_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

گاهی وقتا با یه رویــــا میشه از حادثــــــه رد شد....

هوالمحبوب:

یک چیزهایی هست دو رو برت که وقتی میبینیش یا چشمت بهش می افته قلبت تیر میکشه....

دستت را مجبوری بذاری روی قلبت و یه نفس عمیق بکشی ...

تمام هوای اطرافت را هل بدی توی ریه هات تا زوود ریه هات جا باز کنه و نفست بیاد بالا و بره پایین تا گیر نکنه و یهو خفه نشی...

یک چیزهایی درست وقتی حواست نیست ،حواست را به خودش جمع میکنه و تو....

درست مثل اون دو تا اردک زرد و قهوه ای که توی میز تلویزیون روی سینه و رو بروی هم خیز برداشتند و تو خودت شیش ماه پیش از فاطمه خواستی از توی اتاقش بیاره تا بذاری توی میز تلویزیون،که میز تلویزیون خالی نباشه!

یا اون دو تا گل آفتابگردون زرد رنگ که توی کوزه ی قدی ِ کنار اتاقت جا خوش کرده و یک روز دوشنبه پنج سال پیش با "نفیسه" خریدین و نشوندیش توی گلدون و خونه را تر گل ور گل کردی چون قرار بود مهمون بیاد ...

یا تخت اتاق فاطمه ،وقتی به نرده های فرفوژه ی آبی رنگش تکیه میدی و نور ضعیف لامپ توی کوچه از لای پنجره میزنه توی اتاق!

یا رنگ آجرهای اتاقت که یکی در میون زرد و قهوه ای کردی و یک روز گرم خرداد تموم محل را بسیج کردی تا اتاقت را ظرف یکی دو ساعت رنگ کنند...

گاهی اوقات وقتی چشمت بهش میفته مجبوری دستت را بذاری روی قلبت که هنوز هم که هنوزه جای دقیقش را نمیدونی و دست دیگه ت را تکیه بدی به دیوار و بلافاصله بعد از اون نفس عمیق ، بدون اپسیلونی معطلی لبخند بزنی و صحنه را ترک کنی  تا حتی به خودت هم فرصت غرق شدن ندی!!!!

گاهی وقتا وقتی جارو برقی میکشی نباید به زمین و قالی و موکت نگاه کنی و یا خیره بشی که مبادا قلبت از کار بیفته!

گاهی وقتا نباید از بعضی از خیابونا رد بشی یا بعضی جا ها را سر بزنی...گاهی وقتا نباید بری کنار زاینده رود درست بین پل بزرگمهر و خواجو و کنارش قدم بزنی و نفس بکشی...

گاهی وقتا نباید نرده های آتیش نشانی سر پل بزرگمهر را تا آخر دست بکشی و راه بری...

گاهی وقتا نباید چهارراه ابن سینا که پیاده شدی موبایل به دست بری پشت ویترین اون مانتو فروشیه یا نباید از سمت چپ پیاده رو تا خونه قدم بزنی....

گاهی وقتا نباید....

اگه این کارا را حواست نباشه و انجام بدی یا حواست نباشه و نگاهت به نگاهشون بیفته ،فاجعه ست....

هیچ کس نمیتونه تضمین کنه چه اتفاقی میفته!

.

.

نترس!

راستش را بخوای هیچ اتفاقی نمیفته !!!

فقط یه چیزی شبیه بغض میاد و میره و تو مجبوری فقط نفس عمیق بکشی...

نه چون اینجا ها با کسی قدم زدی یا بودی....

نه اینکه چون این چیزها را کسی برات خریده یا ازش خاطره داری اون هم با شخصی خاص!

معلومه که پای هیشکی در میون نیست!

گاهی اوقات خاطره هایی که خودت با خودت داری از تمام خاطره های دنیا درد ناکتره!

گاهی وقتی نگاهت به اون دوتا جوجه اردک زرد و قهوه ای میفته باید فقط نفس عمیق بکشی و لبخند بزنی و حتی به روی خدا هم نیاری....

گاهی وقتا......


الــــی نـــوشتـــ :

یک ) تنمان کرخ شد از این همه استراحت و تعطیلی و خوشی! لعنت به تمام تعطیلی های رسمی! همراه با تمام مخلفات!

