_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

یــــاد بــــاد آن کــهـ مــــرا یــــاد آمـــوخت ...

هوالمحبوب:

یــــاد بــــــاد آن کــــه مــــــرا یــــاد آموخـــــت

آدمــــــی نــان خــــورد از دولــــت یـــــــــاد ...

چند هفته ی پیش که سوده گم شده بود و من با هزار پرس و جو در شهر کودکی ام پیدایش کردم و بعد از هفده هجده سال رفتم خانه شان و مادر و پدر و خواهرش را دیدم و با تمام وجود از محبت و آغوش مهربان مادرش که مرا یاد سیزده سالگی و کودکی ام مینداخت ذوق مرگ شدم،موقع مرور آن روزها سر ناهار به مادر و خواهرش که لبریز از لبخند بودند هم گفتم که دل خوشی از خانم پورشفیعی نداشتم.

معلم کلاس اولمان بود.معلوم است که تا آخر زندگی ام به خاطر اینکه همه ی نوشتن و ردیف کردن حروفم را به خاطر اوست که دارم مدیونش هستم اما چون ما را می زد آن هم با خط کش،دلم دوستش نداشت.شاگرد زرنگی بودم اما انگار رسم بود کتک خوردن شاگرد آن هم آن روزها.ولی خانم بنی هاشمی و مسرور ِ بقیه ی کلاس اولی ها هیچ وقت بچه ها را با خط کش نمی زدند و من همیشه حسرت به دل داشتنشان بودم.

معلم کلاس دوممان خانم سلیمان بود.خوشگل بود و قد بلند و شیک.او هم یک بار ما را زد.همه مان را!چون وقتی داخل کلاس نبود شلوغ کرده بودیم.یک بار هم سر املا گفتن فقط گوش مرا پیچاند که داشتم دفترم را خط کشی میکردم!ما که کلن کتک خورمان ملس بود و خدا هم که نمیخواست کلن بد عادت شویم،هی معلم کتک زن نصیبمان میکرد!بعدها هم که کلاسم را عوض کردم و رفتم نوبت دوم وسط سال خانم اسدی که باردار بود رفت که فارغ شود و خانم مهدیان به جایش آمد.آن دو را هم دوست داشتم،حداقلش این بود که ما را با خط کش نمیزدند.

کلاس سوم اما یک خانم سلیمان دیگر معلممان بود.بد اخلاق بود و اخمو و شوهرش وسط سال مرد و او هم دیگر نیامد مدرسه.به جایش خانم شمشیرگر را آوردند که او هم وسط سال رفت بزاید و بعد هم خانم حجرالاسود،که امتحانات خرداد به دادمان رسید که سال تمام شود و به زاییدن او کفاف نداد!

هیچ وقت فراموش نمیکنم روزی که برای دیدن خانم سلیمیان که عزادار بود از طرف مدرسه به خانه شان رفتیم.گریه میکرد.از ابهتش کم شده بود و اخمو و بداخلاق نبود.برعکس معصوم بود و شکسته و ضجه میزد.نمیدانم چطور به خودم جرأت دادم که وسط آن همه آدم بغلش کردم و با هم گریه کردیم.بچه ها میگفتند خواسته ام پاچه خواری کنم اما من که نه سال بیشتر نداشتم از پاچه خواری هیچ نمیدانستم!با اینکه مرگ را نمیفهمیدم اما چون گریه هایش مرا به یاد گریه های مامانی می انداخت نتوانسته بودم بغلش نکنم.همان سال همان وقتها که معلممان بود و من موقع جدول ضرب جواب دادن توی سه چاهارتا مانده بودم و کلی پای تخته گریه کرده بودم ، به من گفته بود معلم محرم اسرار است و از من خواسته بود برایش حرف بزنم که چه مرگم است که سه چاهارتا را بلد نیستم.و من با خجالت و پررویی گفته بودم معلم ها فرا زمینی نیستند و محرم اسرار و شبیه بقیه ی آدمهایند،درست مثل میتی کومون مان که معلم است و اینکه هیچ کس محرم اسرار نیست غیر از مامانی.و او مادر و پدرم را خواسته بود که بفهمد چرا شاگرد زرنگ کلاسش توی سه چهارتا مانده و مامانی و میتی کومن بعد از آن جلسه ی یواشکی خیال میکردند من نمیفهمم که به خاطر من با هم دعوا نمیکنند و زیاد از حد با هم مهربان شده اند که من در کلاس توی سه چاهارتا نمانم !!!

معلم کلاس چاهارممان اما مرا فقط یاد سوده می اندازد و خبرچینی اش.همین چند وقت پیش که برای خودش و مادر و خواهرش تعریف کردم روده بر شده بودند ازخنده و او هیچ یادش نمی آمد.ولی من خوب به یاد داشتم.خانم مختاری زن عموی سوده بود و من ِاحمق نمیدانستم.یک بار سر زنگ علوم که خانم مختاری کتاب خواسته بود که تویش سوال بنویسد و برای بچه ها بخواند و بقیه بنویسند من کتابم را به او داده بودم و یواشکی در گوش سوده گفته بودم که چه خدمتکار خوبی ست این خانم مختاری که برایم سوال هایم را مینویسد!خُب بچه بودم و نادان و گمانم آنقدر ادب به خرج نداده بودم که اینطور گفته بودم.سوده هم نامردی نکرده بود و زود رادیو بی بی سی شده بود و گزارش داده بود.هیچ وقت فراموش نمیکنم زمانیکه خانم مختاری کتابم را وسط کلاس پرت کرد و جلوی همه بلند گفت نوکر داشتن را نشانت میدهم!شاگرد زرنگی بودم ولی همه اش دود شده بود رفته بود هوا و سمیه سجادی به من میخندید که سر گروهش که من باشم کنف شده!تا آخر زنگ لال بودم و سرم پایین بود،باورم نمیشد سوده چنین کاری کرده باشد.منتظر بودم زنگ را بزنند و سوده به من بگوید که اشتباه میکنم که خیال میکنم کار اوست ولی او موقع خروج از کلاس گفته بود به خاطر خودم خبرچینی کرده که یاد بگیرم به بزرگترهایم احترام بگذارم و من دلم میخواست سرش را از بیخ بکنم! و گمانم که یاد گرفته بودم :)

