_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

تـــو، نمی اومـــدی پیشـــم ... من عاشــــق کی می شــــدم ؟!

هوالمحبوب:

با تمام اذیت هایی که شدم و شدی،با تمام روزهای خوبی که با هم داشتیم و داشتم،با تمام اشک ها و غصه هایی که ریختم و خوردم،با تمام دلتنگی ها و چشم انتظاری ها و با تمام روزهایی که با درد به شب رسید و با تمام شب هایی که با بغض و خیره شدن به طلوع به صبح رسید،اگر صدها هزار بار هم به چهارده آبان ماه هزار و سیصد و نود و یک برگردم و بنشینم توی همان یکشنبه ی غدیر،امکان ندارد نگویمت :"سلام و خوش آمدی یگانه پیامبر زندگی ام "

هزار بار بمیرم و زنده شوم و قانون تناسخ و زندگی دوباره صحت داشته باشد،امکان ندارد از خدا نخواهم همان پل عابر پیاده ی میدان انقلاب نشوم که تو کنارش برای اولین بار که دیدمت منتظر بودی و امکان ندارد دلم نخواهد نیمکت همان پارکی نشوم که رویش نشستیم و برایم مقتل خواندی...

"او"ی ِ نازنین م.من برای دوست داشتن و داشتنت و خواستنت عمر دادم.به کلام و جمله راحت است ولی من تو را تمام این چهارسال با ذره ذره وجودم نفس کشیدم و چه کسی میتواند بفهمد و بداند دوست داشتنت یعنی چه وقتی ذره ای چون من عاشق نبوده.

هزار بار هم به عقب برگردیم امکان ندارد میان آن همه کتاب توی قشنگترین ماه سال در آغوشت نپرم و نگویم که چقدر غمگینم که حالا باید ببینمت و بشناسمت و چرا این همه دور و دیر بایدعاشقت شوم ...؟

"او"ی دوست داشتنی ام.من تو را یک روزه عاشق نشدم که با هر تلنگر و نامهربانی روزگار و دنیا و عواملش پا پس بکشم و بگویم به سلامت...

من و تو به هم قول دادیم همان بعد از ظهر روز پاییزی.جان دادیم همان شب سنگین ِ آبان ماه ِمحرم.حالمان دگرگون شد سر یک لحظه ترس از دست دادن همدیگر آن روزها که زندگی به اندازه ی حالا روی گندش را نشانمان نداده بود.ما کیلومترها جاده گز کرده ایم وقتی هیچ کس برای هیچ کس قدم از قدم برنمیداشت.

هزار بار هم به عقب برگردم نمیشود که نخواهمت حتی با علم به تمام دردها و غصه های احتمالی آینده ولی کاش میشد به عقب برگردم و هرگز نگذارم این همه از دست حرفها و کارها و رفتارهایم که اذیت شدی و آزار دیدی ،درد شوی وقتی این یکی دوماه همه اش دردم از به یادآوری آدمی که از خود در ذهن تو ساخته ام و بخدا قسم و به جان تو که عزیزتر از تو نداشتم و ندارم ،من این نیستم که از خود برای درد دادنت نشان دادم و نمیدانم چطور نشانت دهم این همه دوست داشتنم را و چطور بگویمت من بی تو حتی ثانیه ای را نمیتوانم عزیز ِ جان...

"اوی" بی نظیرم!بودنت در زندگی ام مبارک! هزار و چهارصد و شصتمین روز بودنت در زندگی ام مبارک.من را ببخش بابت آدمی که فکر میکردی هستم و نبودم.من را ببخش که دختر خوبی برایت نبودم و من را به حرمت تمام لحظه های خوب و عشقی که بینمان بود ببخش بابت تمام آزارهایی که از دوست داشتن و داشتنم دیدی...

درد های من فدای سرت.تو مرا ببخش که اگر ببخشی،باید بعد دست به دامن خدا شوم محض بخشش بنده ای که مدعی بندگی بود ولی بندگی نمیدانست.تو اگر ببخشی و دعایم کنی خدا دست رد به سینه ات نمیزند

دیگـــــر برایــــم قرص چربـی ســــوز لازم نیســت...

هوالمحبوب:

مــن در غیابـــت آنقــــدر غـــــم می خـــورم هر روز

دیگـــــر برایــــم قرص چربـی ســــوز لازم نیســت...

غروب بود که چای و بیسکوییت به دست آمد بالای سرم.گفت میخوری؟گفتم نچ!گفت تو چی میخوری پس؟گفتم خون دل!گفت خوبی؟ لبخند تلخ زدم و شروع کردم به فلان سایت را چک کردن که گفت بریم بیرون؟می دانستم دارد تلاشش را میکند برای عوض کردن حالم و یکهو دلم نخواست لطفش را نادیده بگیرم و ناراحتش کنم و به این فکر کردم که آدمهای زیادی را این روزها از خودم رنجانده ام که گفتم بریم شام بخوریم؟که ذوق زده گفت بریم.گرسنته؟گفتم نچ!ولی بریم یه چیز بخوریم! که گفت باشه! و گفتم نیکو هم بیاد؟گفت بیاد...

به نیکو که گفتم مشتاقانه پذیرفت و گفت حالت خوبه؟گفتم کاش میشد این سوال رو کلن از مکالمه آدمها حذف میکردند و نیکو آمد تا برویم "زورخانه"!

نزدیکی های خانه یمان بود و من بارها دیده بودمش ولی راستش دلم نخواسته بود تنها بروم و دلم خواسته بود"اویم" هم بود و گذاشته بودمش برای بعدها که حالا قسمت شده بود با نیکو و کوشا-پسر خواهرش- و شیدا رفتیم و "اویم" هم بود تا بعدش برویم شام بخوریم!

زورخانه حس و حال خاصی داشت،چیزی فراتر و دلپذیرتر از آنچه در تلویزیون دیده بودم.زنگ را که زدند و مرشد شروع کرد به خواندن و پهلوان ها یکی یکی آمدند توی گود نمیتوانستی محو فضای معنوی زورخانه نشوی.مرشد مینواخت و نوای حسین و علی سر میداد و پهلوان ها میچرخیدند و وزنه میچرخاندند و کباده میکشیدند و دور خودشان میچرخیدند و نمیتوانید تصور کنید چه احترام و حس خوبی بینشان بود.

شاید تعجب میکردی ولی جوان ترها و بچه ترها اجازه نمیدادند پیرترها بیایند وسط گود.تا فردی که سنش بالاتر بود میخواست بیاید وسط جوان ترها میرفتند وسط و رخصت میگرفتند و میچرخیدند و تو را به تعجب وا میداشتند که چقدر جالب که این حرکتشان یعنی تا ما هستیم شما چرا آقااا؟

فضای زورخانه مرا گرفته بود.با "او"یم نشسته بودم به تماشای گود و آدم هایش و زیر چشمی چک کردن شیدا و نیکو را میدیدم که هرچند وقت یکبار میپرسیدند حالت خوبه؟میخوای بریم شام بخوریم؟ و من میگفتم دوست دارم بمانم...