دو ) ذهنمان درگیر است! درگیر هزارتا آدم و هزارتا اتفاق! درگیر هزار روز رفته و هزار روز نیامده!هی مرض داریم ،هی تند تند گوشیمان را خاموش میکنیم!

میرویم برای اینکه مثلا کاری کرده باشیم ، انتخاب واحد میکنیم و دو ساعت بعد میرویم حذف میکنیم! لعنت به آمار که آمار زندگیمان را به هم ریخته! لعنت به من و تمام ِ....!

سه ) صبرمان زیاد است! این را به عینه هزار بار دیده ایم! و شنیده ایم ! و لمسیده ایم! (همون لمس کردیم ِ خودمون!)"ایوب" را دیده اید؟؟میخواست ما را به دختر خواندگی بپذیرد گفتیم :" برو این دام بر مرغ دگر نــِه که ما از اوناش نیستیم داداش!"

چاهار) خوشیمان شده " گل دختری" که این روزها زیاد نق میزند و به روایت مادرش شبیه قورباغه میخوابد!در روایات آمده که ما هم گویا شبیه قورباغه میخوابیم!!!

پنج ) دلمان تهران میخواهد همراه با مخلفات!مترو...پله برقی....ترافیک....زنان دست فروش...بی آر تی...ترمینال...هانیه.....یک مجتمع تجاری توی پونک...دلارام...مجتمع سمرقند...باز هم مترو....!!!

شش )شهربازی هم کفایتمان میکند توی این وانفسای زندگی!

هفت) الی نوشتمان تا به حال به هفت نرسیده بود! وای که ما چقدر حرف نگفته داریم و خودمان خبر نداشتیم!

هشت) دلمان شعر میخواهد ولی عمرا بگذاریم کسی برایمان شعر بخواند! حتی خودمان! دلبری ممنوع !

نه)فقط خواستیم به "نه " بکشانیمش که بی نصیب از دنیا نرویم و "ده" در کف رسیدنمان بماند! همینــــــــــ !


راننـــــده ها بــــدون سبب بــــــوق می زننـــــد ....

هوالمحبوب:


یعنی همیشه وقتی سوار تاکسی میشم و بعد دست میکنم توی کیفم و پول در میارم و میدم به راننده و راننده پول را میگیره و میگه:"خانوم ! پول خرد نداشتید؟!" ، میخوام بزنم با مشت تو دهنش تا دندوناش بریزه تو دهنش !

آخه رعیت! اگه پول خورد داشتم ،مرض داشتم پول غیر خورد بدم به تو ،تا تو باز این سوال مسخره را به زبون بیاری و بعد من بگم :"نه!" یا "شرمنده!!!!نه!" یا "متاسفانه نه! " یا سرم را به نشانه تاسف یا نه یا هرچیزی که معنی ِ "نه" بده تکون بدم!؟!

یعنی به این سوال اینقدر آلرژی دارم و بدم میاد ازش که بعضی وقتا خدا خدا میکنم راننده ازم باز این سوال نخ نما را نپرسه وگرنه معلوم نیست چه وحشی بازی ایی در بیارم؟!

تازگی ها یاد گرفتم قبل از اینکه سوار بشم سرم را بیارم نزدیک پنجره ماشین و قبل از اینکه مقصدم را مشخص کنم برای راننده بگم:"پول خرد ندارم ها! " و بعد سوار بشم...

اصلا یک جورایی بدم میاد از همکلام شدن با راننده تاکسی ،مخصوصا تازگی ها ،حتی اگه در حد همین جمله ی خنده دار و مزخرف باشه!

ولی امروز  وقتی به جای کرایه "دویست تومنی" ،بدون اینکه حتی به راننده بگم که پول خرد ندارم سوار شدم و بعد اسکناس "پنج هزار تومنی" را به راننده دادم (!!!!!!!!)،با خودم گفتم حتما بعد از این سوال تکراری پول خرد داشتن یا نداشتن کلی غر میزنه....

ولی

پول را گرفت ! خیلی جدی سرش را چرخوند طرفم و گفت: ببخشید خانوم!..............

- ببخشید خانوم! تراول نداشتید؟؟؟!!!!!

منم خیلی جدی سرم را بالا کردم و گفتم :نه متاسفانه!

راننده بقیه ی پولم را داد و من هم مقصد پیاده شدم ....

به همین راحتی!

این دفعه از "نه متاسفانه "گفتنم یه حس خاص داشتم!

