_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

جـــــام را بایــــد کنــــد از بهــــر خود جَــم انتخــــاب....

هوالمحبوب:




آن‌چه اغلب مردم عـشـــق نام نهاده‌اند،

عبارت است از

انتخاب زنی و یا شاید مردی برای ازدواج‌!

قســــم می‌خورم و دیــــده‌ام که او را " انتخـــــاب " می‌کنند.

عـَـجـَب!

انگار می‌شود عشـــق را انتخاب کرد!!!

شاید بگویی که آن‌ها او را انتخاب می‌کنند، چون عاشقش هستند،

ولــــــــــی

این امر درست نیست.

بئـــــاتریس انتـــــــــخاب نشد،

ژولیـــــت انتخـــــــــاب شد.

هنگامی که از محل اجرای کنسرت بیرون می‌آیی،

بــــــاران را انتخاب نمی‌کنی تا لباس‌هایت را خیس کند ...


"نیما نوشت "


الـــی نوشت :


یــک )بگذارید که با فلسفه شان خوش باشند....خودمان آینه هستیم برای خودمان !

دو )........... همینـــ !

جانش کلــمه شــد و کــلــــمــه را نفروخت....

هوالمحبوب:

بعضی آدمها مدیوونند

تا آخر عمر 

اصلا تا آخر عمر نه

تا آخر دنیا

تا اون لحظه ی دمیدن اسرافیل توی صور مدیوونند

به من نه

به تو نه

حتی به خودشون هم نه

 یا به اشک هایی که خو کرده به چشمهات

 یا به بغضهایی که تو رو تا مرز خفه شدن میبرند 

 یا به "رو بالشتی ای " که مجبوری هر روز صبح بشوری و پهن کنی توی آفتاب تا خشک بشه 

 یا به سنگفرش های پیاده رویی کهتعدادشون را حفظ شدی از بس روشون قدم زدی و شمردیشون 

یا به ستاره هایی که خسته شدند از بس شنیدند و دم نزدند...

یا به لامپی سقفی که نابود شد از بس بهش خیره شدی و حرف زدی..

یا به گوشهایی که مجبورشون کردی هر روز و هر لحظه به یک ملودی ِ تکراری گوش بند تا یه عالمه حرف و حدیث و ملودی ِ دیگه را گوش ندند و حتی نمیدونند به چی گوش دادند

  نه به هیچکدوم از اینها مدیون نیستند

به خاطر "کلمه " مدیونند

به کلمه ای که خودشون را بهش سنجاق کردند

اجازه دادن با اون خطابشون کنی

اصلا تو چرا خطابشون کنی؟

خودشون را به اون ملبس و مزین کردند

وقتی پرسیدی ببخشید شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتند:من؟؟؟هه هه! من اسمم "دوست ِ "!

به تمام حروف "دوست" مدیوونند...

اونها به "دوست" مدیوونند

به تمام حروف دوست مدیوونند

به "دال" مدیونند

به "واو " مدیونند

به "سین" مدیونند

به "ت" مدیوونند

به "دوست " مدیوونند

به "ایمان" مدیونند

به "عهد" مدیوونند

به "اعتماد" مدیونند

به " اعتمادی" که فاحشه شد مدیونند

اصلا به تو نه

حتی به خودمشون  هم نه

به بچه ی نامشروعی که اعتمادت، پـَس انداخت مدیوونند

به "ایمانی" که کفر شد مدیوونند

به بچه ی نامشروعی که بدون احراز هویت پدرش و تست دی ان ای سقط شد مدیوونند

به ایمانی که بهشون سپردی و هر شب وقتی توی عمق خواب بودی،اونقدر دست به دست شد و دهن به دهن گشت که نفهمیدی از کی بارور شد و بچه ی نامشروع متولد کرد...

به "عهد" مدیوونند

به "قول" مدیونند

به "ایمان" مدیوونند

به "سکوت" مدیونند

به "کلمه" مدیوونند...



الی نوشت:


یـــک)لعنت به باکـــرگی روح و جسم وقتی که ایمانی فاحشه شد!


دو) امپراتور عزاداره ! همینــــــــــــ !

مثل کسی که مثل خودش میشود شدم...

هوالمحبوب:


زل زدم به مانیتور و دارم آروم آروم میخونم و تصور میکنم...لبخند میزنم...بغض میکنم....کیف میکنم...درد میکشم.... که اس ام اس میاد " خوابی؟"

 - نه! دارم وبلاگــمــون را میخونم!

- حسود! تا من برات خوندم رفتی خودت را انداختی رووش به خوندن؟!

- آره ! حسودیم شد!همه ش را خوندم!غریب نبود،دور نبود!تازه بود! اینا را من نوشتم؟؟؟؟! همین روزا بازش میکنم!

- بازش کن ! از "تو" هم خیلی بنویس!

- اگه بازش کردم اسمت را عوض میکنم!

- من همون "تو " را دوست دارم.

- ولی اگه بذارم "تو" با "تو" ی راس راسی قاطی میشه!

- یعنی اون "تو" من نبودم؟!

- اون "تو" ،تو بودی اما "تو" ی ِ من نبودی...

- نفهمیدم!

- :)

- کوفت!

- :)

- اصلا هرچی دوست داشتی بذار!

- اوکی!

- پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال...یک شب تو را ز مرمر شعر  آفریده ام....

