آن طرف ها افتاده و رودر بایسی ماندگارم کرده چندین و چند دقیقه و ساعت حتی!

چندین و چند شب است هوس شعر کرده ام و تو خودت خوب میدانی شعر تنها از دهان تو شنیدن دارد با آن لحن جدی ات که تحکم آمیز میخوانی و دل آدم غنج میرود وقتی تصورت میکند موقع خواندنشان! چندین و چند شب بود دلم شعر شنیدن میخواست که  گفته بودم برایم شعر بخوانی و صدایت را گوش میدادم  با آن بیت بیت های  معشوقه ی چادری ،آن هم وقتی من چادری نبودم و حسودی ام میشد به دختره درون شعر ...

مسنجر باز شد و به جای غرق شدن در صدای این و آن به همان آی دی که آن روزها محض خاطر من ساخته بودی اش تا شعر بخوانیم زل زدم و یک عالمه مرور کردم آن شب های سرد زمستان را که تو خوب نبودی و من سر در گم بودم برای انجام کاری که حالت را بهتر کند.همان شب ها که عاشقت نبودم و فقط الی بودم...!

شاید همان یکی دو بار بیشتر به خاطر خواستنم آن لاین نشده بودی و شاید حتی خاطرت هم نبود و نیست که بعد از این چند سال بیایی و جمله هایم را که برایت فرستاده ام بخوانی.شاید فکر کرده ای وقتی حقیقی  هستیم چه احتیاج به مجاز است ولی ... ولی تو که خوب مرا میشناسی که به هر جا و هر وسیله چنگ میزنم محض حرف زدن با تو.برای همین است که وقتی دیدارمان تمام میشود ،روی می  آورم  به اس ام اس،وقتی اس ام اس تمام میشود ،چشمهایت را که میبندی میروم سراغ وبلاگ یواشکی مان و هی برایت مینویسم و اشک میشوم و لبخند،وقت بستن چشمهای خودم که میشود جمله میشوم  در این نرم افزارهای اجتماعیه تازه مد شده تا بیدار شدنت را بشنوم . دلم که پر میزند و بغض همزمان خفه میکند و پر میشوم از دوست داشتنت و یا بغض میشوم از ناراحته نبودنت  می آیم اینجا و کلمه رج میزنم و میدانم اگر این همه دور نبودیم هر روز یادداشتی میشدم توی جیب بغل پیراهنت یا جیب پشتی شلوارت...

امروز یک عالمه مثل همیشه برایت نوشتم  و نمیدانم چرا آمدم سمت ایمیل هایم.یادم نمی آمد آخرین بار کی برایت ایمیل داده بودم و لی خوب یادم می آمد اولین بار کی برایت ایمیل فرستاده بودم...

گم شده بودی،گم که نه! انتظار این همه بی خبری را نداشتم وقتی آنقدر حالت خوب نبود و برایت نوشته بودم :" اینجا که منم قیمت دل هر دو جهان است ..." و خجالت کشیده بودم مصرع دومش را بنویسم که " آنجا که تویی در چه حساب است دل ما ..."

حالت را پرسیده بودم و معنای اسمت را  که توی گوگل سرچ کرده بودم برایت فرستاده بودم که اکتشافاتم را تحسین کنی و تایید! زمستان بود و  چندم دی ماه و به خیالم هم نمیرسید یک روز کسی که نبی خوانده بودمش بشود  پیغمبر ِ زندگی ام ...

باز هم ایمیل هایم را زیر و رو کردم،چشمم به هزاران ایمیل دیگر افتاد از هزاران آدم ِ ِ دیگر. دو سه تا ایمیل از گل پسر و یکی دوتا هم از بچه ی جناب سرهنگ و  شونصدتای دیگر از دیگر آدمهای پر رنگ و کمرنگ...

همه شان را خوانده ام و لبخند زدم.لبخند زدم به تصورات آن ها و باورهای آن روزهایم. به درگیر شدنم با زندگی هاشان و لحظه هایی که سخت یا آسان گذشته بود.به باورهایم که دستخوش یک عالمه اتفاق و حادثه شده بود و  تنها ثمره اش عاقلانه و عاشقانه خواستن ِ تنها یک نفر از این سی و چند سال زندگی ام بود که تو بودی ...

