_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

نکنـــد تکــــه ی جا مانـــــده ی پــــــازل بــاشی...

هوالمحبوب:

روزگـــــاران غریبـــــی ست،همـــه گـــــرگ شدند

نکنـــد تکــــه ی جا مانـــــده ی پــــــازل بــاشی...

هوا بیشتر از اونی که تصورش را بتونی بکنی گرمه و من بیشتر از اونی که باید،خسته.

برق آفتاب باعث میشه چادرم را بیشتر بکشم توی صورتم و به تبع خانوم تر و با وقارتر جلوه کنم!خیابون را رد میکنم و خودم را پرت میکنم توی پیچ کوچه که بتونم توی سایه ی دیوارش پناه بگیرم که باز میبینمش.همون  پیرزن ماستی !دستش را گرفته به دیوار و باز آهسته و آروم داره قدم برمیداره.تا میبینمش یاد اون شب زمستونی می افتم.

هنوز بهش نرسیدم که بخوام سلام کنم و عبور کنم که با صدای بلندش من را به ثواب دنیا و آخرت دعوت میکنه.

- میخوای ثواب کنی؟

- امر بفرمایید حاج خانوم!

-میشه بری برای من ماست بخری و بیای؟پام درد میکنه نمیتونم دیگه راه برم.

یاد اون شب می افتم و اینکه نکنه این زن کلا برای ماست همیشه توی کوچه پرسه میزنه و یاد پسرش که از توی حرفهاش فهمیدم جانبازه و ماست خیلی دوست داره!راستش حوصله ی گفت و شنود نداشتم و نمیخواستم گوش باشم و بشم برای هرقصه ای که میخواد تعریف بشه.گرمی هوا و خستگی و حال این روزهام کلافه تر و بی طاقت تر از همیشه م کرده بود.برای همین ترجیح دادم بی هیچ حرف و حدیث اضافی اطاعت امر کنم و بهشتی بشم!!!

- چشم حاج خانوم.چقدر ماست میخوایید؟

دستای پیر و چروکش را باز کرد و یه دو هزارتومنی ه مچاله در اورد و بهم داد و گفت که براش دو تا ماست بخرم!!

با اینکه زیاد در مغازه نمیرفتم و از قیمت اجناس و لبنیات و میوه و تره بار اطلاع نداشتم اما تقریبا مطمئن بودم دو هزارتومن دوتا ماست نمیشه!برای اطمینان بیشتر ازش پرسیدم و وقتی تاییدش را گرفتم به سمت مغازه ای که هیچ دلم نمیخواست ازش خرید کنم قدم برداشتم.راستش هیچ وقت دلم نمیخواسته و نمیخواد توی مسیری که هر روز درحال عبور و رفت و آمدم خرید کنم که باعث بشه با مغازه دار و کسبه آشنا بشم و مجبور بشم در حین رفت و آمد حتی با حرکت سر بهشون سلام کنم یا جواب سلامشون را بدم...ولی انگار این بار مجبور بودم.

اگه میخواستم برم چندتا مغازه اونطرف تر حتمن پیرزن ماستی خیال میکرد درست مثل اون زن که ماستش را برده بود -که الان شک داشتم برده باشه-پولش را برداشتم و فرار کردم و قصه ی دختر "پول ماست دزد " را درست مثل قصه ی اون زن برای یه دختره دیگه ِ در حال عبور تعریف میکرد!

تقریبا مطمئن بودم اون پیر زن ماستی من را یادش نمیاد و داشتم به این فکر میکردم که چه طور پولش را به من ِ غریبه داده تا براش ماست بخرم.توی همین فکر بودم که خودم را توی مغازه دیدم.وقتی گفت قیمت ماست سه هزارتومن ه ،داشت پترس بازیم قلمبه میشد که پول خودم را بذارم رووش و براش ماست بخرم که مغازه دار اطلاع دادند ماست کوچیکتر هم درست اندازه ی پول پیرزن داره.یه ماست کوچیک خریدم و با عجله رفتم تا به پیرزن ماستی برسم.

