_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

دلم می خواهد زن باشم! زنی به بزرگی و عظمت خلیفه الله.....

هوالمحبوب:


اومدم کلی حرف بزنم

کلیـــــــــــــــــــــــــــــــــ

کلی حرفم می اومد

از امروز و دیشب...

ازاینکه کجاها رفتم و چی کارا کردم

از اینکه توی اسفند امسال کلی اسفندهای زندگیم زنده شد

چون خیلی جاها رفتم که بوی اسفندهای قبل را میداد و لذت بردم از اینکه دارم لذت میبرم و درد نمیکشم. لباسی را پوشیدم که همیشه و البته  آخرین بار برای اون پوشیده بودم و خیلی دوستش داشت .جایی رفتم که آخرین بار با اون رفته بودم. جایی نشستم که آخرین بار با اون  نشسته بودم.غذایی خوردم که آخرین بار با اون خورده بودم و امروز و دیروز اون آخرین بارها را با اولین بارهای یه تازه از راه رسیده که شاید قراره برای همیشه باشه، تکرار کردم و برخلاف همیشه بی نهایت لذت بردم ولی....

ولی وقتی اومدم بگم و بنویسم و حرف بزنم ،دیدم که دعای چند روزه پیشم مستجاب شده !

شاید هم دارم عجله میکنم و زود قضاوت میکنم. شاید ترمز بریدم و باز دارم چشم بسته حرف میزنم و فکر میکنم و یادم رفته ولی حرفها و حسها و آدمش آشناست. اونقدر آْشنا که انگار خودمم!

وقتی بهم میگه خوشحاله از پشیمونیم و وقتی میگه مثل زودپزیم و وقتی میگه دختر خوب،انگار که الی رفته توی جلدش و داره بلند بلند حرف میزنه!اون منم یا اون من یا هر دو یه لیلا؟!ً


دو سه روز پیش بود کنار باغچه توی خنکای اسفند نشسته بودم و  زیر لب به خدا گفتم :خدا! این دفعه اگه لیلایی اومد ترجیحا خانوم باشه!(خاک برسرم که برات تعیین تکلیف میکنم اما باید خانووووم باشه و گرنه نگاهش هم نمیکنم!)! دلم لیلای دختر میخواد که نه من گیج بشم و یادم بره و نه اون! نمیخوام لیلاهام بی جنبه بشند نمیخوام خودم بی جنبه بشم! نمیخوام یادم بره لیلا ، لیلاست! نمیخوام یادش بره لیلا ،فقط لیلاست!لیلای بزرگی که خراب نشه که خرابش نکنم که خودش ،خودش را خراب نکنه!لیلایی که لیلایی کنه و بعد بره ! که دلم نسوزه... که دلش نسوزه ... که اگه موند لیلا باشه و اگه رفت باز هم لیلا....درست مثل لیلا....

 و امروووووووووز دیدمش!

قبلنا هم دیده بودمش

ولی

امروز دقیقتر دیدمش. وقتی حرفاش را خوندم یخ کردم. تمومه لذتم منجمد شد و بعد یهو گرم شدم. آرووم آروووووووووم....

انگار که یهو یه آمپول دردناک بهت بزنند و بعد کم کم بی حسی،یه بی حسی و کرخی خوش آیند تموم وجودت را گرم کنه و کم کم بری توی خلسه و حالتی که آرامش تمومه وجودت را بگیره. از اون دردهای قشنگ!!!!

فصل لیلاشدنش زووود رسید. هنوز لحظه ی تبلور و طلوعش شروع نشده

اما مطمئنم یه لیلای دیگه ست

حالا اگه حرف اون فالگیره درست در بیاد هم مهم نیست! با آغوش باز حاضرم این دفعه من واسه لیلا بمیرم و نه اینکه اون رو بکشم

ســـوســــن جــــان خوش اومدی دختر!

.

.

..

.

پـــــ . نــــــ :


آدمهایی که فکر میکنند را دوست دارم. آدمهایی که درد میکشند را دوست دارم. آدمهایی که سنگین و لی قشنگ درد میکشند را دوست دارم. آدمهایی که وقتی با تمام وجود درد میکشند ولی دست و پا میزنند که بقیه درد نکشند را دوست دارم. بچه ی جناب سرهنگ هم دوست داشت.تمام این آدمها را! همیشه میگفت کسی که فکر میکنه قابل احترام و ستایشه.وقتی کسی فکر میکنه قابل تقدسه! مقدسه........

درد تقدس می آورد و تطهیر...تمام درد کشیده ها را دوست دارم .همانها که همیشه فکر میکنند که همیشه درد میکشند که همه توی آغوش خدا با درد لبخند میزنند و به تو نهیب میزنند بسه دیگه! لوسبازی تعطیل! نهیب شنیدن را دوست دارم با تمام این آدمها.....

پرنــــــــده فکـــــــــــر عبــــــور استــــــــــــ.........


هوالمحبوب:
 

 
سفر، بهانه‌ی خوبی برای رفتن نیست
نخواه اشک نریزم، دلم که آهن نیست

نگو بزرگ شدم، گریه کار کوچک‌هاست
زنی که اشک نریزد قبول کن زن نیست

شب است بی تو در این کوچه‌‌های بارانی
نه! پلک پنجره‌‌ای در تب پریدن نیست

خبر رسیده که جای تو راحت‌ست آنجا
قرار نیست خبرها همیشه... اصلا نیست
زنی که فال مرا می‌گرفت امشب گفت:
پرنده فکر عبور است، فکر ماندن.... .


.
.
دلم واسه اسفند پارسال یهو تنگ شد. یاد خاطره ی خاصی نیفتادم اما دلم اسفند پر از درد پارسال را خواست.دلم درد خواست. دردی که بفهممش! یا حداقل فهمیده باشمش. رفتم سراغ پارسال. نمیدونم چرا ولی انگار نه انگار خودم نوشتمش. اینقدر با ولع خوندم تا برسم به تهش و باز با چشمای پر از اشک باز خوندمش باز خوندمش. هزار دفعه خوندمش. صد هزار دفعه. دلم تنگه.. واسه خودم. دلم واسه خودم خیلی تنگ شده. واسه روزی که فقط من بودم و من!

خوش به حال الی! این را با حسرت گفتم وقتی پست آخر اسفند پارسال را خوندم و باز خجالت کشیدم......  " حلقه ی بیرون در بیدل خطابم میکنند"

هـــــــمواره مــــا شبیـــــــه به هـــــــم دوره می‌شــــــویم

هوالمحبوب:


ازم میپرسه :الی!اسم ماشین احسان چیه؟

میگم:MVM !

زیر لب اسمش را تکرار میکنه و لبخند میزنه و به راه رفتنش ادامه میده.میدونم واسه چی میپرسه. فردا وقتی پاش رسید مدرسه با افتخار و غرور واسه همه تعریف میکنه که دیروز عصر مامانم و النازمون رفتند بیرون خرید! منم نشسته بودم پای تلویزیون که یهو الی مون از خواب بیدار شد و با قیافه اجق و جق اومد و وقتی دید بارون میاد و کسی خونه نیست بهم گفت تا من دست و صورتم را میشورم  لباس بپوش بریم بیرون!