کلاس پنجم باز معلممان عوض شد.او را فرستادند یک مدرسه ی دیگر.خانم عرفانی قبل از اینکه برود من را صدا کرده بود و یواشکی گفته بود بروم پیشش در مدرسه ی شاهد و خانم گلکار مدیر مدرسه مان گفته بود مگر اینکه از روی نعشش رد بشوم.صدایشان را از دفتر میشنیدم که میگفت میخواهند شاگرد خوبم را بدزدند.دعوا سر من بود و من تا آمدن ِمعلم جدید فقط دلهره داشتم و دلم میخواستم بروم مدرسه ی شاهد و خانم گلکار گفته بود اگر بروم من را بابت این پنج سال زحمتی که برایم کشیده نمیبخشد و من از نبخشیده شدن هراس داشتم.

خانم موسی پور از آن معلم ها بود که بلد بود چطور قاپ شاگرد را بدزدد.جای خانم عرفانی آمده بود.آن اوایل همه نسبت به او گارد داشتند،آخر همه خانم عرفانی را دوست داشتند و میخواستند نشان بدهند که فقط خانم عرفانی معلم آن هاست ولی کم کم یخ ها آب شد و او شد معلم محبوبمان.یک روز یک قلک قرمز رنگ که شبیه پستانک بود آورد داخل کلاس و گفت هر روز صبح قبل از شروع درس توی کلاس میچرخانیمش تا بچه ها هرچقدر دلشان خواست پول داخلش بیاندازند تا پس اندازش کنیم برای روز مبادا.یک روز زمستان که آمد تا از راه رسید در کلاس را یواشکی بست و گفت میخواهد رازی را با ما در میان بگذارد که باید قسم بخوریم به هیچ کس نگوییم و ما قسم خوردیم.او گفت روز مبادا از راه رسیده و هفته ی دیگر که روز مادر است میخواهد به بهانه ی جلسه برای مادرها،آن ها را بکشاند مدرسه و توی کلاس برایشان جشن بگیرد.من به میتی کومون یواشکی گفته بودم و قول گرفته بودم به مامانی نگوید و اجازه بدهد مامانی برای جلسه ی ساختگی بیاید مدرسه و او هم به مامانی اجازه داده بود و هم کمی پول به من برای جشن.برای مادرها کادو خریدیم و کلاس را آذین بستیم و مادرها یکی یکی از راه رسیدند و غافلگیر شدند.خوب به یاد دارم که مادر آسیه رنجبر فقط گریه میکرد و از آغوش آسیه کنده نمیشد و هی تند تند میبوسیدش.مامانی هم مرا جلوی آن همه چشم و لنز دوربین بوسید و بغلم کرد و یک دیس از من کادو گرفت که نقش اسب داشت.سفید بود و اسبش آبی.و من هرگز و تا آخر عمرم فراموش نمیکنم بعدها چطور شکست!!هنوز هم که به آن عکس نگاه میکنم هاله ی اشک و بغض رهایم نمیکند.مانتوی سبز لجنی به تن دارم با مقنعه ی سفید.مامانی هم روسری سفیدش از چادرش زده بیرون و به لنز خیره شده...

ابتدایی ام که تمام شد دیگر ندیدمش تا ده سال پیش توی اتوبوس.همان موقع که تازه کنکور قبول شده بودم و عازم نگارستان امام بودم که شعر بخوانم.زنی سپید مو از ته اتوبوس به من نزدیک شد و گفت الهام؟؟تو الهامی؟

نگاهش که کردم آشنا بود ولی یادم نمی آمد و از من بعید بود به یاد نیاوردن آدم ها.خندیدم و گفتم چقدر آشنا هستید و نیستید.گفت که معلم کلاس پنجمم بوده و من از تعجب دهانم باز مانده بود که چقدر پیر شده.گفت که ازدواج کرده و پسردار شده و بعدها هم پسرش مرده و من بغض شدم.خیلی شکسته بود.گفت که مرا از خنده ام شناخته.گفت که تنها دختری هستم از شاگردانش که مرا با خنده هایم میشناسد.گفت که  هیچ کس شبیه من نمیخندد و گفت وقتی که میخندم چشمهایم را میبندم و این ویژگی باعث شده که همیشه توی ذهنش بمانم.گفت وقتی ته اتوبوس نشسته مرا دیده که چشمهایم را بسته ام و خندیده ام و او با خود گفته که چقدر شبیه الهام ِ سال هزار و سیصد و هفتاد و چند میخندم و آمده جلوتر که برایش بخندم و یاد آن سال ها را برایش زنده کنم که دیده من همان الهامم!

و من با همه ی بغضم چقدر خوشحال بودم که او کنارم بود و همانطور که او از بودنم انرژی میگرفت و خوشحال بود من هم شاد بودم و پر از بغض از روزهایی که گذشته.شنیدم که درد کشیده ولی هیچ نگفتم من کمتر از او درد از دست دادن نکشیدم و خواستم از اینکه خیال میکند خوشحالم و خوشبخت خوشحال باشد و برایم آرزوهای خوب خوب کند و به من ببالد که دختره خوبی شده ام!

از اتوبوس که پیاده شدم دیگر ندیدمش.دیگر هیچ کدامشان را ندیدم.نه معلم های ابتدایی ام را و نه خانم عباسی معلم تاریخ و جغرافی مان که میپرستیدمش و نه خانم سامانی معلم انگلیسی مان که همه اش عشق بود و من فقط به خاطر او زبان را دوست داشتم و حالا هم درست شبیه او سر کلاس درس میدهم و نه معلم های ادبیات مان که دوستم داشتند و نه هیچ معلمی دیگر را.