مرشد که زنگ نهایی را نواخت و دعا کردند و آمین گفتند،دلم بغضش بود که به مرشد زورخانه گفتم دلم میخواهد هفته ای یکی دوبار بیایم آنجا و گفت که میتوانم و اشکالی ندارد که رفتیم برای شام..

به پیشنهاد من توی محله مان شام خوردیم.کوشا دلش کنتاکی میخواست توی "برج" و من راستش دیگر دلم غذا نمیخواست مثل این چند روز که به گفته اطرافیانم زیادی لاغر شده بودم...

کوشا با غذایش بازی میکرد و از مدرس ویلنش آقای آزاد حرف میزد که با هم قرار است بروند خیابان برج کنتاکی بخورند که گفتمش:" ببین خاله! اینجا پایین شهره!ما کنتاکی اصلن نمیدونیم چیه! چون توی خونه مون یه مرغ داریم که واسمون تخم میذاره و وقتی از تخم افتاد می کشیمش و باهاش غذا درست میکنیم و از تمام اعضا و جوارحش استفاده میکنیم واسه مصرف سالانه مون و حتی پاهاش رو میریزیم توی سوپ و دیگه به کنتاکی قد نمیده!"

من حرف میزدم و شیدا و نیکو و خودم همزمان ریسه رفته بودیم از خنده و فست فودی را روی سرمان گذاشته بودیم آن موقع شب...

کوشا گفت اشکالی نداره بعد با آقای آزادمنش میرود کنتاکی میخورد و نگران نباشم! که گفتمش :" خوش به حالت! چون ما اینجا آقای آزاد نداریم که باهاش بریم کنتاکی بخوریم!در عوض یه ممد قصاب داریم که بهش میگیم ممد اسیر! فک و فامیل همون آقای آزاد شماند!که نهایتن باهاش بریم زینبیه یه خربزه بگیریم و توی بلوار بشینیم با پنیر بخوریم و چپق چاق کنیم و اون یه دله حلبی پیدا کنه برامون بزنه و نهایتن اگه دله حلبی نبود با شیکمش برامون تنبک بزنه!اینا ماله بچه ها بالا شهره.ما بچه پایین شهرا سالی یه بار وقتی شما میرین خارج واسه تعطیلات ما میریم خیابون برج کنتاکی بخوریم و شب تو پارک چادر بزنیم بخوابیم..."

من حرف میزدم و شیدا و نیکو روی میز از خنده غلت میزدند و کوشا لبخند میزد و به زور پیتزایش را میخورد که نیکو گفت وای خدای من چقدر خندیدم و خدا رو شکر که دوباره به حرف افتادی که من گفتم آره دلم درد گرفت بس که خندیدم و وسط خنده و پیتزا خوری ،سرم را گذاشتم روی میز و لقمه ی پیتزا توی دهانم بود که هق هق زدم زیر گریه و لقمه در دهانم ماسید و خنده روی لب بچه ها...

نیکو بغلم کرد و من هی اشک میریختم و میگفتم که هیچ حالم خوب نیست و معذرت میخواستم که وسط پیتزا خوردنشان زده ام زیر گریه و ناراحتشان کرده ام و مرده شور بغض را ببرند که مکان و زمان نمیشناسد وقتی میترکد...

الی نوشت :

گفته بودم چقدر "او"یم را دوست دارم؟نگفته بودم؟عجیب است!!

می نویسم «عــشــــق» ، میخوانـــم «حسیـــن» ...

هوالمحبوب:

درد من عشق است درمانم «حسین» ...

دین من عشق است، ایمانم «حسین» ... 

با الــفبـــــای جـــنـــون  بــر دفتــــــرم ...

می نویسم «عشق»،میخوانم «حسین»...

شمایی که مردتان سیاهپوش محرم میشود حسرت برانگیزید.آنقدر که بنشینم نگاه کنم و حسودی ام بشود که شب اول محرم لباس مشکی مردتان را اتو میکنید و عطر میزنید و از جا لباسی آویزان میکنید.

آنقدر که حسودی ام بشود که لباس مشکی مردتان را بو میکشید و برای استجابت دعاهایتان به آن دخیل می بندید و آیت الکرسی میخوانید و به آن فوت میکنید.آنقدر که حسودی ام بشود وقتی مشتاقانه داوطلب بستن دکمه های لباس مشکی مردتان میشوید و یقه اش را مرتب میکنید و شال سیاه به گردنش میپیچید.

انقدر که حسودی ام بشود «ان یکاد» برایش میخوانید و بغض میشوید از اشک وقتی نگاهش میکنید.آنقدر که حسودی ام بشود شانه به شانه مردتان هیئتی میشوید.آنقدر که حسودی ام بشود وقتی خسته آمد خانه و لباس عوض کرد، رد دست های مردتان را روی سینه ی لباس می بوسید و اشک میشوید.

شما که مردتان سیاهپوش محرم میشود حسرت برانگیزید،آنقدر که حسودی ام بشود لباس سیاه مردتان را از غبار و عطر خستگی سینه زنی و زنجیر زنی می شویید و حسین را به رد عشق روی لباس مشکی مردتان قسم میدهید...

آنقدر که حسودی ام بشود به زیارت نگاهتان روی حَرَم لباس مشکی مردتان...

شما که مردتان سیاهپوش محرم میشود حسرت برانگیزید وخدایی نکرده  نکند قدرش را ندانید و مرد سیاهپوشتان را طواف نکنید وقتی این همه خوشبختید و خدا این همه دوستتان دارد و من خودم تک و تنها این همه حسودی ام میشودتان ...!

الی نوشت:

حرفهایتان را برایم  در  بالای وبلاگ در قسمت"تماس با من" گوش میدهم...

آقـای مـن! عزای شما فرق می کند ...

هوالمحبوب:

ایــن پرچـــم سیاه ،همین بیـرق و عَلَم

حاکی ست با همیشــه فضا فرق میکند

یک راست می روم سر اصل ِ مصیبتم

آقـای مـن! عزای شما فرق می کند ...

مُحَرَم ِ من با  مُحَرَم ِ تمام آدم های روی زمین فرق میکند.مُحَرَم ِ من پر از حسین حسین خواندنی ست که شناسه اش با تمام شناسه های دنیا فرق میکند.عزادار حسین میشوم و در دل عشق زمینی حسین را به وجود ملکوتی حسین پیوند میزنم و بغض و درد و عشق و تمنا قورت میدهم...!

مُحَرَم که میشود می نشینم روبروی بیرق سیاه عزادارن ِ حسین و به یاد اولین مُحَرَمی که دلباخته ی "اویم" شدم و از غصه و عشق و درد کوه آتشفشان بودم و می لرزیدم از پا به خیمه ی حسین گذاشتن ،اشک میریزم.