شاید حسی شبیه تحسین کردن طنازی ِ راننده ای که هنوز هم از همکلام شدن باهاشون لجم میگیره!


الــــی نوشت :

یک ) من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
     خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد....


دو) یه بلیط!باهاش باید چی کار کنم؟!


شوفــرانه نوشت! :

کامنتی ما را کشوند به وبلاگ "شوفـــــر" و "رانـــنده تاکسی " یادش بخیر اون روزها کلی توی وبلاگشون رفت و آمد میکردیم! انگار هزار سال پیش بود....همیشه من را یاد صادق مینداختند...هدایت را میگم ها! :)

دلــــــ بر نکـــــنم ز دوستــــــــ تـا جـــان نـدهمــــــ...

هوالمحبوب:

موقع ترک آموزشگاه با کسی خداحافظی نکردم.فولدر برگه ها و لیستها و کتابها را گذاشتم توی  نگهبانی و اومدم بیرون.ساعت 1 کلاس داشتم! خیلی بی ادبانه بود خداحافظی نکرده رفتم ولی نمیخواستم با کسی توی دفتر چشم تو چشم بشم.خجالت کشیدم از قطره اشکی که پیش خانم "م" از کنار چشمم موقع خوندن اس ام اسی که از سحر توی گوشیم جا خوش کرده بود،قل خورد پایین...

دو سه ماهی بود اومده بودم این آموزشگاه.یه آموزشگاه خیلی خاص با یه سری ضوابط و اصول تعریف شده از مقامات بالا(!) که الی را خوب تووش تعریف کرده بودم.یه مکان فوق العاده مقید و معتقد و مذهبی.اینجا هم خودم بودم !اوایل یه خورده به دلیل غریبه بودن  آرووم بودم و کلی فرهیخته ولی کم کم آشنا شدم و شیطون! ولی همچنان پایبند اصول تعریف شده!

با اینکه کلی درگیر تمام وقایع این چند ماه اخیر بودم ولی همیشه میخندیدم و کسی من را غمگین ندیده بود تا اینکه امروز یهو موقع حرف زدن یه قطره اشک ســـُر خورد از گوشه ی چشمم و صدام لرزید و یه دفعه تمام دفتر چشمشون خیره شد روووووم!

خجالت کشیدم! خیلی خجالت کشیدم...

نمیدونم چرا ،ولی حس کردم خانم "م" میتونه جواب سوالم را بده.خانم "م" یه خانم خاص با یه زندگیه خاصه.از اونا که زندگی مردشون کرده بود ولی همچنان " زن " بودند.شاید ظاهرا خیلی با هم فرق داریم اما نمیدونم چرا حس میکنم خیلی بیشتر از تمومه آدما میفهمه....

بهش گفتم اگه بخوای برام دعا کنی چه دعایی میکنی؟؟اگه مثلا چیزه خاصی از خدا بخوام چه جوری دعام میکنی؟

گفت :از خدا میخوام که راضیت کنه.

گفتم یعنی اونی را که میخوام بهم بده؟

گفت :شاید صلاحت در نداشتنش باشه! ازش میخوام که راضیت کنه...که هرجوری میدونه راضیت کنه.برات بهترین ها را میخوام و اینکه راضی باشی....

یاد جمله ی معروف بچه ی جناب سرهنگ میفتم :"راضـــــــی باش!"

بهش میگم:...

نمیدونم چرا تا میام حرف بزنم صدام بغض میشه...سکوت میکنم و زل میزنم به موکت های کف دفتر...نفس عمیق میکشم و خودم را جمع و جور میکنم و باز میخوام حرف بزنم که بغضم زودتر از کلمه هام خودش را نشون میده.لعنت به من!

سخته اما زوور میزنم آدم باشم و بدون بغض میگم:گیجم! دچار خاک برسریه هویت شدم.شدم درست مثل اون شب تولدم که خدا برام شعر خوند:صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد....

و شروع میکنم از مضمون اس ام اس هایی که سحر گرفتم واسش گفتن ،ولی دیگه نمیتونم و اشکم سر میخوره....

بهش میگم :من از خدا خجالت میکشم.قرارمون این نبود....نکنه من راس راسی اونی نبودم که باید باشم؟؟؟من همیشه دلم خواسته آدم باشم...زور زدم آدم باشم....خاک بر سرم که دعا کردن بلند نیستم....