من زود کارهام را کردم و لباس پوشیدم. بارون می اومد...الی مون گفت چتر بردارم اما خودش چتر برنداشت و دستم را گرفت گذاشت تو جیبش و گفت تا سر فلکه پیاده بریم؟ گفتم بریم.....

کلی کیف داد تو بارون پیاده راه رفتیم....

الی مون واسم چیپس خرید آخه خیلی چیپس دوست داره ولی همه ش را داد به من وخودش دوتا دونه خورد...کلی راه رفتیم و الی مون هی " تو بارون که رفتی...دلم زیر و رو شد..." را میخوند.بعد هم به من میگفت خاطره تعریف کنم تا اون هی بخنده.....الی مون دوست داره وقتی من خاطره تعریف میکنم هی گوش بده و بهم بخنده..همینطور الکی .....

سوار اتوبوس شدیم...الی مون دستکشهاش را در اورد دستم را گرفت تا رسیدیم دفتر احسان.....

کلی خوشحال بودم رفتم پیش داداشم.قلبم تند تند میزد.....

رفتیم تو دفتر احسان دراز کشیده بود کنار بخاری....خوب سردش بود خوب.....تا منو دید یهو سرش را بلند کرد گفت تو کجا بودی دختر؟؟؟

بوسم کرد....بوسش کردم...بعد هم باز ولو شد رو زمین....

با الی مون هی نشستیم هی حرف زدیم.....بعد الی حوصله ش سر رفت بلند شد آشپزخونه را مرتب کردن و بعد نشست پای کامپیوتر.....

منم اول با موبایل الی مون بازی کردم و بعد نشستم پای کامپیوتر بازی .....

احسان وقتی بلند شد به الی مون گفت اینجا دیگه کافی نته کلا؟!!!! اما به من هیچی نگفت وباز باهام شوخی کرد.حتی مثل الی مون غر هم نزد که اینقد با این کامپیوتر بازی نکن خراب میشه...الی مون هم غر نزد که اینقد با گوشیم بازی نکن

الی مون نشست به حرف زدن با احسان  ومنم هی موبایل بازی کردم....

بعد میخواستیم بیایم ولی  چون بارون می اومد احسان گفت من میرسونمتون...

الی مون همیشه دلش میخواد صندلی جلو ماشین بشینه.همیشه هم با دوستاش دعواش میشد همه جا، که اون باید صندلی جلو بشینه! اما به من گفت که من صندلی جلو بشینم پیش احسان وخودش رفت عقب نشست!

کلی خوشحال بودما،آخه احسانمون تازه ماشین خریده.اسم ماشینش....(احتمالا یه خورده فکر کنه تا اسمش یادش بیاد..شایدم سرش را بخارونه یا با انگشتاش بازی کنه تا یادش بیاد!)...آهان اسمش ام وی ام  ه ....

بعد احسان یه آهنگی گذاشت  و تا ته زیادش کرد و از تو آیینه به الی مون خندید...الی مون هم خندید و کلی ذوق کرد.

هی میخوند "خانومم تویی....بارونم تویی....."

الی مون زد به من و گفت :فاطمه این آهنگ را احسان واسه تو گذاشته هی میگه خانومم تویی ها!!!!

کلی ماشین سواری کردیم وچیزای خوشمزه خوردیم و اومدیم خونه....

وقتی اومدیم خونه دیگه شب شده بود و بابا و مامانم با الی مون دعوا کردند وگفتند توی این بارون فاطمه را کجا بردی آخه؟! الی مون هم هیچی نگفت و بعد اومد توی اتاقم و بهم خندید و گفت دختر خوبی باشی بازم میبرمت بیرون تو بارون راه بریم و بعد بریم پیش احسان......

دیروز خیلییییییییییییییییییییی خوش گذشت...خیلییییییییییییییییییییی

..

فردا فاطمه یه خاطره خوشگل داره که برای دوستاش تعریف کنه. که ذوق کنه. که پز بده. که افتخار کنه و فردا فاطمه م کلی حرف میزنه و تموم دوستاش بهش گوش میدند و فاطمه م کلی خوشحال میشه و کلی دوستاش حسودیشون بشه و دلشون بخواد توی بارون راه برند و با داداششون ماشین سواری کنند و صندلی جلو بشینند.....درست مثل اون روزای الی که دلش میخواست هزارتا خاطره واسه گفتن داشته باشه و نداشت و فقط گوش میداد و بعد به خودش میگفت بیخیال..الی همون روزا  که اندازه ی الان فاطمه بود هم ،معنی بیخیال را میفهمید......




از کویــــــر آمـــده‌ها بغـــــض سفالـــــــی دارنــــــــد....

هوالمحبوب:


بهش اس ام اس میدم خوبی؟ زنگ میزنه و میگه خودت خوبی؟ میگم من کلا دختر خوبی ام!!! میگه یه دفعه بدون سلام و علیک یه کلمه گفتی خوبی ،تعجب کردم!بهش میگم وقتی همیشه هستم و همیشه هستی سلام نمیخواد!سلام مال اون روزه که نه من هستم و نه تو و بعد شروع میشیم!

میخنده! تلــــــــــــــــخ میخنده!

 بهش میگم حالا خوبی؟ میگه خوبم! میگم همیشه خوب باش! راس راسی خوب باش! برای خودت برای دخترت ،برای شوهرت! واسه اینا که خوب باشی ، واسه همه خوب میشی!

میگه تنهام!خیلی تنهام! میگم من هستم!همیشه! تا آخرش! تا ته تهش.....

میگه خیلی حرف دارم ،زنگ بزنم خونتون؟ میگم بزن و میزنه و حرف میزنیم.......

دو شب پیش بود.چنان ضجه ای میزد که هرکی رد میشد از کنار ماشین، نگاهمون میکرد. در ماشین بسته بود.پنجره ها بالا بود اما شدت دردش از اینا بالاتر بود. سرش را گذاشته بود روی فرمون و میلرزید و بلند بلند حرف میزد و گریه میکرد. نذاشت بغلش کنم. خواستم بغلش کنم تا توی بغلم گریه کنه ولی نذاشت.....گفت بدش میاد کسی بهش محبت کنه. بدش میاد کسی دلش واسش بسوزه. گفت لایق محبت دیدن نیست. دستم را پس زد و فقط گریه کرد.نمیخواستم محبت کنم،نمیخواستم دل بسوزونم. فقط میخواستم راحت گریه کنه!شایدم میخواستم خودم راحت گریه کنم.هیچی نگفتم.سرم را تکیه دادم به شیشه ی ماشین و باهاش اشک ریختم و باز هیچی نگفتم.هیچـــــــــــــــــــــــی!

ده ماه بود ندیده بودمش! اونقدر ندیده بودمش که دیگه داشت یادم میرفت دوستش دارم.دیگه داشت یادم میرفت دوستم داره...از اونشب که من را سر کوچه پیاده کرد با اون همکار ملعونش و من بهش اس ام اس دادم ازت متنفرم و ازخودم بدم میاد که تو دوستمی دیگه ندیدمش تا امشب....