امروز که پر از اردی بهشت بود همه شان را مرور کردم و برایشان آرزوهای خوب کردم.حتی برای خانم پورشفیعی که ما را با خط کش میزد. و آرزو کردم کاش میان این همه خوب نبودن ها حداقل معلم خوبی باشم.مثل خانم سامانی،عباسی،موسی پور،سلیمیان،آقای سعیدی،مظفری و دکتر حضوری و ...

آنقدر خوب که یک روز شاگردهایم برای شاگردهایشان تعریف کنند که معلمی داشتیم که خوب بود،همیشه میخندید و اگر این شده اند فقط به خاطر همان الـــی ست که معلمی بلد بود...

الـــی نوشت :

یکــ) ما برای خوشحال شدن منتظر کسی نمی مانیم که برایمان شق القمر کند.درست مثل امروز که رفتیم و به مناسبت معلم بودنمان برای خودمان یک گردنبند گـِردالـی خریدیم و انداختیم گردنمان و به خودمان بابت معلم بودنمان تبریک گفتیم:)

دو) روز کارگر را هم ایضا به خودمان که کارگر نمونه ای بودیم از بدو تولد تا کنون و شما که کارگران خوبی هستید تبریک عرض میکنیم:)

سـهـ) امشب یکدیگر را موقع استجابت دعا فراموش نکنیم.من را هم لدفن.روزه ی شمایی که امروز را با همه ی سختی اش با امید سپری کردید قبول :)

آن مــــــن بـــــودم کــــه بـــی قـــــرارت کــــردم...

هوالمحبوب:

گـــفتـــم دل و دیــــن در ســــر کــــارت کــــردم

هــــر چیــــــز کــــه داشــــتـــم نثــــارت کــــردم

گفتــی تــــو که باشـــــی کــه کنـــی یا نکنـــی؟

آن مـــــن بــــودم کـــه بــــی قــــــرارت کـــردم

بودنت کنارم شبیه بستنی ست آن هم درست وسط ماه رمضان.اینکه یک ظرف بستنی که من برایش میمیرم را بگذارند جلوی چشمهایم و به من حق انتخاب بدهند و من خوب بدانم برای انتخابم همه جوره مؤاخذه خواهم شد!! اینکه من که برای بستنی میمیرم باید فقط نگاهش کنم و لبخند بزنم و حرص بخورم و هی لحظه شماری کنم برای رسیدن افطار و به خودم دلداری بدهم که بالاخره اذان خواهند گفت و هم زمان غصه بخورم که تا افطاری که نمیدانم کی از راه میرسد بستنی ام تمام میشود و آب!

دارم سیر نگاهت میکنم و خودم را به صبوری دعوت میکنم و تمام روزهایی که با هم داشتیم را مرور میکنم که باز با نگاهت که آدم را دستپاچه میکند میخواهی که بلند فکر کنم.میخندم به خودم که هنوز نشناختمت که نمیشود از تیر رس نگاهت پنهان شد و فکر کرد و به تو که مثل همیشه مچم را گرفته ای.میدانم نمیتوانم به هیچ ترفند از جواب دادن طفره روم.نگاهم را میدزدم و اعتراف میکنم به روزهایی که گذشته و به سال قبل همین جا و همین وقت ها.اعتراف میکنم که حتی در تصور و خیالم هم نمیگنجید این همه دلباخته ات شوم.به اینکه در تصور دنیا هم نمی گنجید دخترک سرکش و مرد ستیز زمین تمام خودش را توی طَبَق بگذارد و بسپارد به دست تو که مواظبش باشی.به اینکه سال قبل همین جا با چشمهایت که برق میزد و عاشق بود برایم شعر میخواندی و من میخندیدم و حواسمان به عقربه ی بزرگ ساعت نبود و امسال من غرق در تو شدم و تو میخندی و من به عقربه ی بزرگ ساعت لعنت میفرستم.به اینکه از من بعید بود این گونه دل باختن و فریاد زدنش.به اینکه چقدر کار دنیا عجیب و غریب است و گردش روزگار بامزه!

و تو یواشکی میخندی و بدون اینکه نگاهم کنی با قیافه ی حق به جانب میگویی :"اصولن مقاومت در برابر من سخته!" و دختر سرکش و حاضرجواب با یک عالمه جواب در آستین ،بدون اینکه زبان درازی کند و بخواهد کـَل کـَل به راه بیاندازد اعتراف میکند که حق با توست.که اگر تو نبودی شاید هیچ وقت تمام وجودش مملو از دوست داشتن نمیشد.که اگر تو این نبودی شاید هیچ وقت این نمیشد .که یک عالمه آدم در زندگی اش قدم زده اند و هیچ نشده الا قصه ای مضحک و پر از دردسر.که هیچ نشده الا غصه و درد.که هیچ نشده الا اصرار به دختره خوبی بودن حتی وقتیکه دلش نمیخواسته! که حتی زمانی هم که خیال میکرد میشود به کسی اعتماد کرد و پرده از رخ کشید ،آن آدم با تمام وجودش بی اعتمادی ش را همه جا جار زده و خیال ناراحتش را با تمام سختی و دردش راحت کرده!

اینکه این دختر آدم این گونه دل سپردن ها نبوده و هر چه هست زیر خود توست که اینگونه آهسته و پیوسته پیش رفتی و پیش بردی و سر هر منزلگاه پله به پله تمام سلاح ها را بدون اینکه آب توی دلش تکان بخورد انداختی.که این بار برخلاف همیشه از اینکه بی سلاح و دفاع است با تمام وجود خوشحال است چرا که هزار بار مطمئن است که از خودش بیشتر مراقبش هستی.