- بغض هایم را نگه میدارم! گاهی وقت ها سبک نشوم سنگین ترم...!!..شب بخیر...


راست میگفت! سر شب که یهو وسط انتخاب کلمات برای معادل انگلیسی عنوان پروپوزالش گــیر کرده بودم و داشتم توضیح میدادم، یهو بی ربط شروع کرد به خوندن!!!جملاتش آشنا بود! انگار از دهن من داشت بیرون می اومد! آره! اینا حرفای من بود.....داشت پست های پرینت شده ی "من دختره خوبی ام! " را میخوند...بهش گفتم بس کنه ولی ادامه داد و با هر جمله هی صحنه ی اون لحظه حتی صحنه ی نوشتنش می اومد جلوی چشمام....

چقدر دلم تنگ شد.......درسته از روزی که "من دختره خوبی ام " را رها کرده بودم و رفته بودم جایی دیگه برای گفتن و نوشتن اجاره کرده بودم و هر دفعه هم یکی پیدام میکرد اما....

اما مادری بودم که دلش برای بچه ش تنگ شده بود....هرچه قدر هم میخواستم بی تفاوت به پیغام ها و ایمیل هام باشم ،نمیتونستم جمله های "تاراج" را فراموش کنم که اگه واقعا وبلاگت وبلاگت نیست و "وبلاگمون ِ" به چه حقی به خودت اجازه دادی به جای همه تصمیم بگیری؟! گناه شدن نامحسوس ِ!چرا فکر میکنی باید به خودت ببالی و از بالا نگاه کنی وقتی هیچی از خودت نداری و همه ش از اون ِ؟چرا به این فکر نمیکنی که شاید یک نفر از خوندن این اراجیفت شاید شاید و فقط شاید یک کار را درست انجام بده؟من ، یکی دیگه یا حتی خود ِ الی!آدمایی که در مورد خودشون بیشتر از دوتا خط مینویسند "بچه اند"! بزرگ شو! راجب خودت ننویس! راجب الی بنویس و هرچی الی میبینه و میشنوه!......

حتی اگه این را فراموش میکردم نمیتونستم جمله هایی که چند شب پیش راجب علت نبودنم را شنیده بودم هضم کنم...هرچقدر بی توقع باشی ولی هضم بعضی جمله ها از بعضی آدمها سخته!...."این شایعات شیوه ی برخی جراید است..."...هی با توام بی توقع باش الی!


- اما خداییش حال میکنی ؟چقدر بــه خاطر من قشنگ مینوشتی!!!

- من از تو قشنگ مینوشتم!

-ولی قشنگ مینوشتی به خاطر من!

- من همیشه قشنگ مینوشتم!

-کلنگ!بالاخره من که انگیزه بودم واسه قشنگ نوشتن!

- من هیچ وقت واسه گفتن نیاز به انگیزه ندارم!خودش اگه بخواد بشه میشه!

-ولی اعتراف کن دیگه عنوان خیلی پـُست هات را از شعرایی که برات میفرستادم  گرفتی ها!

- آره! این یکیش درسته!

- برو بازش کن! از "تو" هم خیلی بنویس!

- اگه بازش کردم اسمت را عوض میکنم!

- من همون "تو " را دوست دارم.

- ولی اگه بذارم "تو" با "تو" ی راس راسی قاطی میشه!

- یعنی اون "تو" من نبودم؟!

- اون "تو" ،تو بودی اما "تو" ی ِ من نبودی...

- نفهمیدم!

- :)

- کوفت!

- :)

- اصلا هرچی دوست داشتی بذار!

- اوکی!....


راس میگفت....حسودیم شد...حسودیم شد به همه ی اونایی که میشینند پای حرفای "الی" و حظ میبرند....دق میکنند ..اخم میکنند....میخندند...بــُغ میکنند....حتی پوزخند میزنند و میگند چقدر احمقانه!!!!چرا من یکی از اونا نباشم؟؟؟

واسه همین نشستم به خوندن و تمام این چهارسال را دوره کردم!با تمام کامنتهام!تولد تمام آدمهای "من دختره خوبی ام!" و افولشون را به چشم دیدم و برای یادآوری هرکدومشون غرق شدم و .....


باید شیوه ی حرف زدنم را عوض میکردم.."باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم...شد شد ،نشد ،دهنم را عوض کنم!!!"باید اونقدر الــی می بودم که کسی از من به عنوان سند افتخاراتش و نشان برتریش استفاده نکنه.!.!.!

به اندازه ی کافی روی شونه هام سنگین بود،تحمل این یکی را نداشتم.

گوش کردم به دختری  که میگفت باش،حرف بزن ولی سکوووت کن.

و الـــی شد کسی شبیه الــــی....

همینــــــ !



به هرکجاکه مرامی‌بری نمیگویم...کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است

هوالمحبوب:


گاهی وقتها جواب نمیده....

نه حوض پر از آب وسط حیاط که پاهات را بذاری توش و نه سنگفرشهای خنکش که دراز بکشی روش و زل بزنی به آسمون و نه ستاره هایی که هر چقدر بشماریشون تمومی نداره و نه شوخی هایی که خودت با خودت  واسه سرگرمی و فراموش کردن هم که شده میکنی که بگردی دنبال تمام جـَک و جونورایی که میشه شکلشون را از توی ستاره ها پیدا کرد و نه گول زدن ِ خودت که چقدر هوا خوبه و جون میده برای "ریلکسیشن" اونم توی حیاط و روی زمین !


