_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

به پسرش سهیل.....به دخترم..... (3)

هوالمحبوب:


عاشق این شعر بودم از وقتی که بچه تر بودم..از دوران طفولیت....

کلاس چهارم ابتدایی که بودم از بس "سوده"  توی مشاعره هامون مهدی سهیلی میخوند به هر ضرب و زوری بود رفتم یه مهدی سهیلی گیر اوردم و نشستم به خوندن....

شعر "وداع"،"دختر زشت" ،"دسته گلی برای تو"  و "به پسرم سهیل" را همون روزا حفظ کردم از بس خوندمش.....

عاشق شعراش بودم و به خودم قول داده بودم شعر به پسرم سهیل را حتما یه روزی برای بچه هام بخونم...

همه ش درسه....همه ش عشقه....

تا دیشب که دخترم را اوردم توی اتاقم تا اتاقم را ببینه....بهش گفتم دختر خوشگلم اینجا اتاقه منه....

همه  جا را نشونش دادم و بعد نشستم روی مبل و براش "مهدی سهیلی " خوندم..شعر به پسرم سهیل رو ...

بهش گفتم به گل دختره الی و کلی هم تحریفش کردم اونجاهایی که اسم سهیل بود....

 

« سهیل » ای کودک دردانه ی من!

چراغ تابناک خانه ی من!

 

بگو بابا!چطوره حال سرکار؟

صفا آورده ای،مشتاق دیدار!

 

سهیلم!منتی برما نهادی

که پابر دیده ی بابا نهادی

 

بتو گفتم:دراینجاپای مگذار

عنان مرکب خود را نگهدار

 

دراین سامان بغیرازشوروشرنیست

شرافت جزبدست سیم و زرنیست

 

شرف،هرگز خریداری ندارد

درستی،هیچ بازاری ندارد

 

همه دام و دد یک سر دو گوشند

همه گندم نما وجو فروشند

 

«عبادت» جای خودرا بر «ریا»داد

صفا و راستگویی از مد افتاد

 

جوانمردان،تهی دست و تهی پای

لئیمان را بساط عیش،برجای

 

نصیحتها،ترا بسیار کردم

مواعظ را بسی تکرار کردم

 

که اینجا پا منه،کارت خراب است

مبین دریای دنیا را...سراب است

 

ولی حرف پدر را ناشنیدی

زحوران بهشتی پاکشیدی

 

قدم را از عدم اینسو نهادی

به گند آباد دنیا رو نهادی

 

بکیش من بسی بیداد کردی

که عزم این «خراب آباد»کردی

 

ولی اکنون روا نبود ملامت

مبارک مقدمت،جانت سلامت

 

تو هم مانند ما مأمور بودی

دراین آمد شدن معذور بودی

 

کنون دارم نصیحت های چندی

بیا بشنو ز«بابا» چند پندی

 

نخستین،آنکه با یاد خدا باش

زراه دشمنان حق جدا باش

 

ولی راه خدا تنها زبان نیست

در این ره از ریاکاران نشان نیست

 

«خداجو» با «خداگو» فرق دارد

حقیقت با هیاهو فرق دارد

 

«خداگو» حاجی مردم فریب است

«خداجو» مؤمن حسرت نصیب است

 

«خداگو» بهر زر خواهان حق است

وگر بی زر شود از پایه لق است!

 

«خداجو» را هوای سیم و زر نیست

بجز فکر خدا,فکر دگر نیست

 

مرو هرگز ره ناپاک مردان

ز ناپاکان همیشه رو بگردان

 

اگر چه عیب باشد راستگویی!

ولی خواهم جز این،راهی نپویی

 

اگر چه دزد،کارش روبراه است

ولی دزدی بکیش من گناه است

 

اگر دستت تهی شد،دل قوی دار

براه رشوه خواران پای مگذار

 

نصیحت میکنم تا زن نگیری

تو این قلاده بر گردن نگیری

 

تو که در خانه ی خود زن نداری

خبر ازحال زار من نداری

 

نمیگویم که مامان تو بد خوست

اگر یک زن نکو باشد فقط اوست

 

زن من بهترین زنهای دهر است

ولی با اینهمه،زن عین زهر است

 

سهیلم،هوش خود را تیزتر کن

زابلیسان آدم رو حذر کن

 

تو باما بعد از اینها خوبتر باش

روان مادر وجان پدر باش

 

بود چشم امید ما بدستت

من و مادر،فدای چشم مستت

 

بعمر خویش باما با وفا باش

به پیری هم عصای دست ما باش

 

دلم خواهد که بینم شادکامت

نشیند مرغ خوشبختی ببامت

 

من از اول «سهیلت» نام کردم

ترا باروشنی همگام کردم

 

خدا را از سر جان بندگی کن

به نیروی خدا رخشندگی کن

 

بیا و حرمت مارا نگهدار

پس از ما هم «سهیلا» را نگهدار

 

«سهیلا» خواهرت را رهبری کن

به تیره راهها،روشنگری کن

 

