_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

آدیــــداس مــــچکــــــریـــــم!

هوالمحبوب:

اومدم شرکت همچین خوشحال وخندان و قبلش هم کلی توی خونه مستفیض شده بودم و هنوزهم درگیر این بودم که چه طور به  آقای "س" بگم که دیگه نمیخوام بیام سر کار.

یه خورده سر به سر بچه  ها گذاشتم وبعد پریدم پای سیستم واسه سر زدن به سایت وچک میل و چک وبلاگ .همینطور خوشحال وخندان داشتم سایت را میفرستادم بالا ومیلم را باز کرده بودم که یه میل خوشگل دیدم همچین نیشم باز شد از ذوق.....

الهی ی ی ی ی!گیتاریست  هنرمندیش را به اوج رسونده بود و اون کفش اسپرت خوشگله رو به سفارش گل پسر ومطابق با علاقه مندیه اینجانب به عرصه ی ظهور رسونده بود.کلا همچین خوشحالم که نگو.

حالا باز بگو مخاطب گرامی اگه عکس رو ندیدی چیزه خاصی از دست ندادی....

به اندازه ی تمومه زندگیم خوشحالم همچین!ممنــــــــــــــــــــــون گیتاریست جان!

کلا با اینکه این رو هم نمیتونم بپوشم اما مرسی


گیتاریست:

از اونجا که تو کفش اسپرت رو خیلی دوست داری و دلت می خواد بتونی کفش پاشنه بلند بپوشی

سفارش دادم شرکت آدیداس که یه کفش اسپرت پاشنه بلند برات بسازن مخصوص خودت با همون رنگی که دوست داری...


 

ماجرای کفشهای میرزا الــــــی !

هوالمحبوب:

وقتی رسیدم خونه وکفشهام رو نشون دادم فرنگیس داد زد من اینا را نمیپوشم ها!!!!

گفتم :وا! اینا رو واسه خودم خریدم.کی گفت باید شما بپوشی؟

گفت :به هرحال گفته باشم من اینا را نمیپوشـــــــــــــــــــــــــــــم!(این تیکه را با داد گفت!)

بعد هم رفت و پاهاش رو کرد توی کفش و گفت واسه من تنگه!شماره چند گرفتی؟گفتم 38!

گفت :پس چرا واسم تنگه؟!واسه تو تنگ نیست؟گفتم چرا تنگه اما اگه بزرگتر میگرفتم وقتی راه میرفتم از پاهام در می اومد!!!!

دوباره چپ چپ نگاهم کرد و گفت :من اینا را نمی پوشم ها! هرچی کفشه گره گوریه ردیف کردی واسه من!حیف پوووول! صددفعه نگفتم تنها نرو کفش بخر؟!نگاه کن پاهام رو، به خاطره این کفش قهوه ای هاست که تاول زده.حالا اون خردلیه یه خورده بهتره.اون مشکی و سفیده هم که کلا از توی پاهام در میاد ولی گفته باشم فردا گردنت را کج نکنی بگی اینا را بپوش من بلد نیستم  بپوشم ها!

راست میگفت.همیشه وقتی از این کفشها میگیرم آخر سر پاهای فرنگیس را میبوسه.آخه من بلد نیستم کفش خانومانه بپوشم اونم پاشنه دار!فکر کن!

اما همیشه یهو یه جای وجدانم میزنه بیرون و میگه :خاک برسرت!یعنی خیر سرت دختری!خجالت نمیکشی همه ش کفش فوتبالی میپوشی؟(حالا شما بگو اسپرت!)...آآآآآی بدم میاد چون یک کاری را بلد نیستم یا عرضه ش رو ندارم بگم دوست ندارم انجام بدم ....

ماجرای همون گربه دستش به گوشت نمیرسید میگفت پـــــــــــــــــــــیـــف بو میده!

دلم میخواد بلد باشم ولی مثلا چون دوستش ندارم انجام ندم!

شاید واسه همینه گاهی یهو به مغزم میزنه دلستر بخورم با اینکه حالم بد میشه و زور میزنم تحمل خوردنش را داشته باشم اما میلم نکشه!!!!یا مثلا یهو به این نتیجه میرسم کفش پاشنه دار بخرم یا بپوشم با اینکه میدونم حتی دوتا قدم بلد نیستم باهاش راه برم...

یا یهو تصمیم میگیرم برم کلاس رقص و رقص بلد بشم و بعدش تا بهم گفتند پاشو برقص بگم نچ!چون دلم نمیخواد نه اینکه چون بلد نیستم یا مثلا هزارتا کاره دیگه....

تا پول از شرکت گرفتم رفتم سه تا روسری خریدم رنگاوارنگ :صورتی وقرمز وسورمه ای! هرکی هرچی گفت خودشه و کلاخودت جلفی .....نمیدونم چرا؟! اما احتمالا اون صورتیه رو واسه اون کفش صورتیه خریدم واون قرمزه رو هم واسه اون کفش اسپرت قرمزه (حالا شما بگو فوتبالی !) و اون سورمه ایه هم کلا سرجهازه تمومه خریدهای منه!کلا نمیشه من یه چیزی بخرم وسورمه ای نباشه...کلا عاشق سورمه ایم....

