_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مـــــن دوســـت دار بستنــــی ِ زعفـــرانـــی ام...

هوالمحبوب:

ایــن بیـــت آخـر است هـوا گـــرم شـــد ؛ بخنـــــــد

مـــــن دوســـت دار بستنــــــی ِ زعفـــرانـــی ام...

و باور نمیکنی و هیچ کی باور نمیکنه و حتی خودم هم باور نمیکنم.اونم منی که عاشق بستنی ام! منی که بستنی را می میرم.منی که از تمام آدمهای دنیا با هر کلک و حقه و ترفند هم شده یک بستنی طلبکارم.منی که ممکن ه بدی و دردی که از آدمی کشیدم رو فراموش کنم اما بستنی ای که به من بدهکار بوده و بدهی ش را نپرداخته ،نـــه!مثلن همین تو که قرار بود برام بستنی ای بخری که توش یه عالمه موز باشه و نخریدی و من هنوز یادمه(فک نکن لازانیا رو هم یادم رفته!) یا آلـا که بستنی ش را نپرداخت و فکر کرده چقدر من دختره خوبی ام که یادم رفته یا "محترم خانوم "زن حسین آقا و مامان امید و علی وقتی شیش ساله بودم ُبهم گفت اگه دختره خوبی باشم و سوار امید و علی نشم برام از "عبدالله" بستنی قیفی میگیره و منم دیگه از پسرهای سوسولش نخواستم واسم"خر"بشند تا من و احسان سوارشون بشیم و اون محترم ِ نامحترم هیچ وقت نه از عبدالله و نه از هیچ کی دیگه برام بستنی قیفی نخرید!

و باور نمیکنی منی که عاشق بستنی ام و منبع آرامش و مرهم بغض هام به جای هزار تا قرص و آرام بخشی که مردم میخورند و حتی اسمشون رو هم بلد نیستم بشه بستنی،این روزها بستنی برام بشه زهر هلاهل!که چشمم که بهش میفته و گاز اول را که میزنم تموم ه وجودم بشه بغض و نخورده دل بکنم ازش و بندازمش توی سطل!

و باور نمیکنی منی که وقتی بغض میکردم،یه گاز بستنی تموم ه بغضم را میشست و قورت میداد،که وقتی خوشحال بودم یه لیس بستنی خوشحالیم را صد چندان میکرد،که بستنی خوردن وسط زمستون با فرنگیس را به تموم ه دنیا نمیدادم ،منی که Ron و Patty - اون دو تا زن و شوهر بیرمینگهامی ِ که دوست هاجر اینا بودند - بهم میگفتند Miss Ice cream از بس صبح تا شب چپ و راست میرفتیم بهشون میگفتم فک کنم خسته شدید،بهتره بریم بستنی بخوریم!!منی که یه عالمه خاطره ی بستنی از آدمای زندگیم دارم که در حد ذوقمرگ شدن بهم میچسبه،حالا تا چشم به بستنی میندازم تموم ه دنیا آوار می شه روی سرم!

تو بهم میگی بستنی رفته توی بلک لیستت و دیگه نمیتونی بدون من از خوردنش لذت ببری و من دارم فکر میکنم شاید اون فالوده بستنی رو که آبلیموش زیاد بود و از بس یخ بود دندونام داشت میریخت و دادمش بهت که بخوری رو بتونم فراموش کنم یا اون بستنی ِ رو که بعد از کلی زیر و رو کردن مـِنو و زل زدن به سفارش دختر و پسری که روبرومون نشسته بودند سفارش دادیم و روش یه عالمه شوکولات و چیزای رنگی رنگی ریخته بود و یه چتر،که نمیدونم دقیقن منظورشون چیه که اون چتر رو بر فراز بستنی به اهتزاز در میارند و تو وسط حرف زدن ِ من یه پرده اشک نشست توی چشمات و بستنی م را کوفتم کردی و مجبور شدم بگم اونقدرها هم میل ندارم و باز با تو سهیم بشمش را یادم بره؛ یا اون بستنی که هر کودوممون به هم زل زدیم و تند تند خوردیم و من همه ش داشتم فکر میکردم زودتر تمومش کنم که مجبور نباشم از روی دختره خوب بودن بهت تعارف کنم را بذارم توی خاطرات عادیه بستنی خورونم ولـــی...