مده از دست،رسم مهربانی

باو نیکی بکن تا میتوانی

 

تو باید رنج او باجان پذیری

اگر از پا فتد،دستش بگیری

 

پس از ما گر کسی خیر ترا خواست-

خدااول،پس از او هم «سهیلا» ست

 

شما باید که با هم جمع باشید

به تیره راهها،چون شمع باشید

 

بهین چیزی که شهد زندگانیست-

فقط یک چیز. . آنهم مهربانیست

 

پس از ما،یادگار ما،شمایید

نشان از روزگار ما،شمایید

 

دلم خواهد که روی غم نه بینید

بجز آسودگی همدم نه بینید

 

شوید از جام عیش جاودان مست

تو و او را به بینم دست در دست

***

نصیحت های من پایان گرفته

ولی طبعم ز لطفت جان گرفته

 

دوباره گویمت این پند در گوش

مبادا گفته ام گردد فراموش؟

 

مرنجان خواهر پاکیزه خو را

زکف هرگز مده دامان او را

 

«سهیلم» باش جانان «سهیلا»

برو جان تو و جان «سهیلا»

در نهانخــانه ی جـــــــــــانم ، گل یاد تــــــــو درخشـــید...

هوالمحبوب:


وقتی سرت شلوغ باشه و وقتی خسته باشی ،حواست از خیلی چیزها و خیلی افراد پرت میشه و متهم میشی به فراموشی و سهل انگاری! خوب خودت میدونی که اینطور نیست ولی خوب همه هم شبیه هم نیستند که متوجه بشند و به دل نگیرند یا غصه نخورند! بعضی ها اونقدر کوچولو اند و معصوم  و ساکت که فقط از چشماشون میتونی بفهمی چی توی کله شون میگذره!

باید هر چه قدر هم سرت شلوغ باشه و خسته باشی ،حواست به چشمهایی باشه که گاهی در سکوت میگند : پس من چی؟؟؟!!!!الی حواست هست؟؟؟؟

دراز کشیدم و چشمام داره بسته میشه اما یاد چشماش می افتم و صداش میکنم...میاد کنارم می ایسته. بهش میگم واسه عید کفش خریدی؟

میگه بله! میگم پس چرا به من نشون ندادی؟..میگه الان میرم میارم و میره کفشهای سفید خوشگلش را میاره و من کلی براش ذوق میکنم....

بهش میگم کنارم بشینه... و میشینه روبروم و دستاش را میگیرم و بلند میگه :آآآآخ!

دستاش زخم شده...چی شده؟

رفته لای در...

کی؟چرا حواست به خودت نیست؟ تو دیگه بزرگ شدی ها! بچه نیستی....

دستش را میبوسم و بهش میگم دخترم را دوست داری؟...میگه بله! میگم چقدر؟

میگه خیلییییییی....

میگم من را بیشتر دوست داری یا دخترم را؟

میگه هر دوتا تون....

میگم نمیشه که! من را بیشتر دوست داری یا دخترم؟

میگه خوب هر دوتا تون....

میگم مگه میشه آدم دو نفر را یه اندازه دوست داشته باشه؟

میگه بله.....

میگم پس اگه من را اندازه ی دخترم دوست داری چرا منو بغل نمیکنی؟ بوسم نمیکنی؟ نازم نمیکنی؟ نمیذاری رو پاهات و دست بکشی روی سرم؟بهم غذا نمیدی؟ منو نمیبری دستشویی؟ لباسم را عوض نمیکنی؟

خودش را میچسبونه بهم  بغلم کنه و ثابت کنه اندازه دخترم دوستم داره....

بهش میگم روزی یه بار که نمیشه!!! توی یه روز هی تند تند  باید بغلم کنی و بوسم کنی ...جلو بابا،جلو مامانی،جلو احسان،جلو الناز،جلوی هر کی توی خونه بود ونبود.بعد لباسام چی؟ غذام چی؟

چیزی نمیگه و میخنده....

بهش میگم آدم میتونه دو نفر را اندازه هم دوست داشته باشه....میتونه هزار نفر را اندازه هم دوست داشته باشه....میتونه یه دنیا را یه اندازه دوست داشته باشه و اندازه ش هم خیلییییی باشه.....اصلا دل آدم اونقدر بزرگه که همه توش جا میشند و باید همه را دوست داشته باشیم...بعد بیشتر و کمتر داره...یک نفر چون آجیته بیشتر تر دوستش داری.یه نفر چون داداشته بیشتر تر دوستش داری..یه نفر چون پسر همسایتونه کمتر تر دوستش داری....وقتی یه نفر بهت محبت میکنه بیشتر دوستش داری و وقتی یه نفر بهت ظلم میکنه کمتر دوستش داری...اون دوست داشتنه باید باشه....برای همینه وقتی دعا میکنی یاد همه می افتی....چون دوستشون داری و براشون نگرانی....