حسین او را به من داد درست همان لحظه که روبروی خیمه اش نشسته بودم و میگفتم این چه امتحانی ست و نکند دل در گرویش بدهم و خسر الدنیا و الاخره بشوم و التماس ها به حسین کردم محض حسین بودنش و خواستم از "او"یم توبه کنم بس که دلدادگی طاقتم را طاق کرده بود و دل کندنش را نمی توانستم و یا حسین گفتم و گمانم معامله کردم تمام زندگی ام را محض داشتن و خواستنش...

محرم برایم "او"ست درست وقتی یک سال گذشت از محرمی که خدا "او" را در دامنم نهاد و گفتمش من پایان باز این دلدادگی را تاب ندارم و چهل شبِ محرم زیارت عاشورا نذر کردم محض دل کندنم و هر شب درست  وقتی غرق "و ان یثبت لی عندکم قدم صدق فی الدنیا والاخره "خوانندن بودم اسمش روی گوشی همراهم می افتاد و برایم شعر میشد و هیجان و ذوق از روضه و هیئت بودنش و برایم شعر ردیف میکرد و من با اشک بقیه ی زیارت عاشورا را آرام زمزمه میکردم و به دامان حسین چنگ میزدم که از دلم بیرونش کند و به زبان قربان صدقه ی شعر شدنش میشدم و "خدایا بی اثر باشد ...!" نثارش میکردم و تا او برسد خانه و خستگی در کند اشک میشدم و هق هق تا خدا و حسین کمکم کنند از درد عشقی که به آن دچارم و تمامی ندارد...

محرم برایم "او" ست که سومین مُحرم درست شب عاشورا از داغ سال پر از دردی که بر دلم نشسته بود حسین را گفتم که بس است این همه درد و عشق و درست وسط جاده بغضم را شکست محض رنگ باختن تمام بخشیدن ها که الی تمام کن این قصه را و حسین را قسم دادم به حسینی اش که دلم را هرطور که میتواند حتی با مرگ هم شده آرام کند...!

"او" یم نمیداند مُحَرَم که میشود من دلم کربلاست..."او" یم نمیداند چقدر بی قرارش میشوم و نمیداند چطور مینشینم به خلوت با حسین و خدای حسین که تمام حرف های تمام محرم هایم را نشنیده و ندیده بگیرند و "او" یم را به من باز سپارند که نمیدانم چه سِری ست که هر چه پیشتر میشود بیشتر میشود این همه دلدادگی و بی قراری ...

"او"یم نمیداند وقتی سیاه پوش حسین میشود هزاربار خدا را برای حسین ی بودنش شکر میکنم و سیاه پوش شدنش را نذر و بدرقه ی اجابت تمام دعاهایم میکنم."او"یم نمیداند همه ی داشتن و نداشتنش را من از آن درد دل اولین محرم دارم با حسین ی که قسمش دادم وقتی درد میدهد و عشق صبر و طاقتش را بدهد برای آخری سپید. که دلفریبی زلیخا و جاه و مکنتش را هم که نداشته باشم صبرش را به جان میخرم حتی به قیمت ورد زبان مردم شدن و نسیان یوسف و آوارگی ، وقتی حسین و خدای حسین پای دلدادگی ام را انگشت زده اند درست چندمین شب محرم وقتی به گلوی  غرقه به خون علی اصغرش دخیل بستم منی که نوزاد شیرخواره اش را می میرم و تمام "روز علی اصغر" آیت الکرسی نذر نگاه و تنفس شیرخواره ها میکنم.

محرم که میشود دلم برای لب های خشکیده و تیر گلوی علی اصغر می رود...برای کمر خمیده ی زینب...برای مَشک ِ عباس ...برای چشمان بی قرار حسین و آنقدر حسین میگویم و میخوانم که از نفس می افتم و هیچ کس نمیداند چه میکشم تا طلوع صبح تاسوعا و غروب عاشورا  و "اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود .." سر میدهم و "سوزنم گیر میکند  روی "ثبت لی قدم صدق..."و کمرم تیر میکشد برای بار سنگین روی دوش زینب وقتی تنها الی ای بیش نیستم و التماسش میکنم که رو سیاهم نکند...

الی نوشت :

یکـ) آقای من! عزای شما فرق میکند.آقای من عزای شما خود ِ دلدادگی ست و کجای دنیا دیده اید این همه اشتیاق و بی قراری برای رسیدن به درد آورترین شب و روزی که با خون تمام شد ؟ آقای من! تو را به قرمزی روز ِ عاشورا و سیاهی شام غریبانتان ،مرا بخود وانگذارید و نگاه و دستتان را از پشت سرم برندارید که من به خودی خود ضعیف تر از این حرفهام که یک تنه تاب بیاورم،خب ؟

دو) التماس دعا...

سهـ) درج نظرات و کامنت هایتان را در "تماس با من" اون قسمت بالای وبلاگ ،به گوش جان میخریم :)


خش خش صدای پای خزان است،یک نفر ... در را به روی حضرت پاییز وا کند

هوالمحبوب:

(این پست عکس ندارد ...!)



دلتنـــگ خاطـــرات عزیز گذشته ام...

من را شبیه ساعت دیشب، عقب بکش

من از تمام پاییز نه برگ های رنگی رنگیش رو میفهمم و نه دلم هوای قدم زدن های دونفره روی خش خش برگها رو میکنه و نه واسه در آغوشت گرم شدن وسط سرمای پاییز تنگ میشه و نه دلتنگه هوای نم نم بارون پاییزی و نجواهای عاشقانه توی گوش همدیگه میشه و نه دلم رد پاهامون روی برف سفید زمستونی رو میخواد...

من و تو هیچوقت هیچ پاییزی از این خاطرات عاشقانه و پاییزی با هم نداشتیم.من و تو هیچ پاییزی دستمون رو توی جیب  همدیگه نکردیم که گرم بشیم.من و تو زیر هیچ بارونی دوستت دارم توی گوش همدیگه نخوندیم...

من تموم ه این چندتا پاییز حسرت و بغض قورت دادم و منتظر موندم تا سوز و سرمای پاییزی و یخبندون زمستونی تموم بشه تا بهت بگم چقدر دلم واست تنگ شده که اگه هم راهی جاده شدی محض رفع دلتنگیم ،نگران یخبندان و خطر جاده نشم  و توی دلم رخت نشورند تا برسی پیشم...

من تمومه این چندتا پاییز،نه دلم هوای بارونی کرد که با تو هیچ خاطره ای ازش نداشتم و نه خوردن چای زغالی و ها کردن دستات رو توی سرمای پاییز.

من میون بارون و رنگارنگیه پاییز و عصرای دو نفره و خوشبختی های یه نفره ،فقط بادش رو دوست دارم وقتی یادم میفته میتونم به بهونه باد ِپاییز که خودت رو توی خودت جمع میکنی ،خفگی ناشی از بستن شالم رو بهونه کنم و شالم را  از دور گردنم باز کنم و دور گردنت بپیچم و دلم برای شقیقه هات که از سرما قرمز شده ضعف بره و با بغض و شوق نگات کنم.