گاهی وقتا جواب نمیده....

نه فایلهایی که "الـی" داره شعر زمزمه میکنه و نه"عوضش مــَرد میشوم" و نه.....

گاهی وقتا جواب نمیده و وسط اون آهنگ لعنتی میگی :خفه شــــــــــــو و هدفون را میکشی از گوشت بیرون و باز زل میزنی به حرکت زمین....

گاهی وقتا حتی انتظار برای رسیدن به صبح هم جواب نمیده که با یه صبح بخیر دنیا شروعش کنی....

واسه همین صدای اذان که بلند میشه به جای اینکه قامت ببندی به  اون " لامپ سبز الله" و " قاضی القضات و حاجت الحاجات" شعر ِ فروغ ،قامت میبندی به سنگفرش ها و درختای سربه فلک کشیده ی پیاده رو و از صبح صادق تا دنیای کاذب ،تمام "الـی" را قدم میزنی....


 میدونی اینا همه ش بهونه ست که برسی به صبح و گرنه خودت هم میدونی نه اتاقت نه حیاط نه کوچه نه خیابون و نه دنیا  کفاف این همه رفتن تا تموم شدن را نمیده !تمام دنیا  برای این همه قدم زدن کوچیکه....



الــی نوشــت:


یـک و فقــط یــک ) مثل همیشه ... مثل از اولش تا آخرش هرچی تو بخوای هرچی تو بگی...


چــاهـــــار فــــصــــل ِ عــاشـــقــیـــــــ ...

هوالمحبوب:


دلم میخواد وقتی مبهوت و مسحور هوای معرکه و کمی بغض آلوده بهارم و اردی بهشت ،بی دلیل و بی بهونه بدون هیچ پیش زمینه و پس زمینه بهش زنگ بزنم و بگم: میای بریم زیر این  هوای پـُره بارون و وسط این همه شکوفه قدم بزنیم کنار زاینده رود تا " پل فردوسی"؟

و اون در جواب، بدون هیچ عذر و بهونه ای همراه با یه لبخند و شاید از سر هیجانی بیشتر از من فقط بگه: یک ساعت دیگه روبروی " آتش نشانی"! (آزاااااادی یه نفر!!!نبووود؟؟؟ )

بعد هم بلافاصله با کمی جدیت خط و نشون بکشه و بگه :واااااااای به حالت الـی ! به خدا اگه باز دیر کردی خودت میدونی ها!


توی تابستون وقتی گرما کلافه م کرده و دلم میخواد تمام بستنی های دنیا را قورت بدم و اون مانتو "آبی ِ " را بپوشم و شال سفیدم را سر کنم و بزنم بیرون و بدون لیوان با دست از تمام آبسردکن های توی شهر آب بخورم اووونم یـــــــــخ ،بازم بدون دلیل زنگ بزنم بهش و بگم: میای بریم از "پل بزرگمهر" تا "فردوسی" قدم بزنیم و اصلَنـِش هم  به "سی و سه پل " محل نذاریم تا دق کنه از حسادت که میون این همه آدم ما نگاهش هم نمیکنیم؟ و اون بخنده و بگه:بازم "فردوسی"؟خسته نشدی ؟

و تا من بیام چیزی بگم  ،بگه:پس بستنی مهمون تو ، شام هم هر جا من بگم!باشه؟؟؟

من سکوت کنم و اون بدونه چه خبره و بگه:نگران نباش خودم ساعت نــُه میذارمت خونه!باشه؟؟؟؟؟


توی پاییزه برگ ریز وقتی کنار بخاری کز کردم و دلم لک زده برای یه پیاده روی زیر این آسمون پره بغض و هوای خنکی که تمومه بدنم را یخ میکنه و یواشکی دلم از اون ذرت مکزیکی های گرمه سر "سـِد علی خان " میخواد   با یه عالمه سس مایونز و آویشن،بهش زنگ بزنم و بگم:بریم  قدم بزنیم و...

و اون حرفم را قطع کنه و بگه :ذِرت ِ مـِکـُزیـکی هم بخوریم با یه عالمه سس ، سر ِ "سـِد علی خان"؟؟؟؟فقط یه چیزه گرم بپوش که هی به جون من غر نزنی ها!!!!


توی زمستون که ناخونهام بنفش شده و دارم از سرما میلرزم اما دلم میخواد روی برفها قدم بزنم و تمومه سرمای هوا را نفس بکشم و شعر بخونم اون هم بلند بلند و اونقدر برم تا برسم به آخرش ،بهش زنگ بزنم و باز هم دنبال بهونه نگردم و بگم:تموم درختای "  نقش جهان " قندیل بسته ،جون میده بری روبروی "عالی قاپو" بشینی و ....

اونم باز بپره وسط حرفم و بگه:بشینی و "پیراشکی" بخوری.... اون پالتو مشکی ه را بپوش با شال و کلاه "سبزت" که بهت میاد .دستکش هات را هم که خدا را شکر مثل همیشه گم کردی!طوری نیست!من دستکش میارم یه جفت ! یه لنگه من یه لنگه تو...سر اینکه دستامون توی جیـب ِ کی باشه بعدا تصمیم میگیریم... 