یادمه بهم زنگ زد توضیح بده اما جوابش را ندادم.گفتم من نیاز به توضیح ندارم. خودت را توضیح نده!خودت را به من توضیح نده. خودت را به خودت توضیح بده. آدم باش!!! و تا آدم نشدی به من زنگ نزن.....

بعدها گفت آدم شده اما میدونستم "عــــروســــــی نـــرفتـــــن فاطـــــی از بی تنــــبونــــی ه"! ، نه از آدم شدنش! دیگه اونقدر ترسیده بود که به خاطر ترسش هم شده بود آدم شده بود یا تظاهر میکرد آدم شده اما امشب.....امشب راس راسی آدم شده بود.انگار که هزار ساله آدمه.....درد میکشید و عربده میزد....میگفت مدیونه! مدیون و شرمنده ی خودش، دستاش، بدنش، چشماش، گوشاش، دخترش، شوهرش، ماشینش، صندلیش، درختا، پیاده رو، میزش، زمین، گنجیشکا، آسمون، هوا و ..... مدیونه همه ی اون چیزایی که داشته و داره و نداره.....

میگفت ترسش داره هر روز مجازاتش میکنه. گفت دیگه نمیتونه به اونی که بود برگرده اما آدم شده.گفت به اندازه ی همون هزارسالی که آدم شده پیر شده و یه چیزی گفت. یه چیزی گفت که هیچ درمونی نداشت و هیچ التیامی.......همون آزارش میداد.اینکه نمیتونه عذاب و دردش را گردن کسی بندازه. نمیتونه باره گناهش را با کسی تقسیم کنه.نمیتونه برای آروم کردن خودش بگه یه خورده هم تقصیره فلانی یا بهمانی بوده.میدونست همه ش تقصیر خودشه و خودش کرده. خودش دلش خواست تا تهش بره و از هیچی نخواست که بترسه و الان فقط از یه چیزی خوشحاله....

اینکه خدا با تمومه بدی هایی که کرده دعای تحویل سالش را اجابت کرد. اونجایی که سرش را بلند کرده رو به آسمون و گفت خدا هر مجازاتی خواستی برام در نظر بگیر فقط آبرووم را نبر..... و خـــــــــــدا آبـــــــــــــروش را نبـــــــــــــــرد. هیچـــــــــــــــوقـــــــــتـــــــــــــ   ........



پـــــ . نــــــ :

وقتی یه جا یه وقتی توسط یه الی یه کامنتدونی بسته میشه ،یه معنی بیشتر نداره!

خیلی ساده!

خیلی راحت!

یعنی سکوت!

یعنی غیر الی هیچ کس نمیدونه چه خبره و هرچی بگی غلطه!

همین!

حالا برو زور بزن توی صندوق پستیم  بگو..........

نمیخونمش

هرگز

ممنون

بازم همین

!



مــــــــــــــــــــــــــرد میشــــــــــــــــــــــــوم.....

هوالمحبوب:


دیروز در کنار تو احساس عشق بود

دستان کوچکت که پر از یاس عشق بود


دستان کوچکت که جنون مرا نوشت

این واژه های غرق به خون مرا نوشت


هرجا که رد پای شما هست می روم

فکری بکن به حال من از دست می روم


قلبم شکسته است و هی سرد می شوم

بگذار بشکند عوضش مـــــــــــرد می شوم


دستان خسته ام به شقایق نمی رسد

فریاد من به گوش خلایق نمی رسد


این دست ها همیشه پر از بوی یاس نیست

یا مثل چشم های شما با کلاس نیست


این رسم زندگی ست بزرگ و بزرگ تر

هر چه بزرگ تر و سپس هرچه گرگ تر


بین خودم و آینه دیوار می کشم

هرشب که پشت پنجره سیگار می کشم


شاید هنوز فرصت عصیان و مرگ هست

در ذهن ابرهای درونم تگرگ هست


بانوی دشت های قشنگی که سوختی

عشق مرا به رهگذران می فروختی


چشمانتان پر از هیجان نیست نازنین

این دست ها همیشه جوان نیست نازنین


شاید کسی که بین غزل های من گم است

در فصل های زندگی ام فصل پنجم است


یا نه درست مثل خودم لاابالی است

از مردمان غمزدهء این حوالی است


حالا ببین علیه خودم غرق می شوم

در منتها الیه خودم غرق می شوم


دلشوره های سرخ دلم ناتمام ماند

احساس می کنم غزلم ناتمام ماند


برای من به دنیا اومده!قسم میخورم! مطمئنم فقط برای من به دنیا اومده! تا این شعر رو واسم بگه!تک تک بیتهاش ماله منه!اصلا شعر خودمه که یادم رفته بود بگم.یادم رفته بود سراینده ش بشم.یادم رفته بود بنویسمش! این همه سال زندگی کرده تا این شعر رو واسم یه جا بنویسه تا من پیداش کنم وهزار بار بخونمش و حظ کنم.

شاعرش رو میگم!

اونکه حتی اسمش رو هم بلد نیستم.

یادم رفته! درست مثل شعرش که یادم رفته بود بنویسم.

دیگه رووش غیرت ندارم .

شعرش رو میگم!

شعرم را میگم!

مینویسم و میذارمش اینجا که بخونید و بشنوید. تقدیم به همه ی الی ها ! و برای "طلیعه"! اسمت قشنگه طلیعه جان!من را یاد یه خاطره ی دور میندازه!خیلی دووووور....


*** مــــــــــــــــــرد میــــــشوم >>>>> اینجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

خوشبختیم آرزوووووشه...حتی با من نباشه ... :))))))

هوالمحبوب:

 

دارم با خانم رسولی صحبت میکنم که میرسم خونه!فکر کنم نمره ی دوتا فاطمه ها را جا به جا توی لیست نوشتم و دارم براش توضیح میدم که فردا رفت آموزشگاه چک کنه ببینه درست وارد کردم یا نه که میرسم در خونه!

بدم میاد موبایل به دست برم داخل خونه واسه همین، پشت در خداحافظی میکنم و دستم را میذارم روی زنگ!تازگی ها حالش را ندارم کلید را از داخل کیفم در بیارم و خودم در را باز کنم.انگار که مثلا دلم بخواد وقتی زنگ میزنم کسی بیاد استقبالم.دستم را بذارم روی زنگ و بدون اینکه بپرسند کیه در را باز کنند و تا رفتم توی حیاط فاطمه یا الناز یا فرنگیس بیاند توی ایوون و من سلام کرده و نکرده خودم را لوس کنم یا غر بزنم یا بگم چقدر سرررررده و بپرم توی اتاقم یا شایدم یه خورده سر به سرشون بذارم و بعد برم پی کارم.

دستم را میذارم روی زنگ و در باز میشه میام توی حیاط و یهو میبینمش که داره آنتن ماهواره را تنظیم میکنه. قلبم میاد توی حلقم و آب دهنم را قورت میدم و میگم سلام!

-          سلام!