من از تموم پاییز بادش رو دوس دارم و سرماش، که به بهونه تموم بادها و سرمای پاییز بشینم برات شال رج بزنم و میون تار و پودش شعر بخونم و واست حرف بزنم که شاید وقتی پیچیدی دور گردنت توی گوشت ترانه بشه و بدونی چقدر دوستت دارم...

من از تموم پاییز با همه ی تنفرم از آبان،عاشق چاهاردهمین روزش هستم  که سر و کله ت توی زندگیم پیدا شد و مطلع عشق شدی توی زندگیم...

من از تموم پاییز و از میون تمام خاطراتی که باهات ندارم،عاشق آش اولین سالگرد آشناییمون توی همون مغازه م که تو لباس اولین دیدارمون رو تن کنی و بهت بگم یادته اولین بار که همدیگه رو دیدیم از اینجا آش خوردیم و تو بگی :"یادته همین لباس تنم بود ...؟" و من یاد پسری بیفتم که زیر پل عابر پیاده با لبخند میدیدمش و بهش نزدیک میشدم و تصور نمیکردم یه روز خون بشه توی رگ هام...

من از تموم خاطرات پاییزی که باهات ندارم،عاشق باد پاییزم وقتی توی ابری ِ هواش روبروی حرم معصومه بهم میگی:"من اگه بمیرم تو چکار میکنی ؟" و من با شیطنت میخندم و بهت میگم :"تا چهلمت صبر میکنم ...!"

من از تموم پاییز میون خاطراتی که شبیه هیچ کس نیست ،عاشق بغض های شبهای پاییزمم که کی میشه تموم بشه این فصل لعنتی که من بعد از تموم شدن سرما زودتر ببینمت...

من از تموم پاییز عاشق آخرین مهرماهی ام که اصفهان من و تو رو کنار هم دید و  موقع رفتن برات میخوندم :"بگو که موقع رفتن چگونه جا دادی .... میان ساک خودت،قلب بی قرارم را ...؟!"

من  از تموم پاییز عاشق سرماخوردن هاشم وقتی تو کنارم باشی و کنارت باشم و برای قرمز شدن نوک دماغت و آبریزش بینی ت و فین فین راه انداختنت،خوشمزه و داغ ترین سوپ دنیا رو بار بذارم و قاشق قاشق دهنت بذارم تا تو با اکراه بخوری و زود خوب بشی...

من از تموم پاییز عاشق تمومه خاطراتی هستم که با تو نداشتم و ندارم و تو رو نه محض اومدن پاییز و خاطرات نامشترکمون،بلکه به خاطر خودت و نه هیچ خاطره ای دوستت دارم...

من از تمومه پاییز،خاطرات مشترکی که نداشتیم و نداریم و تویی که این پاییز هم اومد و نیستی رو دوست دارم...

الی نوشت :

یکـ)دلم واست به اندازه ی  تمومه پاییزهای زندگیم تنگ شده.همین!

دو) پاییزت مبارکـــ  عزیز ِ جان...

سهــ) ایـــن را گوش کنیـــد ،خب ؟

این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر..

هوالمحبوب:

این لحظــه ... لحظـه ... لحظه ... اگر آخرین ...اگر

بس کن! نزن دوباره نفــوسی که ممــکن است ...!

شاید فهمیده بودی آرامشم ساختگیست وقتی این همه بی قرار بودم و خوشحال و غمگین توأمان که بی مقدمه پرسیدی :"من اگه بمیرم چکار میکنی؟"

داشتم نفست میکشیدم که گفتم قبلن ها فکر میکردم خودمو میکشم ولی دیدم ...

که دنباله ی جمله ام را گرفتی و گفتی :" که دیدی نمیکشی؟!" و گفتم :" نه ،نمی کشم...بعد فکر کردم که دق میکنم و می میرم که دیدم ..."

که باز دنباله اش را گرفتی و گفتی :"که دیدی نمی میری ..؟!" و من دیگر ادامه ندادم که  تو چه میدانی تمام مریض شدن ها و افسرده شدن ها و به هم ریختگی هایم را و تو چه میدانی چه ها بر سرم آمده و نیامده از بودن و نبودنت و برایم قابل تصور نیست نبودنت،وقتی تمام این چهارسال تو را در همه ی جای زندگی ام نفس کشیده ام و بی انصافی است اگر فکر کنی آب از آب زندگی ام تکان نخورد وقتی هر جای زندگی ام را سرک بکشی تو بودی و هستی حتی اگر نبودی ..."

گفتی من اگر بمیرم چکار میکنی و بحث نیمه تمام ماند ولی باز اضطراب نبودنت حتی با اینکه کنارم بودی به سینه ام چنگ انداخت و کابوس های شبانه ام شروع شد و می دانی جالبی اش چه بود وقتی چشم میبستم و میدیدم که زبانم لال خبر رفتنت را بریم آورده اند ؟...اینکه در عالم خواب و کابوس هایم میدانستم همه اش کابوس و خواب است و دارند سرم شیره می مالند و زیر بار نمیرفتم نفس نکشیدنت را حتی وقتی قاصدان اصرار داشتند تا با شایعاتشان آزارم دهند و میدانستم زنده ای و حاسدان زل زده اند که شکستنم را ببینند و نقشه شان را که شاید حدس میزدم تو نیز در آن دست داری را نقش بر آب میکردم و از خواب بیدار میشدم و خدا را شکر میکردم که مغلوب شده اند و پیروز میدان منم تا همین دیشب...

آرام خوابیده بودی و دستهایت را مشت کرده بودی و من دلم نمی آمد بیدارت کنم ولی ساعت جیغ خفیف میکشید که دیر شده .سفره ی صبحانه را آماده کرده بودم و منتظر بودم چشمهایت را باز کنی تا نیمرو درست کنم و چشمهایت لجبازتر از این حرفها بود و انگار منتظر من بود که کنارت نشستم و دستهایم توی موهایت رقصید و آرام توی گوشت گفتم:"نمیخوای بلند شی؟!"

میدانستم چشمهایت را باز نمیکنی و کار به باز کردن چشمهایت با انگشتانم میرسد ولی  همانطور چشم بسته با لحنی که نمیشود گفت "نه" میخواهی که چند دقیقه بیشتر بخوابی و من باید مشغول نوازشت شوم و هی بلند شو بلند شو به گوشت بدمم تا بیدار شوی...

ولی هیچ نگفتی و دلم برایت ضعف رفت که چقدر خسته ای!هیچ نگفتم و نوازشت کردم و انگشتانم را فرستادم پی قدم زدن روی خط و خطوط چهره ات و صدایت کردم و پاسخی نشنیدم.

دلم نمی آمد  ولی دیر شده بود و باید یه عالمه خیابان متر میکردیم کنار هم که این بار تکانت دادم و صدایت کردم و با انگشتانم لای چشمهایت را باز کردم و تو انگار نه انگار...

صورتم را نزدیک تر آوردم تا ببوسمت که نمیدانم چرا قلبم افتاد وفتی آهنگ نفس کشیدنت توی گوشم نجوا نکرد!ترسیده بودم و این بار بلندتر صدایت کردم و تو...