الـــی نـــوشـــتــ :


یک ) کسی موبایل منو ندیده؟باید زنگ بزنم!!!

دو) " مرحـومــه " :خسته شدم از این همه نداشتن !

"الــی" :خدا راشکر با این همه نداشتن!

سه)

تو برمیگردی
و مهم نیست مردم چه میگویند.
مردم
همیشه باید حرفی برای گفتن
داشته باشند!


                                                                                    "رضا کاظمی"

چاهار ) شبیــه یـــکـــ دخــتـــر خــوبـــــــ !

+پست بالا را یه خورده الهام گرفتیم از این ور اونور ولی آدمش مال ِ خودمونه :)

ترک کام خـــود گرفتم تا بــرآید کـــــام دوووست....

هوالمحبوب:


وقتی "میتی کومون " به غذا گیر میده و یه ایراد اساسی از توش پیدا میکنه که چنین و چنان و هی غر میزنه ،چه به حق باشه و چه به ناحق و چه راست بگه و چه فقط بهونه باشه،حتی اگه خودت میخواستی همون ایراد را از غذا بگیری اما یه دفعه همگی طبق یه قانون ِ نانوشته و هرگز نگفته ،همینطور خودجوش حتی اگه از سیری مفرط بمیریم یا حالمون حتی از غذا به هم بخوره شروع میکنیم با ولع و آروم و در سکوت بدون هیچ کلمه ای غذا را خوردن !

مثل قحطی زده ها که انگار هزار ساله غذا بهشون نرسیده....

کار حتی به یه بشقاب اضافه هم میکشه و ته بشقابامون را چنان میخوریم و تمیز میکنیم که اصلا احتیاجی به شستشو نداشته باشه....

تا حالا هیچکی راجب این موضوع با کسی دیگه حرف نزده....تا حالا هیشکی به هیشکی این پیشنهاد را نداده تا حالا هیچکی از هیچکی تو خونه  نخواسته این کار رو انجام بده،یه حرکت ِ کاملا خودجوش که حتی بعدها هیچ کدوممون هم راجبش با همدیگه حرف نمیزنیم!

حریص و با لذت تمام غذا را میخوریم و هی تظاهر میکنیم چقدر گرسنه مون بود.

مهم نیست بعدش متهم میشیم به نفاق و صحه نذاشتن به اعتراضی که شد!


اینا درد نداره....


موقعی درد داره که حس کنی پشتیبان نداری....حامی نداری...که پشتت خالی شده ..که مرکز ثقل سرزنشی ...که حس کنی تو رو فقط واسه اون میخوان که احتیاجشون مرتفع بشه...که فقط وسیله ای....

بدون ِ حتی یه کلمه ، حرف یا جمله بهش میگیم که یه عالمه دوسش داریم و بهترین غذای عمرمون را خوردیم و خیالت تخت خانووووم...

درد داره وقتی یهو پشتت خالی میشه....

لازم نیست حرفی بزنی واسه زخمی که به دل ِ...باید سکوت کنی و تا ته بدمزگی پیش بری تا مذاق آدم دوست داشتنیت شیرین بشه....



الــی نوشت :


یک ) دوستام متاسفم که قسمت "نظر بدهید" وبلاگ "  شـبـیـــه یکــ  دخـتـــر خـوبـــ ! " باز نیست.قراره که باز نباشه .شاید یه روز راجبش توضیح دادم فعلا فقط ساری....همینـــ !


چاقـــو به‌دســـت مردم هشـــیار افتــــاده ...

هوالمحبوب:


از آدم ها دلگیرم

که خوب های خودشان را از بــد ِ تو ،  مو شکافی میکنند

و بدهایشان را در جیب های لباس هایی

که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند ، پنهان میکنند

از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری

و درد هایت را که میشنوند ...

خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو

کشیش تر ببینند!!

از آدم ها دلگیرم

وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است

همین که گیرت بیاورند

تمام آنچه را که نمی توانند به خورد خودشان دهند به تو اثبات می کنند

به کسی غیر از خود ، برتری هایشان را آویزان کنند

تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند

و هر بار که ایمانشان را از دست دهند ، آنقدر امین حسابت میکنند

که تو را گواه میگیرند

ایمانشان که پروار شد با طعنه میگویند

این اعتماد به نفس را که از سر راه نیاورده ام!!!!!

از آدم ها عجیب دلگیرم

از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند

و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی

و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند

خنده ات بگیرد که چقدر شبیه‌شان نیستی

دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...

تا دیگر به آنها این حس را ندهی که کسی وجود دارد که شبیه‌شان نیست!

از آدم ها دلگیرم

که گرم میبوسند و دعوت میکنند

سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند

و دلت ....

دلت که از تمام دنیا گرفته باشد.تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری

دلم گرفته است ... 

همین را هم میخوانند

و باز خودشان را آن مسافر آخر قصه حساب میکنند!



الـــی نوشت:


یک) از آدمها دلگیرم ولی....ولی نمیتوانم دوستشان نداشته باشم....

دوست نداشتن بلد نیستم...

دلگیرم....

بدجور هم دلگیرم ولی مثل مادری که......

دردم می آید

خیلی هم دردم می آید...

نمیدانم دردم،ضجه ام،دلخوری ام،اشکهایم یا التماسهایم به خدا که مواظب باش تا مواظب باشم از کاری ست که با خودشان میکنند و کردند یا کاری ست که با من کردند و میکنند....