ولی نمیتونم وقتی بستنی ِ مگنوم شکلاتی را باز میکنم و اولین گاز رو که بهش میزنم یادم نیفته نشستی کنارم و تکیه دادم بهت و فقط یه بستنی سهم هر دومون ه و من بدجنس میشم و اولین گاز بزرگ را خودم از بستنی میگیرم و بعد سایز دهنت را طوری تنظیم میکنم که نکنه نامردی کنی و  به محض اینکه بستنی رو میخوری باز تیکه بزرگش رو سهم خودم میکنم و وقتی به تهش میرسه ،بین تو و بستنی ،بستنی رو انتخاب میکنم و به این فکر میکنم که بستنی "پدر و مادر نمیشناسه " و گاز آخر بستنی باید نصیب اون بشه که زورش بیشتر میچربه و در جواب "خیلی نامردی " ِ تو قهرمانانه لبخند بدجنسی میزنم و زود قورتش میدم!

آخه چرا باید بستنی میبینم قلبم بایسته؟ "بستنی که پدر و مادر نمیشناسه"!بستنی شکلاتی را باز میکنم و گمونم هیجان زده م،اولین گاز رو که میزنم از سرمای بستنی تموم ه وجودم آتیش میگیره!باید زود قورتش بدم که مثل همیشه بغضم را قورت بده و بشوره ولی گیر کرده توی گلوم و پایین نمیره!بستنی ِ لعنتی!حتمن عیب از بستنی ِ.حتمن یه چیزیش شده!نکنه مثل اون اولویه هاست که از جلوم برداشتی و نذاشتی بخورم و گفتی خراب شده یهو مریض میشی و من هر چی گفتم خراب نشده تو گوش نکردی و حرصم گرفت!زور میزنم قورتش بدم و میدم و میشم یه خروار اشک و تو نیستی که بگی :"الـــی!بستنی لازم شدی؟برم بستنی بگیرم؟" تا زور بزنم اشکم گم بشه و بغضم رو قورت بدم و بخندم و بگم "نــــه!" که بگم :"آخه بستنی را که با بستنی قورت نمیدند!"

ولی آره!بستنی لازم شدم.نه از این بستنی ها که مونده روی دستم و باید مثل همیشه بغضم را بشوره و بریزه پایین و من نمیتونم بخورمش.از اون بستنی ها که تو بشینی کنارم و من تکیه بدم بهت و فقط یه بستنی سهم هر دومون باشه و من بدجنس بشم و اولین گاز بزرگ بستنی را سهم خودم بکنم و بعد سایز دهنت را طوری تنظیم کنم که نکنه نامردی کنی و به محض اینکه سهم بستنی ت را خوردی باز تیکه ی بزرگش را سهم خودم کنم و وقتی به تهش برسم به این فکر کنم که "بستنی پدر و مادر نمیشناسه!" و گاز آخر بستنی باید نصیب اونی بشه که زورش بیشتر می چربه و تیکه ی آخر بستنی میشه سهم تویی که اونقدر زور داشتی که قلب من را مال خودت کنی...

+و تو به اندازه ی تموم ِ روزایی که نیستی به من بستنی بدهکاری...

الـــی نوشت :

یکــ) کولـــی ...کولـــی ... کــولـــی ! تو من را می کـُشـــی دختـــر !

دو) این سه شنبه از آن سه شنبه ها بود.سه شنبه ی پیدا شدن ِ زمین از کعبه...تولد مســـیح و ابراهیـــم.دحوالارضی که باید تا صبح صداش میکردم برای بخشش و انگار خدا منتظرم نبود!

ع ــــشق یعنــــی حالِــــــت خــــــــــوب باشــــــه ...

هوالمحبوب:

پـــرسید ع ـــشـــق چیـــــست؟ تهــــی کـــــرد جــــام و گفـــت :

بــــر هر کســـی به شــیــــوه ای ایـــن داستـــــــان گذشـــت ...

به سقف اتاق زل میزنم.بالشتم را بغل میکنم،می چرخم ،توی تختم جا به جا میشوم و دوباره شبیه قورباغه ها(!) دست راستم را بالا میبرم و پای چپم را پایین،روی شکمم دراز میکشم و این بار زل میزنم به آجرهای قهوه ای و زرد روبرو و اشکهایم را قورت میدهم.