ماست را بهش دادم و بهش توضیح دادم که با این پول فقط همین یه ماست را میشد بخری.اما انگار باور نکرده بود.گفت که یه ماست کمه و سلانه سلانه میره تا یه ماست دیگه هم بخره ،آخه پسرش جانبازه و خیلی ماست دوست داره و اگه پیرزن از این ماست برای خودش برداره "پسر جانبازش که ماست خیلی دوست داره" لب به بقیه ماست نمیزنه.مطمئن بودم میخواد مطمئن بشه که من پولش را بالا نکشیدم.خوب نمیخواستم بیشتر از این اصرار کنم که اجازه بده من برم براش ماست بخرم.راستش نه حوصله ی شنیدن داستان "پسر جانبازی که ماست خیلی دوست داره" را داشتم و نه حالم اونقدرها مساعد ِ راه رفتن حلزون وار با پیرزن تا مغازه بود.

باید میرفت تا مطمئن بشه.با خودم گفتم کاش مغازه دار دلش براش نسوزه و یهو دلش نخواد بهش ماست با قیمت ارزونتر بده که من هم بشم جزء خاطرات آدمایی که سر پیرزن را کلاه گذاشتند.اگر چه اونقدرها هم مهم نبود چون اون پیرزن خیلی زودتر از اینها من را یادش میرفت و شاید باز وقتی یه بار دیگه من را توی کوچه میدید ازم میخواست براش ماستش را تا یه جایی ببرم و از پسر جانبازش که ماست خیلی دوست داره برام حرف میزد...

الـــی نوشت:

 یکـ) کاش موقع سحری خوردن صدای این تلویزیون را خفه میکردند!کاش میفهمیدند این هجده دقیقه هجده هزار بار با صدای اللهم انی اسئلک...می میرم!

دو) " اصـلا خـــدا دلـش به همیـن چیـزها خـوش اسـت..." با این صدا و شع ـر پرواز کنید.

نظرات 44 + ارسال نظر

پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید

باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد

بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم

پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!

خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید

آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!

مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید

بابک 1392/04/21 ساعت 13:09

ثواب کردن زوری هم دردسره ... آخر سر که آدم حس خولی نمی گیره پشیمون میشه

طاعات و عبادات قبول باشه ... این سفره های افطار آدم را هیپنوتیزم می کند ... رنگین کمانیست خوشمزه :-)

و من فقط گرمم بود و کلافه!

سفره های رنگین افطارم آرزوووست مهندس :)

سلام
مطلبتون جالب بود

تشکر
موفق باشید

من هم با تشکر...

خاطره نوشت بود گاهی نمیشه کمک نکرد حتی با اینکه میدونی ممکنه ثواب نکرده کباب بشی
بگذریم
واقعا از شعر لذت بردم
یا به قول خودت با صدا و شعر پرواز کردم

شع ــر نوش روانتون :)

و همه چیز زندگی ما زوریست...حتی دختره خوبی بودنمان :)

ermia 1392/04/21 ساعت 16:25

صبر، راهی که نشان داد به جایی نرسید
پیش از این ضجه و فریاد به جایی نرسید

من به او گفتم و او گفت و کسی گوش نکرد
گفتگو های من و باد به جایی نرسید

مژه تا بر سر پلک است بهایی دارد
هر که از چشم تو افتاد به جایی نرسید

بی نشانی تر از آنم که بیابند مرا
نامه هایی که فرستاد به جایی نرسید

خواستم کوه برایش بکنم ، دل کندم
چه کنم قبل من استاد به جایی نرسید

جای نزدیک شدن ، پاک فراموش شدم
صبر راهی که نشان داد به جایی نرسید

تو هم به فکر منی حاضرم قسم بخورم
همین زمان علنی حاضرم قسم بخورم

به شوق وصل تو هر روز روزه میگیرم
و با چنین دهنی حاضرم قسم بخورم

که مثل من تو هم از این فراق دلتنگی
به فکر آمدنی حاضرم قسم بخورم

تو در میان کسانیکه بینشان هستی
طلای در لجنی حاضرم قسم بخورم

"سکوت میکنی اما در انتهای سکوت
لبالب از سخنی حاضرم قسم بخورم ..."

از این غزل خوشت آمد و مانده ای که از آن
چگونه دل بکنی حاضرم قسم بخورم

پسر 1392/04/21 ساعت 16:37 http://iamman.blogfa.com

باز هم تابستان
باز هم من داغ
بدون حوا می جنگم با
داغی و تابستان

و دریغ از وجود یک آدم :)

میخابی و بیخاب میشن شاعرا
این لوس بازیهای شاعرانه نیس

ربطشو نمیدونم
فقط گفتی لوس بازی
بادش افتادم
حالم تقریبا خیلی بده
وقتی خیلی بد باشمم نمیام :|

شما بذار به حساب لوس بازی:)

کاش زودتر خوب بشی سحر...