این بار خواب نمی دیدم.واقعی بود.واضح!صورتت به اخم نشسته بود و آرام و معصوم غرق خواب بود و من داشتم سکته میکردم و هی صدایت میکردم و تو بازی ات گرفته بود.

یادم آمد همین چند روز قبل پرسیده بودی من اگر بمیرم چه میکنی و شروع کردم قسم ت دادن که حالا وقت امتحان کردن من و این طور شوخی ها نیست و تو گوشت بدهکار نبود.سرم را روی قلبت گذاشتم تابشنوم شوخی میکنی و از دستت عصبانی شوم و ...

باید بلند میشدی و جواب سوالت را میگرفتی.نه خودم را کشتم و نه دق کردم و نه حتی فریاد کشیدم و نه گریه زاری راه انداختم.بهت زده بودم.هنوز موهایت را نوازش میکردم و لای چشم هایت را به زور باز نگه میداشتم که بسته نشود.چشمهایت را رها کردم و به زور بلندت کردم که بنشینی تا لباست را تن کنم و برویم شهر را متر کنیم! سنگین تر از همیشه شده بودی و زورم نمیرسید.

تو تکان نمیخوردی و دستپاچه شده بودم و دستانم آشکارا میلرزید و بدنم هم که پریدم داخل آشپزخانه و نیمرو درست کردم و سفره را آوردم کنار تخت و برایت لقمه گرفتم و نشستم کنارت و به زور دهانت را باز کردم که صبحانه بخوری و صدایت میکردم که بلند شوی تا صبحانه از دهن نیفتاده و اشکهایم که آرام قل میخورد را پاک میکردم.

داد نمیزدم.فریاد هم نمیکردم.درست مثل وقتهایی که میگفتی قانون فاصله بیست سانتی را رعایت کنم و آرامتر حرف بزنم و من حواسم نمی بود،شروع کردم حرف زدن و هی تند تند اشک هایم را پاک کردن و  گفتم که ببین واسه چند دقیقه بیشتر خوابیدن چه  بازی ای راه انداختی! ... و زور میزدم هق هق نکنم...

تو بلند نمیشدی و تکان نمیخوردی.سرم را گذاشتم روی سینه ات و دستهایم روی موهایت میلغزید و لقمه ی نیمرو توی دستهایم بود و داشتم خفه میشدم  که از ته دل دعا کردم نفس آخرم باشد وقتی نمیتوانم این حجم سنگینی را هضم کنم و چشمانم را بستم...

دیگر هیچ یادم نیست تا وقتی که صدای "صنوبر خاتون" را شنیدم و غرغر کردن میتی کومون.چشم هایم بسته بود و میشنیدم که صنوبر خاتون میگفت:"حق داره! شوکه شده!"و میتی کومون یک ریز فحش میداد به خاندانش...!

چشم هایم را باز کردم و تو کنارم نبودی.لقمه نیمرو هم توی دستهایم نبود و به جای تویی که نبودی، همه بودند...!

میشنیدم قرار است بروم اورژانس.میشنیدم که شوکه شده ام.میشنیدم که میگفتند باید بروم سر مزار تا از شوک در بیایم.میشنیدم که خیلی کارها قرار است بکنند و زبانم سنگین بود و نمیتواستم حرف بزنم و داشتم خفه میشدم و مطمئن شدم سیه روز شده ام و توان ذکر گفتن و التماس کردن و ضجه زدن را هم نداشتم.توی خلأ بودم و همه چیز سنگین و آرام بود...!

چشمهایم را بستم و اشک ریختم و توی دلم از خدا خواستم هرگز چشم هایم را باز نکند و بگذارد همینطور بخوابم...

ناتوان تر از این حرفها بودم که حتی اسمت را صدا کنم چه برسد شیون به پا کنم.سرم را حس نمیکردم و حس میکردم توی جهنمم از این شدت گرما و باز در فضایی که نمیدانم چه بود غوطه ور شدم!

چشم هایم را که بستم باز تو بودی.دلخور بودم و تو کنارم نشسته بودی و میپرسیدی چته الی؟ بین نگفتن و گفتن بودم که گفتم تو دیگه دوسم نداری! و تو پرسیدی چرا اونوقت؟ و بدون اینکه نگاهت کنم گفتم:خیلی وقته صدام نکردی!حالم که تو خیابون از گرما بد شد،نه دستم رو گرفتی نه مأمنم شدی!حتی اون موقع که توی رستوران گریه م گرفت موقع حرف زدن یا حتی توی اتوبوس!قبلن دستم رو میگرفتی بدون بهونه،الان خودمم که دستمو میارم تو دست و پات کاری به کارش نداری!بدنت،چشمات، صدات  و خودت باهام بدرفتاره،اینا از دوست نداشتنه نه دلخوری.قبل از اینکه ازم دلخور باشی شروع شد،حسابشو دارم. دوسم نداری...

که نگاهم کردی و سرت را تکان دادی و دستهایم را گرفتی و پشت بندش گفتم به قول دایی جوندون چشمه  باید از خودش آب داشته باشه که شروع کردی به نوازش دستهایم و گفتی عجب...!

همه جا سکوت بود که چشم هایم را باز کردم.دستم درد میکرد و سوزن فرو رفته را در آن دیدم فهمیدم باز احتمالن رگم را پیدا نکرده اند و دستم را سوراخ سوراخ کرده اند محض یک سرم ناقابل!

هنوز باورش برایم سخت بود.صدایت توی گوشم زنگ میزد که:" من اگه بمیرم تو چکار میکنی " و من هیچ نمیتواستم بکنم و از جلوی چشم هایم کنار نمیرفتی.زبانم سنگین بود و دهانم خشک تر از صحرای کربلا حتی و نای تکان خوردن نداشتم و توی دلم التماس میکردم به خدا که بیشتر از این ها نفس حرامم نکند!

"صنوبر خاتون" جای تو دستهایم را نوازش میکرد و قربان صدقه ام میرفت و میگفت حرف بزنم یا گریه کنم و من نفس هم به زور میکشیدم و بعد از تو نه میتواستم و نه دلم میخواست کلمه هایم را خرج کنم!

چشم هایم را بستم و به این فکر کردم که چه اتفاقی افتاده و الان چندمین روز کدام ماه است و چه شد که به اینجا رسیدم و چه کسانی چه میدانند و تو حالا کجا هستی بدون من؟ و باز به این فکر کردم که تو مدتهاست بدون منی و این منم که باز باید زجر بکشم تا پیدایت شود و خاکم به سر که دیگر پیدا هم نمیشوی و بغض خفه ام میکرد که تلفن "صنوبر خاتون " زنگ زد و او برای ادم پشت خط از من تعریف کرد که باباحاجی مرده و من شوکه شده ام و نیمه شب در خواب جیغ و داد راه انداخته ام و لال شده ام و مبهوت دیگران را رصد میکنم و صدایم در نمی آید و باید بروم سر مزار تا از شوک در بیایم و اشک بریزم تا حالم مساعد شود...!