خدا آدم را به دنیا اورده که همه ی آدمای دیگه را همونقدر دوست داشته باشی که خدا دوستت داره...یعنی باید همه را دوست داشته باشی....نه اینکه بری ماچش کنی و بغلشون کنی ها!..مثلا آدم که نمیتونه بره آقا رحیم را بغلش کنه....میتونه؟

میخنده و میگه :نه!

میگم پس مدل دوست داشتنه فرق میکنه...مثلا تو میتونی برای آقا رحیم دعا کنی.براش وقتی آش پختیم یه کاسه آش ببری.اگه مریض شد مثلا حالش را بپرسی..اما مثلا برای آجی و یا داداشت میتونی حتی تا صبح بالای سرش بیدار بمونی و دستش را بگیری تو دستات تا آروم بخوابند....

میفهمی چی میگم؟

سرش را به علامت تایید تکون میده....

آدم نباید توی دلش از کسی غم داشته باشه یا ناراحتی.نباید کسی باشه که تو دوستش نداشته باشی و هلش بدی توی قسمت بد ه دلت.باید مثل مامانی همه را دوست داشته باشی و بهشون احترام بذاری....

دل آدم برای دوست داشتنه و  یه دنیا جا داره.برای همینه که تو هم میتونی من و هم دخترم رو هم احسان را هم الناز را هم مامانی و هم بقیه را یه اندازه دوست داشته باشی. ولی نمیتونی لباسمون را عوض کنی و بهمون غذا بدی که! چون خودمون بلدیم این کار رو بکنیم. وقتی این کار ها را بکنی به جای اینکه دوستت داشته باشیم اعصابمون خورد میشه هی توی دست و پایی....

مثلا اگه واسه من یه کتاب بخری من خیلی خوشحالم میشم یا وقتی به مامانی کمک کنی اون خوشحال میشه و لی اگه واسه دخترم کتاب بخری ،اون هم خوشحال میشه؟

میخنده و میگه نه!

میگم دیدی؟ اون را باید بغلش کنی..بوسش کنی...لباسش را عوض کنی....بهش شیر بدی تا خوشحال باشه و بخنده..پس مدل دوست داشتنه فرق میکنه..اوکی؟

دهنش را کج میکنه و ادای منو در میاره و میگه اوکی

بهش میگم حالا کفشهات را بذار توی اتاقت و امشب بیا پیش من بخواب،دلم برات تنگ شده....فقط جون آجی لگد نزنی ها! خیلی خوابم میاد....

میگه باشه و میره توی اتاقش و من دیگه چیزی یادم نمیاد.....

چشمام را که باز میکنم دیگه نزدیکای صبحه و " فــــــاطمه " ای که قرار بود پیشم بخوابه توی اتاق نیست....



الـــــــــــی نوشت:

1 . درست مثل کسانی که بهشون میگند چند روز دیگه بیشتر زنده نیستی و یه عالمه کار نا تموم دارند که میخواند این لحظه های آخر انجام بدند و یه عالمه حرف نگفته دارند که میخواند همه ش را بزنند ، می مونم.....

از همین حالا دلم تنگ میشه و با خودم میگم اون موقع چی کار کنم؟

بعدبه خودم میگم لوس نشو الی!......


 2. شونصد تا کتاب آماده کردم بخونم و دو سه تا فیلم معرکه ببینم. به خودم قول  دادم اگه شده حتی بمیرم هم این "تاریخ تمدن ویل دورانت" را تمومش کنم. حیف که نویسنده ش مرد و گرنه کتاب معرکه ای بود.الان هم هست ! فقط تا ناپلئون می ری و بعد معلق می مونی تو فضا تا خودت ،خودت را به یه صراطی مستقیم کنی!!!!!!!!!!!!


3. 

این غصه با گذشت زمان حل نمی شود


دردی است که اگرچه نهان حل نمی شود....


این درد را چگونه بگویم ؟ چه فایده ؟

با گفتن به این و به آن حل نمی شود


خون گریه ای که بغض مرا مویه میکند

در کل آب های جهان حل نمیشود


در من کسی نهیب برآورده است... آی!!!

هی قصه های کهنه مخوان ! حل نمی شود......نمیــــــشــــود.....TAKE IT EASY Eli...

به دریا گر بیفتد تر نگردد ....<<<<< برای دخترم....(2)

هوالمحبوب:


دارم از بی خوابی و گرسنگی میمیرم. پتوی خوشگلت را روی دسته ی صندلی گرد میکنم و سرم را بهش تکیه میدم که یه دفعه خانوم " م " از کنار اتاق رد میشه و بهم میگه :الی میخوای برم استانبولی بیارم با هم بخوریم؟!..میگم :استانبولی هموناست که توش گچ و سیمان میریزند و خیس میکنند؟ ..میگه :نه ! اوناییه که توش لوبیا سبزه!!!!....یهو صدای مامانت از روی تخت بلند میشه .مثل فنر میپرم از جا که ببینم چی شده که میبینم از خنده صداش در نمیاد و دلش را محکم گرفته و میگه الی تو رو خدا بسه مردم از خنده ! جای بخیه هام درد میکنه..بهش میگم وا! خوب نخند! عجبا!به من چه؟!