کویر را باران شست
قلب مرا افسوس
افسوس که ابر ناتوان است...

(( دال اخوان ))

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما....

بی خیال :)

درمن دخترکی مجنون و افسار گسیخته است که دیگران آرام میبینندش :))

اوهوم تو اورا میشناسی :)

همه ی ظرافتها و لطافت ها و افسار گسیختگی هاش رو :)

خدا دلش به همین چیزها خوش است .....

اصلن خدا دلش به همین چیزها خوش است

از روی عمد خشت مرا سر سری گذاشت

حانیه 1392/04/21 ساعت 22:00 http://hneyestan.blogfa.com/

مثل همیشه قشنگ بود دختر خووووووووووووووب
الی جونم منم موافقم، باید صدای تلویزیون بسته باشه....................... آدم بی صدا، بیشتر با خدا صفا میکنه . مگنه ه ه ه ؟؟؟؟؟؟
با مهربان خدا، صفا کردنم آرزوست.....

پهن شد سفره ی احسان، همه را بخشیدی
باز با لطف فراوان همه را بخشیدی

ابر وقتی که ببارد، همه جا می بارد
رحمتت ریخت و یکسان همه را بخشیدی

حیف از ماه تو که خرج گناهان بشود
تو همان نیمه ی شعبان همه را بخشیدی..........

وای......... چقد دوست دارم خدامونو
و بنده های خوبشو
که یکی از بهتریناش تویی الی ه نازنینم

شاد باش الی
شاد باش؛ خدایی داریم که فقط منتظر لبخند ه ما به زندگی ه
مطمئم که به مهربونیش و رحمتش مطمئنی....

بخند که ختده ات آرزوووووووووووووووست همشهری جوووونم

به همه چیزش مطمئنم...حتی به آخرش...

ولی...

هیچی :)

حانیه...میخوای کف دستت اسمم را بنویسی یادت نره ؟

چیز خاصی نمیخوام بخواما...فقط بهش بگو یادش نره

عسل 1392/04/21 ساعت 22:36 http://sooz-o-saaz.blogfa.com

با خودم قصد کردم الی رو از اول بخونم و بیام جلو ....
واسه همین این پستت رو نخوندم هنوز ....
اما طاقت نیاوردم و با "دلخوشی خدا" شعر شدم ...مسخ شدم .... پرواز کردم ....
مرسی ....

صدای این آدم ، آدم را میکشه...

عسل زیاد جدیش نگیر اینجا را یهو چشم باز میکنی میبینی...

عجب!

محمدرضا 1392/04/22 ساعت 00:16

ی روزی زندگی کردنو دوست داشتم و الان ازش سیرم، فقط سعی میکنم بگذره نه چیزی بیشتر.شعرت زیبا بود.

و من حتی موقعی که سیرم هم غذا دوست دارم :)

نوش روانتون آقاااااااااااااا

الی بنظرت چندتا ازاین پیرزنها کنارمون داریم؟
یه دو تومنی داشته باشن
و دو سطل ماست بخوان
تازه
هوا گرم هم باشه
و خسته هم باشی
الی؟
منم...
مستانه
می بینی؟

تغیر و تحولاتت مبارک مامای الی...

من مدتهاست دلم میخواد یکی برام بره سر کوچه و یه کاسه ماست بخره...اونم برای من که جانباز نیستم ولی ماست دوست دارم :)

میبینمت ماما...

بهم گفتی میفهمی که من...

بهم گفتی حق دارم که...

ببخش یه خورده نیستم.یه خورده که همه چی درست بشه باز سر و کله م پیدا میشه و حسابی به حسابت میرسم تا باز برام بخونی دختر.
امشب توی مسیر اومدن به خونه یا همون جایی افتادم که من و تو توش جا موندیم.
کاش میشد بنویسم...

seyyede 1392/04/22 ساعت 01:16 http://seyyede72.blogfa.com

توصیفاتتونا استاد



شعرت مرا برد به خیلی جاها...با این صدای فوق العاده ی مستر احتشام!

وقتی ازم راجع به صدا پرسیدی خیلی ذوووق کردم...

ذوق کردم که گوشت این صدا را گرفته

از تعداد حروفت هیجانت کاملا مشخص بود و من از تو هیجان زده تر

خوشحالم در حس شعر و صدا هم نظریم...