اصلا نمیدانم "چـِـرا" ی مـن ، چرای ِ " چرا " با الــی ست یا  چرای ِ" چرا " با خودتان؟

دلگیرم.....

به اندازه ی تمام لحظه های رفته و روزهای نیامده دلگیرم....

ولی نمیتوانم که.......


دو) پست بالا دزدی نوشت است!


سه ) ...............همین!

تـــــو سرمـایـه ی هست و بـود مَنی... یا (یک روایت چند پلانی ! )

هوالمحبوب :


مناسبتهای عام و اینکه مردم هی برایش سر و دست میشکنند من را به صرافت هیچ هیجانی نمی اندازد الا اینکه خوشحالم که بقیه خوشحالند.

هیجان و ولوله ی مردم خوشحالم میکند.توی هم می لولند و هی پول خرج میکنند و هی عجله دارند و هی لبخند میزنند بی دلیل و با دلیل!


وقتی مرد یک دسته گل مریم یا نرگس میخرد و بعد پشت ویترین روسری فروشی چنان توی فکر فرو میرود و درگیر انتخاب بین رنگ  قرمز شرابی و سبز کله غازی است و انگار که میخواهد سخت ترین مسئله ی آمار(!!!) یا تحقیق در عملیات  را حل کند، میخواهم بپرم بغلش کنم و هزاربار ببوسمش  که عشق را میشود از چشمهای براق و متفکرش حس کرد.عشق به زنی که شاید با یک قرمه سبزی معرکه منتظره مَردش است و شاید هم با اجاقی سرد، غرق خوابـــ  و برای مرد شاید فقط تصور چشمهای پر از لبخندِ زن، جذابترین تابلوی نقاشیست .آخر عشق ِ با چشمداشت که نمیشود عشق!

یا وقتی زن پولهای توی کیفش را میشمارد که تا آخرین ریالِ پس انداز آخر ماهش چقدر مانده که بتواند لباسی ،ساعتی، عطری ،کیفی ، کمربندی و یا حتی یه جفت جوراب ناقابل برای مَردَش بخرد،دلم میخواهد عدد و رقم ها و جمع و تفریقهای ذهنش را بکشم بیرون و بگذارم وسط و هی دورش طواف کنم که بوی عشق میدهد.....بوی دل....آن هم منی که به تمام عدد و رقم های دنیا آلرژی دارم!!!


اصلا تصور لحظه ی گرفتن هدیه ها و یا برق چشمهایی که نمیتوانی هیجان و شادی اش را کتمان کنی سر ذوق و بغضم می آورد.یا نگاه پر از تمنایی که هزاربار در اوج ِسکوت، فریاد میزند که " به خاطر بودنت در زندگی ام ممنونم!"


من عاشق تمام عاشقهای روی زمینم...عاشق تمام دوست داشتن ها! حالا هر قِسمی!

عاشق برق نگاهها و گرمی دستهاشان.عاشق عشقهای با صدا و بیصدا....

عاشق لبخندهایی که میزنند و محو میشود هی تند تند...

من عاشق دستهای کوچکی ام که توی دستهای مردانه ی یک " بابا " و یا زنانه و لطیف یک  "مامان " گم میشود و عاشق آن دامن کوتاه و چین چین و کفشهای قرمز تَق تَقی و  پیچ و تابهای موهای مشکی بلندی که به دست زنی بافته شده و به گل سَری صورتی مزین شده  و درانحنای هر بافه اش عشق میچکد بغل بغل....

من عاشق مهربانیه نگاهها و صداهایی هستم که خودشان هیچ ازشان خبر ندارند و من میپرستمشان ، همه را!

.

مناسبتهای تقویم من را به هیجان نمی آورد.

بلد نیستم برای مناسبتهایی که هیچ برایم معنا ندارند ،تشریفات راه بیندازم...

بلد نیستم دل خوش کنم به عددی که رنگ قرمز به خود گرفته روی تقویم و کمی آنطرفتر سنجاق شده به نام "تعطیل رسمی"!

همیشه از تعطیلهای رسمی متنفر بودم!!!!

ولی به همان اندازه از هیجان و ولوله ی مردم، خوشحال و گور بابای دلی که هیچ گاه لمس نکرد تمام این "رسمی" ها را!

.

.

در کدامین روز گرم تابستان به نامم سَنَد خوردی و به نامت سَنَد خوردم؟

در کدامین "ربنای"  رمضان و  استجابت دعا به شکرانه ی سلامتی ام سجده گزاشتی و اشک ریختی؟

در کدامین زمزمه ی تطهیر و تقدس گوشم را با نوای"اشهد ان محمدا رسول الله " غسل دادی؟

در کدامین روز قَسم خوردی برایم بهترین باشی و من برای دنیا بهترین و من آن روز فقط  گریه کردم آن هم بلند بلند، با آن دستهای کوچک و دماغ گرد و پهن و لبهای نامتوازن و آویزان و چشمهای قهوه ای ِ درشت و مژه های بلند و برگشته؟

اگر هم روزگار گرد فراموشی ریخته روی تمامه خاطره ها و "کدامین ها" و حتی اگر من با تمام فراست و ذکاوتم راجب تمام خاطره های عمرم و آدمها- آن هم با تمام جزئیات-هیچ چیز یادم نمی آید از آن روز نخست ولی رنگ خودنویس مشکی مامور ثبت احوال گواهی میدهد روی اولین صفحه ی هویت بودنم!