اعتراف به دوست داشتن آنقدر ها هم سخت نیست،حتی فریاد زدنش یک روز عصر ساعت شش درست وسط خیابان خواجو وقتی که یــار تو باشی،حتی اگر با تمام شیطنتت بگویی که حق دارم :)

الــی نوشت :

یکـ)نظرات پست قبل عجیبن غریبا تایید نمیشود،گمانم بلاگ اسکای سرناسازگاری با ما دارد!بلاگ اسکای که آرام شد تایید از ما،پشیمانی از بلاگ اسکای :)

دو)کمی دعا لدفن.

سهـ) اردی بهشت را عمیق نفس بکشید :)

بسیــــــار سفــــر بایـــد ، جزغـــــاله شــــوی روزی ... !

هوالمحبوب:

خب احسان که قاطی ِ مسافرت بشود ماجرا کمی هیجان انگیز میشود.احسان مثل من نیست،اصلن مثل ما نیست.قبلن ترها هم نبود.اصلن از اول نبود!از همان اول شخصیت رهبر داشت و بدون اینکه نشان دهد رهبر است اتفاقات را رهبری میکرد.مسافرت کردن با او مسافرتهای کسل کننده را هم قابل تحمل میکرد.هیچ کاری هم که نمیکرد حداقلش این بود که موقعی که دستشویی داشتیم میتی کومون مجبور به توقف میشد و هی نمیگفت حالا کمی تحمل کنید و ما آنقدر تحمل کنیم که تحمل ما را!!

روز اول نوروز که میتی کومون هنوز به املاک و مستغلاتش سرکشی نکرده بود (این یعنی اینکه میتی کومون کلی میتی کومون است!)احسان گفت میخواهد برود سفر و میتی کومون فرمودند اناث خانه را سوار کند و برود هرجا که میخواهد الا جزیره تا او هم یکی دو روز دیگر به ما بپیوندد و اما احسان اصرار داشت که فرنگیس بماند ور ِ دل شوهرش و زن بی شوهرش حق مردن نداره چه برسه مسافرت و چه جسارتا و مردوم چی میگند و کی وقتی میای خونه یه پیاله آب بده دستت؟!

ساک بستیم،شال سفید و صورتی و زرد و قرمز و کفشهای رنگی رنگی چپاندیم توی ساک.ساک بستن هم لذت داشت وقتی میدانستیم قرار است خودمان سفر را بچینیم،خودمان هم که نمیچیدیم همین که احسان میچید انگار ما چیده بودیم.قرار شد برویم شیراز و من هم که کلن عاشق شیراز!احسان گفته بود بعد از آن میرویم جنوب.بوشهر،بندر،اهواز حتی خرمشهر که از آن خاطره داشت.با تمام دلتنگی ام خوشحال بودم که قرار است خودمان سفر را مدیریت کنیم و همین آرامم میکرد.آماده ی رفتن که شدیم فرنگیس پا در یک کفش کرد که بچه ام غلط زیادی میکند بدون من پایش را از در خانه بیرون بگذارد و یا همه با هم میرویم یا هیچ کس هیچ جا!

ما هم کلن همیشه مجبوریم!!ساک ها را گذاشتیم توی ایوان و قرار شد منتظر بمانیم تا مثل یک خانواده ی درست و حسابی همگی با هم برویم سفر،آن هم وقتی که میتی کومون کارهایش را انجام دهد و دستش باز شود و فکرش.اینطور شد که رنگ و جنس شال ها و کفش ها و کیف های داخل ساک عوض شد!

آنقدر ساک ها را بستیم و باز کردیم و محتویات داخلش را عوض و بدل کردیم تا شد روز پنجم نوروز و قرار شد تا ظهر نشده راه بیفتیم ب سمت غرب،آن هم بدون احسان!

آقا در طی این پنج روز استراحت کرده بودند به حد کفایت و تلویزیون دیده بودند به غایت و عزم جزم کرده بودند بچسبند به کار و یکهو برای ما شدند مرد کار و زندگی و نگهبان خانه تا ما برویم دَدَر دودور و ایشان بروند دنبال یک لقمه نان خیر سرشان و هیچ هم برایشان مهم نباشد که ما قهر کردیم مثلن تا روز قیامت!

الـــی نوشت:

یکـ) آقا ما اردی بهشت رو زیادی دوس داریم.دقت کردم اردی بهشت تنها چیزیه که خدا با اینکه میدونه من خیلی دوسش دارم نمیتونه ازم بگیرتش!نه اینکه نتونه ها!نچ!به خاطر من نمیخواد گند بزنه توی زندگی بقیه

دو)"روز اصفهان" به همه ی مردم دنیا مخصوصن اصفهانی ها مبارکا باشه:)

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم ...

هوالمحبوب:

سیصد تومن نگه داشته بودم برای روز اردو که همه اش را خوراکی بخرم و دور از غرغر های مامانی و قانونهای مزخرف میتی کومون هی هنزل پنزل نثار شکمم کنم تا بترکد!آخرش هم بین آن همه درگیری که پفک بخرم یا لواشک،پشمک بخرم یا یک عالمه آدامس موزی،در حین گردش در بازار پنجاه تومن از سوده قرض کردم و سر جمع یک پارچ و شش عدد لیوان سفالی خریدم که یک ذرت طلایی رنگ روی هر کدامشان نقش بسته بود!

از اردو که برگشتیم دوان دوان رفتم خانه ی منیره صادقی و از او خواستم تا روز سه شنبه پارچ و لیوانم را برایم نگه دارد،مادرش خیلی دوستم داشت.اجازه داد و پارچ و لیوانم بماند منزلشان تا سه شنبه!

احسان مابقی ِ کرایه ی تاکسی هر روزش برای رفتن به مدرسه را جمع کرده بود و سه نمکدان طلایی رنگ به شکل قوری و قندان خریده بود سر جمع صد و پنجاه تومن!حتی بعضی روزها پیاده هم رفته بود.