نمیشه با این صدا نمرد،نه؟

تبسم 1392/04/22 ساعت 01:33 http://tabile.blogfa.com

این پیرزن همه ی دلخوشیش همون پسریه که ماست دوست داره..
بگو که اسممو دیدی و تبسم شدی و من از این لبخند خووووشگلت جوووون بگیرم الی ِ تبسم..
همه ی حال و هوای رمضونم میشه این که بشینم با صدای وب تو صفا کنم..
میدونی الی ِ تبسم...
این اللهم آدمو یاد روزهایی میندازه توی زمستون که خوابالو خوابالو میومدی پای سفره ی سحری و خورده نخورده میرفتی تو جای گرمت تا مامانت بیاد بیدارت کنه بری تا مدرسه...
رمضون انگار فقط تو زمستون قشنگه..
نه..انگار تو بچگی ها قشنگ بود و حالا با این پر گناه..چقدر روزه ی شک دار میگیرم...

خودت که میدونی تبسم میشم...

خودت میدونی که چشمام میخنده حتی اگه خودم نخندم.

ماه رمضونهای زمستون یه چیز دیگه ود وقتی صدای ربنا بلند میشد و وقتی مامانی....

بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده :)

امان از روزه های این روزها ...

banuuye nuro ayne 1392/04/22 ساعت 02:58



faghat khastam begam budam
hastam
khaham hast
faghat
pedar madara tu in omidan bachashun moghe piri komak haleshun bashan
in ppirzan moghe piri ham ......

تمام امروز و دیروز توی فکرم بودی...تمام دیشب و ...

کاش...

بانو...یه دنیا بغضم،میفهمی؟

میدونم تو یه دنیا چی هستی دختر...

تو نگی هستی هم هستی...همیشه...توی تموم ه سنگفرش پیاده روهایی که که من هرشب زل میزنم بهشون تا برسم خونه...

بیخیال پیر مردها و پیرزن ها...

الی...
الان خوبی تو دختر؟

گمانم بعله :)

تو چی ؟

zed 1392/04/22 ساعت 07:56

آغاز می کنم غزلم را به نام تو

حبل الورید شعر مرا خون تازه شو ...


حبل الورید غیرتِ مردانِ مرد نیست

حبل الورید: قیمت یک تار موی تو ...

تو مسجدالحلال و غزل هم زیارت ات

این واژه ها به نیت تو شعر می شوند

در آستان تو همهء زائران ِعشق

با دست من ، به دعوت تو ، شعر می شوند

عمورضا 1392/04/22 ساعت 10:54

الی یکم مهربونتر
چرا آخه
خب اصن خودت یه سطل دیگه براش میخریدی
ولی داستان این پیرزنه با ماست و دوس دارم بازم مسیرت خورد برامون بنویس
۱۸ باررررررررررر
سلام خوبم؟
خوب باش خوب

عمو میشه وقتی میای آدرست را برام بذاری؟

گم میشم وسط این شهر شلوغ :|


عمو کیف پولم خالی بود...راستش دلم خواست این دفعه دختر خوبی نباشم :)

حسب الامر خوبیییییم خوب :)

ermia 1392/04/22 ساعت 11:13

من آتش عشقم که جهان در اثرش سوخت
خورشید ، شبی پیش من آمد ، جگرش سوخت

آدم به تب دیدنم افتاد و پس از آن
هر کس که به دیدار من آمد پدرش سوخت

آتشکده اهل بهشتم من و جزء این
هر کس که نظر داشت به پای نظرش سوخت

شیطان عددی نیست که آتش بزند ... هان
سودای مرا داشت به سر ، هر که سرش سوخت

ققنوس هم از جنس همین شب پرگان بود
دیوانه خورشید که شد بال و پرش سوخت

تنها نه فقط خانه زهرا و علی ... نه
هر خانه که با عشق در آمیخت درش سوخت

شاعر خبر تازه ای از عشق شنید و
تا خواست کلامی بنویسد خبرش سوخت

غلامرضا طریقی

ﺍﺑﺮﻭﺑﺎﺭﺍﻥ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺳﺖ، ﺍﺷﮏ ﻣﻦ ﻧﻪ! ﺍﮔﺮ ﻏﺰﻝ ﺧﯿﺲ ﺍﺳﺖ

ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺳﺮﻭﺩﻣﺖ ﺩﯾﺸﺐ،ﺧﻮﺏ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ﻣﻦ ﺧﻮﺑﻢ

سلام الــــــــــــــی...
سلام دختر خوب
باز اومدم!