من باید شکلات بخوام برای بقیه بنده هاش اونم به زوووووووووووور؟خودش میدونه من راضی ام که همه شکلات داشته باشند حتی به قیمت "سرکنگبین" خوردن خودم...ولی نمیتونم به خدا بگم به فلانی شکلات بده و حتی اگه به صلاحش هم نیست کاری کن که به صلاحش بشه! نمیتونم بگم زووووووریه باید بدی!!!

درسته من مستجاب الدعوه نیستم و خدا منتظر شنیدن حرف من نیست تا بگه چشم اما....اما من هیچ وقت براش تعیین تکلیف نکردم! شاید گاهی لغزیدم...غر زدم...حتی قهر کردم باهاش ولی زوووری خواستن برای اینکه ثابت کنم اونقدر جرات دارم که با تمام وجود برای بقیه میخوام اونی که خدا برای من نخواست را نمیتونم

نمیتونم!

بلد نیستم.....

نه اینکه جرات نداشته باشم! نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

روزی که رفتم پیش "معصومه" همین را بهش گفتم.به خدا گفتم وجودم را از خلل خالی کنه،از تمومه خرده شیشه ها و تعلقات !

یه عالمه شکلات  را خواستم براشون به شرطی که باعث افزایش قند خونشون و مرگشون نشه .یه عالمه شکلات حتی با اینکه نمیدونم مزه ش چه جوریه ،درست مثل اون دختر بچه که "موز" نخورده از دنیا رفت و در حسرت چشیدن مزه موز توی کتاب "یلدا" مــُرد و دلش خوش بود به بهشتی که میگند توش " موز" هم هست! ولـــــــــی نمیتونم شکلات زوری بخوام....

(حداقل اینو اون شبای خیلی دوری فهمیدم  که به خاطر "میتی کومون" به خدا پناه میبردم و می افتادم به التماس که فلان کن و بهمان کن و یه دفعه یادم می افتاد :"خاک برسرم! خدا که فقط خدای من نیست! خدای اون هم هست!خدا خدای همه ست! مگه میشه ازش بخوام به خاطر من که یکی از هزاران بنده م ، درد بده به کسی که به اندازه ی من به خدا امید داره؟!"اون شبا هم میگفتم داری دل مراااا به کجا میبری عزییییییییییییز؟؟؟)

دارم از شکلات حرف میزنم که اشکم قل میخوره پایین و زود از دفتر میرم بیرون....

مطمئنم بعد از رفتنم همه از خانم "م" میپرسند چه خبره ...بعد از کلاس دفتر نمیرم برای خداحافظی.گوشیم را خاموش میکنم و با عجله میرم اون شعبه....

کلاس تموم میشه و میام خونه تا یکی دو ساعت استراحت کنم و به کلاس بعد از ظهر برسم ،که میشینم کنار  فاطمه که داره با کامپیوتر بازی میکنه...و گوشیم را روشن میکنم!

باز میرم سراغ وبلاگ و میرم سراغ ماه رمضون پارسال....

یکی باید جواب منو بده....

اونقدر کلافه م و درگیر که به سرم میزنه برم پیش بچه ی جناب سرهنگ!

مگه میخواد چی بشه؟؟؟!!!

براش همه چیو تعریف میکنم.بهش میگم بهم بگه چی درسته چی غلطه؟!

بهش میگم دارم نزول میکنم نه صعود! دارم به جای اوج گرفتن فرو میرم...

مگه تمام اون روزا سهوا و بی اختیار و بدون اراده بهم نمیگفت چی درسته و چی غلط؟الان هم باید بگه!

و وقتی گفت سرم را میندازم پایین و میام و باز تا آخر عمر نمیشناسمش!

باز صداش را میشنوم،شفاف و واضح ، درست مثل شب تولدم :بزرگ شدن درد داره! الکی که نیست! بزرگ شدن اشک داره! خجالت نداره! خوشحال باش داری بزرگ میشی!آدم که از صدای بزرگ شدنش خجالت نمیکشه!

اس ام اس میاد.خانم "م" میگه:

وقتی جنین توی رحم مادره از بزرگی دنیا غافله و حاضر نیست به دنیا بیاد چون فکر میکنه جایی بهتر از اونجا وجود نداره.بعضی آدمها نسبت به خواسته هاشون همین حالت را دارند.توی این موقعیت میشه نیتت رو خالص کرد و به قول دوستت خرده شیشه نداشته باشی و بعد از خدا بخوای هرچی که صلاح دنیا و آخرت هستش را برای دو طرف مقدر کنه!