این عکسهای تیره و تار و لبخندهای عکاس باشی پسندِ هزار سال پیش ِ توی آلبوم ِ رنگ و رو رفته ی کنار کتابخانه، گواهی میدهند.

همه شان گواهی میدهند که به نام تو ثبت شدم و به یک عــدد.

تا هزار ساعت و ماه و روز بگذرد و من باشم و تو باشی و یک عالمه...!

.

.

از تو ممنونم.....

به خدایی که مرا اِلـی خلق کرد و تو را.... که از تو ممنونم!

با ذره ذره وجودم و سلول سلول ِ اِلــی!

با جرعه جرعه نفسهایی که میکشم.

نه به خاطر دستهایی که هیچ چیز جز درد را به خاطرم نمی آورد.

نه به خاطر چشمهایی که هیچ چیز جز دلهره را به من تزریق نمیکنند.

نه به خاطر صدایی که گوشهایم را مجبور به ارتعاش و  ترشح پی در پی ِ Ear Wax بخش حلزونی شکلی میکند که خودت با رساترین صدا(!) مثل همیشه ، در یکی از آن روزهای لِی لِی و گرگم به هوا برایم توضیح دادی !

نه به خاطر اسمی که ثبت شد توی زندگی ام و ثبت کردم توی زندگی ات.

نه به خاطر ِ.....


نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


فقط به خاطر دختری که "مَــرد" شد از تو ممنونم!


دختری که اگرچه بعد از بیست و چند سال هنوز هم بلد نیست کفش پاشنه چند سانتی بپوشد و شمرده شمرده و خرامان خرامان و دلبرانه با تمام زنانگی اش قدم بردارد و هنوز هم بلد نیست بدون غلط، لاک ناخن بزند و ناخنهایش را مانیکور کند و خط چشم قَجـَری بکشد و آرایش خلیجی کند چنین و چنان و هنوز بلد نیست از هر طره ی گیسویش دار بزند دلی را و هنوز هم بلد نیست راه که میرود سراسر ناز باشد و نیاز و دلهای سنگی ذوب کند و به اشاره ی چشمانش و حرکت مژگانش دنیا را زیر و رو کند و هی فوج فوج خنده ی شیرین تر از عسل حواله ی چشمهای حریص کند، ولـــی کوله بار درد هم که بگذاری روی دوشش و با هر نگاه و صدا و جمله و سناریو و حرف و زجر هم که شکنجه اش کنی " مَرد وار " لبخند میزند و چشمهاش برق میزند ، زیر لب کمی غر میزند و گاهی هم بلند بلند و بعد با لبخندش فرو میدهد آن بغض لعنتی را و تمام لوس کردنهایش را میگذارد برای روز مبادایی که شاید هیچ گاه از راه نرسد و دلش را خوش میکند به پاها و کفشهای اسپرت بندی ای که قرار است برساندش به "فـــردا"...


نوشته اند درد است که از آدم،مَـرد میسازد و آدم ها توی درد و سختی و نداشته ها و دریغ شدن هاشان آبدیده میشوند و مَــرد !


به خاطر "مَـــــرد " ساختنت تا زنده ام و دنیا دنیاست ،مدیونتم بــــــابـــــــــا...


"روزمـــ مـبارکـــ ... روزتـــ مبارکــــ "



الــــــی نـوشتـــــــ :


یک ) اگه عمو علی ش ،" علی " نشده بود ؛ حتما اون " علـــی " میشد! ......       " تولدشـــ مبارکــ "


دو) من برگشتــــمـــ ! 


سه) همینــــــــــــ !   

*1*

امضــــا: یــکی مثل همیشــــــــــــه دوستـــــــــــدارت!......

هوالمحبوب:


دقیقه های آخر...ثانیه های آخر....لحظه های آخر.....

قلبم داره از جا کنده میشه

همیشه همینطوره

وقتی مرور میکنم تمام روزها و آدمهایی که گذشتند و گذشته و توی هر ورق زدنی یادشون می فتم قلبم ضربانش تندتر میزنه

یه عالمه حرف دارم

یه عالمه حرف داشتم و دارم برای تک تکشون

برای اونایی که عزیز ترین ها بودند و برای اونایی که مهم بودند

اما

وقتی از وقتش بگذره دیگه همون توی دلت می مونه و فقط گاهی واسه خودت تکرارش میکنی

اونقدر تکرار میکنی که خیال میکنی بهشون گفتی

و بعد از سرت می افته

واسه همین شاید وقتی بعد از هزار سال هم ببینیشون دیگه حرفی واسه گفتن نداری

چون گفتنی ها را گفتی و دیگه اونقدر هام مهم نیست اونا نشنیدند

مهم اینه تو گفتی

شب سال تحویل یکی از اون چهار شب مقدس زندگیمه

یکی از اون چهارشب لیله القدرمه

شب تولدم....شب یلدا....شب لیلا ..... و شب سال تحویل

همه ش شب تولده

تولد را دوست دارم

ولد را دوست دارم

میلاد را دوست دارم

تولد خودم......تولد یه آدم....تولد یه لیلا...تود یه سال....تولد یه شب.... همه ش تولده....