خانم "م" باز تکرار میکنه برم استانبولی بیارم حالا؟...با تعجب میگم واسه بنایی؟نه بابا بخیه هاش درد میکنه صافکاری شده دیگه بنایی نمیخواد!!!!!!!!!!!!!

مامانت میگه الی تو رو خداااااااااااااااا بسه!

منم خودم را به خنگی میزنم و میرم بیرون.میشنوم مامانت داره به خانم "م" میگه الی غذای بیمارستان نمیخوره،ممنون!

راست میگه! از بس یه چیزی توی گلومه که نمیدونم چیه و میترسم اگه چیزی بخورم خفه بشم ،به همه گفتم من از غذا بیمارستان خوشم نمیاد و بعد الکی میگم الان میرم یه چیزی میخرم و پایین میخورم ومیام. و بعد میپرم بالای پشت بووم!

دختر قشنگه الی! اگه بدونی اون بالا چقدر خوشگله....

همه دیگه منو میشناسند! از پرسنل و پرستارا تا نگهبانا و بیمارها و حتی اون بچه کوچولوهایی که همه ش خوابند کنار مامانشون! فقط تو کنار مامانت نبودی! همه میدونند تو دختر منی! همه بهم میگن الی! دخترت خوبه؟ میگم خوووب! همین یه ربع پیش دیدمش!همین نیم ساعت پیش دیدمش! همین یه ساعت پیش دیدمش!هی تند تند میام میبینمت و هی تند تند قربون صدقه ت میرم....

واست تموم پله ها را هزار بار میرم بالا و پایین. بهم میگند چرا با آسانسور نمیری ؟میگم :میخوام بعد ها به دخترم بگم واست هزار تا پله رفتم بالا وپایین و خسته هم نشدم!صدام هم در نیومد.میخوام بعد ها بهش بگم چقدر.....

اسمش منت نیست.....خدا نکنه که باشه! من از منت بدم میاد.متنفرم! اگه منتی هست از طرف توست !تویی که منت گذاشتی و دخترم شدی...

این دو روز خیلی سخت بود.سخت و شیرین.....با هر صدای فریاد هر مامان اشک تو چشمام حلقه میرد و دلم واسه " مامانی  م " خون میشد که با چه درد و زحمتی به دنیام اورده!

دلم واسه تمومه مامانها خون میشد....

تازه این دو روزه میفهمم مامان بودن یعنی چی؟ توی این دو روز فقط صدای ناله شنیدم.فقط صدای گریه!فقط صدای جیغ!کنار تموم همراهها پشت در اتاق عمل و زایشگاه اشک ریختم.دست تموم مامانها و دخترا و خواهرها را گرفتم و گفتم آروم باش! صبوری کن! تموم میشه!و وقتی ازم پرسیدند من اینجا چی کار میکنم به همه شون گفتم من واسه دخترم اینجام! دخترم توی اون اتاق خوابیده! و بعد کلی واسه اینکه آروم بشند براشون بلبل زبونی کردم...

میدونی کلی واسشون حرف زدم و اونا کلی خندیدند و فکر کردن شوخی میکنم و کلی حال کردند اما هیچکدومشون نمیدونند راست گفتم و راست میگم...هیچکدومشون نمیدونند این قصه ای که دارم میگم و گاهی توش غر میزنم قصه ی راس راسی خودمه و فکر میکنند طناز شدم و دارم کاری میکنم غصه و نگرانیشون یادشون بره....

میبینی عزیز دلم؟ قصه ی غصه ی من واسه دنیا خنده داره! واسه همینه  منم یادم میره واسش غصه بخورم....

اصلا این عادتمه! همیشه قصه ی غصه م را فقط برای اینکه اشکم در نیاد جوری تعریف میکنم که واسه بقیه خنده داره و وقتی بقیه میخندند به خودم میگم ببین الی! خنده داره! ببین!بقیه میخندند پس مسخره ست و لوس بازی ممنوع!


عزیز دل الی! لوس بازی همیشه ممنوع! فقط خودت را واسه من و اونایی که دوستت دارند لوس میکنی...برای بقیه باید مقتدر و محکم باشی..باید خانوم باشی...دختر خانومه گل! تو باید یه گل دختری بشی و باشی که خانومی کنه و دنیا را با وجودش به لرزه در بیاره ولی خودش نلرزه.باید تر نشی!!! باید بری توی آب و بیای بیرون و تر نشی! خیس نشی! مثل اون مرغابی ها که کلاس دوم توی کتاب دینی خوندیم که بالهاشون چربه وهیچ وقت خیس نمیشند....


چو زن تعلیم  دید و  دانش  آموخت                رواق جان به نور بینش افروخت


   به هیچ افسون ز عصمت بر نگردد                به    دریا   گر  بیفتد   تر  نگردد....


یه عالمه حرف دارم که چه طوری گل دختر بشی و باشی! تو گل دختر منی اما باید گل دخترتر(!!!!) بشی! زود بزرگ شو....زوووود....