سرم را میذارم روی مانیتور و لبه ی تی شرتم را هل میدم توی دهنم و بلند بلند گریه میکنم.داری دل مرا به کجا میبری عزیییییییییییییییییز؟!

من باید با یکی حرف بزنم! یکی که بهم بگه چه بلایی سر الی اوردم که خودم بی خبرم!خدا من فقط تو رو میخوام! همونی که به خاطرش این همه سختی بهم دادی....خودت را اینجوری ازم نگیر.من را اینجوری از خودت نگیر !!!!!

گوشیم را بر میدارم و مینویسم:

ازش بخوام شکلات به آدمهام بده؟باید بگم زوووریه؟آخه من که به خدا هیچ وقت زوور نگفتم که!شاید ته دلم حسودیم شده به خیلی ها و داشتن هاشون ولی به جون " گل دخترم" درد کشیدم از درد کشیدنشون!بغض کردند من اشک شدم!آخ گفتند من درد شدم.وقتی کسی یا چیزی را میبخشی که دیگه نمیتونی برگردی برش داری برای خودت یا بگی کاش بندازنش دور تا باز بـــَرش دارم و مال خودم بشه که!حتی اگه انداختنش دور هم باید برش داری ترمیمش کنی و تیمارش کنی ،زخم هاش را ضماد بزنی و  بذاریش یه گوشه تا باز اهلش برای استفاده و لذت ازش پیدا بشه!الان من باید چه دعایی بکنم؟اصلا باید چه جوری دعا کنم؟من که تا حالا زوری چیزی نخواستم...

بهم میگه:

مهم نیست کی چی فکر میکنه!تو بهترین را بخواه،چون جز خدا کسی نمیدونه بهترین یعنی چی .بخواه از خدا که بهترین را براتون مقدر کنه.

.

.

میچرخم توی "من دختره خوبی هستم!"...توی تمومه ماه رمضون پارسال....توی مردادی که شب شکن شده بود برام بغض!..توی جشن تولدی که اولین و آخرین دروغ وبلاگم بود ،که اونقدر باشکوه و عاشقانه وصف شده بود ولی در واقعیت همه ش درد بود....توی شبایی که عزادار غرورم بودم ،نه عزادار نبودن کسی!...توی "تویی" که تو نبود و راه فرار بود و من میخواستم به زور "تو" بشه تا دل بکنم از خاطره ی آدمی که هنوز هم بهترین لیلای زندگیمه!...توی شبای قدر....توی خواستنهام....توی پیدا شدن آدمی به اسم "گل پسر" توی کامنتهام که کمک کرد یا باعث شد که با طمأنینه تر ببینم و امروز چقدر دقیقتر تمومش را خوندم....وقتی دنبال جواب سوالی تمام کلیدا و جمله ها و کلمه ها و شنیده هات را امتحان میکنی.تحلیل میکنی...دقت میکنی...گوش تیز میکنی.خدا خودش را توی همین جمله ها و کلمه هایی که نوشتی و شنیدی پنهان کرده....واسه همینه که مطمئنی همه چیز یک رگ الهی داره! حتی حرفای خودت که خدا خودش را اونجا و بین کلمه ها مستتر کرده....

صد دفعه خوندم....

تمام اون عکسها را که با بی مبالاتی رد کرده بودم را باز دانلود کردم تمومه اون فایلها را با دقت گوش دادم....

تمومه جمله ها را....

اون فایل "سهیلا"...اون کامنتی که فقط برای من نبود و برای همه بود...

اون حرفایی که الی توی تمومه اون لحظه های مقدس رمضان زده بود و با خدا درد دل کرده بود...

تمومه ماه رمضون پارسال....

هی صدا زدم خودت را نشون بده....خودت را نشون بده...داری دل مرا به کجا میبری عزیییییییییییز؟

یه چیزایی میفهمم و نمیفهمم

چیزایی که میدونم و میدونستم و نمیدونستم....

دیگه بعد از ظهر آموزشگاه نرفتم و باز گشتم دنبال جواب سوالام...

خانم "م" میگه:وقتی از چیزی با تمام وجود گذشتی خدا با تمام وجودت بهت بر میگردونه!

بهش میگم :این یه کار رو خوب بلدم....ولی.....