اینقدر قصه در هم تنیده و پیچیده شده بود که تشخیص اینکه کدام خواب است و کدام بیداری و کدام راست است و کدام خیال،برایم سخت و عذاب آور شده بود. راستش حتی نمیدانستم درست شنیده ام یا نه! الان موقع خنگ بازی و لوسبازی نبود، برای همین تمام حواسم را متمرکز کردم و باز سراپا گوش شدم تا اسم تو را بشنوم که بفهمم خوابم یا بیدار و چه بر سرم آمده و تو کجایی وقتی من این همه دردم از نبودنت ولی همه ی جمله ها و کلمه ها و قصه ها به بابا حاجی ختم میشد و تو در هیچ جمله ای نمینشستی که من خندیدم و هنوز نمیتوانستم حرف بزنم و بپرسم که درست میشنوم یا نه ...!

تلفنش که تمام شد پرسید :"خوبی؟!" و من ابر شدم و بی وقفه باریدم و بلند بلند خندیدم و گذاشتم همه گمان ببرند که خل شده ام و شوکه!

هی خدا را شکر کردم و تمامم را یک ریز گریه کردم و زور زدم اسمت را صدا بزنم و زبان باز کنم تا برسم به صدایت و پرسیدن حالت که چقدر باید دلخور باشم که کنارم نیستی تا در آغوشت بگیرم و به خاطر اینکه ترساندی ام حسابت را برسم و برای نفس کشیدنت غرق بوسه ات کنم  .

و تو چه میدانی من چه کشیدم تا برسم به خانه و بشنوم که حالت خوب است و ندانی از دیشب چه کشیده ام تا صدایت توی گوشم بپیچد که خواب زن چپ است و عمرت بیشتر از این حرفها طولانی...


دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم ....؟

هوالمحبوب:

دوستـــان عیب کُنــنــدم که چــرا دل به تو دادم ...؟

باید اول به تو گفتـــن که چــنین خوب چرایی ... ؟!

مثلن من دلم بخواهد بگویمت چقدر تا همین چند سال پیش سعدی را دوست نداشتم که جریمه های کلاس چهارمم همه اش به خاطر خط نستعلیق حکایات گلستان و بوستان بود و همین چند سال پیش که شعرهایش را از بر کردم فراموشم شد همه ی خاطرات حرص خوردن هایم و تو بگویی " مرا هرگز نمیگنجد دو معنی ،راست در باور ... غزل گفتن پس از سعدی،جوانمردی پس از حیدر " و من ذوق مرگ شوم که تو این همه ذوق میشوی از سعدی و دلم بخواهد بگویم تمام شیرینی و حلاوت یادآوری شعرهای سعدی از آن ِ تو وقتی این همه شوق میشوی از دیدن آرامگاه و شهرش و در عوض لذت دیدن و شنیدنت بماند برای من.

مثلن دلم بخواهد تو پا توی سعدیه بگذاری و من همه چشم شوم محض نگاه کردنت و تو همه لبخند شوی میان تاریک و روشنایی خنکای شب ِ شیراز و هی لبخند بزنی و من هی  کامم از لبخندهایت شیرین شود و بزنم به جاده ی خنگی و هی بپرسمت چه شده و تو هیچ نگویی و همه اشتیاق شوی وقتی چشم در چشم شیخ میشوی و دستت برود سمت سنگ قبر.

مثلن من دلم بخواهد پشت سرت بایستم و دست چپم برود سمت سنگ قبر و فاتحه بخوانم و دست راستم را بگذارم روی شانه ات  و بغض شوم و ضربه بزنم روی سنگ قبر محض فاتحه و دستهایم قدم بزند روی شانه ات ولبخند شوم  با آن همه اشک ِ توی چشم هایم  و زمزمه کنم :" من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی...بسم الله الرحمن الرحیم....عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی...الحمد الله رب العالمین...دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم ...؟!... الرحمن الرحیم... باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی...؟!...عشق و دوریشی و انگشت نمایی و ملامت...مالک یوم الدین...عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت... ایاک نعبد و ایاک نستعین...همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی...اهدنا الصراط المستقیم....همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی...همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی...اهدنا الصراط المستقیم...همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی...اهدنا الصراط التحمل نکنم بار جدایی ..."

مثلن تو سقف آرامگاه را نظاره کنی و من با همان انگشتم که روی شانه ات راه میرود نگهت دارم که نروی وقتی هنوز فاتحه و شعرم مانده آن هم درست وقتی توی چشم های سعدی علیه الرحمه زل زده ام و به واقع اشک و لبخندم.

مثلن من دلم بخواهد سوزنم گیر کند روی "همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی..." و فاتحه خواندن یادم میرود ...و هی این بیت میشود ملکه  ذهن و ورد زبانم و تو میخواهی دور مقبره بچرخی که زود زور میزنم بغضم را فرو دهم  که نبینی ام و بخوانم "گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم.... چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...!"و بمیرم ...بخدا و به جان تو بمیرم و تو نمیدانی چقدر سخت است این همه اتفاق و حس را با هم تحمل کردن و داشتن.غم و ذوق را با هم هضم کردن،داشتن و نداشتنت را در بر گرفتن و خواستن و نخواستنت را در دل پروریدن و تو نمیدانی لبخند بر لب داشتن و خون دل خوردن و زار زدن توی دلت یعنی چه...!

مثلن تو دور مقبره بچرخی و ابیات روی کاشی ها را بخوانی و من  میروم سمت گفتن "خلق گویند برو دل به هوای دگری دِه..." و نگاهت میکنم که هنوز لبخندی و خوووب میفهمم لذتت را و تقدست میکنم و سرم میرود سمت شیخ و یواشکی اشکم را که چکیده پاک میکنم و میگویم :"خلق به گور پدرشان خندیده اند ..." 

مثلن تو مفتون ابهت شیخ بشوی و بگویی :راضی ام ازت!" و من فاتحه نصفه نیمه ام را رها میکنم و نگاهت میکنم و زیر لب میخوانم که "ما کجاییم در این بحر تفکر ،تو کجایی ..؟" و می آیم سمتت و به زور لبخند مینشانم روی لب هایم که غمگینی چهره ام برود به جهنم و میخواهم توی چشم های دوربین نگاه کنی وقتی  میبینم این همه دوستش داری و هی قاب میگیرم صورت پر از لبخندت را و برایت "کشتن شمع چه حاجب بُوَد از بیم رقیبان ...پرتوی روی تو گوید که تو در خانه ی مایی ..." سق میزنم و به این فکر میکنم کدام آدم ِ این جمعیت میتواند از چهره ام بفهمد که تو در سینه ام نشسته ای و چه میکنی با این دل زارم و چطور پنهانت کنم وقتی اینقدر توی چشم ها و غم و اندوه و شادی ام هویدایی  و پشت بندش هی بلبل زبانی میکنم که تو هی تذکر بدهی آرامتر،چقدر بلند بلند حرف میزنی دختر...