وقتی خونه ست میدونم کسی استقبالم نمیاد.عادت کردیم به پنهان کاری و تظاهر!عادت کردیم توی هزار توی دلمون همدیگه را بپرستیم یا دوست داشته باشیم! در اتاق را باز میکنم و فاطمه را صدا میکنم! فاطمــــــــــــــــــــــــــــه! بیا آجی!....... زود پیداش میشه. دوتا نون سنگک خریدم  از توی کیفم در میارم و میدم بهش  وخودم میرم توی اتاقم!لباس عوض میکنم و یه خورده میشینم.نمیدونم چرا دلم نمیخواد برم بالا!!!!

بالاخره که چی؟!

میرم بالا و خودم را لوس میکنم که دارم از گرسنگی می میرم پس چرا شام حاضر نیست؟!الناز میگه تا دست و پاهات را بشوری غذا را کشیدم و من دارم به اس ام اس نفیسه جواب میدم که پرسیده چند صفحه ترجمه کردی که میاد توی اتاق و  زل میزنه بهم و میگه: موبایلت را بنداز اون طرف تا عصبانیم نکردی!!!

چشم گفته و نگفته موبایلم را سایلنت میکنم و میفرستمش به قهقرا که جلوی چشمش نباشه!

میشینم سر سفره. دارم از گرسنگی می میرم اما میدونم امشب خبریه ! بالاخره بعد از دوشب دیگه وقتشه امشب از برکت وجودشون مستفیض بشیم!

منتظرم اما اتفاقی نمیفته!

نصفه بشقابش را میریزه توی بشقابم تا مثلا مثل یه گاو بخورم و پروار بشم!!!!!

نمیدونه این همه خوراکی با یه نگاه میتی کومنانه اش آب میشه و انگار نه انگار!

نمیتونم امتناع کنم از خوردن چون میذاره به حساب کله شقی و کم لطفی! و به زوووووور همه ش را میخورم و هنوز منتظرم!دکمه شلوارم داره کنده میشه ولی دارم جون میکنم و میخورم!

زل زده به شعر خوندن علیرضا روی صفحه تلویزیون و لبخند میزنه! شعرش قشنگه ولی من میدونم من حق لبخند زدن ندارم چون بعد باید راجبش توضیح بدم! ترجیح میدم توی صورتم اثری از هیچ حسی نباشه!!!!

سفره را جمع میکنم و ظرفها را میشورم و هنوز منتظرم! نمیرم گم و گور بشم .میشینم روبروش اون طرف اتاق تا شروع کنه! بهم میگه بیا اینجا!دقیقا کنارش بشینم ! و میشینم! اونقدر نزدیک که صدای نفس هاش را میشنوم!

قلبم داره می ایسته!پس موضوع وحشتناک تر از اونه که فکر میکردم که باید اینقدر نزدیک باشم!اونقدروحشتناک و نزدیک  که فرصت عکس العمل نداشته باشم!!!!

توی دلم به خدا میگم فقط زود تمومش کن.هرکاری دوست داری بکن ولی فقط زووود تمومش کن!

عجب! ! ! شروع نمیشه که بخواد تموم بشه!!!!!

ازم میخواد برم چای بریزم و میریزم!

چای دوم!

چای سوم!

چای چهارم!

پس چرا شروع نمیکنه؟! عجبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  !

ساعت ده و خورده ایه! از فرصت غرق شدنش توی تلویزیون سوء استفاده میکنم و میپرم توی  حمام!مسواک میزنم و وضو میگیرم و توی اتاق فاطمه میشینم با خدا خاطره تعریف کردن و خود لوس کردن!!!! که صدام میکنه!

کارم که تموم شد میرم پیشش!

باز مثل قبل با الناز میشینم توی یه ردیف و میره بالا منبر!اللـــــــــــــــــــــهم صل علی محمــــد.....

همون حرفا!همون نطق ها!همون نصیحت ها!همون گله ها! همون حرفای تکراری که جمله به جمله ش را حفظم !بعد تعمیم میده به خاطره ی روزی که گذرونده! انگار نمیتونه خیلی راحت بگه بشینید واستون خاطره امروز را بگم!بدون هیچ قید و بند و تکلفی!حتما باید قبلش بکوبونه و بتازووونه!

چشمم به گل قالیه! همیشه!هر وقت حرف میزنه! فقط گاهی مسیر نگاهم را تا توی چشماش عوض میکنم و بعد چون طاقت نگاه کردن توی چشماش را ندارم باز نگاهم را میدزدم! نگاه که میکنم حمل بر گستاخی میشه و نگاه که نمیکنم حمل بر بی توجهی!

همیشه یه چیزی واسه ایراد گرفتن هست!

یه بار بهش گفتم که میدونم با بودنم مشکل داره و شرمنده م  از اینکه هستم و وجود دارم!

مهم نیست!

اصلا مهم نیست!

شمارش معکوس را میشمارم تا فرکانس صداش بره بالا! بالا و بالاتر که.......

که ایندفعه غافلگیرم میکنه و یکی یکی حضار را میفرسته دنبال نخود سیاه!!!!

تو برو چای بیار...تو برو کامپیوتر را روشن کن چندتا نقشه ساختمونه باید فردا تحویل بدم باید بکشی....تو برو بخواب فردا واسه مدرسه خواب می مونی و الی......الهام باید بمونه!!!!!!!!!!!!!!!

یا ابلفضــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آرووووم انگار که زمزمه کنه میگه فلانی  ازش خواسته عباس آقامون بشه! ازم میخواد اگه صلاح میدونم ببینمش و نظرم را بگم!!!!!!سرم را بالا میکنم تا نگاش کنم. وقتی چشمم به چشمش میفته فقط اشتیاق میبینم!چشماش برق میزنه!

انگار نه انگار میتی کومن، میتی کومونه!

توی چشماش موج میزنه عباس آقا را میخواد ودلش میخواد که من هم بخوام!توی چشماش خوشحالی موج میزنه. اونقدر که یهو همه ی میتی کومنیش یادم میره !یهو همه ی این بیست و هشت سال یادم میره و میخوام بپرم بغلش کنم وبگم فقط لب تر کن تا من بگم چشم!

نه چون گل پسر میگه اگه نگی چشم سوسک میشی(!!!!!!) ،چون دلم میخواد اون هم با تموم وجود که خوشحال باشی که همیشه چشمات اینطوری مشتاق برق بزنه!دلم میخواد همیشه صدات همینطوری باشه!همیشه نگات همینطوری باشه! همیشه!

یهو همه چی یادم میره!خاک برسرم که اینقدر زود خر میشم و خرم!!!!

هرچی تو بخوای! عباس آقا عباس آقاست! چه فرقی میکنه کی باشه؟چی باشه؟ هرکی تو بگی!هرکی تو بخوای! که یهو......