بعدش هم رفتم اونجا که همه ش بچه های کلاس ازش ساعت میخرند و یه ساعت سفید خریدم...البته مغازه بغلی همون ساعت را 5000 تومن ارزونتر میداد ولی من دلم میخواست از همون مغازه ای خرید کنم که فرشته ونسیم و غزل هم ساعتشون را خریده بودند(!).کلا خوشحال بودم گویا و کلا پول از سر و رووم میبارید فکر کنم!

بعدش هم رفتم کفش فروشی و چندتا از این کفش پاشنه دارها رو امتحان کردم و جلو آینه هی راه رفتم و هی به به و چه چه به خودم گفتم و آخر سر هم رفتم اون کفش لژ داره رو پوشیدم ،یه شماره هم کوچیکتر از سایز پاهام برداشتم که موقع راه رفتن از پاهام در نیاد...

به قول نفیسه تو کلا عرضه وسلیقه ی کفش خریدن نداری و کلا گلاب به روتون خاک بر سرم!

از بس مثلا ندید بدیده بودم همونجا پولش را که حساب کردم یه پلاستیک گرفتم وکفش قبلی ها رو گذاشتم توی پلاستیک و کفشهای نو را به پا کردم وگفتم تمرین از حالا آغاز میشود.... و شدم الی گوووود لیـــــــدی!

خودم قشنگ حس میکردم دارم مثل اردک راه میرم ولی مهم نبود ،آخرش که چی؟؟ باید از یه جا شروع بشه و شد.....باپای داغون دو سه تا مغازه رفتم و بعد هم کلا سلانه سلانه رفتم تا خونه و کلی هم فاطمه و الناز بهم خندیدند....

امروز هرکی من را میدید میخندید. اولش فکر کردم چون حساس شدم خیال میکنم نگاهها متفاوت شده ولی تا اومدم داخل کلاس و یهو همه زدند زیر خنده و بعد هم همکارا کلی مستفیض شدند  و توی شرکت هم خانم "ک" وخانم "الف" از بس خندیدند که چرا اینجوری راه میری و شده بودند عینه لبو،به این نتیجه رسیدم که واقعا گویا یه چیزی درست نیست !

البته عده ای از دوستان جان هم تشویق کردند که تا بیای عادت کنی طول میکشه و تو میتونی تو میتونی.....

از بس کج ومعوج راه رفته بودم و هی تعادلم را از دست میدادم و صد دفعه هم تا مرز افتادن پیش رفتم ،پاهام درب و داغون شده بود. امشب احسان من را تا سر کوچه رسوند و خودش رفت دنبال کارهاش.تا پیاده شدم و خداحافظی کردم،هنوز دو قدم نرفته بودم که یهو گوشیم زنگ خورد و دیدم احسان ِ .

- چیه احسان؟چیزی شده ؟

گفت:الهام!چرا اینجوری راه میری؟بلد نیستی از این کفشها بپوشی مگه مجبوری؟ تو رو خدا همون کفشهای قبلیت را بپوش و یاغی باش!خانومی پیشکش!!!!

از سر کوچه تا در خونه جونم بالا اومد. تا رسیدم خونه و فرنگیس و دخترا اومدند به استقبال.نیشم را شل کردم و گردنم رو کج و گفتم:سلام فرنگیس جــــونــــم! میگما تو این کفشها را میپوشی و به سلیقه ی خودت یه جفت کفش واسه من بخری که بتونم مثل بچه آدم راه برم آیا؟.......



***************************************************

پـــ . نــــــ :


 این عکس کفشمه که گیـــتــاریســت واسم کشیده!  


حالا کاش کفشم این شکلی بود!نصفه اندازه ی  این هم پاشنه نداره! کلا ما را به خانومی چه؟! اصلا مگه خانومی به کفشه ؟هاااان؟! به قول احسان تو همون یاغی باش ما قبولت داریم! والااااااا با این نوناشون

آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان؟

هوالمحبوب:

نمیدونم چرا ولی همینطوری یهو دلم میخواد ایستگاه آخر پیاده بشم .اتوبوس اون آخرین ایستگاه نگه میداره ومن زیر پل پیاده میشم ومیرم توی بازارچه.مردم در تکاپو وخوشحالند .همیشه این منظره ها من رو به شعف میاره.نق نق بچه ها وحرص خوردن مامانها وباباهای بچه بغل ومامانهای انگشت به دهن واسه انتخاب یه لباس خوشگل واسه خودشون یا بچه های گوگوری مگوریشون....

ولی امشب یه جوره دیگه شلوغه و واسه خودم هم عجیبه.همه جا چراغونیه وهمه دارند شربت وشیرینی میخورند.از منی که همه ی روزهای تقویم رو حفظم بعیده....این رو بعد از اینکه تقویم رو از تو کیفم در اوردم تا ببینم چه خبره گفتم وخجالت کشیدم....