امروز وقتی از پله ها اومدم پایین و همه تو رو توی بغلم دیدندت همه اومدند طرفم...همه دلشون میخواست ببیند دختر الی چه شکلیه که اینقدر واسش بال بال میزنه و اینقدر دوستش داره....

با اینکه بابات نشسته بود و قبلش کلی کولاک کرده بود و همه بالاخره بعد از دو روز فهمیدند چه خبره و کلی ازش ترسیدند ولی بدون توجه به اون اومدند و پتوت را کنار زدند و بهم گفتند چه دختره خوشگلی ! ان شالا قدمش خیره! اگه بدونی اون موقع چقدر بهت افتخار کردم...اگه بدونی چقدر واست خوشحال بودم که تحسین بقیه را مال خودت کردی....اگه بدونی وقتی بهت گفتند قدر الی را بدون چقدر از خوشحالی داشتم می مردم....عزیز دل الی!اگه بدونی......اگه بدونی وقتی به مامانت گفتند خوش به حالت با الی ت،من چقدر کیف کردم و خدا راشکر کردم که توی چشمای مامانت همه ش افتخاره و ستاره که هی برق میزنه! اگه بدونی وقتی عزیزام خوشحالند چقدر خوشحالم و یادم میره که.....اگه بدونی.....


صبح رسما قبول کردم هم مامانت باشم هم بابات....وقتی رفتم واسه گرفتن گواهی تولدت و مسئول بخش گفت پدر نوزاد؟ گفتم منم!

فکر کرد دارم شوخی میکنم! بهم گفت بهت میاد بابا باشی اما قرار شد تو مامانش بشی! پدر نوزاد؟ گفتم منم!

هم مامانش منم هم باباش!..شناسنامه هاشون دستمه اما من مامان و باباشم! قول دادم باشم! باید باشم...از یه ساعت پیش هم باباش شدم.باباش مسئولیتش را داده به من!

این دو روز به اندازه ی کافی سر به سر خانم "ر" گذاشته بودم و دیگه به قول خودش اخلاقم دستش اومده بود و اون هم واسم کم نذاشت! کلا این دو روز هی تا به هم برخورد میکردیم همدیگه را ترور میکردیم و بعد به هم چشمک میزدیم و میرفتیم....شناسنامه ها را که گرفت سرم را انداختم پایین و چشم دوختم مثلا به فرمی که قرار بود پر کنه.قشنگ سنگینی نگاهش را حس میکردم دیگه تاب نیوردم و سرم را بالا کردم.گفت :حالا فهمیدم!!!!

گفتم:فهمیدن نمیخواست! تابلو بود!

گفت :نه  نبود!!!مامان بچه دیروز که دیدم استرس داری و سر به سرت گذاشتم گفت سر به سرت نذارم اعصابت خورده ولی....آخه این دو روز تو اینقدر ......

بغض دیگه اجازه نداد حرف بزنم توی چشماش نگاه کردم و گفتم مامان بچه منم! گواهیش را میشه صادر کنید؟ و یه دونه اشک از چشمام لیز خورد پایین....از پشت میز بلند شد بیاد طرفم...شاید فهمیده بود الان دیگه منفجر میشم و میخواست شونه بشه واسم ولی بهش گفتم خواهش میکنم از جاتون بلند نشید؟ من هیچیم نیست!اصلا حس نمیکنم ازم سوء استفاده شده! با اینکه هم خدا ازم سوء استفاده کرد و هم مامان و باباش! الان فقط خوشحالم! اندازه ی تموم زندگیم خوشحالم که هم مامانم هم بابا! دخترم اینقدر نازه که جایی واسه غر و شکایت نمیذاره.....

بهم میگه گریه نکن! میگم من گریه نمیکنم! خودش داره میاد! بالاخره سر ریز کرد بشکه م! ولی مهم نیست! نه من به روی شما میارم نه شما به روی من! کارهای دخترم را انجام بدید اون مرد هم واسه امضا و اثر انگشت میاد .

و بالاخره مردی که قرار بود اسمش توی شناسنامه ت باشه بعد از کلی تشریفات اومد....

اسم که مهم نیست! هست؟ نچ! نیست!مثلا توی شناسنامه ی من اسم مامانم فرنگیس باشه یا فاطمه! چه فرقی میکنه؟یا مثلا اسم بابام حسن باشه یا حسین!چه فرقی میکنه؟

مهم اینه وقتی اسم مامان یا بابا میاد تو یاد کی میفتی؟یاد چی میفتی؟ حست چیه؟!

دختر کوچولوی من! دختر ناز من! تو قراره بشی بهونه ی تموم خنده های من!

شاید نتونم ،شاید تا ببینه تویی که قرار بود بشی سوهان روحم شدی تمومه زندگیم ،تو رو هم ازم دریغ کنه ولی نترس! من زیر قولم نمیزنم! الی و قولش!