ولی بدون چشم انتظار برگشت و بازگشت...من غیر از خودش هیچی نمیخوام..غیر از خودش و هرکسی که من را به اون برسونه....نباید بخوام...نمیخواد که بخوام....

من اگرچه دستام خالیه و زندگیم از داشتنها خالی تر اما...اما همین ها رو هم آسون به دست نیوردم!

 همیشه فکر میکنم از دست دادن  دو تا معنی بیشتر نداره! یا امتحانه یا اینکه قدر داشتنش را ندونستی و چون کفر نعمت کردی از کفت بیرون کرده....

درست مثل خاطره ی اون زمستون سرد....

وقتی "چـــــــرا" را میخونم غرق میشم توی حرفای الی و باز یادم میفته تمومه اونایی که یادم رفته بود....

وقتی پست ".....را میخونم دیگه نمیفهمم چه خبره و دنیا دور سرم میچرخه و باز بلند میگم :"داری دل مرا به کجا میبری عزییییییییییییز؟؟؟؟"

باید چی بخوام خدا؟؟؟

باید شکلات بخوام برای بقیه؟

باشه میخوام

باید به زووور بخوام؟؟؟؟اگه تو بگی بخوام میگم باشه! ولی اگه قند خونشون رفت بالا چی؟؟؟

وقتی حالم بده ،وقتی حالم خیلی بده میدونم ممکنه چیزی بخوام و کاری بکنم که اشتباهه! اون موقع درست مثل معتادام که حاضرند هر کاری بکنند تا دردشون کم بشه ،چون خودم را میشناسم میسپارم به کسی که مراقب رفتارم باشه...که ازم دلخور نشه حتی اگه داد کشیدم و جیغ زدم و خودم را به در و دیوار زدم ،که باهام بحث نکنه اما اگه لازم شد بزنه تو گوشم تا حالم کم کم خوب بشه....اون موقع از دلش در میارم ولی...ولی توی اون لحظه مواظبم باشه...واسه همین گاهی چون میدونم مواظبند زیر آبی میرم و بااااااااااااااااااااااز محکمتر و سخت تر درد میکشم!

وقتی حالشون بده ،چه بخواند و چه نخواند مواظبم! حتی اگه دادبزنند...حتی اگه جیغ بزنند...حتی اگه تهمت بزنند.حتی اگه بخاطر سیلی ایی که توی گوششون زدم به چنگ و دندونم بکشند، مهم نیست تا بگذره..تا همه چی درست بشه....

.

من شکلات زوری برای هیچ کس نمیخوام.فقط شکلات میخوام.شکلاتی که گلوکزش اونقدر نباشه که به مرگ بکشوندت....الی خودش اون دنیا چه جهنم و یا چه بهشت "موز" میخوره!

مطمئنم.....

همونقدر که به آخر خوبی که وعده داده شده مطمئنم...

فقط کاش تموم نشه

صبر را میگم

همون که همیشه با التماس ازش خواستم که یه جرعه ش را بچکونه توی وجودمون....

هنوز درگیرم! با الی! با خدای الی! با یه عالمه سوال بی جواب ولی.....

ولی.....

ولی

خدایا!به بزرگی و عظمتت قسم میدم! به خوبیه تمومه خوبهات و به مظلومی و معصومیه تمومه معصوم هات و به مقدسی تمام مقدساتت! به اشک یتیم و به لبخند مامان! به ضربان قلب نوزادی که داره متولد میشه و به انتظار تمام منتظرین که بهترین ها را رقم بزن برای بهترین هام! و عطا کن صبر ،معرفت و آرامش را به دل تمومه آدمهای زندگیم.تو رو به شب قسم میدم که قشنگترینه و به روز که زنده ترینه! عطا کن تمام شکلاتهای دنیا را به تمام تلخ کامهای زندگیم و پر کن حفره ی دلهایی که سوراخ شد از غم ونبودن ،با انگشتهای خودت که خودت والاترین و بهترین پترسی(!!)...


الــــــی نوشتــــــــ :

یک )درسته که اسم ماهیت و هویت و ذات چیزی را تغییر نمیده ولی....خدای من ،خدای الی که همون خدای تمومه هستی ِ ...همیشه دلش خواسته.........!

دو) داری دل مرا به کجا میبری عزیز؟!