انگار که همه ی عوامل طبیعی وغیر طبیعی دست به دست هم داده باشند تا من رو شرمنده ترین آدم روی زمین بکنند ها،یهو هرچی اس ام اس هست با هم سرو کله ش پیدا میشه وهمه تبریک گوی عیدند

همینطور که دارم بازارچه را قدم میزنم خودم را جلوی در آرامگاه مجلسی میبینم ونمیدونم چرا ولی نا خوداگاه میرم که برم داخل.یادم میفته با لباس کار هستم وبی وضو و این جور تشریفات.میرم جلوی دستشویی که میبینم در بسته ست.به آقای نگهبان میگم واون میگه دستشویی بان(!) رفته خونه و باید واسه این جور برنامه ها برید داخل مسجد.خیلی وقت بود مسجد جامع نرفته بودم.این معماری عهد سلجوقیش داشت باهات حرف میزد.ازتوی اون پنجره های مشبک تموم صحن مسجد را دید میزنم ومیپرم توی دستشویی.عملا نیم ساعت طول میکشه تا بیام بیرون و با خودم عهد میکنم اگه آقای دستشویی بان ازم درخواست پول کرد فلنگ را ببندم ودربرم که خدا راشکر دستشویی بان سر پستش نبود.از دم در چادر میگیرم ومیرم داخل آرامگاه.آخرین بار که اومدم اینجا دوسال پیش بود.توی کتابخونه روبرویی درس میخوندم مثلا واسه استراحت اومد اینجا وکلی حال کردم از بس این سنگهای صحن خنک بودا!البته بگم اون امتحانم را درجا افتادم!

میرم روبروی ضریح.بهش میگم اومدم بهش سر بزنم وهنوز توی اعتقادم واسه واسطه گرفتن موندم.بهش میگم اومدم فقط سر بزنم.بهش میگم میدونم آدم خوبی بودی و واسه همین ازت میخوام واسه خوب بودنم وخوب موندنم  دعا کنی.همین1

نمیدونم چرا اشکم سرازیر میشه ولی میشه.بعدازروی قالی ها رد میشم و میرم روی سنگهای میشینم ومیفتم به نه نه من غریبم بازی واسه خدا.

کیف میکنم روی سنگها نشستم.همچین لپم را که میذارم روی سنگهای مرمر سفید و زیتونی رنگ دلم حال میاد از خنکیش.

صحن کلی عوض شده .میرم همونجا که همیشه مینشستم.اونجا که یه روزی کتابخونه ای  بود پر از کتابهای دعا وقرآن و الان هیچی!

یه عالمه طول میکشه حرف ونقلم وبعد راه میفتم پیاده خونه.

هنوز دست به لپم که میزنم خنکه.هنوز دلم خنکه.هنوز همه ی وجودم رو گرفته یه نسیم خنکی که نمیدونم واسه چیه....

دیر میرسم.بچه ها شام خوردند وبابا خوابیده.یه خورده سر به سر دخترها میذارم وشامم را میبرم پایین که توی اتاق  بخورم.یه خورده دراز میکشم وهنوز یه نسیم خنک می وزه توی صورتم. یه خورده چشمام را میبندم و وقتی باز میکنم ساعت 3 نصفه شبه.

منم و یه نسیم خنک که هنوز میاد و یه ظرف غذای دست نخورده ویه شکم که قار وقورش کل اتاق را برداشته....



**************************

پـــــ . نـــــ:

ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس

خاموش کن صدا را نقاره میزند طوس

آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان؟

جانی دوباره بردار با ما بیا به کاووس

آنجا که خادمانش،از روی زایرانش

گرد سفر بگیرند بابال ناز طاووس

درپیش گنبد او خورشید آسمانها

نوری ندارد انگار،چیزی شبیه فانوس


عـــــیــــــــــدتــــــــــــون مــــــــــــــبــــــــــــارک




مارا هم از این نمد کلاهـــــــــــــــــی...

هوالمحبوب:

 

تمام طول روز وشرکت وخستگی و گاها چرت زدن وخندیدن ونالیدن وغر زدن وبعد ناهار خوردن و باز کارکردن و باز طفره رفتن از کار و باز کار و باز کار یه طرف ،این کلاس بعد ازظهر من با نسیم و محبوبه و فرشته و غـزل یه طرف!

اصلا عشق میکنم وقتی میرم آموزشگاه.کلاس از حالت کلاس بودنش خارج شده بعد از حدود سه چهارترم باهاشون بودن وبه جای زل زدن به کتاب وگرامر مرور کردن وتکرار کردن راجب مسائل روز حرف میزنیم واتفاقاتی که واسمون افتاده.کلمه واصطلاحات جدید یاد میگیریم   ومن هم توی همین خاطره تعریف کردنها هم گرامر درس میدم وهم تمرین میکنم وهم تکرار واونها هم هیچ متوجه نمیشند که ترم داره تموم میشه وکل کتاب را درس دادم.

همه شون را دوست دارم بدون استثناء.یعنی نمیتونم از بینشون یکی رو انتخاب کنم ،حتی با اینکه غزل باهام صمیمی وراحت تره وفرشته ماخوذ به حیا تره ونسیم شیطونتر ومحبوبه آرومتر.....

با اینکه یکی دوساعت بیشتر آموزشگاه نیستم اما به اندازه ی تموم طول روز پراکنش انرژی دارم وکلا همه را مستفیض میکنم ویه آرامش عجیبی دارم.اصلا اونجا خوده خوده خوده الی ام!

 

رسیدیم به unreal situation  ونحوه استفاده از If clause  ها وقراره توی همین خاطره تعریف کردنها برسم به اونجا که اگه رفتی بانک ودیدی کارمند بانک بهت بیشتر از اونی که باید؟،پول داده چه کار میکنی و اگه یهو دیدی معلمتون بیشتر از حقت بهت نمره داده چی و اگه یهو یه دفعه یه پول قلبمه از آسمون تلپی افتاد جلوی پاهات چه طور؟ وکلا          How honest are you?

تا یادم میومده توی این هشت ،نه سال تا به این درس میرسیدم التماس از من که جونه مادرتون در عین حال که حواستون به استفاده از کلمات وجملاتتون باشه راستش رو بگید وخیال نکنید جلوی دوربین هستید وباید قهرمان بازی دربیارید. گاها خودم رو میکنم ابلیس وهی وسوسه میکردم که بابا این همه پول مگه میشه برش نداری برای خودت واگه برش نداری کلا گلاب به روتون مغز خر خوردی واز این حرفا وبیشتر بچه ها هم تا آخر روی موضع خودشون می ایستادند و کم پیش می اومد کسی بگه اصلا صداش رو در نمی اوردم حتی با اینکه شاید درعمل این کار رو هم ممکن بود انجام ندن!

رسید به امروز که کلا التماس من این بود که عزیز من پول مردمه ،حق الناسه ،مگه مرض داری صداش رو درنمیاری؟توی گلوت گیر میکنه ،از توی چشمات درمیاد وراه بینی ت رو میگیره وکلا بعدها خفه میشی !یه خورده خجالت بکشین پول مردم را پس بدید واونی که پیدا کردید رو بذارید سر جاش وباد آورده را باد میبره وروسیاهی به زغال می مونه که غزل گفت: مردم میلیارد میلیارد اختلاس میکنن بعد هم راس راس واسه خودشون قدم میزنن وسیگار برگ میکشند وکلی هم حال میکنن وبعد سه هزار میلیارد(حالا شما بگو هزار میلیارد چه فرقی میکنه؟!) تومنشون میشه کلی پز که ای ول چقدر ما باحالیم! اونوقت واسه یه قرون دوشاهی که ما پیدا میکنیم ،راه گلومون بسته میشه وکلا انا لله وانا الیه راجعون؟؟حالا شاید دلمون رحم اومد واصلا به پول توی خیابون نگاه هم نکردیم ولی اصلا فکرش رو نکنید بانک بهمون پول اضافه بده وما برش گردونیم!اصلا خدا بدش میاد!معلممون هم میخواست حواسش رو جمع کنه درست نمره بده.دوره ی فیلم فارسی بازی تموم شده خانوم!شما هم اگه پول بانک رو پس بدید سرتون کلاه رفته!از ما گفتن!!!!!

فقط فرشته بود که گفت :من توی این موقعیت با مامان و بابام مشورت میکنم وازشون میپرسم باید چه کار کنم...

 و احتمالا بابا ومامان فرشته هم متفق القول اند که"ما را هم از این نمد کلاهی !" واحتمال قریب به یقین هم امرشون به حکم بابا ومامان بودن مطاع وکلا والسلام ختم کلام!


 بحث تموم شد و زنگ خورد و من  موندم و یه عالمه unless  وeven if  و only if  و would in unreal situation  که هیچ جای منطقم جا نمیشد چه برسه جایی توی جمله هام .....

look at this photograph.....

 

هوالمحبوب:
Look at this photograph
Everytime I do it makes me laug
How did our eyes get so re
And what the hell is on Joey's head

And this is where I grew up
I think the present owner fixed it up
I never knew we'd ever went without
The second floor is hard for sneaking out

And this is where I went to school
Most of the time had better things to do
Criminal record says I broke in twice
I must have done it half a dozen times

I wonder if It's too late
Should i go back and try to graduate
Life's better now then it was back then
If I was them I wouldn't let me in

Oh oh oh
Oh god

Every memory of looking out the back door
I had the photo album spread out on my bedroom floor
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye

Every memory of walking out the front door
I found the photo of the friend that I was looking for
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye

Remember the old arcade
Blew every dollar that we ever made
The cops hated us hangin' out
They say somebody went and burned it down

We used to listen to the radio
And sing along with every song we know
We said someday we'd find out how it feels
To sing to more than just the steering wheel

Kim's the first girl I kissed
I was so nervous that I nearly missed
She's had a couple of kids since then
I haven't seen her since god knows when

Oh oh oh
Oh god I

Every memory of looking out the back door
I had the photo album spread out on my bedroom floor
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye

Every memory of walking out the front door
I found the photo of the friend that I was looking for
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye

I miss that town
I miss the faces
You can't erase
You can't replace it
I miss it now
I can't believe it

So hard to stay
Too hard to leave it

If I could I relive those days
I know the one thing that would never change

Every memory of looking out the back door
I had the photo album spread out on my bedroom floor
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye

Every memory of walking out the front door
I found the photo of the friend that I was looking for
It's hard to say it, time to say it
Goodbye, goodbye

Look at this photograph
Everytime I do it makes me laugh
Everytime I do it makes me laugh


  

آبان ماه 86 ،شب عقد فرزانه  عمه بود.خیلی خوشحال بودم و وقتی اومدم خونه دلم یه حس خاص داشت.غصه وشادی قاطی پاتی شده بود.یاد تمومه خاطرات فرزانه افتادم اگرچه زیاد نبودویاد قراری که توی فکر وذهنمون با هم گذاشته بودیم.دلم میخواست حرف بزنم ولی نمیتونستم.یهو مثل همیشه سرو کله ش پیدا شد.شاید هم سروکله ی من پیدا شد.یادمه تا پیدام شد گفت :کاش ازخدا یه چیزه دیگه خواسته بودم وبعدشروع کردیم به حرف زدن.بازهم بی مقدمه.... 

همیشه بی مقدمه با بچه ی جناب سرهنگ حرف میزدم.دنبال چی وکجا وکی نبود.میشنید  ومیشنیدم.میگفت ومیگفتم.... 

این موزیک را واسم فرستاد 

هم لیریکسش رو هم موزیکش رو وهم معنیش رو... 

انگار میدونست الان موقعه شنیدنشه.... 

همیشه همه چیزش به موقع بود.... 

اون شب اگرچه بهم گفت  من به موقع پیدام شده اما باز سر بزنگاه ودقیقا خودش به موقع باز پیداش شده  بود...  

بهش گفتم آلبوم دیدن، من را میکشه.بهش گفتم هرموقع گوشش بدم یادم نمیره تمومه عکسهای زندگیم رو.....

اون روزها زیاد گوشش میدادم وبعد گم شد میون روزهایی که می اومد ومیرفت.

تا الان ....

که یه دفعه یادم افتاد 

لیریکسش یادم بود.زدم توی گوگل...متنش اومد وهرچی خواستم فایلش را دانلود کنم نشد و همه خداراشکر فیـــــــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــــــــتر!

دلم واسه شنیدنش تنگ شد.با اینکه نشنیدمش اما انگار دارم میشنومش.... 

فقط یادش بخیر 

همـــــــــــــــــــ  ــــــیـــــــــ ن !


**********************

پــــــــ . نــــــ :

به جان بچه م فیلتر بود حکیم جان!

ممنــــــــــــــــــــــــــــــــون واسه لینک

وقتی گوشش دادم نمیتونستنم نفس بکشم!

چقدر تازگی ها لوس شدم ها!

عجــــــــــــــــــــــب!

این هم  لینک موزیــــک LOoK @ This PhOtoGraPh....

دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز...

 هوالمحبوب:

میگه خیلی وقته واسم هیچ فرقی نمیکنه.این یا اون!رووش زیاد مانور نمیده ولی انگار راس راسی واسش مهم نیست!

مثل من زیاد از مهم نیست استفاده میکنه ولی غیر مستقیم! والبته با معنیه متفاوت!

یعنی اونقدر مهم نیست که نیست اصلا!

یاد تموم مهم نیست های زندگیم می افتم.یاد اون روز که واسه منم فرقی نمیکرد والبته هنوز هم ولی نه به اون شدت،یاد اون روز افتادم که تصمیم گرفتم ازدواج کنم و واقعا هم واسم مهم نبود با کی وچی و کجا ؟!

اصلا مگه چه فرقی میکنه؟

بالاخره باید چهارتا بچه پس بندازم وبگردم ببینم بابای بچه ها یا همون آقا مون چی دوست داره واز مادرشوهرم دستور پخت قورمه سبزی ای که آقامون دوست داره را بگیرم وبعد هنرنماییم را به اوج برسونم ومثلا یه خورده سلیقه خرجش کنم وبشم بهترین عیال دنیا تا آقامون (شما بگو مثلا عباس آقا!) از داشتن من کیفور بشه وبه این نتیجه برسه اگر چه هیچی قورمه سبزی مامانش نمیشه اما قورمه سبزی الی جونش یه چیزه دیگه ست!

کهنه بچه بشورم(حالا شما بگو مای بی بی عوض کن!) واتاق وتر وتمیز کنم وخونه را گردگیری کنم وسبزی وشوید وباقالی بگیرم اون هم خدا کیـــــــــــــــــــــــلو وبشینم با زنهای همسایه به غیبت کردن وپاک کردن وشایدم هم بشینم پای تلفن وپشت سر مادرشوهر وخواهر شوهرم ودماغشون که تازه عمل کردند  حرفای خاله زنکی بزنم وبعد دماغ پسرم را پاک کنم وموهای دخترم را شونه کنم ورخت چرکهای عباس آقا یا چه میدونم آقا کامبـــــــــــــــــــــــــیز (آقامون!) را بندازم تو ماشین رختشویی وبرم ترگل ورگل کنم تا کامبیز جونم(شما بگو عباس آقا!) بیاد وبه به راه بندازه ومنم عشوه شتری بیاااام!

بچه هام را بزرگ کنم وذره ذره پس انداز کنم واسه روز مبادا که مثلا خونه مون را بزرگتر کنیم وماشینمون را عوض کنیم وبچه هامون را به سروسامون برسونیم!شاید آقامون وضعش خوب بود وهی رفتیم مسافرت وخارجستون وقبرستون! شایدم  فرهیخته بود ونشستیم زیر نور شمع وشعرهای عاشقانه واسه هم ردوبدل کردیم وبچه هامون را مولانا وار بار اوردیم!

اصلا چه فرقی میکنه چه طوری یا با کی یا با چی یا عباس یا کامبیز یا اصغر آقا یا اکبر آقا!؟!مهم اینه من با هروضعیتی کنار میام وخودم را وفق میدم ومیشم بهترین عیال دنیا وگلترین مامان دنیا!میشم کدبانو ومیشم مامان الی گل گلاب!

خانوووووووم وبرخلاف شر وشورش وشیطنتش یه خانومه بساز وقانع وهمچین شوهر پسند!

شوهرم کیفم را میکنه وبچه هام عشق میکنند از داشتنه من.مادرشوهرم حظ میبره وخواهرشوهرم عرش را سیر میکنه ازداشتنه من!شوهرم کوفت هم باشه،ازفرنگیس یادگرفتم بسوزم وبسازم واونی باشم که آقامون دوست داره وبچه هام میطلبند.خوب به طبع اگه من اونی باشم که اونا میخواند ،خوب اونا هم اونی میشند که من میخوام!

اون موقع کلی مثلا خوشبختم به خاطره داشتنه این بچه های گل وشوهرگلترم!وکلا همه غبطه ی زندگیم را میخورند!

گوربابای اینکه یهو بعد ازچندسال نصف شب ازخواب بیدار میشم وبه اتاق بچه هاسرمیزنم وپتوشون را روشون میکشم که یهو سرمانخورند وگوشی چه میدونم کامبیزجونم یا شایدم عباسم ،اصغرم،اکبرم را که یادش رفته سایلنت کنه،سایلنت میکنم که نکنه زنگ بخوره وبیداربشه وبهد زل میزنم بهش که آرووم خوابیده ویه آهه بلند ویه بغض عجیب سراسر وجودم را میگیره که سهم من از زندگیم تو بودی؟؟؟؟؟؟

به خودم توی آینه نگاه میکنم ومیگم:الــــــــــــــــــــی!اینجا چی کارمیکنی؟جای تو اینجاس؟توباید اینجا باشی؟تو از زندگی همین رو میخواستی؟این کیه روی تخت خوابیده؟اونا کی اند توی اون اتاقها آرووم ومعصوم خوابیدند؟مطمئنی جات درسته؟؟بعد هزارتا سوال میاد توذهنت!میاد مثل خون توی رگهات وهی سرتاسربدنت وول میخوره ومیره بالا ومیاد پایین!

بعد یهو به خودت میگی.چت شده؟مگه شوهرت بده؟مگه بچه هات بدند؟مگه از زندگیت ناراضی ایی؟بعد کلی با خودت حرف میزنی که نکنه اگه صدات رو حتی موشهای سوراخ دیوار هم بشنوند متهمت کنند به اینکه زیرسرت بلند شده!افسار گسیخته شدی!خیانت!بی وفایی!رذالت!

کلی با خودت حرف میزنی!شایدم نمیزنی وبه این فکر میکنی که بازهم باید بازی کنی تا وقتی که بمیری!

دیگه از اون شب با خودت خلوت نمیکنی!باخودت حرف نمیزنی!شایدهم موقع خواب قرص خواب بخوری که نکنه باز بیداربشی وباز......

بازی میکنی...تا آخر عمرت.اسمش رو هم میذاری فداکاری.خوبی!بیخیال!مهم نیست.....


ولی نمیدونی اسمه همه ش خیانته!به خودت!به بچه هات!به عباس آقا!به اونی که جاش رو گرفتی ومعلوم نیست کجای هزارتوی تاریخ داره قدم میزنه تا پیدا بشه.....

آره فرقی نمیکنه به کی میخوای خیانت کنی یا از اول کردی!به خودت به بچه هات به عباس آقا!؟!خوب باش...همیـــــــــــــــــــــــــن!


بر جوجه های غم زده ،سنگ ستم مزن...

هوالمحبوب: 

صورتم رو تکیه دادم به شیشه ی اتوبوس و دارم حرکت مردم را نگاه میکنم که درتکاپو واسه رفتن سر کارند وبچه ها خوشحال کیف رو کوله شون دارند میرند مدرسه ودلم غش میره واسه مدرسه رفتن .نمیدونم چرا ،شاید به خاطره صداشه که ناخودآگاه جلب توجه میکنه ومن اول نامحسوس وبعد هم محسوس چشم میندازم بهش.روبه روم نشسته وداره با موبایل صحبت میکنه.آرایش نداره.یه مانتوی کرمی پوشیده ویه شلوار جین قهوه ای ویه روسری شالی روی فرق سرش.یه دختره تقریبا بیست و شش یا هفت ساله ی خوشتیپ که به چشماش عینک آفتابی هم زده کنارشه وداره بیرون را نگاه میکنه. 

دستش را مثلا گرفته جلوی دهنش کسی نشنوه ولی اونقدر صداش بلند هست که من که دوتا ردیف اونطرفتر روبه روش نشستم بتونم بشنوم! 

- : ببین عزیزم!نه مامانت را میاری نه بابات.بچه رو هم نیار.ساعت 10 در ورودی دادگاه منتظرتم.تورو خدا دیر نکنی ها.دیر کنی ناراحت میشم.مهریه م رو میبخشم به جاش بچه ها وماشین را بهت میدم.ولی به جون تو از ارثیه م نمیگذرم.فقط ارثیه م رو میخوام درعوض ماشین وبچه ها ومهریه م مال تو! خواهرم دو سه تا بچه داره ،اگه بچه ها بیاند پیشم دیگه ببین چه آشوبی بشه.منم اعصاب ندارم!.............فدات شم!مراقب خودت باش!!!!

باقربون صدقه از اونی که احتمالا شوهرشه خداحافظی میکنه وزنگ میزنه به وکیلش. 

 - : من مهریه م رو نمیخوام.به خدا خسته شدم.رسیده به این جام....نه!فکر کردی اینقدر خنگم؟بچه ها مال خودش.ماشینم بهش میدم تا قبول کنه ولی ارثیه م رو میگیرم...... 

قطع میکنه وبه چند نفر دیگه خبر میده. 

مادرشوهرش بهش زنگ میزنه ومیگه بچه ی سه سال ت داره بیقراری میکنه ودیشب هی سراغت را میگرفت.میخواست گوشی رو بهش بده که تا میاد اعتراض کنه ونه بیاره ،کار از کار گذشته وپسر بچه ش گوشی رو میگیره ومامان جان مجبوره شاید فیلم بازی کنه وشاید راس راسی اظهار دلتنگی کنه.... 

دیگه نمیتونم نامحسوس زیر نظرش بگیرم.دیگه زل زدم بهش.دختری که کنارش نشسته داره نم نم اشک میریزه وبیرون را تماشا میکنه.شاید داره به عشقش فکر میکنه.شاید به دردهاش.شاید به هرچیزی که به یه یادش بخیر ختم میشه.... 

- :مامان!عزیز دلم دوس داری واست چی بخرم؟میخرم برات میارم..... 

به مادرشوهرش میگه :اگه بچه رو بیاری دیگه ولم نمیکنه ومکافات میشه.نه خودتون بیایید نه بچه را بیارید زوود عادت میکنه..... 

گوشی را قطع میکنه وسر درددلش با خانوم روبرویی باز میشه وبهشون میگه شوهر نونواش چه به سرش اورده ولی اون از ارثیه ش نمیگذاره.ارثیه ای که پدرشوهرش بهش داده وبعد از فراق بچه ش میگه... 

دختر بغل دستیش صورتش  رو طرفش میکنه و با نفرت نگاهش میکنه و باز اشک میریزه.باید خیلی شوت باشی که نفهمی گریه ی همراه با تنفر دختر به خاطره حرفای این مامانه زجر کشیده س(!!!!!)..... پس چرا اونا نمیفهمن؟نکنه همه شوتند و یا من خیلی ریز شدم یا اونا خیلی غرق شدن توی ناله های مامان خانوم ودیگه این دختر مهم نیست!؟!

میرسیم آخرین ایستگاه ودیگه آخی آخی خانومها هم به پایان رسیده و باید پیاده بشیـــــــــــم.... 

توی پیاده رو دارم پشت سر اون دختری که اشک میریخت قدم میزنم.میبینم داره هنوز اشک میریزه و بانفرت دورشدنه زن را تعقیب میکنه.میخوام آرومش کنم.چیزی بگم.مثل مثلا  take it easy... یا یه جمله یا لبخند کوچولو.....

دستم را بلند میکنم و میذارم روی شونه ش.سرش را برمیگردونه.نمیدونم چرا منصرف میشم و خجالت میکشم و تظاهر میکنم تعادلم به هم خورده و معذرت میخوام و اون هم لبخند میزنه ومیگه اشکالی نداره . می ایستم واون دور میشه.... 

دوسال پیش وقتی فرزانه گفت میخوام بچه دار بشم.بغض کردم وقسمش دادم.بهش گفتم:اگه تو خودت لیاقت مادرشدن را میبینی متولد کن.اگه شهرام واقعا عرضه ی بابا شدن داره.بچه پس انداختن را هرخری بلده.کاری نداره.عرضه ی مادرشدن داری بسم الله...... 

روزی که گفت شایان متولد شده.اولین چیزی که بهش گفتم این بود:امیدوارم لیاقتش رو داشته باشی.مامان شدنت مبارک عزیزه دلم..... 

آه میکشم.یه آهه بلند ویاد فرزانه می افتم.یادم می افته خیلی وقته ازش خبر ندارم.بهش زنگ میزنم.جواب نمیده.حتما باز گوشیش را سایلنت کرده که مزاحم خوابه شایان نشه.... 