الناز سوگلی ِمامانی اما کلاس اول بود."دبستان زهره" میرفت همان جا که من هم رفته بودم.معلمشان خانم بنی هاشمی بود و من همان روزها که کلاس اول بودم دوست داشتم معلممان خانم بنی هاشمی باشد و نبود.مهربان بود و مثل خانم پورشفیعی به ما خط کش نمیزد!با احسان پولهایمان را گذاشتیم کنار و یک گلدان تزئینی ِ طلایی خریدیم صد تومن و سندش را زدیم به نام الناز!همان گلدانی که روز معلم همان سال مامانی از من خواست روی جعبه اش بنویسم"معلم عزیزم روزت مبارک"و داد به خانم بنی هاشمی از طرف الناز!

سه شنبه بود.احسان رفته بود مدرسه.عزیز دردانه ی مامانی با تاکسی میرفت.مدرسه اش دور بود.توی شهر یک مدرسه ی غیر انتفاعی بیشتر که نبود.خب مثل الان نبود که عین قارچ مدرسه ی غیر انتفاعی توی هر خیابان سبز شده باشد که!

الناز هم سمت راست پیاده رو را گرفته بود و قدم زنان رفته بود دبستان زهره و مثل حالا چشمش مغازه ها را نمیگرفت و حرف گوش کن بود.من اما راهنمایی میرفتم و مدرسه مان دو شیفت بود.از مدرسه آمده بودم ناهار بخورم و باز دوباره برگردم کلاس و در این فکر که چطور نمکدان و گلدان و پارچ و لیوان را که از منیره صادقی گرفته بودم بگذارم جلوی چشم!

آمد داخل اتاق و مثل همیشه که دیرم شده بود دعوایم کرد و غرغر که چرا هنوز جوراب هایم را نپوشیده ام!پشت سرم توی حیاط راه افتاد.میخواست تا دمِ در دنبالم بیاید و بدرقه ام کند و هی غر بزند به جانم و به عمه هایم و خاندان لعنتی ِ شوهرش تکه بیاندازد و به بخت و اقبالش نفرین کند که من به آن ها کشیده ام خیر سرم!

اگر می آمد نمیشد نقشه ام را عملی کنم.برای همین از داخل حیاط خداحافظی گویان دویدم به سمت دالان و بعد در خانه را باز کردم و الکی محکم بستم و پریدم پشت دیوار که خیال کند رفته ام! صدای پایش را شنیدم که نزدیک شد و وقتی خیالش راحت شد که رفته ام همانطور که صدای پایش دورتر و دورتر میشد،با صدایی آمیخته با بغض ایل و تبار شوهرش را ترور کرد!!

خانه مان بزرگ بود،حیاطش هم!یک حوض بزرگ داشت و دو تا باغچه ی در اندشت و یک چنار سر به فلک کشیده.طول میکشید تا دور شود و مطمئن شوم برنمیگردد.

رفته بود داخل آشپزخانه،اینطور بود که میتوانستم بدون اینکه در تیررس نگاهش باشم داخل حیاط خلوت شوم و پارچ و لیوان و قندان و گلدان را که توی بشکه جاسازی کرده بودم بیاورم بیرون و رویش بنویسم که روزش مبارک و دوستش دارم زیاد و بگذارمشان داخل کارتون مقوایی و بگذارم دم در و دستم را ممتد روی زنگ فشار دهم مثل میتی کومون تا او با عجله بیاید و در را باز کند و جعبه را ببیند و با احتیاط بازش کند و بعد بکشدش داخل خانه و در را ببندد و من خیالم راحت شود و بدوم سمت مدرسه که دیرم شده بود و هی تمام زنگ مدرسه چهره اش را تصور کنم که متعجب شده و خوشحال،و از تصور کردنش قند توی دلم آب کنند خروار خروار و هیچ برایم مهم نباشد که به محض رسیدنم به خانه تنبیهم خواهد کرد که به خاطر این کارم به قول خودش "عین بچه شلخته ها"دیر به مدرسه رسیده ام تا تربیت خانوادگی ام را زیر سوال ببرم و کلن مرده شور خلاقیت و سورپریز کردنم را ببرند!

الـــی نوشت :

یکــ) اینکه من دکتری قبول نشدم دلیل نمیشه شما بهم نگید خانوم دکتر!:|

دو)اردی بهشت من هم از راه رسید.مبارکم باشه...مبارکمون باشه :)

مـــــــن کــــه منـــــم جـــــای کســـــی نیستـــــم ...

هوالمحبوب:

فقط یکی مثل الـی میتونه دقیقن سه روز بعد از اون شب ... بره توی این فلاکت واسه خودش یه جفت کفش صورتی راه راهی بخره و وقتی پاش میکنه ذوق زده بشه و همه چی یادش بره و نیشش جلوی آیینه ی کفش فروشی با دیدن قیافه ش شل بشه و وقتی اومد خونه هی بزنه توی سرش که آخه من با این وجنات و حسنات کجا اینا رو بپوشم با این شکلشون؟!

الـــی نوشت:

یکـ)با خودم قرار گذاشتم هر کی بهم گفت یا اس ام اس داد دختر چنین است و زن چنان و روزت مبارک و این حرفا،چشماش رو با انگشت سبابه م در بیارم،جاش تره شاهی بکارم!!!

دو)روز زن به مامان ها و همسران گرامی مبارک.بقیه دختر خانوم ها هم که جو گیر شدند قرتی بازیشون رو بذارند واسه روز ولنتاین و خودشون را نخود هر آشی نکنند جون بچه شون!

من را به دره های عمیقی کشانده است ..... فهمیده ام که داد و هوارم حماقت است!

هوالمحبوب:

یه سری آدمها هستند...آدمها؟؟!!!نه!قبول نیست بذار از اول بگم!

یه سری موجودات هستند که گول اسمشون رو میخورند.یعنی خیال میکنند چون اسمشون یا عنوانشون اینه،باس هرکاری دلشون میخواد بکنند و احدی هم حق اعتراض نداره و اگرم داشت و خدایی نکرده خواست چیزی بگه یا حرفی بزنه باس بره از خدا بترسه و آتیش جهنم را به جون بخره.اصلن بعضی هاشون خودشون میشند آتیش جهنم و گر میگیرند و دودمانت را به باد میدند.میشند یه پا خدا و خدایی میکنند و همونجا قیامت و صحرای محشر به پا میکنند و دادگاه صحرایی درست میکنند و درست مثل دادگاههای ایران می ُبرند و میدوزند و مُهر رأیشون خشک نشده اعدامت میکنند!حالا کاش سرت را میذاشتند لب باغچه و اشهد خونده و نخونده خلاصت میکردند،کاری میکنند روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی ولی نمیری!

بعضی آدما هستند....نه!آدمها نه! بعضی موجودات هستند که توهم اسم "بابا" و "مامان" میگیردشون و یادشون رفته چه جوری بابا و مامان شدند!یادشون رفته تنها دلیلی که این اسم رو یدک میکشند اینه که نتونستند جلوی دَم و دستگاه و تمایلات جنسیشون رو بگیرند و یهو خدا نه از روی میل و رغبتش،بلکه واسه اون واکنشهای درونیشون دیگه مجبور شده این عنوان را بهشون بچسبونه!اونم چون خدا روی کره ی زمینش غیر از حور و پری و انس و جن،حیوون هم میخواد!

بعضی آدمها،نه! بعضی از همون موجوداته روانی راس راسی باورشون شده هر غلطی بکنند بهشت زیر پا و روی گرده شون جا خوش کرده و خدای روی زمینند!خدا را یک سر سوزن قبول ندارند اما سوارِِ"برالوالدین احسانا" میشند و میتازونند و تو فقط باس به خدا برای تاب اوردنت و آبروت التماس کنی و همون خدای ِمهربونی ها که خیلی هم کارش درسته ککش نگزه!!اینجوریه که روی جسد له شده بچه شون می ایستند و دندونهاشون برق میزنه و بلند بلند از ته دل قهقهه میزنند که ما اینیم چون زورمون میرسه!

این موجوداتی که گول اسمشون رو میخورند و خودشون را خدای روی زمین میدونند و از بچه شون یه عقده ایه پر از درد و زجر و یک خاک برسر تمام عیار میسازند،آدم نیستند!آشغالند!یه آشغال ه واقعی که یحتمل صلاح و خوشبختیه بچه شون را میخواند و تو هم باید بهشون احترام بذاری!!!

بعدن نوشـــت :

یکــ)الــــی فقط روای ست!بیخودی شلوغش نکنید.

دو)آدم این چیزها را که میبیند دلش میخواهد میتی کومون و بانو را بگذارد روی چشم و سر و کله اش و حلوا و حلوایشان کند!

سـهـ)کمی تا قسمتی مشغله داریم.بیکاریم و همه کاره!دیر به دیر بودنمان را عذرخواهمندیم!

چاهار) هوا بدجووووووور خوب است و عجیب بوی اردی بهشت می آید و کلن خوش به حالمان.

پنجـ)حساسیت فصلی خر است!!!همین:)

ســـــر که نه در راه عزیزان بـــُوَد ... بار گرانـــــی ست کشیدن به دوش !

هوالمحبوب:

 اصولن ما هیچ وقت عین بچه ی آدمیزاد مسافرت نمیکنیم.واسه همینه که دقیقن از وقتی رفتم دانشگاه تصمیم گرفتم به بهونه ی درس داشتن و پروژه قطار کردن و ترجمه در دست داشتن،از مسافرت خانوادگی صرف نظر کنم و خونه نشینی را به مسافرتی که نمیدونم قراره به کجا ختم بشه ترجیح بدم!!

همه چیز یهو اتفاق می افته،مثلن ساعت 2 بعد از ظهر میتی کومون تصمیم میگیره راه بیفته به یه سمتی و ساعت '2:33 باید سوار ماشین باشیم با همه وسایل و تجهیزات!!اصولن نمیدونی سفرت چند روز طول میکشه و حتی نمیدونی مقصد سفر کجاست و این باعث میشه ندونی باید چه لباسی برداری و البت که خود میتی کومون هم درمسیر تصمیم میگیره و برنامه میچینه.واسه همین همیشه ی خدا توی مسافرت یه پایه ی بساط لنگه!

خب این مدل مسافرت کردن برای آدمایی که منتظر هیجان و یه اتفاق غیر قابل پیش بینی اند خیلی خوبه و اصن هیجان انگیزه ولی واسه ما که کلن از وقتی به دنیا اومدیم اتفاقای هیجان انگیز دهنمون را سرویس کرده یه کم عذاب آور و حتی کسل کننده است!

اینجوری بود که من در جواب پیام و تماس دوستام که ازم میخواستند بریم شهرشون و یا توی شهرشون توقف داشته باشیم و دید و بازدید نوروز را به جا بیاریم هیچی نداشتم بگم ،چون اصلن نمیدونستم مسیر و برنامه کجاست و چیه و اونا هم ازم یواشکی دلخور میشدند و یحتمل گمون میکردند افتادیم توی فاز پیچوندن!

امسال خیر سرمون یک دختره فارغ التحصیل بودیم و درس و مشق پـــَر!از اونجایی هم که در سالی که گذشته بود یه بار با احسان خواهر برادری رفته بودیم جزیره و میتی کومون فرموده بودند که" چطور برا آق داداشتون نه نه اید و واسه ما زن بابا و چه جوری هاست که برای ایشون میتونید از درس و کار و کلاستون بگذرید واسه ما نه؟! " مزید بر علت شد که دیگه نشه  خونه را به مسافرت در کانون گرم خونواده ترجیح بدی و باس تن به این توفیق اجباری می دادی که ثابت کنی ما برای ایشون هم نه نه ایم و واسه خودمون یه پا اُمّ اَبیــها!

از بس که ما دختره خوبی هستیما و در صدد به دست اوردن دل تک تک اهل البیت!!باز بگید الـــی بـَده!

بــــــاز بازی تعطیـــل... شهـــربازی تعطیــــــل !

هوالمحبوب:

داشتیم برمیگشتیم و پشت چراغ قرمز ازم خواست کمربندم رو ببندم و منم مثل یه شهرونده خوب اطاعت کردم و به محض اینکه سرم را بلند کردم چشمم افتاد به چرخ و فلک که داشت حرکت میکرد و یادم افتاد چقدر شهر بازی دوست دارم و بهش گفتم :"شهر بازی تون هم که راه افتاده.من عااااشق شهربازی ام و کلی از این شهربازی خاطره های خوب خوب دارم و کاش بشه برم شهربازی" و اون مثل همیشه شروع کرد به کوفت ناله کردن که "ای بابا!خانوم فلانی شهربازی هم دل خوش میخواد."

خیلی وقته دیگه توی تریپ امید و نوید دادن به ملت نیستم و ترجیح میدم وقتی شروع میکنند به غرغر کردن و آه و ناله راه انداختن تاییدشون کنم و دل به دلشون بدم و اصلن هم یادشون نندازم که کلی خوشبختند و خاک به سرشون که اینقدر الکی غر میزنند!

اون هی شکایت میکرد از افسردگی و دلمردگی و شوهر خاک برسرش و مرده شورِ هر چی مــَرده را ببرند و منم هی وسط فکر کردنم به شهربازی سر تکون میدادم و هر از چند جمله یک بار میگفتم "آره والاااا!"

...گمونم دو سه سال پیش بود و ماجرای یکی از اون طرفدارا که قرار بود ما به عباس آقایی قبولشون کنیم.همون روزا که هیچی سرجای خودش نبود.همون روزا که بهم گفت من اونقدر وضعیت مالی ِخوبی ندارم که بتونم زیاد شما را سفر و گردش ببرم و من بهش گفته بودم یعنی از عهده ی سالی دو بار شهربازی رفتن هم نمیتونید بربیایید؟! و اون گفته بود نه اونقدر!منظورم سفر خارج از کشوره و من باز بهش گفته بودم ولی من منظورم شهربازیه! و اون خندیده بود و خیال کرده بود من دارم باهاش شوخی میکنم و من کاملن جدی گفته بودم و به این فکر کرده بودم که عباس آقای خنگ به دردِ لای جرز دیوار میخوره!

...آخرین بار اردی بهشت پارسال با شیوا رفته بودم شهر بازی.کلی با عجله و دست پاچه رفته بودیم سرزمین عجایب.فکره شیوا بود.میدونست من عاشق شهربازی ام و میخواست خوشحالم کنه و شایدم خودش عاشق شهربازی بود و میخواست خودش رو خوشحال کنه!جدا از اینکه زیاد وقت نداشتم و بایست شب هم برمیگشتم قم تا فرداش باز واسه نمایشگاه کتاب بیام پایتخت،نوع اسباب بازی ها من رو میترسوند.اینکه نکنه ازشون استفاده کنم و بلایی سرم بیاد.نه اینکه از خودم و جونم بترسم و خودم را زیادی دوست داشته باشم.نه!میترسیدم یهو از اونجایی که زیادی شانس دارم اتفاقی برام بیفته و بعد برای اهل البیت شر بشه و میتی کومون هم خیال کنه تموم سالهای دانشگاه رفتن و نمایشگاه کتاب رفتنم گولش زدم و رفتم شهربازی و ددر دودور و دیگه خر بیار باقالی بار کن!

اینجوری شد که شهربازی زهرم شد و به دلم موند و هر دوتامون که قرار بود خوشحال بشیم،غمگین ولی با تظاهر به خوشحالی،سوار اسباب بازی ها نشده برگشتیم!

شهربازی من رو به هیجان میاره.من رو میبره تا یه عالمه روزای گذشته که گاهی هیچی ازش یادم نیست،شاید دو سه سالگی و شاید هم بیشتر و یا کمتر!من رو میبره به میتی کومنی که من را محکم توی بغلش میگرفت و وقتی چرخ و فلک میرفت اون بالای بالا و توقف میکرد ،شروع میکرد جایگاهی که نشسته بودیم رو تکون دادن و خندیدن و من از ترس محکمتر بغلش میکردم ،من را میبره تا خنده های راس راسی ِ مامانی.تا قطاری که هرموقع سوارش میشدم و میرفت توی تونل و عروسکها شروع میکردند بهت آب پاشیدن و جیغ زدن،خودم را محکمتر توی بغل مامانی جا میدادم و اون چادرش را میکشید روی صورتم.

من را میبره تا پشمک و آدامس موزی که با همه ی قدغن بودنش توسط میتی کومون ،اونجا یواشکی به واسطه ی مامانی آزاد میشد!

من را میبره تا تابستونایی که با احسان همه ی شهربازی رو گز میکردیم.میبره تا شهربازیِ قایق رانی ِ نزدیک ِ مدرسه مون که هر روز خدا اردو میبردنمون اونجا و بچه ها صداشون در اومده بود از بس تکراری شده بود ولی من عشق میکردم!و همون روز که نفیسه بهم گفت کاش اون و عباس آقاشون به جای ماه عسل وعده داده شده بعد از دو سال میرفتند شهربازی، به این فکر کردم که مطمئنن شهربازی برای ماه عسل واسه من و نفیسه بهترین گزینه است!

...خانوم فلانی هنوز پشت فرمون داشت غر میزد که ایشالا ریشه ی هرچی مَـــرده از روی زمین کنده بشه و من با تایید سر "آره والاااا " به خوردش میدادم و به این فکر میکردم که عاشق شهر بازی ام حتی بدون دل خوش .میدونستم برم شهربازی دلم خوش میشه و کاش میشد برم شهربازی.

یعنی همه جا تو، همه جا تو، همه جا تو ...

هوالمحبوب:

مامان ِ نرگس میگفت خدا زن را با طبیعت و ذاتی خلق کرده که فقط بتونه یک عشق رو توی دلش جای بده و تنها عشقی که میتونه همزمان با اون عشق و حتی بیشتر از اون عشق توی وجودش رخنه کنه و وجود داشته باشه و خللی به اون یکی عشق وارد نکنه،عشق زن به فرزندشه.میگفت برای همینه که وقتی زنی عاشق مردی میشه تمام مردهای دیگه از چشمش می افتند و به نظرش بی ارزش میاند و انگار که نمیبیندشون.میگفت تمام وجود زن میشه اون مـَرد،حتی اگه برای اونطور شدن تلاشی هم نکنه.کافیه فقط با همه ی وجود عاشقش باشه و بشه.برای همین بود که مامان نرگس زن هایی که بیشتر از یک مـَرد را دوست داشتند و وقتشون و فکرشون و قلبشون را صرف اون ها میکردند را بد و بی حیا یا هرزه نمیدونست.مامان نرگس میگفت این زن ها بیمارند که برخلاف قانون ِ خلقتشون رفتار میکنند و باید درمونشون کرد و یا اگر قادر به درمونشون نیستی باید ازشون دوری کنی!

اولین بار قبل از اینکه راهی ِ سفر تعطیلات نوروز نود و سه بشیم،کردستان را از دهن مامان ِ نرگس دیدم و شنیدم.میتونی تصور کنی اون شنیده ها از دهن زنی که خودش و باورهاش را خیلی دوستش داشتم و دارم چقدر برام شیرین و رویایی بود.زنی که شخصیتش برام قابل ستایش و احترام بود و هست و تنها کسی ِ که به خاطرش به نرگس حسادت میکنم.وقتی میون درس خوندن و درس دادن یهو گریز میزد به سرزمین پدریش و از اعتقادات و باورهای مردم اون منطقه و همه ی منظره های بکرش برام حرف میزد،همه ی خستگی م از بین میرفت و من میشدم سرتا پا گوش برای لذت بردن.

وقتی اونجا را به چشم خودم دیدم مطمئن شدم کردستان فراتر و زیباتر از اونهایی بود که مامانِ نرگس گفته بود ولی من با وجود ِاون همه زیبایی،خوشحال نبــــودم!

رفــته ام سمــــت یــک فرامـــوشی...چمدانـــی گرفته ام در دســــت !

هوالمحبوب:

تنها شماره موبایلهایی که بدون مراجعه به دفترچه تلفن و آدرس بوک گوشیم حفظم و بلدم بگیرمشون شماره ی احسان و شماره ی میتی کومون و شماره ی همراه اول خودمه!

تنها شماره تلفن های ثابتی هم که بلدم خونه ی خودمون و دفتر احسان و خونه ی نفیسه و فرزانه ایناست.شماره ی رمز و رمز عبور همه ی عابر بانکهام هم عین همدیگه است و همه شون با هم کپی ِ رمز فیس بوک و ایمیل و توئیتر و گوگل پلاس و نپلاس و هر چی شبکه ی اجتماعی و فرهنگی و هنری و حتی همین وبلاگمونه( کلن با این توضیحات مرد میخوام راحت بیاد زندگیم رو هک کنه و خلاص!)

من هنوز که هنوزه بعد از این همه سال وقتی میخوام وبلاگ "من دختره خوبی ام !" را باز کنم،میرم از توی کاربری ِبلاگ اسکای باز میکنمش که نکنه یهو آدرسش رو اشتباه بزنم،بعد شما انتظار دارین آدرس وبلاگ شما و تلفن و شماره پلاک خونه تون و کد پستی ش رو یادم باشه و وقتی بهتون میگم "جون بچه ت وقتی میای آدرس وبلاگت را بنویس که من عین ِ آقای هاشمی توی درس یکی مونده به آخره کتاب اجتماعی کلاس سوم که دنبال مریم میگشت،زمین و زمون را نگردم که ببینم باس از کجا پیداتون کنم!"،اونوقت شما حرصتون میگیره و میگید از الـــی دیگه انتظار نداشتم!

برو عامو از خدا بترس،من هنوز اگه شب بخوام برگردم خونه مون،توی کوچه گم میشم اونوقت شوما چه توقع ها دارینا!

الی نوشت:

بعد از دریافت سینزده عدد ایمیل و پیغام که فرمودید ما به هفت پشت اینطرف و اونطرف مون خندیدیم که واسه شما ایمیل send to all دادیم واسه تبریک عید نوروز و"تو که ادعا میکنی از اس ام اس ارسال به همه بدت میاد چرا واسه ما send to all میفرستی " و دعای عده ای مبنی بر "شوهر نمودن بنده ایشالا و در پی آن کتک خوردن اینجانب به دست شوهر محترم به دلیل این غلط زیادی!!" باس عرض کنم که:" ما رطب خورده ی منع رطب کن نیستیم اگه خدا قبول کنه و اون ایمیل را با دستان مبارک خودمون نوشتیم و از هیچ جا هم کش نرفتیم و البت که با تمام احساس قلبی و از صمیم دل برای تک تک اونهایی که فرستادیم تایپ نمودیم و دلیل یکی بودن متنش هم چیزی نبود جز اینکه به یک اندازه برام مهم و قابل تقدیر بودید و هستید و البت که اندازه ی اون "زیاده" و ما به همون اندازه که شماره و عدد و رقم و آدرس توی ذهنمون نمی مونه،آدمها با همه ی حجم بودنشون توی ذهنمون موندگارند." و من الله توفیق :)