یهو یادم می افته که عباس آقا خواستن من به خاطره اونه!وگرنه من را به عباس آقا چه؟ من نیازی به عباس آقا ندارم!هیچ وقت نیاز نداشتم!حتی یه سر سوزن! عباس آقا وسیله ست!یه وسیله برای نشستن توی سایه ش و کندن از این بیست و هشت سال و بعد سعی کردن واسه خواستنش نه بیشتر ونه کمتر! حالا...حالا ..حالا باید به خاطره تو ، هرکی که تو بگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امشب یهو یادت  افتاد نحیفی و درموندگیم رو که باید تپل بشم چون عباس آقاداری ، قدرت میخواد و ورزیدگی؟؟؟ یهو یادت افتاد باید خوشبخت بشم؟؟؟ یهو یادت افتاد دلت عباس آقای تر گل ورگل میخواد و باید الی ترگل ورگل داشته باشی؟؟؟؟

یعنی همه ی این سالها کشک؟؟؟ کوفت؟؟؟؟یعنی .............................

توی دلم دارم گریه میکنم.نمیشنوم چی میگه.به خدا نمیشنوم چی میگه.دلم نمیخواد بشنوم.دلم نمیخواد بشنوم که برق چشماش و لحن مهربونش به خاطر من نیست ،به خاطر عباس آقاست...نمیخواااااااااااااااااااااااااااااام!

هیچی نمیشنوم غیر از جمله آخرش! "بعید میدونم خوشبخت بشی!بعید میدونم!بعید میدونم شماها رنگ خوشبختی ببینید!!! ولی بازم امید به خــــــــــــــــدا!!!!"

بازم خراب کرد!!!

بازم خراب کرد!

مهم نیست!

بازم مهم نیست!

الی: هرجور خودتون میدونید! من حرفی ندارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دلم نمیسوزه! نه واسه الی! نه عباس آقای الی! نه عباس آقای میتی کومن! نه هیچ عباس آقای دیگه ای!

فاطمه خوابیده!آروووم وناز! میشینم بالا سرش و بوسش میکنم آرووووم!چشمم میره به کره ی زمین بالای سرش!

برش میدارم و زل میزنم بهش!

چرا آدما توش معلوم نیستند؟

یعنی روی این کره چندتا الی هست؟چندتا عباس آقا؟چندتا میتی کومن؟ چندتا احسان؟چندتا الناز؟چندتا فرنگیس؟چندتا فاطمه؟چندتا........................؟

اتاقم کوچیک نیست!

تختم کوچیک نیست!

شهرم کوچیک نیست!

اصلا من بزرگ نشدم ونیستم که اونا کوچیک باشه و بشه!

ولی فقط توی اتاق راه میرم و بعد توی تختم دنده به دنده میشم!

زل میزنم به سقف آبی رنگ اتاق و به هیچی فکر نمیکنم! به هیچی!

انگار توی خلا ام! و فقط به شعر" مــــــــــــــــــــرد میشوم !" گوش میدم...هزار دفعه! شایدم بیشتر!الی داره واسم میخونه!الی ه که فقط میدونه چه خبره!از لحن خوندنش خوشم میاد!از بغضش از نوع التماسش از نوع خوندنش!...بگذار بشکند عوضش مرد میشوم......

زل میزنم به سقف و فقط گوش میدم.شاید هزار دفعه و شاید هم بیشتر......


صبح بخیر دنیا......صبح بخیر الـــــــــــــــــــــــــــــی!

 

 

عکسش؟ درست شکل خودم بود…مثل من

هوالمحبوب:


قبلا ها ..شاید مثلا یکی دو سال پیش بود که "بی تفاوت" بهم گفت شبیه جلال مینویسی .منظورش همون آل احمد بود..یادم نیست خر ذوق شدم یا نه ولی رفتم نمایشگاه کتاب و دوسه تا کتاب ازش خریدم تا ببینم اونکه شبیه من مینویسه کیه ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کلا عاشق جسارت و کلمه انتخاب کردنش بودم.مثل من ادبیاتش بی ادبی بود!!!!از قیافه ش بدم می اومدها!

از همون پیش دانشگاهی که عکسش را داخل کتاب ادبیات دیدم کلا ازش لجم گرفت...ظاهر بین نیستم  اما گاهی باید بعضی ها را تا آخر ندید.باید به همون تصویر ذهنیت بسنده کنی.راستش "مدیر مدرسه" ش را که میخوندم کیف میکردم اما اون روز اون عکسش با اون پیرهن سورمه ای چهارخونه ،حالم را از تمام لباسهای سورمه ای و چهارخونه که دوستش داشتم به هم زد!

حداقل نمیاند یه عکس خوشگل بذارند از یه آدم حسابی مثلا که دلبری را به حد اعلا برسونند.حتما باید خاکی بودنش را به رخ بکشند یا بدبخت بیچارگیش را.انگار نه انگار این آدم فرنگ رفته یا مترجم بوده و کلی مخ ادبیات!

حتما باید اون عکس "شوفریش "( )  را بذارند توی کتاب تا نشون بدند تموم آدم حسابیا بدبخت بیچاره ند!!!....منم اوق بزنم تمام تصویرهام را....

دو سه روز پیش یا شاید هم بیشتر بود بهم گفت شبیه مستور حرف میزنی!مصطفی را میگفت!فکر کنم شهرزاد بود گفت.باز هم یه مدعی دیگه!

باز کتابهاش را گرفتم بخونم ببینم کی باز قد علم کرده و شبیه من حرف میزنه یا مینویسه!!!!!

قبلا ازش یکی دوتا کتاب خونده بودم اما اسم نویسنده ش یادم نبود!راس میگفت،مصطفی یه خورده شبیه من حرف میزنه!!!!!!!

کلا دست زیاد شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یه تیکه از کتاب "من گنجشک نیستم" اش را خوندم خر ذوق شدم!

نمیدونم کی بود؟!شاید دیشب شاید دیروز شاید چندروز قبلتر یا بعد تر..که داشتم میگفتم بعضی حرفا توی دلته و برای گفتنش کلمه نداری یا شاید هم داری ولی تا حالا موقعیتش پیش نیومده و بعد همون جمله و کلمه را از دهن یکی دیگه میشنوی و بعد به این نتیجه میرسی چقدر شبیهی یا جمله دزدی نداشتیم!!!!!

این تیکه را که خوندم انگار خودم قبلا گفته بودم یا نوشته بودم یا دیده بودم...

یادم نیست ولی جمله بعدش را حدس میزدم.....این تیکه را دوست داشتم....