برام جالبه تقریبا از همون روزهای خاطرات ماستی این پیرزن نتونستم بیام و الان که دوباره خدمت رسیدم انگار هنوز با همون پیرزنی که یه پسر جانباز و ماست دوست داره...!!

زندگی از نگاه تو زیباتره انگار..

برای اومدنتون تموم ه پیرزنهای ماستی را روانه ی کوچه میکنیم :)

خوبی کاوه؟

انگاری دلم برای اون الی... با سه تا نقطه ی آخرش تنگ شده بود :)

نگاره ی ما کجا و شعر شدنهای شما کجا؟

رنگ سال گذشته را دارد ؛ همه لحظه های امسالم
۳۶۵ حسرت را ؛ می کشم همچنان به دنبالم

قهوه ات را بنوش و باور کن ؛ من به فنجان تو نمی گنجم
دیده ام در جهان نما چشمی ؛ که به تکرار می کشد فالم

- یکنفر در غبار می آید . - مژده تازه تو تکرارست . . .
یکنفر در غبار آمد و زد ؛ زخمهائی همیشه بر بالم

راستی در هوای شرجی هم؛ دیدن دوستان تماشائیست
به غریبی قسم نمی دانم؛ چه بگویم جز اینکه خوشحالم . . .

کافی ست

خاطرات "زرد" را

بگذاری لای لب های "آبی" آسمان

تا سینه های ابر

شیر "سبز" بچکاند

در دهان پژمرده ات

و نفهمی

با رفتن کدام زمستان

بهار شده ای!

پیرمرد هارا بیشتر دوست دارم الی....

و من مردها را !!! :)

من

پری کوچک غمگینی را

میشناسم که ...

در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

مینوازد آرام ، آرام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه میمیرد

و سحرگاه از یک بوسه

به دنیا خواهد آمد...


+

از روی عمد خشت مرا سر سری گذاشت ...

شعری برای شاعری کردن ندارم

یا حرف تازه،حوصله،اصلن ندارم

من با تمامِ هیچ ، وقتی ناتمامم

یک جمله بی مفهومم و خواندن ندارم

مثل مترسک بر سر جالیز اندوه

نه صورتک،نه روح،حتی تن ندارم

گفتم مترسک؟! نه برادر ، شاخه ای خشک

وقتی توان و جرات راندن ندارم

اللهم انی اسئلک............ منم دعا کن الی

اللهم انی اسئلک...

دست خدا از آسمان کوتاه می شد

میشد اگر با دست هایت کودتا کرد

که شعر هایم را بتکانی....

چرا ک رسوا خواهم شد....!

و همه خواهند دید!!

لحظه لحظه تو را میان واژهایم !!!!..

موهایت را

بر دفتر شعرم می پریشی

باد ناشر اشعارم می شود.

آقا امروز از سر صبحی یه جور عجیب غریبی خوبم :)
گفتم بیام بگم انرژی مثبتم به همه بدم :)
الان ک جوابتو خوندم حس کردم مستجاب الدعوه هستی :))))

مستجاب الدعوه بودم تا به امروز؛ اینقَدَر –

سجده میکردم اگر سمت خدای دیگری

خدا را شکر که خوبی :)

سلام الی جان
وقت بخیر
خوبی خانم
نماز و رزوه قبول حق


کاش دور و بر ما این همه دل‌بند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود


آتشی بودی و هر وقت تو را می‌دیدم
مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می‌ترسید
خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود

هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هرچند نبود

شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول
بین این دو چه کنم نقطه‌ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آن‌ها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید، رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد، خوش‌آیند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقّاش تو این قدر هنرمند نبود


کاش...

بیا به فصل غزلهای سرد برگردیم

به عمق وروح مصیبت به درد بر گردیم

فریب کهنه اینان:بهار پوشالی

به یک خزان حقیقت به زرد برگردیم

غریو سوته دلان عاشقانه میخوانند

سرود تیغ و نفس در نبرد برگردیم

یه عالمه ممنون آقااااااااااا

شما خوبی؟

زیتون 1392/04/22 ساعت 15:43 http://zatun.blogsky.com

بابکشون 1392/04/22 ساعت 17:38

درود بر گودلیدی عزیز
نظرات این پست همه شعر شده
اینطوری باشه
من دفعه بعد
میشم
پسری که شعر بود