یک عالمه ایمیل هایم را آن روزها پاک کرده بودم و یک عالمه شان را حالا داشتم.همه ی شعرهایت که خواسته بودم بعد ازسرودن و خواندنشان برایم بفرستی،عکس های  گردش و دور بودنت از من،عکس  دستهایی که می مردمشان  با آن ساعت و انگشترت و آن ایمیل که وقتی جزیره بودم نوشته بودی که همیشه دوستم داری و پای ایمیل روزهای لجبازی ام که خواسته بودی  با هم حرف بزنیم که خوب نیستی و من قهر بودم یک عالمه غصه خوردم و به خودم لعنت فرستادم وقتی با این همه دوستت داشتن اذیتت کرده بودم و گم شده بودم ...

تو آنلاین نبودی،خیلی وقت است که نیستی.شاید استراحت  میکردی و شاید مشغول آماده کردن غذا بودی که باز چنگ زدم به یکی از وسیله هایی که میشد برایت حرف شوم و یک عالمه نوشتم  محض تمام شدن حرفهایی که هیچوقت تمامی نداشت و دلم میخواست برایت بنویسم  ... که این بار خجالت جای خودش را به بغض داد و باز نشد  بنویسم  که  "آنجا که تویی در چه حساب است دل ِ ما ...؟!"

عشــــق یــک شیشــــه ی انگــــــور ِ کنـــــار افتــــاده ســـت ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هـمــــواره بــعـضــــی چیــــز ها پـنــــهان نمـی مانـــد ...

هوالمحبوب:

اخبــــــار را شایـــــد ولـــــــی احــــســــاس را هرگـــــز

همــــواره بعضــــی چیــــزها پنهـــــان نمی مــــانــــد...

نشسته بودیم به کارتون دیدن.گفته بودی برنده ی فلان جایزه از فلان جشنواره شده و چنین است و چنان.دست به سینه و چهار زانو نشستم به کارتون دیدن که یعنی خیلی با دقت نگاه میکنم خیر سرم! نان خامه ای ها را هم گذاشته بودم کنار دستم و دو تا خودم میخوردم و یکی میدادم دستت و بعد نان خامه ای ها را میشمردم که تا حالا چندتایش را خورده ایم و چندتایش باقی مانده و "ای بابا همه اش را هم که تو خوردی!!"

کارتون بالکل صامت بود! بعضی وقتها هم برای خالی نبودن عریضه یک صدایی از خودشان در می آوردند و گاهن هم چند کلمه ی مسخره که نیاز به نوشتنش هم نبود زیرنویسش میشد! گمانم چهل و چند دقیقه از کارتون گذشته بود که حس فرهیختگی ام شل و ول شد،حوصله ام سر رفته بود که شروع کردم کارتون را با هر آن جمله ای که دلم میخواست دوبله کنم.صدایم را زیر و بم میکردم و به جای Wall E و آن یکی ربات که اسمش را یادم نیست حرف میزدم.از ابراز علاقه های خرکی تا جملات مزخرف فیلم های فارسیه دهه ی چند.

پرسیده بودی حوصله ام سر رفته و گفته بودم نچ! گفته بودی میخواهی دیگر کارتون نبینیم و پشت چشم نازک کرده بودم که مگه الکیه؟برنده ی فلان جایزه از فلان جشنواره است و تا حالا چهل و چند دقیقه اش را دیده ایم و باید تا ته تهش ببینیم محض گرفتن پیام اخلاقیه فیلم!

خسته شده بودم که درازکش شدم و جعبه ی نان خامه ای را گذاشتم کنار تخت تا بعدن که حسش بود بقیه اش را بخوریم و باز کار دوبله ام را ادامه دادم.فهمیده بودی دیگر نمیکشم دیدن کارتون را که خواسته بود بلند شوی قطعش کنی که پریده بودم کتفت را گرفته بودم و گفته بودم :"بیخود! باید تا تهش را ببینیم!".

میدانستی کارتون برایم جذاب نیست و خواسته بودی بگویی خودت دلت نمیخواهد ببینی اش که سرت را برگرداننده بودی سمت من ،پشت به مانیتور و گفته بودی حوصله نداری بقیه اش را ببینی و من هم سرت را چرخانده بودم و زیر چانه ات را محکم گرفته بودم روبه مانیتور و گفته بودم بیخود! باید فیلم به این قشنگی را ببینی و حوصله ندارم نداریم!

مثلن حرصت گرفته بود و چشمهایت را بسته بودی و گفته بودی اصلن خوابت می آید و باز گفته بودم بیخود و انگشت کرده بودم لای پلک هایت و داد زده بودی کور شدم و گفته بودم به من چه؟! یا چشمایت را باز میکنی یا خودم بازشان میکنم و سرت را محکم گرفته بودم سمت مانیتور و گفته بودم یه کم دیگه ش مونده و چون برنده ی فلان جایزه است از فلان جشنواره ، ما هم باید تا تهش ببینیم و حس کنیم چقدر فرهیخته و خفنیم و بعد برویم برای ملت تعریف کنیم آیا فلان کارتون را که برنده ی فلان جایزه از فلان فستیوال شده را دیده اند یا نه  و وقتی مطمئن شدیم ندیدند برایشان قیافه بگیریم و اگر هم دیده اند ذوق کنیم که چقدر حرف مشترک داریم و کلن چقدر باحالیم ما!

و باز نشسته بودم به دوبله کردن کارتون.خواسته بودی بلند شوی بروی بیرون که پریده بودم زلیخاوار از پشت شانه ات را گرفته بودم و شانس آورده بودم پیرهنت از پشت پاره نشد که عشقم رسوای عالمم کند(!!) و کشیده بودمت سمت خودم که تا کارتون تمام نشده حق تکان خوردن نداری و پاهایم را قفل کرده بودم دورت که نتوانی تکان بخوری.

حرصت گرفته بود و دستت را به زور از دستم کشیده بودی و خواسته بودی مقاومت کنی و فرار که چنگ و لگد به راه انداختم محض حمله و دفاع و وقتی دیدم زورم به تو نمیرسد پشت بندش گازت گرفته بودم که دستت را از دستم نکشی که خطابم کردی "خر وحشی!!" و من خنده ام گرفته بود و تو هم همینطور ولی با این حال باز رهایت نکرده بودم تا فرار کنی.

مجبور به ماندن شده بودی.درست مثل من که لجبازی ام مجبورم میکرد کارتونی به این کسل کننده ای را ببینم به امید آنکه قرار است به جای باحالش برسد و نرسیده بود و اصلن به من چه که وقتی کره ی زمین میخواست نابود شود چه خری عاشق چه خری میشد وقتیکه عشق با همه ی نزدیکی اش از من دور بود!

دیگر مقاومت نمیکردی و به ظاهر قبول کرده بودی بقیه ی کارتون را ببینیم که کنارم دراز کشیده بودی رو به مانیتور! چند دقیقه ای که گذشت عزم کردی بلند شوی که پرسیدمت کجا؟؟ و گفتی باید بروی دستشویی و من هم که قرار نبود زیاد بدجنس باشم قبول کرده بودم بروی محض تجدید قوا(!) و پشت بندش دکمه ی Pause  را زده بودم و گفته بودم منتظر می مان تا برگردی و بقیه ی کارتون جذاب و شیرین Wall E  را با هم ببینیم!

دستشویی ات زیاد طول کشید که کورمال کورمال راه افتادم برای پیگیر شدن ماجرا تا توی سالن که دراز به دراز پیدایت کردم که برای خودت خوش و خرم خوابیده ای!

از بدجنسی ات خنده ام گرفته بود و رفته بودم سر وقت یخچال و بطری آب را دست گرفته بودم و آمده بودم بالای سرت و صدایت کرده بودم بلند شوی برویم بقیه ی کارتون را ببینیم و گفته بودی چرا وقتی کارتون برایم جذاب نیست و حوصله ام سر رفته خودم و تو را مجبور میکنم برای بقیه ی دیدنش و گفته بودم برای اینکه برنده ی فلان جایزه از فلان جشنواره است و ادایت را در آورده بودم.گفته بودی غلط کردم و لجبازی ام برایم شیرین بود که گفته بودم به من چه ؟! باید از اول نمیگذاشتنی کارتون را ببینیم نه الان که کلی وقتمان رفته و اصرار کرده بودم بلند شوی و وقتی گفته بودی بلند نمیشوی بطری آب را خالی کرده بودم روی سرت که عین فنر بلند شده بودی و اینبار راستکی حرص خورده بودی که اگه سرما بخورم چی ؟ و من گفته بودم حقت است وقتی مرا گول میزنی و آمده بودی بقیه ی کارتون را ببینیم.

همینکه فیلم ادامه دار شد دیگر دلم نخواسته بود لجبازی ام را که دوست داشتم ادامه دهم و کارتون را دوبله کنم،خسته شده بودم و به قول تو دختره خوبی که در سکوت یکی در میان تا آنجا که گیاه سبز دمیده بود داستان را دنبال کرده بودم و هی نگاهم کرده بودی و تعجب که حالم خوب است یا نه که دیگر  لجبازی و دوبله و شیطنت نمیکنم و لبخند زده بودم محض اینکه همه چیز خوب است و کم کم چشمهایم  در سکوت مزخرف کارتون سنگین شده بود...

نمیدانم چه مدت بود خواب بودم که صدایم کردی مرتب بخوابم . از جا پریده بودم و پیگیری ام گل کرده بود و چشمم به صفحه ی سیاه مانیتور افتاده بود پرسیده بودم که کارتون چه شد و گفتی که تمام شد. 

گفته بودم الکی نگو و بگذار بقیه اش را ببینیم و گفته بودی که به چه و چه قسم که راست میگویی و پرسیده بودم اگه راس میگی وال ای به عشقش رسید یا نه و گفته بودی :"آره رسید" و قبول کرده بودم و دیگر دلم نخواسته بود شیطنت کنم که ثابتم شود راست میگویی وقتی که خودم را گوله در آغوشت جا کردم برای خواب و اصلن به جهنم که وال ای در فیلمی که برنده ی فلان جایزه از فلان جشنواره بود به عشقش رسیده بود یا نه ...

الـــی نـوشـــت :

یکـ) آلما من رو می گه ها :)

دو) چشــم بستـــه آی لاویـــو ...!  را از نیکولا بخوانید :)

سهـ) روز ولنتاین و قرتی بازی های مشابهش مبارکتون باشه :)

آنچه در تجربه ی ماست نشان داده که عشق ... تا خیالت بشود تخت، به هم می ریزد!

هوالمحبوب:

امروز که وفات معصومه بود یادم افتاد به سال قبل که همین روزش با "او" بحثم شده بود.بحثم شده بود و یک عالمه گریه کرده بودم که فیلم فجر را به منی که این ده روز خواسته بودمش و نبود ترجیح داده.که تماسهای چند بار در روزش را به یک تماس در روز تقلیل داده و هیچ فکر نکرده سهم من از این ده روز اندازه ی یک مکالمه ی درست و درمان هم نبوده.نمیدانم چرا اینقدر پرتوقع بودم و این ها را گفته بودم و این را خواسته بودم که باید همه ی زندگی اش باشم ولی بحثم شده بود که همه ی زندگی اش از من مهمتر است و چرا باید یک عالمه وقت صبر کنم تا او از راه برسد و دلش بخواهد بخوابد!دعوایمان شده بود و من تلفنم را قطع کرده بودم که چرا باید مرا کمتر از همه ی افراد زندگی اش بخواهد و پشت بندش هم خاموش!آن هم منی که هیچ وقت تلفنم را روی کسی خاموش نمیکردم.بس که حالم خوب نبود!

آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست بمیرم و هی غصه خورده بودم برای سال قبلترش باز هم درست شب وفات معصومه که برای اولین بار او را زیر آن پل عابر پیاده دیده بودم و شبش رفته بودم زیارت معصومه ی سیاه پوش و برای آدمی که نمیدانستم یک روز میشود همه ی زندگی ام دعاهای قشنگ قشنگ کرده بودم.یاد سال قبلش افتاده بودم و دلم درد گرفته بود بس که اشک ریخته بودم تا فردا که گوشی ام را روشن کردم و ایمیلم را چک و فهمیدم او هم اندازه ی من شب بدی را گذرانده.

باز با هم حرف زده بودیم.همیشه همینطور است،وقتی گمان ببرد حالم بد است حتی اگر عصبانی هم باشد با من به آرامی حرف میزند ولی بحث که جلوتر میرود باز دعوایمان میشود.آن روز هم همانطور شد و آخر دعوا آشتی کردیم و من از جشنواره ی فیلم فجر متنفر شدم وقتی باعث شده بود با "او بحثم شود...

امسال درست همین شب و روزی که سیاه پوش شدن روزهای معصومه است شبیه همان سال دعوایمان شده.انگار که باید همیشه هر سال وفات معصومه بشود مطلع یک چیز بین ما! چیزی فجیع تر از سال قبل. امسال گمانم فیلم فجر هیچ باعث بحثمان نشود وقتی که خیلی وقت است سر و ته حرفهای روزمره مان یک مکالمه ی چند دقیقه ایست حول و حوش مسائل مسخره که من سعی میکنم جذاب تعریفشان کنم و هیچ به من برنخورد این همه نبودن و ندیدن و نخواستنش!

به این که فکر میکنم به خاطر فیلم فجر دعوایمان شده بود خنده ام میگیرد آن هم این روزها که خیلی وقت است اگر ساعتها هم با هم حرف نزنیم اتفاق خاصی نمی افتد.وقتی از آن یک سال تا کنون یک روز نه چندان سرد و گرم آبان چند ماه پیش به منی که خواسته بودم کنارش باشم گفته" آدم ازدواج کردن نه با من که با هیچ کس نیست (!)"و پشت بندش هم حرفهایی که دلم بدجور سوخت و هرچقدر هم دلم میخواهد خوشحال باشم نمیتوانم حتی با اینکه به همه ی آدم ها حق میدهم برای زندگیشان تصمیم بگیرند حتی اگر به قیمت نخواستن من تمام شود.

شما که من نیستید بدانید چقدر دلم میخواست سال قبل بود و سر فیلم فجر بحثمان میشد که چرا اینقدر که حواسش به اکران فلان فیلم است به چشمهای منتظر من نیست.شما که نمیدانید چقدر دلم میخواست همین پارسال بود که نمیدانستم قرار نیست هیچوقت زن زندگی اش نباشم و به احمقانه ترین صورت ممکن برای یک جشنواره ی مسخره بلوا به پا کرده بودم! میدانید؟ندانستن و اینکه ندانی کجای زندگیه چه کسی هستی و خیال برت دارد همه ی زندگی حالا و آینده و حتی گذشته اش هستی برایت توقع ایجاد میکند و خودت را محق میدانی و این محق دانستن حس شیرینی- توهم شیرین!-به تو میدهد.مگر چند پست قبلترم را نخوانده اید؟هااان؟

شما که نمیدانید همین دو روز پیش که مستانه به من گفته بود الـــی خیلی قشنگ عاشق شده بودی ،من بغض کردم وقتی که پشت تلفن به او گفته بودم:"آره! خیلی قشنگ!" و وقتی گفته بود رفتارم شبیه آدم هایی نیست که وقتی آنقدر قشنگ عاشق شده بودند می بایست برای به سرانجام نرسیدنه آنچه میخواستند درب و داغان تر از این حرفها باشند و من به او جوری که نفهمد در حال انفجارم گفته بودم:"وقتی ندانی برای کدام دردت باید عزادار باشی،میرسی به بی حسی و من الان بی حس ترین آدم روی زمینم بس که قدرت ناله کردن هم ندارم!"

شما که من نیستید که با این زبان درازتان یک عالمه حرف توی دلتان مانده باشد که حتی نمیتوانید به خودتان هم بزنید چه برسد به دیگران تا بفهمید چقدر درد دارد این همه سکوت.