"....دوسال پیش با هم ازدواج کردیم.توی دانشکده با هم آشنا شدیم.یعنی توی کتابخانه ی دانشکده.ترم پنجم بود و من تازه تغییر رشته داده بودم و از رشته ی تاریخ آمده بودم رشته فلسفه.افسانه عکاسی میخواند.خیلی زود عاشق هم شدیم.مثل بیشتر عشق ها.تقریبا بی دلیل.یعنی حتی اگه دلیلی داشته باشد،من دلیلش را به خاطر نمی آورم.تنها دلیلی که به خاطرم میرسدانگشتان افسانه است.من به طرز احمقانه ای ناگهان عاشق دستها و انگشت های او شدم.درواقع اول انگشتهایش را دیدم و بعد صورتش را.دست راستش را گذاشته بود روی پیشخوان کتاب خانه و داشت با دست چپ چندتار مو را که روی گونه راستش افتاده بود زیر روسری اش میگذاشت.همه ی این چیزها چندثانیه بیشتر طول نکشید.حتی وقتی روسری اش را صاف کرد و دست چپش را پایین آورد و من دست کم میتوانستم نیم رخش را ببینم،هنوز محو دستها بودم.داشتم فکر میکردم-یعنی حس میکردم- که این انگشت ها به خاطر ظرافت وزیبایی وانحناهای نرم و معصومیت تا مرز تقدسشان شایسته ی دوست داشتنند.همان لحظه بود که عاشقش شدم.قسم میخورم.با این همه خوب میدانم اگر در دانشکده ی دیگری درس میخواندم ،عاشق کس دیگری میشدم.یا اگر شهر دیگری می بودم.یا کشوری دیگر.اگر صدسال قبل زندگی میکردم لابد عاشق خاتونی میشدم از قاجاریان. واگر دویست سال قبل به دنیا آمده بودم با همین توان و غرابت،عاشق زنی دیگر با اسمی دیگر.مه لقا مثلا.خودم را اینطور قانع کرده ام که افسانه تنها یکی از هزاران معشوقه ی بالقوه ای بود که میتوانستم به آن ها عشق بورزم.دلیل روشنی ندارم اما فکر میکنم بین این افسانه ها باید چیز مشترکی باشد.دقیقا نمیدانم چه چیزی.شاید شباهت انگشتانشان.افسانه هم همینطور.او هم از میان هزاران امکان،ازمیان هزاران ابراهیم،من را انتخاب کرد.این یکی از آن هزاران چیزهای عوضی دنیاست که من هرگز نخواهم فهمید.هرگز.بنابراین ما- من وافسانه- باید خیلی خوش شانس باشیم که از میان این همه سال،این همه شهر،این همه دانشگاه،این همه کتابخانه، این همه افسانه ،این همه ابراهیم،درست دربعدازظهر پاییزی یکی از چهارشنبه های هزار وسیصد وهفتاد خورشیدی در کتابخانه ای از دانشکده ای از شهری در شرق این کره ی خاکی با هم مواجه شدیم و بعد عاشق هم شویم تا فکر کنیم خوشبختترین زوج دنیا هستیم و برای هم ساخته شدیم و نیمه ی گم شده هم هستیم و بعد ازدواج کنیم.......



پــــ . نـــــــ :


1. انگار که دلم نخواد برق کشی اتاق یا سیمکشی تلفن درست بشه.انگار که دلم نخواد ببینم توی اونطرف دنیا چه خبره!انگار که اصلا مهم نیست دارم پول اکانتی را میدم که اصلا ازش استفاده نمیکنم. انگار که دلم بخواد فقط کتاب بخونم. گاهی شعر.دراز بکشم و گاهی موزیک گوش بدم اون هم بلنـــــــــــــــــــــــــــــــــــد و عود روشن کنم. همون عودی که شهرزاد بهم داده که تاثیرش را روی اعصاب و روان و آرامشش بررسی کنم. از بووش خوشم میاد !نه از آرامش یا هر چیزه دیگه ای که توشه!!!!


2. ولنتاین مبارک! یا سپندار مزگان!اون هم مبارک!!! از بس از دیروز تا حالا هرکی از راه رسید بهمون گفت، این امر بهم مشتبه شده که باید تبریک بگم. با اینکه سر سوزنی به هیچ کدومش اعتقاد ندارم! هرروز ولنتاینه!هرروز عشقه!هر روز روزه منه!هر روز روزه توه! اوق به هرچی خرس و گل رز و شکلات و آی لاو یووووووو! عشق یعنی من،تو ،سکووووووووووووووووت!همین!


3. دلم امشب یهو ضعف رفت!غش رفت!یهو ریخت!یهو توی شلوغی خیابون دلم خواست فرنگیس کنارم بود  و قدم میزدیم!دستش را میگرفتم و میذاشتم توی جیب پالتوم و بعد بهش میگفتم بریم پفک بخوریم. یا زل میزدم به شیرینی های پشت ویترین و ادای دختر کبریت فروش را در می اوردم تا دلش بسوزه و از روی عشق واسم یه کیک خامه ای گنده بخره!دلم برای یه عالمه باهاش راه رفتن تنگ شده! لعنت به هرچی اتفاق غیر منتظره ست که باعث بشه فرنگیس ازم دور بشه!


4. موزیک گوش دادن را دوست دارم .موزیک گوش میدم.سلسله مراتب داره!اول :موزیک احسان!اسمش را گذاشتم موزیک احسان!خیلی خوشحالم ه محمد علی زاده! بعد پشیمون  ه مهدی مقدم !بلنــــــــــــــــــــــد که دلم خنک بشه و اصلا نشونم چی میگه و  بعد تمام موزیک های سیاوش قمیشی!بهش میگیم بابا حاجی!شبیه بابا حاجیه!...خدا جون مچکریم که چشم دادی بهمووووووووووووون.....


5. تا آخر سال وقت دارم به تموم آدمای زندگیم که خیلی وقته دورند سر بزنم. دلم واسه تک تکشون تنگ شده!شمارش معکوس شروع شد!


6. نبودن را دوست دارم!شاید تا روز لیلا!


7 .کلا همینــــــــــــــــــــــــــــــــ


و ادیسون برق و بل تلفن را اختراع کرد و ما اندر خم یک کوچه ایم!!!

هوالمحبوب:


باز هم صبح شد و یه عالمه حس متناقض که باید طبقه بندیش میکردم والبته که کردم!قرار بود برم برای نفیسه انتخاب واحد که باز سیستمم هنگ کرد و من هم که یه عالمه ترجمه ریخته بود سرم وحوصله کند و کاو کامپیوتر نداشتم زود فرستادم دنبال آقا رحیم که برس به داد سیستمم!ایشون هم عینهو مهریه که عندالمطالبه است ظاهر شدند وافتادند به جون سیستم و آخر سر هم گفت این سیستم را باید ببرم خونه گویا توی خونه  خودمون سیستممون رو دربایسی دارند وکار نمیدند!!!


تو همین گیر ودار یهو آقای فلانی از شرکت فلان زنگید که:  خانوم فلانی!دیروز بود زنگیدید شرکت گفتید اینترنتتون قطع ه و اگه میخواستید دبه در بیارید چرا منت خشک وخالی گذاشتید وگفتید اینترنتتون را وصل میکنم مجدد و آخر ماه پولش را وقتی حقوق گرفتی بده(!)....خوب؟؟؟؟


الی:خوب!؟!


-          الان خدمتون عرضم که اینترنتتون وصل ه ولی نویز داره خفن و واسه همین هم شما هی قطع و وصل میشید ومن توی راهم بیام خونه ببینم این اینترنتتون چه مرگشه!!!! البته قبلش میرم مخابرات مطمئن بشم مرگش از شماست نه از ما!!!!!


آقا رحیم توی اتاق خوشگل بنده جا خوش کرده بودند که آقای فلانی هم از شرکت فلان قدم رنجه کردند وجاشون را دادند به آقا رحیم و اوشون رفتند وایشون اومدند! حالا ما هم عین کارگران دم جاده هی سیم بده، سیم چین بده، بپر بالا بپر،بپر پایین ،هی یا الله بگو ،هی هیشکی روسری سرش نباشه ،هی غیرتی بشو بپر توی اتاق به اهل و عیال بگو موهات رو بپوشون نامحرم داره میاد توی اتاق و از این جور خزعولات!!!!