تو برایم شع ـر میخوانی و من شوق میشوم و این بار نمیشود اشک ها را قورت داد و هی تند تند سر میخورند پایین ولی حواسم هست فین فین راه نیندازم و میخندم تا صدای خنده ام را بشنوی و خیالت تخت باشد و تو ...و امان از تو که همیشه زود دستم را میخوانی!

شعر تمام می شود و من هزار بار تحسینش میکنم و تو برایم اعتراف میکنی نیمه شب سرودی اش تا من دوباره بغض شوم و پرواز کنم.میخواهم برایم حرف بزنی،باید برایم حرف بزنی و حرف میزنی و من چقدر دلم برای حرف زدنت تنگ شده بود.تو حرف میزنی و من از هر کلمه خودم را دار میزنم،لابلای کلماتت گم میشوم و هی تقدست میکنم و باز همان شع ـر را میخواهم و تو می خوانی اش و باز میخوانی و دوباره میخوانی و کاش تا خود ِ صبح هی میخواندی!

قرار به خوابیدن است و من چند روز است طلوع صبح را به چشم می بینم.هیچ مزیتی نداشته باشد خوبی اش این است بعد از چند صد روز خواب ماندن ،درست لحظه ی نـور با خجالت روی گل وسط قالی-همان جا که موبایل خوب آنتن میدهد-قامت میبندم به ستـّاری اش و موقع دعا و خواستن،لپــم را روی "الله" ِسجاده میگذارم ،چشمهایم را میبندم و اشک میریزم و سکوت میکنم و لال میشوم.میدانی؟همه جا تویی!حتـــی وقتی چشمهایم را مقابل او میبندم تو در مقابلی!

دارم کافر میشوم،دارم به هر چیزی غیر از تو کافر میشوم.میدانی"من به کفری که تو پیغمبر آنی شادم..." ولـــی نه! شاد نیستم...غمگینم که نیستی!که هستی و نیستی!که"حالم بد است مثل زمانی که نیستی...دردا که تو همیشه همانی که نیستی".نگرانم! ...توی گوشم صدای تو می وزد که "عاشق که میشوی نگران خودت نباش... "و صدای خودم که "عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی" ولی من نگرانم و میترسم!از فــردا،از نداشتنت،از کـَره ی بادام زمینی ام،از خودم!

تو خوووب میفهمی،میدانی همه اش از دوست داشتن است.این بی قراری ها،این ترس ها،این نگرانی ها،این دلهره ها،این بغض ها،این اشک ها،این دوست داشتن ها...و تو خووب میفهمی کلمه ها عرضه اش را ندارند که نشان دهند "خیلی دوستت دارم" یعنی چقدر.که "خیلی دلتنگم" یعنی چقدر.و ما خوب میفهمیم کلمه ها از همان اول هم عرضه اش را نداشتند لعنتی ها!

جلوی تلویزیون لم میدهم و باز به تویی که درمقابلی زل میزنم.بازیگر ِفیلم، حال خوب را به عشق نسبت میدهد و پشت بندش یک لعنتی ِ دیگر، مردم را به تماشای عاشقی و حال خوب ِ بقیه به سینماهای سراسر دنیا(!) دعوت میکند و من...و من هی دور ِ جمله اش تاب میخورم و قدم میزنم و نمی فهممش!!

- "مگه نمیگند عشق یعنی حالت خوب باشه؟پس چرا من حالم خوب نیست؟"

- " زر زدند!آخه کدوم آدم عاشقی توی ِ تاریخ حالش خوب بوده؟"

درست میگویی!تاریخ به خود آسودگی ندیده از این قـِســم رخدادهـا ،"در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست " و من انگار به اندازه ی تمام تاریخ عاشقم این روزها...!

الـــی نوشت :

یکـ) شب عاشقـــان بیــدل چه شبـــی دراز باشـد...  هزار بار هم گوش بدید،کـَـم ه.

دو) نفیسه چقدر خوبه که هستــی.میفهمی چی میگم؟خیلی خوووبه :)

سهـ)گفته بودم دوستتون دارم که اینقدر مهربونید؟ با شمام ها!با همین یک جفت چشم ِ خیره به مانیتور! :)

قلبــــم دوباره ساعـــت خود را عقــــب کشـــــید...

هوالمحبوب:

امشـــب به یــــــاد آن شـــــب اول که دیــــدمــــــت

قلبــــم دوباره ساعـــت خود را عقــــب کشـــــید...

این شعر را، این نوشته ها را ،این جمله ها را و تمام این حرفها را باید همان شبی که مردم ساعت دیواری و مچی شان را عقب کشیدند و من ساعت قلبم را،برایت میگفتم.همان شب که تو یک عالمه خاطره شده بودی و میگفتی میخواهی بروی مشهد دخیل ببندی که آقا اخلاق مرا خوب کند و با تو مهربان تر و من از صبح علی الطلوع عصبانی بودم و پر و پاچه ی همه را بلا استثنا گرفته بودم و با راننده ی تاکسی دعوا کرده بودم و ناهارم را پشت میز ساندویچی کوفت کرده بودم.همان شب که کلافه بودم و موبایلم را که اسم تو را روی خودش حک کرده بود و برایم نوشته بودی "فقط خیلی پر رویی!" چسبانده بودم به صورتم که همین من ِ پررو دلش برایت تنگ شده و زل زده بودم به سقف آبی رنگ اتاقم و دقیقه ها را میشمردم تا خوابم ببرد.این ها را باید همان شب میگفتم،قبل از آنکه تو سر و کله ات پیدا شود و بخواهی برایم حرف بزنی که عصبانیتم فرو کش کند و من بخواهم برایت خاطره ای از کسی که آنقدر ها هم مهم نبود تعریف کنم که تو را به هم بریزد و من را هم!

باید همان شب قبل از آنکه دعوایمان میشد به تو میگفتم که بهانه ی تمام کلافگی و بد قلقی امروزم به خاطر عقب و جلو رفتن  ِ همین ساعتها و دقیقه هایی ست که تو نیستی...

قبل از آنکه آدم خاطره ام بین من و تو فاصله می انداخت و تو را اینقدر تلخ میکرد و من را این همه غمگین باید به تو میگفتم که اولین روز پاییــــز بدون تو برایم برزخی ترین روز مرداد است و سردترین روز دی ماه.و من همه ی روزهای پاییزی که عاشقم و زمستانی که با تمام سفیدی اش درد میکشم را فقط با تو تاب می آورم.

ببیــــن!من هر چیزی که بین من و تو حتی به اندازه ی یک اخـــم فاصله بیاندازد را دوست ندارم.همه شان را می بوسم و یا نـــه،اصلن نبوسیده میگذارم کنار.شاید سرسختی نشان دهم در برابر تلخی ات که تلخم میکند امّا به طرفة العینی از چشمم می افتند تمام آدمها و چیزهایی که حتی به اندازه ی یک سر سوزن آزارت میدهند.همه ی آدمهای مهم و غیر مهم زندگی ام.همه ی اتفاقات قشنگ و زشت زندگی ام.همه ی مکان های باشکوه و مخوف زندگی ام.همه ی روزها و دقیقه های خاطره انگیز و درد آور زندگی ام.همه ی دوست داشتنی ها و نداشتنی های زندگی ام.اصلن همه ی زندگی ام!همه شان! حتی همین وبلاگ...

الـــی نوشت :

یکـ) میدانم وقتی می آیید و میبینید جا تر است و بچه نیست یعنی چه!میفهمم ناگهان وبلاگی را خالی ببینید و هیچ اثر و نشانه ای نداشته باشید و ندانید چه شده و کجا دنبالش بگردید یعنی چه؟!خودم یک بار طعمش را چشیده ام!حالا هر چقدر هم دختره خوبی نباشم،هر چقدر هم چرت و پرت بنویسم و خزعبلات سر هم کنم باز هم میفهمم!بر الـــی ببخشایید ،خـــُب؟

دو) دعا کنــید آنقدر دختره خوبی باشم که اراده ی نشستن سر درسهایم را داشته باشم.باشد که رستگار شویم!

سهـ) خدا را شکــر که تابستان لعنتی تمام شد!فصل عاشقی مبارک.پاییز نویسی بماند برای بعد :)

+من را میبخشی میــس راوی ؟ بگو که میبخشی