مثلن من دلم بخواهد تو تمام شب را کنارم لبخند بزنی و قدم،و من هی با هر قدمت پشت سر قربان صدقه ات بروم و خون دل بخورم و ذوق قورت بدهم و "الی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد " به خوردت بدهم و وقتی می پرسی ام که "چته...؟!" بگویمت دلم برایت تنگ شد و یاد روزهایی که کنارم نبودی و نیستی چنگ به قلبم میزند که تو خنده ات بگیرد و سکوت شوی و من ...من....من...!

و من مثلن دلم بخواهد اشک شوم وقتی پاهای تاول زده ام هم با دلم همصدا میشود و میخواند که :"ما کجاییم در این بحر تفکر ،تو کجایی...؟!" و قدم میشود در هوایت.

مثلن من دلم بخواهد یک روز "اردی بهشت" که هوای شیراز بهشتی ست و لنگه ندارد با تو طعم بهشتِ شیراز را صد باره بچشم و با چشم های تو شیراز را ببینم و با قدم های تو مترش کنم و هی بخوانم "عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت...همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایی...!" و لی اردی بهشت شیراز تمام شود و بهشت ِ "اردی بهشتی" اش بماند برای بقیه وقتی تو برایم خود ِ اردی بهشتی ،حتی وسط سرمای دی ماه...

مـــن به پایان غم و اوج سلامت برسم ...

هوالمحبوب:

مـــن به پایان غم و اوج سلامـــت برسم

آن زمانی که به درمان تو بیمار شوم....

گفتم روزت مبارک...

گفتی مگه من دکترم؟..

گفتم دکتر منی!... 

خندیدی...!

واسه خاطر تمام روزها و لحظه هایی که حالم رو خوب کردی و اصلن تنها  دلیل تمام حال های خوبم بودی ،"روزت مبارک...!"

واسه خاطر تموم روزها و لحظه هایی که حالم بد بود و با تموم دکتر خوب بودنت،مریض خوبی نبودم ،ببخش ..!

واسه خاطر تموم روزایی که تو خوب نبودی و من جای التیام زخم هات ،دردت رو مضاعف کردم ،ببخش ...!

واسه خاطر اینکه نه مریض خوبی بودم نه دکتر خوبی ،ببخش...

روزت مبارک "طبیب شکر لب "!

الی نوشت :

یکــ) هر مریضی که طبیبش تو شکر لب باشی

بهتــر آن است که بهتـــــر نشــــــود احوالش ...!

دو) خدا رو شکر که تو با تموم شدن مردادی که با همه اتفاقات قشنگش درد بود ،شروع شدی.تولدت مبارک مهربونترین و ماه ترین دختر دنیا ...!( بعدن مینویسمش!)

هنوز بنده اویم که غمگســـــــار مـــن است ...

هوالمحبوب:

اگــــر هـــزار غــــم است از جفــــای او بـــر دل

هنـــوز بنده اویم که غمگســـــــار مـــن است ...

گفتی:" آدم های اطرافت را دوست ندارم.همگی بیشعورند!"

باید به من بر میخورد.آدم های اطراف یک نفر را خصوصیات مشترک و یا حتی دوست داشتنی های مشترکشان شکل میدهد و باید به من بر میخورد و ناراحت میشدم ولی نشدم.نشدم چون با اطلاعات و داده هایی که داشتی و البته با حسی که در تو سراغ داشتم که صد البته اشتباه نبود ،چیزی غیر از این نمیشد تصور کرد که آدم های اطراف من بیشعورند...!!!

میگفتی آدم های اطرافت خنده دارند که تازه وقتی که میفهمند کسی در زندگی ات هست و توی دلت نشسته ،تازه شروع میکنند برایت خواستگار و دوست پسر و پارتنر و غیره و ذلک ردیف کردن و این یعنی کمال بیشعوری!

راست میگفتی! نه اینکه بیشعور فرض کردنشان را راست میگفتی ها،نه ! اینکه واقعن هر کسی این کار را بکند کمال بیشعوری است و البته که اکثرشان تا میفهمیدند "تو در زندگی ام آمدی و دل در مهرت بسته ام دفتر و دستک آدم های مورد شناس و یا حتی ناشناسشان را علم میکردند محض آشنایی و دلبری و داستان های عاشقانه و آینده ی مثلن پر گل و بلبل ،راست بود و صد البته که با تمام خنده داری و عجیب غریب بودنش ،چندان هم عجیب نبود...!!عجیب نبود چون من سال هاست وقتی پای این حرف ها آمده وسط برای فرار و خاتمه تمام حرف ها ،گفته ام آدم شوهر کردن نیستم و مردها را  به هزار و یک دلیل دوست ندارم!!

نمیدانم یادت هست یا نه ! همان روزها که ساعت ها توی همین وبلاگ از تو مینوشتم و آخرش جوری جمع و جورش میکردم که در عین راست و درست بودن کسی شک هم نمیکرد،"اویی "در زندگی ام باشی؟

نمیدانم یادت هست اولین باری که از تو مستقیم نوشتم و تو زنگ زدی که اولین بار است اسمم را مینویسی و بد نیست ؟ و گفتمت همه ی کسانی که مرا میشناسند،می دانند  آدم این قِسم عشق و عاشقی ها نیستم و همان آدمی هم که قبلن در موردش همینجا مینوشتم هم اگر بیاید و نوشته هایم را بخواند خیال میکند مسخره اش کرده ام و دوربین مخفی ست و اصلن من آب میشوم از فکر و خیال او و دیگران!

همین حالا ،بیا توی شرکتمان.میان همین آدم های یک لا قبا که خب البته آدم خوب هم بینشان کم نیست ،از احساس و عشق و عاشقی ام سوال کن و غیر از کسانی که خبر چینان برایشان پیغام برده اند ،بقیه بالاتفاق جملگی خواهند گفت الی اهل این برنامه و قصه ها نیست و عاشقی چه میداند چیست  و سر سوزن احساس عاشقانه به هیچ مردی ندارد و فقط بلد است مردها را دست بیاندازد!! 

همین اوستایم تا قبل از اینکه بفهمد من دل در گرو مهر کسی دارم ،ساعتها مستقیم و غیر مستقیم امر به دل دادنم به آدم ها و مردهای اطرافم میداد که محض خاطر خدا هم که شده جوری دیگر به مردها نگاه کنم نه اینقدر خصمانه !

یا همین مهندس فلانی از روزی که فهمید "او" یی در زندگی ام هست، به جای اینکه دمش را بگذارد روی کولش  و برود به جهنم ،شروع کرد خوش رقصی که شاید به چشمم بیاید حالا که من آنقدر ها هم سنگ نیستم در برابر مردها که فقط احساس و عاطفه شان را دست بیاندازم و به خصومت نگاهشان کنم،شاید سنگ مفت و الی ...استغفرالله!!

اینطور میشود که آدم های اطرافم وقتی میفهمند من دل در گرو مهر کسی بسته ام بلا استثنا خوشحال میشوند! 

هرگز ندیده ام کسی از این موضوع ناراحت شود.دخترها جیغ کشیده اند و ذوق مرگ شده اند و هی سوال و پرسش کرده اند و مردها "ایول ! ...و خدا شانس بده ! ....و چه عجب ! و .. الکی؟...عمرن!...خدا صبرش بده...!...چجوری میشه ؟!... خوش به حالش ...! ... دیدن داره!!" حواله ام کرده اند!

و کافی ست از تو ندانند و یا یک بار اشک را توی چشم هایم دیده باشند یا خیال کنند ماجرا به آن جدی ها هم نیست که شروع کنند کسی دیگر را محض آشنایی  با منی که دریچه های قلبم باز شده ،با اجازه و بی اجازه دعوت کنند به زندگی ام.

شاید تو راست بگویی... چون من هم هرگز به کسی که دلش اسیر کسی دیگر بوده کسی دیگر را نشان نداده ام.حتی بد هم نگفته امش.

همین شیدا که مرد حالای زندگی اش یک آشغال به تمام معناست که پرونده  ی کثافتکاری اش زیر بغل من است را هم هرگز نگفته ام چقدر رذل است یا بیاید برود بقیه را تماشا کند محض از یاد بردن یا دور انداختن اویش.

فقط همین امروز که به اصرار به من گفت چرا نمیگی چیکار کنم ؟ گفتمش خودت نمیدونی یعنی؟ و وقتی گفت تو بودی چیکار میکردی؟ گفتمش :"شیدا قصه ی من و تو با هم خیلی فرق میکنه...خیلی ! چون هدف من و تو و نحوه ی ارتباط من و تو و تمام احساس من و تو فرق میکنه ...!"

"او" ی دوست داشتنی ه من !آدم های زندگی من تو را از تعریف های ناقص من و اشک های بی قراری من میشناسند.آنقدر که اگر من هم شاید جای آنها بودم و الی ای در زندگیم داشتم که دوستش داشتم یا میخواستم مثلن محبتم را نشان بدم شاید همین کار را میکردم  وقتی نمیفهمیدم شاید اکثر این اشک ها ،بی قراری و دلتنگی و ناراحتی از ناراحتی ات است  نه ظلمی که در حقش شده.

تو نمیدانی من چقدر غمگین میشوم وقتی ناراحتی،وقتی ناراحتت کرده ام،وقتی دلتنگم،وقتی نیستی،وقتی دعوایمان میشود و ... و همین میشود که میدوند محض مهربانی کردن که:" حالا که تو با مردها بد نیستی،دیگری هم هست و دنیا به همین یک نفر ختم نشده!" که مثلن خیال خودشان راحت شود که خوب بوده اند!

البته بماند که من هرگز نمیتوانم جای هیچ کدامشان باشم ،همانطور که آن ها هم هرگز نمیتوانند من را با تمام احساسم درک کنند و تو را با همه ی خوبی و بدیت بفهمند  و چه میدانند من و تو با هم چه قصه ها که نداشتیم و تو چقدر مهربانی عزیز جان.

گمانم من باید بلد باشم چطور با آن ها رفتار کنم ،نه آن ها که در دلشان سودای مهربانی و مهربان بودن دارند و تنها عیبشان این است که بلد نیستند...

آن طور میشود که آدم های دوست داشتنی ام را نگه میدارم و یادشان میدهم که یاد بگیرند چگونه مهربان بودن را و کسانی که نمیتوانم مهربانی مسخره شان را تحمل کنم میفرستم به همان دیروزی که هرگز نخواهد آمد ...

ارزش هــــر کســــی به چــــیزیــــه که ، داره تــــوو آرزوش می ســـــوزه ...

هوالمحبوب:

هـــر کــــی یـــارش نـــرفته بـــاشه سفــــر،ایـــن چشـــاشـو به در نمـــی دوزه

ارزش هــــر کســــی به چــــیزیــــه که ، داره تــــوو آرزوش می ســـــوزه ...

 شب رفتنت برایت نوشته بودم یک عالمه حرف دارم ولی حرفم نمی آید.نوشته بودم میخواهم چیزی بگویم ولی حتی نمیتوانم.نوشته بودم تا بروی مشهد جان میکنم تا برگردی.نوشته بودم تا برگردی هیچ نمیگویم ولی مراقب خودت باش...

و هیچ نگفتم تا برگردی.حتی دیروز که نصفه شب راننده آمد تا برویم پایتخت محض بازدید پیشرفت فلان پروژه از فلان کارخانه و من لال بودم تا کارخانه و هی هوای آلوده ی پایتخت را قورت میدادم که همان هوایی ست که تو نفسش میکشی و به یاد تمام آن نیمه شب هایی که مسافر پایتخت بودم و برایم مینوشتی "آیت الکرسی " و صدقه یادم نرود و انگار میدانستی فقط آیت الکرسی خوب بلدم و تا رسیدنم به پایتخت نگران بودی،با خودم و خودت از صدقه سر ورژن جدید تلگرام چت کردم و هی دلم غصه خورد و تنگ شد و چون گفته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی تمام آمدن و رفتنم به پایتختی که تو نبودی سکوت بودم تا برگردی...

برایت نوشته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی و برای همین نگفتم چه خوش درخشیدم در کارخانه ی خانم مهندس فلانی و بخدا یک سر سوزن هم زبان درازی نکردم و یک عالمه هم خانم بودم(!) ولی ... ولی گفته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی و برای همین نگفتمت چقدر خانم مهندس فلانی صاحب کارخانه که پولش از پارو بالا میرود بد تیپ و چاق و بدقیافه بود و با دهان پر حرف میزد و هی چیز می لنباند و بیشتر از من حرف میزد حتی و دیگران به خاطر خر پول بودنش تحمل میکردند و الکی لبخند میزدند !

برایت نوشته بودم هیچ نمیگویم تا برگردی و خون دل میخورم از انتظار و همین نیمه شب وسط گریه هایم از دلتنگی برای تو و "آقا "برایت این را فرستادم تا روبروی حرمش که نشستی بگذاری گوش دهد و کاش یادت نرود که بگویی الی این را داده و باز هیچ نگفتم تا برگردی...

من هیچ نمیگویم ولی میشود همین حالا که هیچ نمیگویم و هیچ نگفتنم این همه طول کشیده درست مثل نبودنت، بیایی و کلمه  شوی توی موبایلم و بوزی توی گوشهایم؟

اصلن نمیخواهم برایم بنویسی یا بگویی که جایم خالی ست یا دلت تنگ شده یا کاش بودم یا حتی کاش نبودم توی زندگی ات وقتی این همه مرا به یاد می آوری و مکدر میشوی!

میشود فقط برایم بنویسی "چرا نیستی ؟" یا اصلن بنویسی "کجایی؟" یا حتی هیچکدامشان .فقط یک پیام خالی از کلمه بفرستی تا دلم برای سکوتت برود ...؟

اصلن من هیچ نمیگویم و تو هم نمیخواهد هیچ بگویی و بنویسی ولی میشود حال دلت زوود خوب شود و  دلت آرام شود و دل آرام برگردی ...؟