راسی یادم رفت بگم آقای فلانی از شرکت فلان به محض رسیدن توی اتاقم کف بر شدند وگفتند به به چه اتاق خوشگلی و منم همیچین ذووووووووووووووووق کردما!ولی هیچی نگفتم و فقط ذوق مرگ شدم! ذوق مرگی هم داره ! اتاق به این خوشگلی!!


خلاصه آقایی که شمایی شدیم یه پارچه وردست و هرچی آقای فلانی گفت اطاعت امر کردیم و هی از این اتاق به اون اتاق!دیگه وقتی خواستیم بریم توی اتاق دخترا فرنگیس حرصش گرفت و گفت بهش بگو تعارف نکنه حمام هم هست یهو بیاد یه دوش هم بگیره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

هر سوراخ سنبه ای را بگی گشتیم دنبال نویز ولی پیداش نکردیم ولی همچنان نویز بود که میتازوند روی خط اینترنتم وما هم شده بودیم  یه پا وردست و عمله!!!


بچه م گاهی که برام توضیح میداد ومنه خنگ حالیم نمیشد کلی خجالت میکشید جای من ومنم که کلا خننننننننننگــــــــــــــــــ

!تا اینکه داشت اسباب و  اثاثیه ش را جمع میکرد بعد از دوساعت بره که آقا رحیم پیداش شد وگفت علت اصلی هنگی ه کامپیوتر را پیدا کرده و اون هم سیمکشی خراب و افتضاحه برق کشی اتاقه!! یه سه راهیی بزرگ با سیم دراز اورد و از حیاط برق گرفت و زد تو ی اتاق و گفت به بابا سلام برسونید بگید باید تجدید نظر کنند توی سیمکشی وگرنه متضرر به هزینه هنگفتی میشند..توی همین گیر ودار که دوتا آقای نامبرده توی اتاق بنده کله معلق میزدند  ومنم گیج و ویج ،آقای فلانی داشت میرفت که گفتم ببخشیدا!زدی سیم تلفن را کندی بذار سر جاش!این خونه سیم کش نداره بیاد خرابی هایی که به بار اوردی درست کنه بچه پررو!!!

بچه م سیم تلفن را مجدد وصل کرد اما هرچی تست کرد بوق بزنه بوقی نبود!استرس گرفته بودش ها! گفت این سیم چرا بوق نداره؟؟؟؟


گفتم هیچوقت بوق نداشته!!! گفت پس چه طوری به اینترنت وصل میشدید؟گفتم بدون بوق!این سیم تلفن بوق نداشته که!تلفن نمیخواستم بکنم که! میخواستم به اینترنت وصل بشم! یعنی بچه م قفل کردا!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فکر کرد دارم چرت و پرت میگم! متعجب شد وباز اسباب ووسایلش را برداشت و رفت بالا تست خط وبا کمال تعجب دید بوق توی سیم نیست اما کانکت میشه به نت!!!!!!!!!!!!!!


یعنی نمیتونستی بفهمی داره گریه میکنه یا میخنده یا تعجب کرده یا هیجان زده است یا استرس داره! آقا رحیم هم کلا مات ومبهوت بودا!!!!!

بهم میگه :خانوم فلانی  کی تلفن اینجا را کشیده؟میگم :بابا! میگه ایشون نابغه اند!!!! با یه لنگه سیم کلی بهره برداری!!!! بدون بوق !!!!!!!!!!!!!!!


یعنی با سیمی که توش خط تلفن نبود به نت وصل میشد وذوق مرگ شده بودا!!!!

توی این گیر ودار شهرزاد جونم بهم زنگید وداشتم براش توضیح میدادم ترجمه هام مونده تا عصر باید تحویل بدم و کامپیوتر ونتم هم داغونه !!! آقا رحیم و آقای فلانی هم ذوق مرگ داشتند ریسه میرفتندا!

آقا رحیم گفت سیم کشی برق اتاق باید عوض بشه ورفت و آقای فلانی هم امر کردند سیم کشی تلفن باید عوض بشه و گویا قصد رفتن کلا نداشتند و از ذوق مرگ شدن و تعجبشون من باب نت بدون تلفن رسیدند اندر مباحث زبان انگلیش!!!!


 و مثل همه ی کسایی که دلشون میخواد زبانشون قوی بشه توصیه های ایمنی از ما درخواست کردند ومن هم که کلا دختر خوبی ام و مضایقه نکردم!

چندتا کتاب بهش معرفی کردم وفلش کارتهام را بهش قرض دادم و ایشون هم کلا با کوله باری از تجربه و هیجان و تعجب و همچین ذوق مرگی منزل ما را بالاخره بعد از شونصد ساعت ترک کردند!!! داشتم با خودم فکر میکردم نکنه بخواد واسه پایان نامه شب بمونه!!!!!!!!!!!!!!!!!! .

ترجمه هام مونده وباید زنگ بزنم خانوم رسولی یه بهونه ای جور کنم و یه کامپیوتر با برق عاریه ای و اینترنت بدون تلفن مونده رو دستمون که برای لای جرز دیوار خوبه!


عباس آقا مون هم که فقط غر میزنه که چرا من با اینکه دختر خوبی ام اینقدر جفتک میندازم و بقیه هم که........


کلا همه چی آرووومه و من چقدر خوشحالم کلا!!!!

 

 

پــــ . نـــــ :


صبح خیلی عصبانی بودم .خیلیــــــــــــــــــــــ.....دست به کار نوشتن شدم که کامپیوتر کلا باهام سرناسازگاری پیدا کرد...خداراشکر! خداراشکر که خدا حواسش هست دختر خوبی باشم!من حواسم نیست ولی اون همیشه حواسش هست!یه مدت که بگذره اثرش کم رنگ میشه!انگار که اصلا از اول نبوده..............آدمها تاریخ انقضا ندارند ولی بعضی ها اصرار دارند که داشته باشند وتو این شانس را بهشون میدی. همینــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شبــــــــــــــــــــ را دوســـــــــــــت دارم....

هوالمحبوب:


قبلا تر ها (اصطلاح را داشتی؟یعنی خیلی پیشتر!) فکر میکردم اگه کامپیوتر یا اینترنت نداشته باشم مثلا سردرگمم یا مثلا گیج و ویجم یا مثلا یه اتفاق خاص می افته!اما این سه چهار روزه نبود وهیج اتفاقی نیفتاد!فکر میکردم  نباشه لنگ میشم ولی انگار  یادم رفته بود نداشتن هیچ چیزی من را به درد نمیاره!

گفتم چیزی،نگفتم کسی!

نداشتن آدمها درد داره

خیلی درد داره

هرچی اون آدم نزدیکتر و مهم تر باشه دردش بیشتره!حالا هرچه قدر هم دلت میخواد داد بزن وتظاهر کن و فریاد بزن که تو آدم مهمی توی زندگیه من نیستی!

نداشتن بعضی ها درد داره!