همه ش را دوست دارم و تا صبح با خدا عشق میکنم

کنار حافظ و کنار همون مفاتیح طوسی و کنار همون سجاده ی شبای خاص و روی گل وسط قالی با یاد و خاطره و اسم یه عالمه آدم.....

سال عجیب غریبی بود

خیلیییییییییییییییییییی سخت بود

هر سال همین رو میگم که خیلی سخت بود

اما تازه سال بعد میفهمم سخت تر هاش هنوز توی راهه

سال پر از دردی بود

پر از اتفاقای سنگین

 و باز مثل هر سال به خودم میگم :دیدی الی؟! سال تموم شد و تو هنوز زنده ای و میخندی واین یعنی خیلی پوست کلفتی دختر!خیلی!ای ول الی! ای ول خدا!

شروع میکنم از فروردین و از آدمهای اول سال نود تا حالا....

مرور میکنم و میگردم دنبال حسم بهشون و بعد لبخند میزنم و دعا میکنم و بعضی ها را نگه میدارم یه گوشه و بعضی های دیگه را یه گوشه ی دیگه.....

کی میتونه ادعا کنه آدمه زندگیه من بوده یا هست و الی دوستش نداشته باشه..

کی میتونه ادعا کنه حتی با اینکه زخم زده یا درد داده الی دلش براشون درد بخواد...

نهایت کاری که الی میتونه بکنه...نهایت لطفی که میتونه بکنه اینه که ببخشه و بعد بی خیال.....

خدا حواسش هست

به من

به الی

به آدمای زندگی الی


به احسان....به الناز.....به فاطمه.....به فرنگیس.....به گل دخترم.....به نرگس...به نفیسه و محمد و علی کوچولوم........به زهرا....به هاله.....به شهرزاد و خونواده ش و دوستاش.....به فرزانه و شهرام و پسر کوچولوش.......به باباحاجی....یه مامان حاجی....به میتی کومون.....به مهندس.....به هانیه.....به زینب و محسن......به سمیه و رضا و پسرش....به مانیا و محمد و دختر کوچولوش.....به مهسا و ابراهیم.....به نغمه و مسعود......به سید.....به عمو جعفر.....به خوشبو...به آقای اسدی.....به سوده....به گل پسر.....به صدیق.......به آزیتا...به دلارام عمو و مهدی......به مهدیه......به سحر ....به گیتاریست و غزلم.....به شیرین......به "تــــو".....به نازنینم.... به شیوا......به شمسی...به نسترن.....به بوی گندم...به آچیلای......به مجید....به یـــــاد....به امیر حسین...به صادق...به همه ی دختر و پسرای بیلوکس،حتی مهران.........به خانم شهبازی.....به خانم کامرانی....به روزبه...به ونوس....به آقای جهانبانی..به عاطفه....به ستاره....به آقای صابری....به محمود و لیلا.....به عمو ها و عمه هام.....به خاله ها و دایی هام......به مامانی......به فهیمه....به خانم جباری....به فائزه م....به مژگان ... به ندا.....به خانم شادانی....به عباس آقا....به سپیده....به سباستین...به ستار....به آرش....به سمیرا عمو....به فرزانه عمه......به مهدی عمو....به حسام عمه.....به آقای سلیمی......به رضا.....خانم رسولی....به فاطمه.....به رحیمه....به دکتر حضوری....به آقای قاسمی....به دکتر فراهانی...به نیلوفر...به عادله...به عادل...به رحیمه...به رضوان...به فهیمه.....به بابا اسی.....به سجاد و زهرا.....به فرشته........به آقا و خانم نطنزی...به آقا و خانم قاسمی و حمید و امیدو سعید و خونواده ش.......به داوود....به خانم مرادخانی....خانم مرادی....به فرحناز.....به آقای میاندار.....به محبوبه....به مینا....به تموم اون پرستارها و دکترهای بیمارستان دخترم...به تموم اون مامانها و نوزادهایی که دو روز باهاشون زندگی کردم و همذات پنداری.....به مهدیه....به مهرگان..... به مهرابی....به میلاد....به مریم......به مارال...به حامد...به دختر کرده.....به گیسو...به ساسان..به پگاه...به یزدی گرل...به ساریتا....به خانم منصوری....به مریم مقدس.....به خانم ملکی....به آقای ملکی....به ملیحه....به مهناز....به فرشته مهدوی....به بهناز....به اشکین.....به آیدین.....به لیلا و علی.....به لاله.....به آریو.......به امیر....به اون احسان....به خانم کاظمی....به کریمی....به کمالی....به سارا....به آقای جمال شرف....به خانم هداییان....به رضوان....به هایده خانوم و خونواده ش....به خانم حائری....به غزل و فرشته و فائزه و مائده و یگانه و زهرا و فاطمه و بقیه ی شاگردام....به خانم میر باقزی....به خانم گازر....به مهری خانم....به خانم ذوالفقاری...به فروزان و فرزانه و مامانشون و بقیه ی همسایه ها....به آقا و خانم فروتن.....به فروه عمه.....به فاطی.....به خانم فراست...به آقای چاووشی..به خانم کاظمی لوسه....به خانم دلیران..به خانم محمدی....به فرنوش هرجا که هست و خونواده ش...به خانم آزاد منش و خونواده ش.....به خانم بهارلویی....به فرزین.....به آقای فلاح....به خانم اتحادی....به درسا....به مجتبی و علی و امیر و معین و جعفر و بقیه اون پسرای تخس که اون ترم تابستون جونم را گرفتند و بعد همه شون افتادند!!!!....به خانم داوودی و نی نی کوچولوش....به اعظم  و حاج خانوم و خونواده ش.....به خانم عاطفی....به خانم عسگری...به بارباروووس...به آرزو....به خانم امیری....به خانم سامانی...به علیرضا....به پسر حاج صادقیان..به دختر شرقی...به بابک...به ستوده...به مرحومه....به گیلاسی...به علی دونا...به ویشکا...به رند...به مترو من....به سون بهار...به آرام....به حمید...به نیما..به شکیبا......به سیما....به خانم نفر....به آقای غفاری....به سوسن...به بی نشون ها و با نشون ها....به بچه ی جناب سرهنگ و به لیلاااام........


خدا حواسش به همه ی اینا هست....حتی به بیشتر از اینا هم هست....

اینا آدمای زندگی الی اندو الی هیچوقت یادش نمیره که چه باهاشون گذشت و چه نگذشت...الی یادش نمیره که دوستشون داشته باشه و همین امشب تا خود صبح براشون دعا کنه که برسند به همه ی اون چیزایی که صلاح و خیرشون در اونه و یادش نمیره که برای همه شون صبر و معرفت و آرامش دل از خدا بخواد.....

خدایا خودت تموم آدمای زندگیم را حفظ کن....

به خاطر سالی که باهام گذروندید و به خاطره تموم خاطرات  تلخ و شیرینی که توش سهیم و شریک بودید و شاید خودتون مسببش بودید ازتون ممنونم

دلم برای همه تون تنگ میشه

واسه تک تکتون....

واسه تمومه جمله ها و کلمه هایی که بینمون رد و بلد شد و یا شاید حتی نشد....

برای بودنتون....

همین چند وقت پیش قرار گذاشته بودم با خودم که با تموم شدن امسال اینجا را هم درش را ببندم و دیگه ننویسم....

نه اینکه ننویسم

شاید بنویسم اما جایی دیگه

با اسمی دیگه

با حرفایی دیگه

و شاید تو یه روزی  برحسب اتفاق بیای توی اون وبلاگ و برام کامنت بذاری و بگی تو من را یاد یه کسی میندازی....کسی که یادم نیست کی بود و چی بود

شاید کسی شبیه الی

 و من میخندم و میگم :عجبــــــــــــــــــــــــــــــــ

نمیدونم! شاید هم دیگه ننویسم

شاید دیگه توی این فضا ننویسم

شاید توی دفتر

توی کاغذ....

نههههههههههههههه

دفتر نه

زور زدم تا برای دخترم بنویسم و با درد نوشتم و مینویسم و میدونم درد داره و خیلی درد داره....

شاید واسه خودم این همه از خود گذشتگی نداشته باشم!!!

نمیدونم قراره چی کار کنم

اما با اینکه همیشه هستم ولی نیستم.....

وبلاگ را میبندم....

میبوسم میگذارم کنار تمامه.....تمامه...تمام داشته هایم را و کلا بیخیال نداشته ها....

مهم نیست.....

به خاطره همه چی ممنون......

سال نو مبارک و صد سال به (Beh)از این سال ها...

صد سال به این سالها دعای قشنگی نیست..باید صد سال بهتر از این سالها باشه نه اضافه بشه به این سالها....

بهارتون قشنگ و اردیبهشتتون بی انتها و پایدار....

و حالتون به احسن الحالترین حال دنیا مبدل....

همیشه مراقب خودت باش....

 هی توووووووو...با توام........


 الــــــــــــی نوشت :



ای برگهای سبز ریحان اعتبارت
تقویم من خالی است از برگ بهارت


تکرار پاییز و زمستان است تقویم...
من می شمارم تا بهار آزگارت


تا تو بیایی «باز باران با ترانه...»
بارانی از دلواپسی چشم انتظارت


آنقدر لفظ ارغوانی می نویسم
تا بشکنی آخر سکوت مرگبارت


داسی بیاور، دستهایم را درو کن!
دست و دلم مانند گندم بی قرارت


در هفت سین سفره ام جای تو خالی است
ای عشق! می شد تا بمانم در حصارت


ای لفظ مرطوب قدیمی، عید نوروز!
گلواژه های خیس اشعارم نثارت!


عیدت مبارک! زود برگرد ای مسافر!
امضا: یکی مثل همیشه دوستدارت!



من خوبم

من همیشه خوبم

من کلا دختره خوبی ام.....همینــــــــــــــ

همــــــــــــــــــیـــــــــــنـــــــــــــــــــــــــ ....

هوالمحبوب:



 

پلکی میان چشم توتامن زمان،همـــــــینــــ


بردار این حریر فاصله را از میان همیـــــنـــــ


دارد نگاه منتشرم محو می شود


در نازکای وسعتت ای آسمان ،همیــــــنــــــ



از کهکشان موی تو تا جوی آفتاب


مارا بس است زمزم شعری روان،همیــــنــــــ


اینجا خدای واژه غزل خیز می شود


بر بافه های نور فراروی مان،همیـــنــــــ


دارم به بند می کشم اسفندهای شعر


اردی بهشت خاطره با من بمان، همـــــینــــــــــ



 "حمید خصلتی"