ســه )خدا همیشه بامون شوخی میکنه و بازی! دقیقن موقعی که فکر میکنی بازیه جدیش میکنه! :)

چاهار) قبول باشه!...التماس دعا....



ادامه مطلب ...

وقـــت تنـــــگ است بقدر مــــژه برهـــــم زدنی....

هوالمحبوب:

همه میشند یه پا حجة الاسلام والمسلمین!هی فتوا صادر میکنند و هی غر میزنند و هی نصیحت میکنند و هی چشم غره میرند و هی توی چشمهاشون حباب میترکه!

میفهمم نگرانند...میفهمم از روی خیرخواهیه...میفهمم از روی دوست داشتنه ...

اماااااا....

اما نمیدونم چرا حرفاشون بوی صندوقخونه ی نمور و تاریک میده....

بوی بنزین که وقتی میپیچه توی سرت حالت تهوع میگیری.....

این روزها همه یه پا حجةالاسلام شدند.....

نبضم را گرفته ...داره یه دستگاهی که اسمش را بلد نیستم تکون میده و بالا و پایین میکنه....

احساس میکنم دارم باد میشم...درست مثل یه بادکنک!

الانه که از روی تخت بلند بشم و برم بالا و یه پسر بچه ی شیطون یه سوزن خیاطی بهم بزنه و بترکم و فضا روحانی بشه (!!!!!)

دلم میخواست نبض روحم را میگرفت!

احتمالا مرده بود و میگفت متاسفم و  باید مراسم سوگواری و هفته چهلم و سال راه مینداختیم!

شروع میکنه حرف زدن!

هی حرف میزنه و من هیچ کدوم را نمیشنوم!

اون حرف میزنه و من دارم یه خاطره ی دووور را مرور میکنم...میدونم بی ادبیه که حواست را بدی به گوشی موبایلت ولی گوشیم را بر میدارم و وسط صحبتهاش یه "اس ام اس" مینویسم و میفرستم توی Draft!


فکر کنم حرفاش تموم شده که دیگه حرفی نمیزنه و فکر کنم حالا نوبته منه...چون سکوتش طولانی تر از اونه که بخواد تجدید نفس کنه!

نمیدونم چی گفته و چی خواسته ولی آب دهنی که وجود نداره را قورت میدم و میگم:

خدا توی این بیست و چند سال،یه عالمه چیز از من گرفته و بهم داده....یه عالمه....همیشه تصمیم داشتم بشینم زندگیم را بنویسم...حتما پرفروش ترین کتاب سال میشه...

البته به اسم مستعار مینویسم ها....دلم نمیخواد کسی بدونه یا ربطش بده بهم و کسی بخواد یه مدل دیگه نگاهم کنه....

یه روز بالاخره میشینم و تمام این سالها را مینویسم....و مینویسم که یه عالمه چیز ازم گرفته و بهم داده....

مینویسم درد کشیدم و خندیدم و بغض کردم و لبخند زدم و غر زدم و سکوت کردم و صبر کردم و بی تابی کردم تا شدم این!

شدم اینی که هنوز برای یه عالمه ازش گرفتن و بهش دادن جا داره! و کلییییی راه مونده!

شدم این با این همه طاقت و صبر ...

شدم این با این همه بی طاقتی  و کلافگی!

شدم الی!

وقتی بهترین هات را ازت دریغ میکنه و وقتی عزیزترین هات را ازت میگیره تا تعلق را ازت بگیره و به وارستگی و آزادگی برسوندت...وقتی بزرگترین دردها را بهت میده و تو فریاد میزنی "محکمتر بزن! من صبرم زیاده!"

وقتی براش میخونی:"بگذار بشکند عوضش مرد میشوم!"

خنده داره،خیلی خنده دارررررررررررررررررررررررره که واسه نخوردن و نیاشامیدن این همه قیافه بگیری!!

غذا خنده دار ترین چیزیه که از خودت دریغ میکنی تا نشون بدی از تعلقات کنده شدی...یه نه نه من غریبم بازی مسخره برای نشون دادن اینکه ببین من چقدر باحالم! و بعد، افطار که شد خودت را در حد مرگ خفه کنی از خوردن!....خنده داره برای یه لقمه نخوردن و یه لیوان نیاشامیدن این همه نه نه من غریبم بازی در بیاری و بعد بگی دیدی من چقدر طاقت دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دست بردارید از این همه موعظه....

خنده م میگیره....