درد....بودن یا نبودن؟!...درد.....بی خیال!...مهم نیست.....من خوبم....من کلا خوبم....من دختره خوبی ام!.....خوبم و زندگی میکنم...مثل همیشه...مثل هرروز....زندگی میکنم وخاطره تعریف میکنم.....آبرو ریزی و آبرو داریش با خودمه...من دختره خوبی ام!.....

گزارش  وخاطره ی  این روزهای من :قدم زدن -قشنگترین اتفاق و نعمتی که خدا بهم داده- تازگی ها بعد از دریافت این گوشی موبایل خفن ازش استفاده بهینه میکنم و همزمان با قدم زدن موزیک گوووووش میدم اون هم بلند.خیلــــــــــــــــــــــــــــی بلند.....

گوش ندادن به بوق ماشینها و الفاظ عابرها و اراجیف رهگذران را دوست دارم.خوبیه گوش دادن به صدای بلند موزیک همینه!بی توجهی به تمومه اونچه دور و برت میگذره.مهم نیست موزیک چی میگه.مهم اینه صداش بلنده و نمیذاره هیچی بشنوی حتی صدای فکر کردن خودت را....

حرف زدن  با دخترها و فرنگیس و گاهی هم در کنارشون دراز کشیدن و تلویزیون دیدن...دخترها ذوق میکنند وفرنگیس هم کیف!نمیذارم حرف به موضوع ممنوعه برسه ولی هی حرف میزنیم وهی حرف میزنند و من هم کلی شلوغ بازی در میارم وانها هم کلی کیف میکنند...

یکی دو خط  و یا صفحه ترجمه کردن....نوشتن را دوست دارم... حتی اگه مشق کردن باشه..خوبیش به اینه تمرکز میکنی روی کلمات و برای همون چند ثانیه دلت و فکرت را میدی به کلماتی که اونقدر ها هم به احساست مرتبط نیست...

آموزشگاه رفتن ! هرسه تا کلاس پی در پی ام را دوست دارم.ساعت 4 که میرم کلاس تا 8 از کلاس بیرون نمیام. نه برای استراحت نه حرف زدن و سلام و احوالپرسی! یک سره!بچه ها را بیشتر از بقیه دوست دارم.با زهرا به خاطر دردهای زندگیش اشک میریزم....با غزل به خاطره شیطنت و ادا واطوراهای بچه گونه ش میخندم و با مینا که از عشق رونالدو داره خفه میشه همذات پنداری میکنم!چقدر این دخترها عجیبند ولی همه شون را دوست دارم و از اینکه چهار ساعت بی وقفه درکنارم هستند و هستم لذت میبرم و باز فاصله ی آموزشگاه تا خونه و باااااااااااااااز لای لا لای لای لا لای

 و شب ...... شــــــــــــــــــــــبـــــــــــــ که آدم را میکشه ! کاش شب نبود!!! نه ! نه ! چقدر خوبه که شب هست.....نه ! نه ! کاش شب نبود......یه عالمه حس تناقض که کاش بود یا نبود!


شب من را میکشه!

دو شبه زور میزنم ساعت 10 ،11 بخوابم!!! زور میزنم...زوووووووووووووووووور میزنم تا خوابم ببره و میبره و تا صبح هزاربار بیدار میشم.دنبال کسی میگردم آرووووومم کنه!

هیچ کی نیست! نباید باشه! اصلا قرار نیست کسی درمون باشه! من باید بقیه را بخوابونم و بعد خودم بخوابم. هیچ کسی جز الی نمیتونه من را آروووم کنه.

باز هم هدفون باز هم موزیک باز هم ......


الی برام شعر میخونه:


همون موزیک خز....همون صدا...همون شعر.....


بگذار بشکند ،عوضش مرد میشوم....


این قصه ها برای شما دردسر نداشت....


درعصر احتمال ،قشنگی نگفتنی است....


دوست دارم به ملاقات سپیدار روم.....


ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد...


خلوتی نیست که گوینده ی اسرار شوم.....

.

.

.

قسم به مااااااااااااااااااااااااااااه نگاهت هنوووووز.....هنوووووز....هنووووووز....


شب را دوست دارم....الی را دوست دارم....نرگس را دوست دارم....احسان را دوست دارم....فرنگیس را دوست دارم.....الناز را دوست دارم.....فاطمه را دوست دارم....شب را دوست دارم.... خدا را دوست دارم....الی را دوست دارم.....شب را دوست دارم....شب را.....

.

.

دوباره صبــــــــــــــح شد.....

صبح بخیر دنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــا....صبح بخیـــــــــــــــر الــــــــــــــــــــــــــیــــــــــ.......



I LOVE YOU !

هوالمحبوب:


لازمه کلی حرف بزنم وصغری کبری بچینم وحرف وحدیث سر هم کنم وبعد تعمیم بدم به هزارتا خاطره واتفاق که فقط تو میدونی ومن وبعد کلی حرف بزنم وبعد توی همین کافی نت اشکم ول بشه روی مانیتور وبعد دماغم را بکشم بالا و اون آخر سر هم بهت بگم :تولدت مبارک و ممنون که هستی؟؟؟؟!!!!

چی بگم که ندونی؟

چی بگم که نفهمیده باشی؟

چی بگم که نگفته باشم؟

چی بگم که نگفتم ولی از توی چشمام وداد وبیداد وغرها ونگرانی هام درک نکرده باشی؟

چی بگم که ..........؟

خودت میدونی اگه نبودی من هم نبودم

خودت میدونی که نفس کشیدنم به خاطر تو و الناز و فاطمه و فرنگیس ه

خودت همه ش رو میدونی

تک تک جمله هایی که میگم ونمیگم

تمومه حرفای گفته ونگفته

خودت میدونی

الانه که اشکم ول بشه وحیثیتم بره

الانه که مثل دختر بچه های سه چهارساله که دلشون تنگه شروع کنم و هیشکی جلو دارم نباشه

الانه که.......

ممنونم

از تـــــــــــــــــــــو

از خــــــــــــــــــدا

و از اون زن و مردی که باعث دادن  ه تو به من شدند

احســــــــــــــــــــــــان

احســـــــــــــــــــانم

احســــــــــــــــان تولــــــــــــدت مبــــــــــــــــــارک آجی!

همینــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



پـــــ .نــــــــــــ :


خیلی خوشحالم از اینکه ؛ تو به دنیا اومدی، تو
دنیا فهمید که تو انگار ؛ نیمه‌ی گمشدمی تو

زندگی خیلی خوبه ؛ چون که خدا تو رو داده
روز تولدم، برام ؛ فرشته‌شو فرستاده

خدا مهربونی کرد ؛ تو رو سپرد دست خودم
دست تو گرفتمو ؛ فهمیدم عاشقت شدم

آورده دنیا یه دونه ؛ اون یه دونه پیش منه
خدا فرشته هاشو که ؛ نمی‌سپره دست همه

تو نمی اومدی پیشم ؛ من عاشق کی می شدم؟
به خاطر اومدنت ؛ یه دنیا ممنون توام......
کل موزیک رو هم از اینجا گوش بده !  >>>>>>>> خــــــیلی خوشحالـــــــــــــــــــــــــم