نماز و روزه هاتون قبول الی عزیز
و
التماس دعا

آقااااا شما دیگه شع ـــر بشید میشید همه چی تموم و تکمیل و خلاص :)

بنده را وکیل کنید براتون دست و آستین بالا بزنیم، اونم نه فکر کنید هرکسی ها،فقط دختر کدخدا :)

نماز و روزه ی شما قبول.دلم قرصه موقع خوردن چایی یادم میافتید و شاید یه دعایی هم بره و برگرده :)

خیلی گرمه و وقتی بفهمی که چند روز آینده زاینده رودمون رو می بندن گمونم باز گرمترت بشه
بعضی وقتها از ترس همین کباب شدن بعدش ، قید ثواب و بهشتو می زنم.
ولی آیا شما چادری هستین الی جان؟

و سهم من از این بار ِزاینده رود شنیدن صدای نوایی ِ که برات رو به زاینده رود بخونه :

"زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود؟

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست..."

و تو تمام زاینده رود را کیف کنی...و من درست بعد از همان روز هی گرمم شد با این همه خنکی :)
.
.
گاهی چادر هم سر میکنم :)

به طرز عجیبی دلم واسه پیرزنه سوخت! :(

پس من چی؟؟؟

:|

مرسی

با تشکر...

سلام الی جان
وقت بخیر
ماهم خوبیم به لطف دعای دوستان

خدا را شکر آقاااااااااااااااا...

"الی..." نه!
"الـــــــــی..." درسته!!

اولی که معلوم نیست الـــــــــی... چی ها کشیده
تا شع ـــر شده



دلنشین بود و مناسب همدردی:
{ و نفهمی
با رفتن کدام زمستان
بهار شده ای! }

و من همیشه الــــــــی... نوشتنتون را دوست داشتم...

چقدر خوبه که هستید :)

رها 1392/04/23 ساعت 14:22 http://raha-vesal67.blogfa.com

روزه نماز ها قبول الی جان....

ربنا ... اسماالحسنی ... دعای سحر .... ولوله ای عجیب در دلم به پا میکند ...

و با هر لقمه ای که از گلوت پایین میره همراه با شنیدن این صدا داری خفه میشی...

ممنون رها...تو هم :)

حالا این بحثا به کنار، بیا در گوش خودم بگو ببینم الی با پول اون یکی ماسته چیکار کردی؟ یخمک خریدی واسه خودت یا لواشک؟

اگه به کسی نگی بهت میگم...حتی حاضرم باهات نصفش کنم :)

خوبی شهرزاد؟

[ بدون نام ] 1392/04/23 ساعت 14:53

شعرش به تنهایی پر از حس است.
در عجبم که چرا اجراکننده شعر، اینهمه کرشمه و ادا برای بیان کلمات بخرج می دهد.

شعر فوق العاده ست و بی انصافی شما قابل اغماض :)

متین ترین صدایی ِ که تا حالا شنیدم :)

من از آیین شما سیر شده ام سیر...

+
عالی بود الی...

نوش روانتون رسپینا :)

میدونستی چقدر شعرایی ک میذاری دوست دارم ؟ : )

خوشحالم از دوست داشتنت عطیه :)

[ بدون نام ] 1392/04/24 ساعت 02:09

بله صدای خاص و متینی هست. منظور من نحوه ادای کلمات هست. هیچ نیازی به اونهمه کش و قوس صدا نیست. ساده و روان که اجرا بشه، شنونده دربست میره در بحر کلام شعر، نه اینکه بپیچه با زیگزاگهای دکلمه کننده.

به هرحال ممنون

نحوه ادا کردن کلماتشون در حال صحبت کردن ه عادی هم همینطوره

ایشون یکی از تنها کسایی هستند که شع ــر خوندنشون تعریف کردن ه نه شعر خوندن و بازی نیست.یکی از اون سه نفری که من شع ــر خوندنشون را پرواز میکنم ...

به هر حال ما هم با تشکر :)

این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته...

بعد از این مرگ نفسهای مرا میشمارد...

احمد 1392/05/23 ساعت 04:12 http://hor-73.blogsky.com

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام
بیا وبم و نظرتو راجع به تغیر مکان حُربده که از نظر جنابعالی استفاده کنیم و موجبات شادیمون فراهم بشه و دعات کنیم و...
خلاصه منتطرم...
حُرباش برای آزادی...

یعنی حر را کجا بذاریم یا کجا بذارند؟

میرسیم خدمتتون :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد