_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

به هـر کسـی که شبیـــــه تـــو نیـــسـت بدبــــیـــــنم!

هوالمحبوب:

یادته؟هفت سال پیش بود.همون موقع که هنوز تسبیحم پاره نشده بود و در عوضش مامان فرزانه بهم اون تسبیح شب نما را نداده بود.یا مامان تو اون تسبیح و جا نماز سفید ِ از مشهد اومده رو یا ستاره تون اون تسبیح دونه درشت زرد رنگ رو.همون موقع که من هنوز تنهایی نرفته بودم معصومه.همون موقع که هنوز روز رفتنم برات "شایلی" را نخریده بودم که گفته بودی نکنه برم سفر و بمیرم و کادوی تولدت را نداده باشم.همون روز که هنوز اون سجاده ی قهوه ای ِ بته جقه مال من نشده بود.

همون روزا که مامانت هنوز روضه نگرفته بود و بهم نگفته بودی دوشنبه بیام پیشت و من موقع دعا با اینکه پر از درد بودم روی پله های آشپزخونه تون نمیدونستم دقیقن از خدا چی بخوام و هیچی بهش نگفتم و فقط گریه کردم!همون موقع که هنوز سعیدتون نرفته بود مکه که تو ازش بخوای واسه الهام دعا کنه تا دلم آروم بشه و هر روز واسه گریه هام و حرفام گوش بشی.

همون روزای خیابون ِ میــر که من و تو توی یه آموزشگاه با هم کار میکردیم و تو مسئول بخش زبان شده بودی و من مربی و قرار شده بود هیشکی نفهمه ما همدیگه رو میشناسیم که یهو واسمون حرف در نیارند با پارتی بازی اومدیم سر کار.همون روزا که با هم رسمی سلام و احوالپرسی میکردیم و تو جلوی همه بهم تذکر میدادی که چرا دیر اومدم و بعد که همه میرفتند سر کلاس وسط درس دادنم در کلاس را میزدی و بهم میگفتی :"خانوم فلانی یه لحظه تشریف بیارید بیرون!" و وقتی می اومدم بیرون عین دختر و پسرهای عاشق که میترسند عاشقونه هاشون لو بره سرک میکشیدیم که کسی ما رو نبینه و همدیگه را بغل میکردیم و میبوسیدیم و سلام و صبح بخیر جانانه میگفتیم و بعد تا در یکی از کلاسها باز میشد زود من را میفرستادی سر کلاس و من توی دلم به خاطر داشتنت کرور کرور قند آب میکردند.

همون روزا که وقتی بعد از ظهر می اومدم و میدیدم نیستی و به همه گفته بودی عصر توی ِ یه شرکت دیگه مشغول کاری و نمیتونی بیای و فقط من میدونستم میخوای وقتی محمد میاد خونه،خونه باشی و بری استقبالش،واست نامه مینوشتم اونم رسمی و پر از رمز و رموز که فقط من و تو میفهمیدیم و میچسبوندمش به مانیتور که وقتی صبح میای اولین کسی که باهات حرف میزنه من باشم.

یادته؟همون روزا بود که محمد رفته بود سفـر و همون "تو"ی ِ آروم و سر به زیر رفتی واسه تسویه حساب توی "کیترینگ ".همون روزا بود که رفتی و گردن اون زن ِ مزاحمی که بدون رضایت تو شده بود منشی و به قول تو بعدها میشد موی دماغ را گرفتی و پرت کردی از اونجا بیرون و برام با هیجان،غیرت و قدرت نماییت رو تعریف کردی .

آره همون روزا بود که وقتی بهت گفتم یه خورده زیاده روی کردی گفتی نمیتونی تحمل کنی یه روز اسم کوچیک مردت از دهن ِ یه زن غریبه بیاد بیرون.یه روز که به واسطه ی روال عادی ِ کار خیلی چیزها بین زن و مرد عادی میشه تا جاییکه اسم کوچیک ِ همدیگه را که صدا میکنند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و تو هم نباید ناراحت بشی!

همون روزا که من خیال میکردم میفهممت ولی باز توی دلم با وجود محمدی که از چشمم بیشتر بهش اطمینان داشتم گمون میکردم زیادی حساس شدی و عکس العمل به خرج دادی.

همون روزا که من با تموم دوست داشتنت و بهت حق دادن،اونقدرها هم به حساسیتت حق نمیدادم!

هفت سال گذشت تا بفهمم درد داره ...خیلی درد داره اسم کوچیک ِ مردی که دوستش داری را با تمام اعتماد و اطمینانی که بهش داری از دهن ِ یه زن غریبه بشنوی که صداش میکنه،که خطابش میکنه،که حتی مرورش میکنه.

اون احمقی که گفته مردها غیرت دارند ولی زن ها حسودند را باید روی تخت مرده شور خونه شست!زن بلد نیست وقتی اسم کوچیک مردی که دوسش داره را از دهن کسی که نباید،میشنوه رگ گردنش بزنه بیرون و صورتش سرخ بشه و داد و فریاد بزنه و شاخ و شونه بکشه.یکی مثل تو میره و قبل از اینکه کسی به خودش اجازه ی همچین جسارتی رو بده ،گردن طرف را میگیره و از حوزه ی زندگیش پرتش میکنه بیرون و یکی مثل مــن فقط گــریــه میکنه نفیسه!!!

+ از اینجــا گــوش کنیـد

بـــوسیــدگـــی شــدیـــد دارم دکتــــــر ... !

هوالمحبوب :

مــی لـــرزم و ضـــعــف دیـــــد دارم دکتــــــر

مـــجنــونـــــم و شکـــــل بـیــــد دارم دکتـــــر

لـــب هــای مــن از تـــب جنون می ســـوزند

بـــوسیـــدگـــی شــــدیـــد دارم دکتـــــر ... !!!

اگه بخوایم از تعطیلات مزخرف و "اومدی خونمون آجیلمون رو خوردی میایم خونتون آجیلتون رو میخوریم !"و دید و بازدیدهای سرعتی و مارتن و "کی اومد خونمون و کی نیومد و کجا بریم و کجا نریم ؟"و "آمدیم نبودید!"های روی در خونه صرف نظر کنیم،شنیع ترین و حال به هم زن ترین مراسم نوروز این ماچ و ماچ مالی های مسخره است -که شما بهش میگید دست و روبوسی و دیده بوسی -که ملت تأکید مؤکد دارند به برپایی و انجامش!

یعنی اگه همه ی هم و غم ِمزخرفی و کسلی ِ نوروز را بذاری کنار و به جون بخری نمیتونی واسه خاطر ِ این مراسم فرخنده به خودکشی فکر نکنی!مخصوصن اگه در طول روز طی چند تا دید و بازدید چند فروند ماچ نثارت کنند (واحد ماچ چی میشه؟!)و هر  وقت قصد میکنی دو تا ماچ کنی یارو سه تا ماچ میکنه و تا میای سه تا ماچ کنی یارو دو تا ماچ میچسبونه به صورتت و کلن تو در هر هزار صورت کنف و بلاتکلیف میشی و صورتت اون وسط با لب و لوچه ی آویزون رها میشه و تو می مونی با ظاهری شبیه ِ"در حسرت ماچ!"

من نه فلسفه ی ماچ و موچ عید رو فهمیدم و نه فلسفه ی تعدادش که چرا بعضی وقتها دوتاست و بعضی وقتها سه تاست و اصلن کی این تعداد را مشخص میکنه که ما کلن وقتی هم با هزار زور خودمون راضی کردیم به امر ِ دیده بوسی،باس دک و پوزمون اول و آخرش کش بیاد!

اگه بخواین از دید بهداشتی و انسانی و فرهنگی حساب کنین که نباس لب و لوچه تون را هی بچسبونین به سر و صورت طرف!اگه هم میخواین بماچید(فعل امر از مصدر ماچیدن!) باس کیس میستون توی هوا باشه و اداش را در بیارید تا طرفتون صداش رو بشنوه که یعنی آی لاو یو و این حرفا!

اگه از دید احساسی و لاو و عشقولانه نگاه کنین که شما باس هر کی رو دوست میدارین اینجوری غرق ماچ و موچ کنین نه هر نه نه قمری را که از راه رسید و گفت "سال نوتون مبارک!"ماچ مثل ناموس می مونه،نباس هی ولش کنین این طرف اونطرف که!باس رووش تعصب و غیرت داشته باشین!

قبل نوروز واسه مراسم خداحافظی سر کار تا تونستیم از معرض ماچ خودمون را مصون داشتیم و سعی کردیم با دست دادن و نگاهمون نشون بدیم چقدر بهشون علاقه داریم و آرزومنده یه عالمه اتفاقای خوب براشون هستیم .واسه نوروز هم گفتیم میریم مسافرت چشممون به چش و چار هیشکی نمیفته که هی مجبور بشیم واسه فرار از مراسم ماچ مالونی بگیم :"قربون صورتتون!من سرما خوردم راضی نیستم شما هم مریض شید!"تا اونام -نه کلن مشتاقند و مصّر و پایبند رسم و رسوم-صورتت رو بگیرن بین دو تا دستاشون و بکشند سمت خودشون و سر و صورتت را تف بارون کنند با اون رایحه و شمیم بهاری ِ دهنشون و بگند:"فدای سرت!آدم از الـــی سرما نخوره از کی سرما بخوره؟!".

آقا از سفر اومدیم دیگه آخر ِ تعطیلات ِ رفتیم تا سر کوچه چارتا خرت و پرت بخریم.در و همسایه تا ما و نیش شل مون(شما بخون لبخند ملیح!)را دیدند و  "سال نو مبارک"از دهنمون شنیدند یادشون افتاده ما از لیست ماچ شوندگانشون جا افتادیم،همینجوری توی کوچه ما را غرق خجالت و کیس و میس شون کردند!اونم نه اینجور،بد جـــور!

حالا در باب ِدعاهای دختر دم بخت پسندونه شون که از خدا اونم وسط کوچه خواستند به حق پنش تن عباس آقامون بالاخره پیاده یا سواره بیاد ما را ببره بشیم خانوم خونه ش و اونم بشه سایه ی سرمون و پشت بندش هم نگاههای خیره خیره ی عابرها به دختری دم بخت و خجالتی(!!!)به دیده ی اغماض بنگرید(ختم به سکون!!)

مسئولین این سکان را به دست بگیرند و یه قانونی وضع کنند لایحه بفرستند مجلس اونم سه فوریتی برسه به تصویب اندر مباحث ِ "کیــس" تا ما از شر ِماچ و موچ های نوروزی در امان باشیم!

الـــی نوشت :

یکــمن کلن موندم کدوم نادونی بوده گفته "نه همین لباس زیباست نشان آدمیت!".آقا رفتیم سفر کردستان،جای دوست و دشمنتون خالی! در دامن طبیعت لباس کــُردی پوشیدیم هی خودمون را نگاه کردیم،هی قربون صدقه فریبایی خودمون رفتیم!والا همچین عین این آدم حسابیا شده بودیم،هی دلمون خواست عاشق خودمون بشیم دیگه قسمت نشد!(سفرنامه مون را بعدن مینویسم!)

دو ) تو را بیشتر از همیشه دوست دارم نفیــسه :)

سهـ) تولد ساغـــر و رهــا مون هم مبارک! روووم به دیوار رفته بودیم سفر و گرنه زودتر به صورت مکتوب تبریک میگفتیم :)

چاهار)من هنوز از پارسال پست دارم بذارما!فک نکنین سال نو شد باس هی حرفای نو بزنما!ما از اون نرود میخ آهنین در سنگهای خاطره بازیم ولی برای سال جدید برای شما برنامه ی ویژه ای داریم :)

+کسی یه قالب پدر و مادردار میشناسه واسه اینجا بهمون معرفی کنه؟

بـــا خودت ای "عیــــــد " اگــــــر او را نیــــاوردی نیـــــــا ...

هوالمحبوب:

بهت میگم :"ازت ممنونم "و بهم میگی :"وا!مگه تشکر داره ...؟"و من میگم :"چرا نداره،معلومه که داره "و تو بی هیچ حرفی فقط واسه اینکه مثلن دل به دل من داده باشی قبول میکنی و میگی باشه !

آره!تشکر داره و باید تشکر کنم.به خاطر همه ی روزهای سالی که گذشت باید تشکر کنم.واسه لحظه لحظه و ثانیه به ثانیه ای که بودی باید تشکر کنم.واسه همه ی روزای فروردین و اردی بهشت و خرداد و تیر و مرداد و شهریوری که بودی،واسه همه ی روزای خزان و طلایی پاییز و واسه همه ی روزای سرد و سیاه زمستون.واسه همه ی اون لحظه هایی که تقلا میکردم از غم و درد تنها باشم و تو با همه ی لجبازی م نمیذاشتی و کنارم بودی.واسه ی همه ی اون روزایی که با همه ی غرور و خودخواهی و سرخود معطلی م میخواستم نباشی و نباشم و تو کمترین اهمیتی بهشون ندادی.واسه ی همه ی لبخندهایی که باعث ش شدی.واسه ی همه ی داد و فریادهایی که زدی.واسه همه ی قهرهایی که آخرش به خاطر تو آشتی شد و ایمان من را به تو بیشتر از پیش کرد.

به خاطر همه ی ماه ها و روزهایی که خودت و خاطره های خوبت رو بهش سنجاق کردی.واسه اینکه دیگه فروردین برام سنگین نیست و همیشه یاد تو و محتشم و اون اولویه ی بی نخود سبز و اون گزی میندازه که بهم ندادی و یاد شعرهای نصفه نیمه و خداحافظی هول هولکی.به خاطر اینکه باز عاشقونه و بیشتر از قبل عاشق اردی بهشت هستم و شدم که توی آخرین روزهاش من رو شیفته ی تو کرد و خودم هم باورم نمیشد که با بغض و اشک ازت جدا بشم.به خاطر خردادی که من را عاشق چهل ستون کرد و لقمه های بریونی با یه پر ریحون.

به خاطر تیر ماهی که همه ی روزهاش بوی تولد تو رو میده و اون نامه ی بلند بالای تولدم با شعری که گفته بودی و من با اشک خوندم و ذوق شدم،به خاطر همه ی مرداد داغی که همیشه بوی انتظار به خاطر ِ تو رو میده،به خاطر همه ی شهریوری که سکانس ها و قاب های فیلمی که دیده بودی را باز با من تکرار کردی و همیشه و تا آخر عمر من را یاد نوشابه ی قوطی ای میندازه که از مدیر فست فود اشانتیون گرفتیم و یاد غافلگیر کردنم توی ِ"خیابون میر"ی که همیشه دوستش داشتم و اون اس ام اس موقع ِ بستنی خوردنمون وسط بغض بودنم.

به خاطر پاییز و مهر ماهی که اگر چه با دعوا و بحث مون شروع شد اما همیشه و تا ابد آشتی و مهر تو و اون روسری ِشالی ِ مشکی زیر بازارچه و ترشی و قره قوروت خوردن روبروی همون عالی قاپویی را به یادم میاره که پیشترها خاطره ی گریه ی پشت شمشادهاش قلبم رو از کار می انداخت.به خاطر آبانی که اگر چه هنوز هم من را میبره تا سه شنبه ی آخر پر از درد ِ سیزده سالگی م ولی من رو پر از عشق میکنه که توی یکی از روزهای سال قبلش از راه رسیدی و سُر خوردی توی زندگی م و یاد اولین ِ اولین ِ زندگی م که امسال بهم تبریک گفتی ش و بستنی دابل چاکلت مگنوم که دیگه هیچ وقت بدون هم نمی خوریمش!به خاطر آذری که با تو بوی معصومه میده و لذت مشلول خوندنت برام و غرق شدنم توی رکعت به رکعت نمازت.

به خاطر دی ماهی که توی یکی از نیمه شب هاش من رو غرق خجالت کردی و بی مقدمه ازم پرسیدی: :"خانوم اجازه؟باید برم توی وبلاگتون بنویسم با اجازه ی بزرگترها بعله یا به خودتون هم بگم قبوله؟!" و دی ماهی که همیشه برام آبستن درد و غم بود رو شیرین ترین ماه ِ سال کردی.به خاطر بهمن و اون سینما بازی هاش،به خاطر بهمنی که داشت همه ی سهمم را از تویی که به اندازه ی یه بند انگشت بود میگرفت و من چشمم را بسته بودم و دل به دلش داده بودم و تو با همه ی ناراحتیت به خاطر بد بودنم بهش اجازه ندادی و خودت را باز بهم برگردوندی و ثابت کردی بهمن،ماه ِ زانوی غم به بغل گرفتن و از دست دادن نیست.به خاطر اسفند ازت ممنونم،به خاطر ِ همه ی روزهای ِسرد و بارونی ش که خیالت رو دادی دستم تا باهام توی تک تک کوچه پس کوچه های این شهر قدم بزنه.به خاطر ِ اون دَه تا طلب سریع السیر وصول شده ی تو و همه ی طلب های وصول نشده ی من.به خاطر سهم سر صبح ِهر روز اسفند ماه که بهم ندادی و به خاطر همه ی قول هایی که بهم دادی!به خاطر همه ی اول صبح های این روز و ماه ها که صدای خواب آلودت را توی گوشم طنین انداز کردی و اجازه دادی روزم با تو شروع بشه و با تو تموم.

توی پونصدمین روز بودنت توی زندگیم،درست توی آخرین روز سالی که داره تموم میشه و یک ساعت و چند دقیقه مونده به سال تحویل،به خاطر همه ی لحظه هایی که باهام بودی و کنارم بودی ازت ممنونم.به خاطر ِ همه چی و مهم تر از همه به خاطر همه ی اونی که بودی و به خاطر ِخود ِخودت.

حالا دیدی تشکر داره؟دیدی چقدر تشکر داره؟دیدی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی تشکر داره و من باید دنیا دنیا از تو و اون ذاتی که من را لایق داشتنت دونست تشکر کنم.میدونی من از خدا که تو را آفرید ممنونم؟...همین:)

الـــــی نوشت :

یکـ) فراموش شدنی نیستند همه ی آدمهای زندگی ام.هیچ کدام شان،حتی همان ها که درد داده اند و رفته اند.باز هم موقع "حول حالنا الا احسن الحال" در ذهنم مرور میشوند برای داشتن روزها و لحظه های قشنگ.باز هم در ذهنم مرور میشوید به امید داشتن ِ "آخری خوب".سلامتی،آرامش،درک و معرفت را از او که مهربان ترین مهربانان است برایتان خواستارم.از اینکه در سالی که گذشت در زندگی ام بودید ممنونم:)

دو) گمانم مدت زمانی اینجا نباشم.شاید سفر،شاید هم لم دادن جلوی تلویزیون و تخمه شکستن و فیلم های مزخرفش را دیدن و شاید هم اصفهان گردی!علی ایها الحال فرقی نمیکند،فقط قرار است در اوایل سال نود و سه عطای "مجازستان "را با تمام حقیقی بودنش به لقایش ببخشم و خودم را دست "واقعیـِستان " با تمام مجازی بودنش بسپارم،باشد که رستگار شوم :)

سهـ) امســـال بـــــرای مــــا ســــال دیـگــــری ست ... 

چاهار)با تمام سختی ها و غم هایش،دلم برای امسال تنگ خواهد شد ...!

پنجـ)این هم عیدی ِ ما _که برایمان نوستالژی دارد شدید_به شمایی که دوستتان داریم آن هم زیاد.آدمهای زندگی ِ الــی همه دوست داشتنی اند.حتی شما دوست عزیز ! :)

  گـــل اومــــــد بهــــــار اومــــــد ... از اینجا گوش کنید 


باز هــــــم عیـــــد شــــد مثــــــل هــــر ســـال ...

هوالمحبوب:

من واقعن نمیفهمم دقیقن مردم از کی فهمیدند داره بهار میاد  که یهو همه شون با هم ریختند توی خیابون که جای سوزن انداختن نیست؟ !اینا توی خونه هاشون از اول سال تقویم نداشتند که بفهمند اسفند کی تموم میشه که انگاری تازه فهمیدند و اینقدر عجله دارند و مضطرب اند؟!

جدا از شلوغی و عر و عور بچه های گم شده و سرتق هایی که نه نه و باباشون را به چارمیخ کشیدند برای یه وجب لباس و تازه عروسایی که گله ای با فک و فامیلاشون می ریزند توی بازار که واسه اولین عید ِ زندگی مشترکشون چشم فک و فامیل رو دربیارند و داد و هوار گوش خراش ِمغازه دارها و کسبه که آتیش زدند به مالشون،این بوی عید و تلاطم مردم که میون ِ این همه گرفتاری و نارضایتی رنگ ِ زندگی و هیجان میده اونم زیر ِ نم نم بارون که یه عالمه آدم را سر کیف و کوک میکنه و نمیشه علیرغم فرارت از سفره انداختن و منتظر سال تحویل شدن و روبرو شدن با خیلی چیزها و لحظه ها که سنگین ه واست،دلت اون لحظه ی غریب ِ"حول حالنا الا احسن الحال " را به امید یه عالمه روزای خوب،نخواد!

چشمـــــان چــاهـــارشنبــه ســـوری روشـــن ...!

هوالمحبوب:


افـــتـــاد زمسـتـــــان به تـــنــــــوری روشـــــن

سـر سبـــــز شدیــــم از حضــــوری روشــــــن

خــــوش آمــــده ای بـــــهار،خـــوش آمـــده ای

چشمـــــان چــاهـــارشنبــه ســـوری روشـــن!

اگر همسایه ی جدیدمان که بر حسب اتفاق روحانی هم تشریف دارند،به همسرش نگفته بود که اگر مراسم آتش و آتش پرستی در محل به پا کردند باید بروند خانه ی مادرش که در این فسق و فجور شرکت نکند و خانم همسایه هم اظهار افسردگی و غم و عذاب نمیکرد از در منزل مادر شوهر به سر بردن،فرنگیس طبق عادت هر سال بساط چهارشنبه سوری را وسط کوچه علم میکرد و همسایه های پیرمان را دور هم جمع میکرد و از روی آتش با نیش های شل و خنده میپریدیم و سیب زمینی کباب میکردیم و تخمه میخوردیم و من باز هم مثل هر سال به تمام محله قول میدادم سال آینده عباس آقا دار شده باشم و با او جگر بخریم و روی همین آتش کباب کنیم و بدهیم دست محل،باشد که رستگار شویم و خیر دنیا و آخرت نصیبمان شود.

ولی خب از بد حادثه و شاید هم خوبش نشد که مثل هر سال آن شود که همیشه بود و چهارشنبه سوری ِ محل به همان چهارشنبه سوری دو سال پیش ختم شد که من درد بودم و منتظر و بعدش تمام شد و تمام کردم سناریوی ِ مسخره ای را که بازی در آن را پذیرفته بودم و فردایش با شیوا رفتم جمکران و فردای فردایش گل دختر را خدا به ما داد.این شد که امسال حتی از روی شعله ی شمع هم نپریدیم چه برسد به تلی از آتش ِ سر به فلک کشیده که سر بدهیم سرخی ِ تو از من و زردی و سیاهی ِ من از تو!

تمام این سیزده چهارده سال بودنمان در این محل فرنگیس متولی چهارشنبه سوری بود به غیر از پارسال که چه بهتر که منزل نبودیم و درست همین شب در راه جزیره بودیم و من در تاریکی ِ شب تمام چهارشنبه سوری ِ سال قبل را درد میکشیدم و همه ی حواسم به خودم جمع بود که یاد پارسالش مرا نکشد!به خواب هم نمیدیدم دقیقن یک سال بعد درست چهارشنبه سوری جلوی دریا بایستم و هوایش را نفس بکشم و نمیرم.حتی تصورش هم نمیتوانستم بکنم که یک سال بعد درست شب چهارشنبه سوری از میان مشعل های پر از گدازه و آتش عسلویه بگذریم و من هنوز زنده باشم.یک سال گذشته بود و درست چهارشنبه سوری من عسلویه بودم و رو به دریا و باز فرنگیس بساط چهارشنبه سوری اش را در تاریکی ِ ساحل به پا کرده بود و من تحمل این همه اتفاق را با هم نداشتم.دریا را دیده بودم و بلند بلند میخندیدم و با تو حرف میزدم.آتش چهارشنبه سوری را میدیدم و بلند بلند گریه میکردم و هی پی در پی میگفتم "چه چهارشنبه سوری ای!کنار دریا!عسلویه!عـــجـــــــب!" و باز بلند بلند گریه و خنده را قاطی کرده بودم و تو گیج شده بودی که "الی داری میخندی یا گریه میکنی؟!" و من خود نیز نمیدانستم و هضم این شب برایم سنگین بود...!

یادت می آید؟پارسال!چهارشنبه سوری ِ یک سال پس از آن چهارشنبه سوری ِ زجر ِ زندگی ام بود و اولین چهارشنبه سوری ای بود که احسان کنارم بود و تو . و من برایت باز تا نیمه تعریف کردم قصه را و باز گریه شدم و بغض!هیچ وقت نمیتوانستم تا آخر جمله هایم تاب بیاورم و همیشه تو مرا به آرام شدن و صرف نظر از تعریف کردنش دعوت میکردی و من به تو و خودم قول میدادم که دفعه ی بعد دختره خوبی باشم و تا آخر تعریف کردنش تاب بیاورم و انگار هیچ وقت هم نمیشد!

الان درست یکسال از چهارشنبه سوری دریا و عسلویه ای که کنار تو گذراندم و برایت حرف شدم میگذرد و دیگر چهارشنبه سوری آزارم نمیدهد و درست مثل همیشه برایم شیرین است وقتی تو و دریا و عسلویه با تو را به یادم می آورد.وقتی به یاد می آورم که تمام سالی که گذشت علیرغم پناه بردنهایم به تنها بودن،لحظه به لحظه در کنارم بودی و نگذاشتی لحظه های درد آور زندگی ام امانم را ببرد و همان لحظه ها را تنها به خاطر بودنت برایم شیرین ترین لحظه ها رقم زدی.از حالا تا واپسین لحظات عمرم تمام چهارشنبه سوری های دفتر خاطرات ذهن و زندگی ام به تو سنجاق میشود و دریا و عسلویه ای که اولین بار با تو و در کنار تو دیدم و شنیدم و لمس کردم و تنها به خاطر بودنت نمردم را.

چهارشنبه سوری تو را به یادم می آورد و صبوری هایت و صدای خنده ها و گریه هایم را که با موج های کوبنده ی دریایی که با تو اولین بار دیدم آمیخته شده بود و صدای تو که مرا مثل همیشه به صبوری دعوت میکرد و آن مشعل های بلند عسلویه که به خاطر بودنت قشنگ ترین منظره ی شب زندگی ام بود و شیرینی و شهدی را که به خاطر بودنت کرور کرور در دلم آب میشد و مرا به از روی آتش پریدن دعوت میکرد.

 چاهارشنبه سوری همگی مبارک.همین!:)

الــی نوشت :

یکـ)همه ی دیشب یک طرف،وقتی موهام را توی دستات گرفتی و بافتی و یه کش مو زدی سرش و انداختیش روی دوشم یه طرف.بهت نگفتم عاشق اینم که موهام رو ببافند و یاد ِیه عالمه خاطره ی خوب افتادم.کلی زور زدم بغض نکنم و دختره خوبی باشم.به خاطر همه چی ممنونم هاله:)

دو) همیشه چهارشنبه ها رو دوست داشتم و دارم.حداقل خوبیه چهارشنبه ها به اینکه که سه شنبه نیست!!!

نـــــه تــو را میشود نزد فـــریاد ، نـــه تـــو را با بقیه قســــمت کــــرد...

هوالمحبوب:


نــه تــو را میشود نزد فـــریاد ، نـــه تـــو را با بقیه قســــمت کــــرد

بی سبـــب نیســت مثـل هر رازی تـــو به چشــمم شگـرف می آیــی...

تو آروم و خسته تر از هر روز خوابیدی و من خسته تر از همیشه نشستم و زل زدم به عکس چشمات و یه عالمه حرف دارم برای گفتن ولی بدون هیچ رمقی برای نوشتن!کتفم و دستام هنوز بی حسه ولی پر از یک حس خوبم.درست مثل وقتی که تمام راه را از آمادگاه تا خونه توی بغلم قدم زنیم و نوک دماغت درست مثل لبو قرمز شده بود و دستات پر از پفک و دستات را با پالتو و روسری من پاک میکردی و بعد ازم میپرسیدی:"عاتته خوبه؟!!" و من میخندیدم و میبوسیدمت و میگفتم "آره! عاتته خوبه!"

از بیمارستان ِ تولدت تا در خونه توی بغلم بودی و موبایلم دستت بود و واست آهنگ "تولدت مبارک" پخش میکرد و من با لبخندت انگیزه پیدا میکردم بقیه ی راه را قدم بزنم تا تو آدمها و خیابونها را تماشا کنی و هی ازم بپرسی:"این چیه؟" و من برات توضیح بدم و تو تکرار کنی و باز آهنگ برات بخونه"لپت رو بکشم...بچه ی قشنگم" و تو با خنده بگی :"هـــی!" و من لپت را بکشم.

دوباره طبق قرار خودم و خودت بردمت بیمارستان ِتولدت و این دفعه مشتاق بهم گوش میدادی وقتی برات تعریف کردم که "وقتی نی نی بودی اینجا از توی شکم مامانی اومدی بیرون...!" و تو با خنده صدای ونگ ونگ نوزاد در اوردی و دست کشیدی روی شکمت و گفتی "عاتته افتاد بیرون!" و بعد با هم یه عالمه خندیدیم.

خسته بودی و میدونستم سرمای شب و شلوغیه خیابونا اجازه نمیده بخوام باهام قدم بزنی.واسه همین گرفتمت به بغل و از وسط چهار باغ تا خونه هی راه رفتم و موزیک تولد واست گذاشتم و تو تمام صورت من رو با پفک یکی کردی و نزدیکی های خونه توی بغلم موبایل به دست خوابت برد.

دو سال پیش درست چنین شب و روزی خدا تو رو به ما داد.ولی من با همه ی وجود اعتقادم دارم تو فقط و فقط واسه من به دنیا اومدی و خدا فقط خواست که تو مال من باشی و بشی.حتی اگه اسم من توی شناسنامه ت ثبت نشه.حتی اگه هیچ وقت بهم نگی مامان.حتی اگه تا آخر عمر بهم بگی "آلام!"

تو نمیتونی تصور کنی وقتی توی بغلم میشینی و با همه ی شیطنتت من رو می بوسی یا موهام رو میکشی یا بدجنس میشی و چنگ میزنی توی صورتم من چه حس و حالی دارم.وقتی صبحها به خیال اینکه خوابم از بالای پله ها صدام میکنی و اسمم را ناقص تلفظ میکنی.وقتی با شیطنت میای استقبالم و بعد بهم کم محلی میکنی تا دنبالت بدوم و ازت بوسه بگیرم.وقتی اونقدر آروم توی بغلم خوابت میبره که تمام خستگیم یادم میره و زور میزنم تا خونه وزنت را تاب بیارم...

گلدختر ِ الـــی! تو قشنگتر موجودی هستی که خدا از بین تموم ه آفریده هاش میتونست نصیب من بکنه.تو عزیزترین دختری هستی که خدا میتونست به من بده.

آجی آلام همیشه دوستت داره و هر سال شب و روز تولدت هزار بار اون شب سرد اسفند ماه تولدت و اون پشت بوم بیمارستان را یادش میاد و هزار بار خدا را به خاطر داشتنت شکر میکنه.تو زندگی ِ جدید ِ منی دختر کوچولوی ِ الی...!

تولدت مبارک گل دختر ِ الی ...

لــــج میکنــــم برای خــــودم گــــریه می کـــــــنم ...

هوالمحبوب:

زانــــو بــغـــــل گـــرفــــته و مـانـنــــد کـــودکـــان

لــــج میکنــــم برای خــــودم گــــریه می کـــــــنم

نشسته روی تخت و تکیه به دیوار خوابیده بودم که سراغ مچ دستم را گرفته بود و من به مچم نگاه کرده بودم که ظهر به لوله ی بخاری گرفته بود و به اندازه ی یک لکه ی ذوزنقه ی قرمز سوخته بود و از بس که مهم نبود فراموش کرده بودم.همان بعد از ظهر گفته بودم که وقتی آدم درد جسمی هرچند ناچیز دارد میتواند خوشحال باشد که همه ی آدمها دلیل غرغر کردن ها و اشک هایش را به آن درد نسبت میدهند و اجازه میدهند تو غرغرت را بکنی تا درد درونی ات التیام پیدا کند.اینکه هیچ کس نمیفهمد تو دقیقن چه مرگت هست برای من زیادی خوب است!

دیشب تمام شب مچم میسوخت و گریه کردم،درد امانم را بریده بود و گریه کردم،نوک انگشت های دستم مثل همیشه بی حس شده بود و گریه کردم،پاهایم درد میکرد و گریه کردم،به دیوار تکیه داده بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم و گریه کردم.سرم درد میکرد و دل درد کلافه ام کرده بود و گریه کردم.آنقدر که خودم هم دلم برای خودم سوخت!

همه ی اینها بهانه بودند برای گریه کردنم،بهانه بودند تا هزار روز پیش را به یاد بیاورم.که روزهای دانشگاه را به یاد بیاورم و دلم برای ناهار خوردن در دانشگاه تنگ شود ،برای هانیه،مانیا،لاله،زینب،فائزه،شیرین،نغمه،مژگان،خانم منصوری،کاظمی،حتی خانم ملکی که مرا یک روز یواشکی برده بود در شهر بستنی بخوریم و از من خواسته بود به هیچ کس نگویم ،برای آقای قاسمی،اسدی،عمو جعفر و خوشبو دلم تنگ شود.این ها بهانه بودند که دلم برای روزهای بیست و چند سالگی ام تنگ شود و بسوزد و برای فائزه بنویسم دلم برای ناهارهای سلف خیلی تنگ شده و بعد اشکهایم قل بخورد.

همه درد هایم بهانه بود تا یاد بیست و سه،چهارسالگی ام بیفتم.یاد همان روزها که با احسان دو سال تمام قهر بودم و یاد تمام وقایع درد آورش و هی اشک بریزم.یاد هفده سالگی ام که از درد به خود می پیچیدم و از حال میرفتم و فقط گریه میکردم و استفراغ!یاد تمام روزهایی که من درد بودم و هیچ کس نبود حتی برای شنیدن یک جمله و نفیسه هم با من قهر بود و از همیشه تنها تر بودم.بله،همین بعد از ظهر بود که گفته بودم دردهای جسمی بهانه اند تا آدم برای تمام دردهایی که در تمام طول زندگی اش پنهان کرده،اشک بریزد و من تمام دیشب مچم را که آنقدر درد نمیکرد گرفته بودم و به تمام آدمهایی فکر میکردم که دوستشان نداشته ام و باعث آزارم بوده اند و تنها به خاطر اینکه دختره خوبی باشم و خدا از من انتظار خوب بودن و قوی بودن داشت اجازه داده بودم در زندگی ام جولان دهند، و برای خودم گریه کردم!

تمام شب به دو زمستان قبل فکر کردم و آدمی که تمام زیر و بم روحیات و اخلاق مرا کشف کرده بود و خوب از آنها برای له کردنم استفاده کرد و گریه کردم.هق هق شدم و یاد حرفهایش به نرگس افتادم.درست مثل حرفهای سید به هانیه ! و با اینکه باید بلد بلند میخندیدم،باز هم گریه کردم!

تمام شب زانوهایم را بغل کرده بودم ودلم را توی دستهایم گرفته بودم وهمان که "تو" صدایش میکردیم را به یاد آوردم، رعیت تمام عیار را ،سید را،یوسفی را، عباس آقایی که عباس آقا نبود، مینا، رویا و تمام آدمهای بهمن ماههایی که اسفندم را به گند کشیده بودند و من لبخند زده بودم و دختره خوبی بودم! و اینکه چطور تمام زندگی ام را درد کرده ام به خاطر آدمهایی که مهم نبودند و بی تفاوتی ام را نمایش دادم در برابر چشمهایشان ولی درد کشیدم از بودنشان در زندگی ام حتی به اندازه ی بودن ه یک جمله و هزار بار گریه کردم!

از درد و اشک خوابیده بودم و وقتی چشم باز کردم فائزه برایم نوشته بود:"ای جاانم ،بریم؟ان شالا دکترا قبول میشی" و فرشته که به من شب بخیر گفته بود و زهرا که برایم شعر شده بود و من باز گریه کرده بودم از اینکه هیچ وقت گذشته ام بر نمیگشت تا من خیلی ها را در زندگی ام راه نمیدادم.تا من خیلی ها را مهم نمیکردم و اجازه نمیدادم در زندگی ام خودشان را مهم فرض کنند.تا حتی همه ی زندگی ام را صرف زنده ماندن و جان سالم به در بردن از بحث های میتی کومون هم نمیکردم.تا من هم درست مثل بقیه زندگی می کردم،مثل نرگس،نفیسه،هاله،هانیه،فرزانه...

من تمام دیشب ،برای اولین بار در زندگی ام از صمیم قلب دلم برای خودم سوخت،برای تمام و تک تک روزهای زندگی ام.برای تمام چیزهایی که نداشتم،برای تمام کسانی که نداشتم.برای تمام جمله هایی که نشنیده بودم،برای تمام جمله هایی که شنیده بودم.برای تمام دردهایی که تحمل کرده بودم و برای تمام لذتهایی که نچشیده بودم.برای تمام دلتنگی هایم،مهم تصور نکردن ه تمام آن چیزهایی که مهم بودند و من تظاهر میکردم که نیستند.برای تمام دوست داشتنهایم،دوست نداشتن هایم.دلم برای دختر سی ساله ای سوخت که خودش هنوز باور نمیکرد سی ساله شده.که سی سال زندگی کرده.که هنوز منتظر روزهایی ست که بتواند با فراغ بال از ته دل خوشحال باشد و بلند بخندد و حال سی ساله شده و باید باز چشمش را به روی خیلی چیزهایی که دلش میخواهد ببندد و خانمی و صبری که هرگز یاد نگرفته را پیشه کند.هم او که به همه ی آدمهای زندگی اش قول داده "آخرش همه چیز خوب تمام میشود!"هرچند برای خودش آخر ِخوبی را تصور نمیکند!!

تمام دیشب میان تمام اشکهایم دلم برای خودم سوخت و یک دل سیر برای خودم دل سوزاندم و اشک ریختم.من دیر به دنیا آمده بودم،خیلی دیر...من زود قد کشیده بودم ،خیلی زووود...من دیرفهمیده بودم،خیلی دیر...من زود بزرگ شده بودم ،خیلی زوود و خدا هنوز با من بازی میکرد.انگار که مرا برای بازی کردن و بازیچه ی ترفندهای روزگار شدن آفریده بود و من می بایست به خاطر اینکه دختره خوبی باشم خفه میشدم و لال!

من خدا را باخته بودم،خودم خوب میدانستم.خودم خوب میدانستم خسرالدنیا و الاخره هستم و دلم برای خودم میسوخت که از وقتی نادان بودم و هیچ چیز نمیفهمیدم بازی اش را با من شروع کرده بود.من برای مشغول شدن به تمام بازی هایش زیادی بچه بودم و حالا زیاد از حد خسته و فرتوت!

تمام اعتقادها و باورهایم پر کشیده بود،همه ی امیدهایم و حتی اگر زندگی ام هم گل و بلبل میشد(که نمیشد!) گذشته ی درد آورم با آدمهایش همیشه با من بود و چیزی از دردش کم نمیشد!

من تمام دیشب گریه کرده بودم و دلم خواسته بود عامل اشک ها و دردهای زندگی ام را نبخشم و باز نتوانسته بودم و انگار هم که نخواسته بودم و با خودم فکر کرده بودم نبخشیدن شان هم چیزی از دردم را کم و تمام نخواهد کرد!

من تمام دیشب گریه کرده بودم و در میان تمام دردهایم از کسی که برایم بسیارعزیز بود و تمام حس های خوبم را مدیونش بودم تشکر کردم وباز هم دلم سوخت که ندارمش و دستها و مچم را بوسیده بودم و نوازش کرده بودم و از خودم عذر خواسته بودم که این همه اذیتش کرده ام و باز آنقدر اشک ریخته بودم تا اینکه ساعت چند و چند دقیقه ی نیمه شب که زمانش را درست به یاد ندارم غرق خواب شوم...!

الی نوشت :

گـــریه کن که گـــرسیل خون گری ثمر ندارد... این ملودی من را...من را...من را...شما هم از اینجا گوش کنید 

+شارژ اینترنتم تمام شد.در اولین فرصت کامنتهام رو تایید میکنم.

هر کجا آن شاخ نرگـــــس بشکفــــد ... گلـــــرخانش دیده نرگســـــدان کنند

هوالمحبوب:

هــــر کـــجا آن شـــاخ نــرگـــــس بشـــکفــــد

 گلـــــرخانـــش دیــــده نرگســـــدان کنـــنـــد...

هر سال برای خودم "نرگس" میخرم.هر سال اسفند ماه.درست وقتی که تمام "بهشت" ِ کنار ِ پل فردوسی پر از شکوفه های سفید و زرد رنگ میشه من برای خودم یک شاخه "نرگس" میخرم.

اون هم منی که هیچ وقت گل دوست نداشتم و ندارم و هر گلی که تقدیمم شده خوشحالم نکرده و تنها تونستم به یک لبخند و تشکر ساده اکتفا کنم که نشون از ناسپاسی م نباشه.اون هم منی که هیچ وقت هیچ گلی من رو به هیجان نمیاره هر سال درست اسفند ماه خودم برای خودم یه شاخه "نرگس" میخرم و اونقدر بووووش میکنم که پر بشم از نرگس و اونقدر نگاش میکنم که فقط "نرگس" ببینم و نرگس بشنوم و نرگس نفس بکشم.

هر سال درست اسفند ماه که فصل ِ نرگس ه و من با تموم ه وجودم عشق میکنم یک شاخه نرگس میخرم و بعد که از وجودش سیراب شدم می ریزمش توی سجاده زیر جا نماز تا سال بعد یه نرگس ِ جدید جاش رو بگیره.

امسال هنوز نرگس نخریدم و به گمونم حتی تا آخرین روز اسفند هم نخرم .فقط امشب میون اون همه گل رز که دل تموم ه عابرا رو زیر و رو میکرد و برای من کوچکترین هیجان و شعف و زیبایی نداشت،دماغم رو فرو کردم توی شاخه های نرگس ِ گل فروشی که لابلای بقیه ی گل ها گم شده بود و چیده بودنش کنار در گل فروشی و توی پیاده رو  و هی "نرگس" قورت دادم و با تمام ظرفیت ِدماغ گنده منده ی کوفته برنجی م "نرگس" استشمام کردم و برای تموم ه رزهای هلندی و غیر هلندی تا جاییکه میتونستم زبون در اوردم :)

الـــی نوشت :

+بانوی نور و آیینه ی اسفند ماهه الــی!دختــره شب های سرد و برفـــیه زمستون!تولــــدت یک دنیـــا مبارکــ...

++ من ای حس مبهــــم تو را دوست دارم ...

+++ نازنین واست خیلی خوشحالم.میدونی؟خیلی...

++++ گــلـنـــار ...

لـــب تکــــان میــــدهی و می رویـــد،نیشــــکر از حــوالـــی دهـــنــت...

هوالمحبوب:

ســــر تکان مـــیدهی و مـــی چرخــــد،ماه مغـــرب نـــدیـــده دور تنــــت

لـــب تکــــان میــــدهی ومـی رویـــد،نیشــــکر از حــوالـــی دهـــنــت...

شکلات توی جیبم رو لمس میکردم در مسیر و زیر بارون به این فکر میکردم که تا باز از راه میرسم میای به استقبالم و دلبری میکنی و سلام و بدون اینکه نگاهم کنی جلوی چشمام قدم میزنی و حواست را میدی به انگشتات که یعنی حواست نیست تا من زانو بزنم کنارت و هی اصرار کنم که بیا به آجی یه بوس بده و تو باز کم محلی کنی تا دنبالت بدوم و به زور ازت بوسه بگیرم.ولی این بار دستم پر بود و نوبت من بود کم محلی کنم تا تو اصرار کنی که بوسم کنی:)

میدونستم وقتی ازت بخوام ببوسیم و تو مراسم دلبریت رو شروع کنی و من هم کم محلی کنم و بهت بگم :"اصلن خودم شکلاتت رو میخورم "و برم سمت اتاق،این بار تو به خاطر شکلات می پری جلو و میگی :"خب یه بوس بده خب!" تا من کلک م بگیره و با همه ی ذوقم تسلیمت بشم و شکلات را نصیب خودت کنی.

من این بار دستم پر بود و نباید واسه یه بوس کلی دنبالت بدوم و خودتت داوطلب میشدی.هیچ وقت چیزی رو مفت و مجانی به کسی نمیدی،حتی خنده هات رو و من عاشق این بدجنسی ها و شیطنتهات بودم و هستم.

بدون اینکه کاپشنم رو در بیارم با همون لباسهای خیس اومدم دنبالت،صدات می اومد و خودت نبودی!داشتی آواز میخوندی و ذوق میکردی توی حموم!فرنگیس و فاطمه پشت در حموم بودند و میتی کومون با مهمونش توی سالن.رفته بودی توی حموم و در را روی خودت قفل کرده بودی و کلی هم خوشحال بودی ملت را عنتر خودت کردی.بلد نبودی در رو باز کنی و هر چی بهت میگفتند چه طور در را باز کنی میخندیدی و مثل همیشه خودت را سوم شخص مفرد حساب میکردی و میگفتی :"دستش نیمییِسه!"

حتی شکلاته توی جیبم هم نتونست تو رو از توی حموم بکشه بیرون.تا رفتم لباس عوض کنم و بیام خنده هات گریه شده بود.خیلی وقت بود توی حموم گیر افتاده بودی و خسته شده بودی و فهمیده بودی بازی نیست و راستی راستی گیر افتادی و یه جوری التماس میکردی در را برات باز کنیم که دل آدم زیر و رو میشد.میتی کومون هنوز مهمونداری میکرد و فرنگیس هنوز امر و نهی به اینکه چطور در را باز کنی.

از پشت در برات آهنگ گذاشتم.همونایی که کلی دوست داشتی و به خاطرش گوشی ِ موبایلم هیچ وقت از دستت در امان نبود.یه لحظه ساکت شدی و بعد به من التماس میکردی در را باز کنم و بغض من بود که اشک میشد و همراه با فاطمه قل میخورد روی گونه هامون.

همه مون عصبی شده بودیم و تو هنوز اون تووو بودی.میخواستم شیشه رو بشکنم و می ترسیدم که تو بترسی و تو هنوز گریه میکردی با کلی التماس و من و فاطمه اینطرف گریه میکردیم با کلی دعا و فرنگیس غر میزد و حرص میخورد.

بالاخره میتی کومن دست به کار شد و اول همه مون را مورد تفقد قرار داد و بعد تو رو آروم کرد و بالاخره نجاتت داد و تو رو از اونجا کشید بیرون و باز من و فاطمه یواشکی بلند بلند گریه کردیم از خوشحالی!

اومدی بیرون و دلمون آروم شد و اشکهامون تموم.اصلن عین خیالت نبود واسه بغل کردن و بوسیدنت چقدر بی قرار بودم و از بغل فرنگیس کنده نمیشدی و من سهمم رو دادم به کسی که مثل من دوستت داشت و کمتر از من نگرانت نبود.بالاخره نوبت من شد و این بار وقتی بغلت کردم،خنده ها و بوسه هات رو بدون گرفتن شکلات بهم دادی،برات آهنگ "شب شد ...لالا کن " رو گذاشتم و دلم میخواست تموم ه شکلاتهای دنیا رو نثارت میکردم ولی به غیر از یک شکلات هیچی در چنته نداشتم !

عکس نوشت :

از هنرنمایی های گلدختر هنرمندم روی دست و صورتش :)

دارم از دســــت مــــی روم امـــــا... نگـــرانــــم نباش،مـــن خـــوبــــم...!

هوالمحبوب:

روی پـــیشــــانـــی ام ســـیــاه شـده،

دستـــمــــال سپـــــیـــد ِمـــرطـــوبـــم

دارم از دســــت مــــی روم امـــــا...

نگـــرانــــم نباش،مـــن خـــوبــــم...!

نوشته : " نمی دانم بگویم تصادف کرده ام یا نه...! می گویــم...! ما زن ها به طور جنون آسایی از نگران کردن کسی که دوستش داریم لذت می بریم! شاید احساس امنیت میکنیم ... شاید ... نمی دانم ! " *

و من به این فکر میکنم که چرا همیشه از نگران کردن کسی که دوستش داشتم هراس داشتم.از اینکه نکند به خاطر من غصه بخورد،هر چند کم!یا نکند که غصه ام ،دردم یا وضعیتم نگرانش کند و نگرانی اش دردم را بیشتر از قبل.

چرا هیچ وقت برای کسی که دوستش داشتم تصادف نکردم،یا دست و پایم بشکند یا دلم درد کند!

چرا در هر کدام از این وضعیت ها هم که بوده ام پنهانش کرده ام و کتمان؟!چرا هر گاه دل درد امانم را می بـُرد خودم را در هزار پستو پنهان میکنم و حتی المقدور سعی میکنم عادی به نظر برسم.یا سر درد. یا وقتی با میتی کومن بحث میکنم،یا وقتی بغض تمام وجودم را چنگ میزند یا وقتی از زندگی خسته شده ام و دلم میخواهد بمیرم؟یا...؟

نمی دانم!...شاید احمقم،زن بودن بلد نیستم و دلبری نمی دانم و یا شاید هم نویسنده من را جزء زن ها حساب نکرده!شاید...نمی دانم!

*احتمالا گم شده ام