من واسه بدتر از اینها صبوری کردم و میکنم....

نخوردن و تاب اوردن در برابرش که خنده دارترین امتحانه!

یعنی یه شکم اینقدر مهمه که سرش اینقدر دعواست و نه نه من غریبم بازی؟؟؟

که بخورم یا نخورم که نمیرم؟؟؟

بحث سر خوردن و نخوردن نیست!حتی سر این چیزای مسخره که به عنوان پیامد نخوردن دارید به من تزریق میکنید هم نیست!

حاضرم تمام عمرم را نخورم و از نخوردن درد بکشم و ضعف تا از هزارتا چیزه دیگه که ازم دریغ میشه....

کاش میشد باطن و روح آدما را دید و کاش میشد نبض روحم را میگرفتید تا بهم اونی را تجویز میکردید که سزاواره و درست....

بحث سر جهنم و بهشت نیست!سر کفر و سرپیچی هم نیست! من اونقدرها مومن نیستم....یعنی اصلا مومن نیستم....ولی معتقدم....معتقد به اینکه حتی اگه دارم میمیرم هم به جای اینکه جلوی مردنم را بگیره سرم را میذاره روی شونه ش و میگه با آرامش بمیر....

من این مردن را دوست دارم....

شاید غر بزنم اما.....اما توی دلم مثل همیشه کیف میکنم....

زل زده توی حلقم!

انگار داره با نگاهش کلمه میکشه از تو دهنم بیرون....

بلند میشم از رو تخت .کفش میپوشم و لباسم را مرتب میکنم...دستگیره ی در را میگیرم و رووو بهش میکنم و براش بهترین ها را آرزو میکنم و ازش تشکر میکنم ....که به اسم کوچیک صداام میکنه و میگه:اگه روزی قصه ی زندگیت را نوشتی ،من اولین کسی ام که میخرمش!!!!قول بده خبرم میکنی و یادت نمیره....

لبخند میزنم و میگم :قول میدم...من هیچ کدوم از آدمای زندگیم را یادم نمیره...هیچ کدوم!


الــــی نوشت :

یک ) این روزها...این روزهای قشنگ ماه مبارک،همیشه گوشیم را چک میکنم...میدونم هیچ وقت این اتفاق نمیفته....میدونم خنده داره ولی مثل هرسال منتظر اون اس ام اسی ام که حرفایی توش بود که برای هیشکی جز من نبود و آخرش مینوشت التماس دعا....

همیشه بعد از افطار و بعد از سحری زل میزنم به گوشیم و میگم:الان اس ام اسی میاد که نوشته:"التماس دعا "و میدونم که هیچ وقت نمیاد....واسه همین خودم مینویسم :"قبول باشه...التماس دعا!" و میفرستمش برای تمام کسایی که اسمشون توی گوشیم جا خوش کرده....

ماه رمضون تمومش پر از عطر آدمای قشنگ زندگیمه...خدایا شکر....

دو) کاش اشتباه نفهمیش!کــــــاشــــــ ....

سه )داری دل مرا به کجا میبری عزییییییییییییییییییییییییییییییییز؟؟؟!!!

چاهار)مــــــرداد!رنگش از اون بنفش زشتاست!درست رنگ اون شکلات سنگیها که از میون شکلاتها برداشت و گفت :مثل مرداد می مونه! رنگش بنفشه! از اون بنفش زشتا!..و بعد گذاشت توی دهنش!...داشت جمله ای که توی دفترم خونده بود را تکرار میکرد.من باید چی کار میکردم؟؟هیچ کاری نکردم!قلبم داشت منفجر میشد و باز لبخند زدم و زل زدم به عبور ماشینها! توی مرداد هیچی نیست! از اون ماه هاست که نباید توی تقویم باشه! اصلا باشه که چی؟؟؟نه اینکه بدم بیاد ها!نه! حسم بهش حس بی حسیه!حتی با اینکه توش هزارتا تولد و مرگ رخ بده!

پنـج)مالیـــــــــــــات سالــــــــــمترین درآمد دولـــــــــــت!!!!!!!!!!!!بـــــعــــله!

شــیش)یک کامنت بی موقع نظرم را جلب کرد و من را فرستاد اینجا....من میتوانم ،میشود!!. لعنت به درد،دختر بی اعتبار عشق.... لعنت به لحظه های پر از.....!!!!>>>>> من  وقلب ایران...اصفهان