دختر کوچولوی من! اگه بدونی چقدر اونایی که تمومه وجودشون لبریز از توه برات خوشحالند....

اونا هم از سر دنیا زیادند! اونا هم مثل تو از سر دنیا زیادند! اونا هم مثل تو از سر اون مرد زیادند ولی همیشه آخرش خوب تموم میشه....

اینو یادت باشه! آخرش خوب تموم میشه.....

عزیز دل الی! کی میتونه ادعا کنه تو رو بیشتر از من دوست داره؟!کی میتونه باور کنه که کسی پیدا بشه تو رو بیشتر از من دوست داشته باشه؟

گل دختر الی!زود بزرگ شو....یه عالمه حرف دارم که داره سر ریز میکنه اما صبر میکنم تا بزرگ بشی و همه ش را واست بگم.....

امشب کنار خودمی....پیش خودمی.....اسفند یعنی لیلا.....یعنی لیلای الی...یعنی تو......یعنی خدایا شکرت.....


الی نوشت:


توی راه پله های پشت بوم من را میبینه! بهم میگه باز روی پشت بومید؟!میگم اینجا خیلی قشنگه...آدم همه چی یادش میره و انگار توی خلأ ِ ...

میگه دخترتون را دیدید؟

میگم نیم ساعت پیش دیدم!خانم "ص" از دستم عصبانی میشه تا میگم اومدم دخترم را ببینم اما بهم اجازه میده!

میگه خوش به حال دخترتون!!میگم خوش به حال من با دخترم!خوش به حال من که میمیرم برایش این همه!

میگه خوش به حال شوهرتون!...میگم آره خوش به حالش!!!!!

با خجالت میگه:شما که شوهر ندارید!

میگم :ببخشید؟؟؟؟

میگه دیشب خودتون گفتید!!!!

میگم :چه موقع؟؟؟؟ به شما گفتم؟؟؟؟

میگه وقتی داشتم فرم به عنوان شاهد اول پر میکردم ازتون پرسیدم!گفتید مجرد!..

گفتم تا آخر که مجرد نیستم! بالاخره هرموقع شوهر کردم ،خوش به حالش!!!!!

باید خیلی خنگ باشم که نفهمم منظورش چیه یا میخواد چی بگه ولی خودم را میزنم به خنگی و از پله ها میرم پایین. من باید دخترم را بزرگ کنم. الی از مرد ها ،از عباس آقا ها توبه کرده! دنیای بی مرد،دنیای بی عباس آقا یعنی دنیای الی......

دنیای الی یعنی الی و بچه هاش.بدون هیچ عباس آقایی!!!!حتی بهمن سال آینده یا هیچ بهمن ماه دیگه ایی!حالا کووووووووووووو تا بهمن؟؟؟؟

وقتی داریم از بیمارستان میریم ،مستاصل میگه:خانم فلانی !میخواستم یه چیزی بهتون بگم و بعد  سکوت میکنه....

بهش کمک میکنم و اونقدر محکم میگم که فکر نکنه ناز و غمزه ی دخترونه ست : من از مردها توبه کردم.باید دخترم را بزرگ کنم! همین!





اینقدر ظریفی که با یک نگاه هرزه میشکنی <<< برای دخترم ....(1)

هوالمحبوب:


اسفند ماه لیلاست....تو لیلا را نمیشناسی اما بدون، قشنگترین اتفاقها توی این ماه میفته..درست مثل اردیبهشت!

فکر نکنی چون درد میکشم الزاما یعنی اتفاق بدی می افته یا افتاده! نه! همیشه این دردهاست که اتفاق را قشنگتر میکنه...

الهی بگردم! تو چه می دونی درد چیه؟! تو چه میدونی دنیا چیه؟ تو چه میدونی اتفاق چیه! اسفند چیه! اردیبهشت چیه؟ تو هنوز هیچی نمیدونی جز اینکه هستی ولی من مطمئنم تموم حرفایی که توی گوشت گفتم را شنیدی و فهمیدی....

مطمئنم میفهمیدی چی میگم که زل زده بودی توی چشمهام و صورتم را که چسبونده بودم به صورتت نوازش میکردی! مطمئنم فهمیدی چی گفتم که با من شروع کردی به اشک ریختن و گذاشتی من با اشکهای تو و تو با اشکهای من صورتمون را بشوریم....

الهی الی قربون اون دستهای کوچیکت بره و اون قلبه کوچیکت که وقتی باهات حرف میزدم بومب بومب میزد...زل زده بودی توی چشمهام و من فقط اشک میریختم...یک ساعت بود به دنیا اومده بودی و من پشت در انتظار داشتم جون میدادم..

جراتش را نداشتم!

جرات دیدنت و حتی جرات ندیدنت....

 من اولین کسی بودم که بعد از اون فرشته های سفید پوش قرار بود تو رو ببینه و بغلت کنه و باهات حرف بزنه....

در زدم

در رو باز کرد . گفتم میخوام نوزاد را ببینم..گفت از همینجا ببین! گفتم نمیشه! میخوام بغلش کنم.گفت نمیشه! نوزاد هنوز مادرش را ندیده! باید اول شیر بخوره و بعد....

بغضم داشت خفه م میکرد.میخواستم قورتش بدم اما نمیشد! تمام نیروم را توی صدام جمع کردم و با استیصال گفتم من از مادر نوزاد مهمترم!!!! نمیخوام شیرش بدم! میخوام بغلش کنم! باهاش حرف دارم....

بهم گفت روی اون صندلی بخش نوزادان بشینم و تو را داد بغلم!

لحظه ی درد آور و قشنگی بود!!! خیلی قشنگ...خیلیییییییییی قشنگ...خیلیییییییی درد آور...

بغلت کردم و صورتم را چسبوندم به صورتت و نشستم روی صندلی و فقط اشک ریختم..صورتت خیس شده بود.....دستهات را گرفتم و فقط بوسیدم تموم اون انگشتهای کوچیک و نازکت را  و فقط اشک ریختم..پرستار دستش را دراز کرد و بهم دستمال تعارف کرد و گفت آروووووم! سرم را بلند نکردم و آروم گفتم از این آروومتر؟؟؟؟

از این آرومتر تا حالا نبودم!

توی دلم آتیش بود ولی آروم بودم...عجیب آروم بودم!

اولین حرفی که باید بهت میزدم چی بود؟ دست و پام را گم کرده بودم ولی اشکهام مجالم نمیداد!

سرم را اوردم کنار گوش راستت و بسم الله الرحمن الرحیم..الله لا اله الا هوالحی القیوم...لا تاخذه .............اللهم صل علی محمد........الله اکبر الله اکبر...اشهد ان لا اله الا الله..اشهد ان محمدا رسول الله.........

و متبرکت کردم به تمام اسامی متبرکی که بلد بودم.....مــــــن ، الـــــی ، توی گوشت اذان گفتم و بعد بهت گفتم خوش اومدی دختر! نفسم به شماره افتاده بود ولی اجازه ندادم صدام بلند بشه و شروع کردم به حرف....

الهی بگردمت! تو چه جوری میخوای تاب بیاری توی این دنیا...تو که خیلی کوچولویی..تو که خیلی ماهی..تو که خیلی ضعیفی....دنیا خیلی بزرگتر از اونجایی که تو بودی...اینجا یه عالمه آدم هستند..یه عالمههههههههه.....یه عالمه حرف....یه عالمه درد.....یه عالمه سیاهی....نه از اون جنس سیاهی که تو توی این شیش ماه دیدی ها!..جنسش فرق میکنه!....دنبال چی بودی که اینجا پا گذاشتی؟..دنبال چی بودند که تو رو مجبور کردند بیای؟؟؟

"قدم را از عدم این سو نهادی...به گند آباد دنیا ،پا نهادی!!!"....

شعر بلدی؟ این که واست خوندم شعره....وزن داره...آهنگ داره...کلی حرف داره...نترسی عزیز دلم ها! من نمیذارم!نمیذارم هیچ دردی بکشی...هیچ رنجی! نمیذارم خم به ابروهای خوشگلت بیاد....نمیذارم اشک به چشمات بیاد......نمیذارم اصلا بفهمی درد یعنی چه!...

میدونی؟ درد آدم را آبدیده میکنه اما من که دلم طاقت نمیاره تو درد بکشی.....همین که پات را گذاشتی اینجا درده! همین که قراره با خونواده ای زندگی کنه که قدرت مطلقش درد میده ،درده!!!!...همین که مجبوری باشی درده! مگه من مرده باشم بذارم درد بکشی....

غصه نخوری ها! تو تنها نیستی....تو الی رو داری....تو یه عالمه آْدم داری توی زندگیت که جون میدند تا تو بخندی.....

کسی که سنبل معصومیته،اسمش فاطمه است....کسی که سنبل مظلومیته،اسمش النازه....کسی که سنبل استواریه،اسمش احسان ه...کسی که حاضره جونش را بده تا تو همین طور مقدس و مطهر بزرگ بشی،اسمش الی ه!زندگیم فقط تو رو کم داشت ،که بشی سنبل تقدس و تطهیر،شاید بشی مریم و شاید......

بهت قول میدم درد نکشی....بهت قول میدم.....

نترسی از دنیا ها! دنیا خطرناکه ولی قشنگه...پره آدمه...پر آدمای خوب ...تو باید یاد بگیری همه را دوست داشته باشی....حتی اونایی که دوستت ندارند و بهت درد میدند....توی دل کوچیکت نباید کینه باشه....مقدس ها که نمیفهمن کینه چیه!...تو باید مقتدر باشی.....محکم و مهربون..خودم همه را یادت میدم.....خودم بهت میگم چه طور قدم بر داری....نمیذارم آب توی دل کوچیکت تکون بخوره.....خودم یه عالمه شعر برات میخونم و "مرد میشوم " را میذارم برای روز مبادا که کاش هیچوقت مجبور نشم برات بخونم......

میزنی زیر گریه......ونگ ونگ صدات فقط مجبورم میکنه بی وقفه بگم :جانم جانم جانم....

یه پرستار میاد و میگه از بس گریه کردی و واسش روضه خوندی بالاخره گریه افتاد.اشک شوقه یا غم که هی سرازیره ازت؟

لبخند میزنم و باز صورتم را میچسبونم به صورتت و هیچی نمیگم

میگه: باهاش چه نسبتی داری؟

سرم را باز از صورتت جدا نمیکنم و بهش میگم :دخترمه!!!!

دختر خودمه! خودم بزرگش میکنم....خودم دامن چین چین پاش میکنم و باهاش با افتخار توی خیابون قدم میزنم و هرکی بهم گفت الی این دیگه کیه؟ با ذوق میگم : دخترمه! دختره خودمه! مال خودمه!

دختر کوچولوی من! عزیز دل الی!نگاش کن !دماغش شبیه منه! چشماش شبیه منه! لبهاش شبیه منه! صورتش شبیه منه! پس دختره منه!دختر خوده خودم!.....فقط کاش.....کاش اقبال و  سرنوشتش شبیه من نباشه...کاش نباشه...نباید باشه...نمیذارم که باشه.....

زنگ میزنم به احسان و بهش میگم صدای دخترم را گوش بده! داره حرف میزنه.... و تو فقط گریه میکنی و من باهات همصدا میشم.....احسان قربون صدقه ت میره و بهم میگه آرووم باشم و من نمیتونم...

تو رو ازم میگیرند و میری توی اتاق و من پشت در هنوز نشستم..انگار که یه تیکه از وجودم را کنده باشند و برده باشند...زل میزنم به صفحه گوشیم و کیف میکنم از عکس  تو و خودم که چشمهامون از اشک نمناک شده ...

هیچ وقت حتی تصور هم نمیکردم اینقدر دوستت داشته باشم....حتی تصور هم نمیتونم بکنم که کسی تو رو اینقدر دوست داشته باشه.....

تا خود صبح دورت میگردم و نگرانتم...وقتی اومدی توی بخش فقط گذاشتم مامانت بهت شیر بده و تمام مدت توی بغل خودم بودی...نمیذاشتم کسی تو رو ازم بگیره......وقتی گفتند باید بستری بشی و تا صبح نبینمت داشتم دق میکردم....دختر شش ماه ی عجول ...حالا هرکی بهت گفت مگه شش ماهه به دنیا اومدی ؟میتونی بگه بههههله!!!...چی شده عزیز دلم که بردنت جایی که من نباشم....تا صبح هزار دفعه اومدم در اتاقت  و خواستم ببینمت نذاشتند....گفتند نمیشه...اصرار نکردم ولی بالاخره ساعت 3 صبح که دکترت اومد و دید هنوز پشت در نشستم بهم گفت میتونم ببینمت....

بغلت کردم و بهت گفتم نگران نباشی ها! من پشت درم...تنها نیستی دختر.....دلت قرص باشه....من که قول دادم نذارم آب تو دلت تکون بخوره....من پشت درم..نزدیکم...خیلی نزدیک به تو.....تا صبح نمیخوابم تا تو بخوابی....بخواب دختر کوچولوم.....

آْتیش توی دلم بود اما مهم نیست....مهم تویی....مهم مامانته که باید حواسم به اون هم باشه که آب توی دلش تکون نخوره و اون هم شب آروم بخوابه....

غصه نخورید....تا من نفس میکشم نمیذارم غم به دل هیچکدومتون بیاد.....

.

.

شب تا صبح وقتی تو خوابیدی و مامانت هم خوابید و خیالم راحت شد رفتم بالای پشت بوم بیمارستان و با خدا کلی حرف زدم...حرفای یواشکی....راجب تو ..راجب خودم....راجب دعاهام....راجب زندگی ...از اون بالا همه جا قشنگ بود....تمام شهر زیر پات بود....بزرگتر که شدی  یه بار میبرمت اونجا تا ببینی من چه شبی گذروندم .......بزرگتر که شدی دفتر" برای دخترم سارا "را میدم به تو..یه عالمه چیز نوشتم و یه عالمه چیز قراره توش بنویسم برای دخترم سارا....تو دیگه دخترم شدی...این دفتر مال تو....اگه بگذارند.....

دل ما عاشق دریاست،اگر بگذارند

عشق در چشم تو پیداست،اگر بگذارند....

تا صبح کلی با خدا حرف زدم و شعر خوندم و باز تا سپیده زد و باز بغلت کردم ،تمومه سیاهی و سنگینی شب یادم رفت.....

دختر کوچولوی من زود بزرگ شو...یه عالمه حرف باهات دارم.......



الی نوشت:

خدایا ممنون به خاطر همون یه جرعه صبری که دادی و افاقه کرد.......ممنون به خاطر حسم...ممنون به خاطر دلی که بهم دادی و ممنون که الی ام!....ببخش که بدم! همینـــــــــــــــ