نباید این حرفها را میزدم،میدانم.به خاطر نرگس که اینجا را میخواند و وقتی میفهمد با "اوی" سابقش به هیچ رسیده ام هرچقدر هم تظاهر کند متاسف شده ،ته دلش غنج میرود!به خاطر فک و فامیل لعنتی ام که کاری جز سرک کشیدن توی زندگی ام ندارند و از این وبلاگ کنده نمیشوند محض دشمن به شاد شدنم! به خاطر سید و گلشیفته و همه ی آن احمق هایی که دست زیر چانه زده اند محض دیدن آخر قصه و نیشخند کردنم که خودشان مستحق ترین موجوداتند به نیشخند شدن! همه را میدانم ولی...

ولی من همانم که همین دی ماه سال قبل هم که همین جا و درست توی بیستمین شبش خواستنش را فریاد کردم ، هیچ کسی برایم مهم نبود الـــا "عشق است و همین لذت اظهــــار و دگـــر هیـــچ..."و به جای خودم را در لحاف پیچاندن و پنهان کردن قشنگ ترین حسم در طول کل زندگی ام ، اظهارش را بزرگترین موهبت میدانستم.

بهتر است بی انصاف نباشم،او بین تمام آدمهای زندگی ام برایم زیادی خوب بود.حس خوب دوست داشتن و دوست داشته شدنش برایم زیادی خوب بود.حرفهایش وقتی نا آرام بودم و حتی نصیحت هایش که در فلان موقعیت چگونه باشم و چطور رفتار کنم. دوستــم داشت خب ولی فقـــط همیــــن. فقط "دوست" خوبی بود و خجالتم می آید از اینکه به چشم مرد زندگی ام نگاهش کردم یا رویش حساب باز نمودم یا دلم خواست که ...!

می دانید؟ گمان میکردم میتوانم برایش زیاد باشم.بزرگ باشم آنقدر که نیاز به داشتنم را حس کند و یا مرا در زندگی اش کم داشته باشد ولی خب تعریف آدم ها از داشتن و نداشتن و دوست داشتن فرق میکند و قرار نیست من در زندگی اش همانی باشم که خیال میکنم!

من خواستم ... نشد ... هزار بار خواستم ... نشد ... دلم را بغل کرده ام و نگاهش هم نمیکنم که خجالتش را بکشم و به این فکر میکنم که هنوز هم دوستش دارم یا نه ولی چیزی توی دلم به بدترین شکل شکسته و من نمیدانم باید برای کدامیک از هشت تا درد زندگی ام سوگوار باشم . شاید برای همین است که دلم بدجور برای زیر آن پل عابر پیاده تنگ شده...

دعـــــای مـــن دلـــم یـــک دوســــت مـــی خــــواهـــد اجـــــابــــت شد ...

دلــــــم یــــک دوســـــت می خــــــواهــــد که اوقــــاتــــــی که دلتنـــگــم

بگــــــوید خـــانه را ول کــــــن،بگــــــو مـــن کــِــی، کجـــــا بــــاشـــم ...؟!

همیشه قبل از هر گونه دلخور شدن و دلتنگ شدن و نگران شدن و پریشان شدن و عصبانی شدن و هر گونه شدنی دیگر از قـِسم شدن ها به این فکر کنید که کجای زندگیه طرف مقابلتان هستید،چقدر از حجم زندگیه طرف مقابلتان هستید،چقدر بودنتان برایش بیشتر از نبودنتان اهمیت و ارزش دارد،چقدر نبودنتان برایش نبودن است.چقدر و تا کجا حاضر است بها برای بودنتان بپردازد و اصلن این بودن یا نبودنتان را چطور و چقدر و برای چه مدت حاضر است مدیریت کند.

به این فکر کنید که چقدر و تا کجا و دقیقن کــِی و تحت چه شرایطی نیاز به بودنتان را حس میکند.به این ها که فکر کنید و جایگاهتان را دقیق بشناسید دیگر نه اینقدرها دلخور میشوید،نه آنقدرها نگران و نه آنقدرها عصبانی و زندگی مسالمت آمیز و بدون توقع یعنی همین.

آن وقت برای تمام حرکات به نظر عصبانی کننده اش دلیل به اندازه ی کافی پیدا میکنید که گاهی حتی بیشتر از خودش به او حق میدهید.از من به شما نصیحت که قد و اندازه و حجم بودنتان و خودتان را بشناسید و بدانید.آگاه باشید آدم ها حق دارند برای تخصیص دادن حجم هر کسی و چیزی در زندگی شان!همانطور که شما حق دارید و حجم بیشتری که شما اختصاص داده اید مجوز خواستن حجمی برابر و یا حتی بیشتر از طرف او نیست!

بیشتر خواهی و توقع و چرایی اینکه قدر و حجم و اندازه تان در زندگی اش اینقدر است را کنار بگذارید و بهانه گیری نکنید و طرف مقابلتان را موأخذه ننمایید و تحت فشار و رو دربایسی نیندازید که چرا اینقدر و اندازه اید.فقط بدانید دانستن اینکه کجا و تحت چه عنوانی و در چه حجمی در زندگی اش هستید هر چقدر هم درد آور باشد به شما بیشتر از اینکه آسیب رسان و خرد کنننده باشد ،کمک خواهد کرد برای مدیریت حس ، رفتار و توقع تان.و همانا اگر از جمله افرادی هستید که قدر و اندازه و حجمتان بیشتر از حد تصورتان است فبها المراد

الـــی نوشت :

دعـــــای مـــن دلـــم یـــک دوســــت مـــی خــــواهـــد اجـــــابــــت شد

ولــــــی وقتــــــی که پیشــــــم مینــــشیــــــند بــــــاز دلتـــنگــــــــم :)

از صد آدم یـک نفــر انســـــان خوبـــــی می شـود !

هوالمحبوب:


امروز که بیشتر از تمام روزهای کاری ام توی شرکت جدید کار داشتم و با یکی دو تا آدم مهم هم جلسه ی غیر علنی(!) داشتم و میان ایمیل های رسیده و نرسیده ی اوایل روزهای کاری ام تا همان لحظه به خواست مدیر بخش دنبال یک اسم و ایمیل آشنا و نا آشنا میگشتم تا مستنداتم را رو کنم،چشمم به این افتاد!
چشمم به این افتاد و همه ی کارها و تلفن ها و حرف های غیر علنی و ارسال ایمیل ها و هماهنگی های مسخره با این و آن و جستجو برای مستندات و اثبات حقانیت خواسته و اقدامم را گذاشتم کنار و دست زدم زیر چانه و خیره شدم به مانیتور و هی ذوق کردم و هی غصه قورت دادم.
یادم آمد چند روزی بیشتر از کارم در این شرکت نمیگذشت و وقتی از منی که تا چند وقت قبلش برای خاموش نمودن کامپیوتر آن را از پریز میکشیدم بیرون خواسته بودند استعلام قیمت فلان سرور را با فلان مشخصات برای فلان پروژه بگیرم و من دست به دامان "او" شده بودم تا راهنمایی ام کند که سربلند از مسئولیت محوله بیرون بیایم و "او" تماس گرفته بود و یک عالمه خندیده بود که چطور این کار را از من خواسته اند و کلن موفق باشم؛ برایم این ایمیل را فرستاده بود و در جواب ایمیلم خیلی جدی تماس گرفته بود که این حرف ها برای فاطی تنبان نخواهد شد و حالا که من اینقدر پروفشنال تشریف دارم تا ساعت یک بعد از ظهر وقت خواهم داشت تا پیش فاکتور تجهیزات مورد نیازش را برایش ارسال کنم و گرنه یک مشتری خوب و خفن را از دست خواهم داد و در برابر پیشنهادات من که Case قرمز یا حتی آبی بهتر است(!) و اندک سوالاتم من باب اینکه خیار شورش فله ای باشد یا شیشه ای و کمی هم خنده های یکی در میانم و بهانه آوردنم که امروز سرم زیاد شلوغ است و اجازه دهد پیش فاکتورش را تا فردا ارسال کنم، خیلی جدی تر اتمام حجت کرده بود که یا تا امروز ساعت سیزده و یا هرگز و پشت بندش تلفن را قطع کرده بود تا من هی قربان صدقه اش بروم و حسرت بخورم که مشتری وفاداری چون او را از دست داده ام...!
+600