دارم به اون پسر بچه ی سه ساله فکر میکنم که امشب منتظره اومدنه مامانش با کادویی هست که بهش قول داده.به نونوایی که قراره تنها بچه ش رو بزرگ کنه یا نکنه.به ارثیه ای که روی زمین مونده.به مامانی که همه ی حواسش پی ارثیه شه و رها شدن ازچنگ استبداد واستعمار.به دختری که توی دلش یه عالمه غصه وقصه ست و روی گونه هاش اشک وتوی چشماش نفرت و به الــــــــــــــــــــی......

دختـــــــــــــــــــــــر ِ خـــوب مبارکــــــــــــــــــــ ِ

هوالمحبوب: 

اگه تمام دنیا هم جمع بشند وبهت تبریک بگند ولی وقتی آجی یا داداشت بهت میگه که روزت مبارک ،یه چیزه دیگه ست!

همچین یه طعمی داره که با یه عالمه بستنی قابل مقایسه نیست.شاید واسه همینه وقتی احسان  هرسال حتی با تمسخر وگاهی با شوخی وجدی بهم میگه:گربمیرد دختری از قبر او روید گلی ،گر بمیرند جملگی دنیا گلستان میشود ...روزت مبارک!

از خوشحالی میخوام بال در بیارم.

حسش رو چون میفهمم ،هرسال اندازه ی یه شکلات هم شده واسه دخترها یه کادوی کوچولو  میخرم وبهشون روزشون را تبریک میگم..امروزم باید یه سر بزنم بازار ویه چیزه کوچولو موچولو هم شده واسه دخترا بخرم.تا سند بشه واسه هزار سال بعد که من روز دختر این کادو رو گرفتم واون کادو رو.تا سند بشه واسه تجربه کردنه یه عالمه حس قشنگ.تا سند بشه توی تعریف کردن خاطره هاشون با دخترها وپسرهاشون.تا سند بشه واسه یه یادش بخیره قشنگ.

امروز روزه دختره.روزه تمومه دخترها ی گل.روزه معصومه وروز تموم دخترهای معصوم.

یاد معصومه خواهر بچه ی جناب سرهنگ میفتم.دو سال پیش واسش یه تراش کوچولوی چوبیه قشنگ خریدم.دوسال طول کشید تا روزی که روز دختر نبود برسه به دستش.شاید هم نرسه.....همین هفت  هشت ماه پیش!

این روزها غرق خاطره های قشنگم.خاطره هایی که انگار هیچی ازش یادم نیست وخودش هی سرک میکشه توی زندگیم.خاطره هایی که اذیتم نمیکنه.به یه لبخند ویه یادش بخیر ختم میشه.

دختر بودنم را دوست دارم.حتی با وجود هزارتا کار که دلم میخوادبکنم ونمیتونم چون دخترم.حتی با وجود اینکه وقتی کلید خونه را جا میگذارم مجبورم از دیوار برم بالا.حتی با وجود هزاران شیطنت که همه ش واسم قشنگه وبقیه را به تعجب وا میداره.....

ازم خواست صبح باهاش برم تهران واسه نمایشگاه پلیس.بهش میگم آخه الان میگند؟من دارم میرم سر کار وبعد ازظهر هم کلاس دارم.میگه باشه !پس هرکی ازم پرسید با کی تهرانی میگم با الهام!حواست باشه!!!!!

میگم باشه!بهش نمیگم قرار بود امروز ظهر با هم ناهار بخوریم وحرف بزنیم.بهش نمیگم امروز روز دختره ویادش رفته.حتما کلی کار داره وسرش شلوغه.فقط میگم :احسان مراقب خودت باش!

عصر باید برم بازار وازطرف خودم واحسان یه کادوی قشنگ واسه فاطمه والناز بخرم.تا سند بشه واسه تمومه عمرشون.واسه چشیدنه قشنگترین طعم! 

دخترا روزتون مبارک 

همـــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــن!

مثــــــلا روز ِخود را چگونه گذرانیدید؟!!!!!

هوالمحبوب:


امروز از اون روزهای سرد بود.از اون روزها که من تا دم غروب صددفعه غر زدم وهی جیغ جیغ کردم که سردمه.یعنی به قول خانوم کامرانی زمستون قراره چه بر سرمون بیاری؟

همه ش هم دمه در دستشویی اتراق کرده بودم گلاب به روووتون!

ازراه که میرسم توی شرکت.میرم سر یخچال ویه پارچ آب یخ درست میکنم ومیذارم کنار دستم وهی نیم ساعت به نیم ساعت آب میخورم وهی یک ساعت به یک ساعت.....

امروز خیلی هوا سرد بود.شاید هم نبود ولی من چون سرمایی هستم داشتم منجمد میشدم.ناخونهام شده بود رنگه بنفش!همون رنگی که من بدم میاد وهی هم اینا کولر را روشن میکردند ومیگفتن گرمه ومنم هی غر میزدم.امروز از صبح حالم خوب بود.ازراه که رسیدم همه توی شرکت اینجوری نگام کردند>>>>> وگفتند چه خبره؟امروز کجا میخوای بری ترگل ورگل کردی؟

امروز یه جور خاص آرایش کردم وکلا از خودم خیلی خوشم میومد.شاید اثر شعر دیشب و موزیکش بود.به " تــــو" تقدیم کردم وخودش نبود و وقتی هم اومد پرت شد بیرون وکلا به من چه؟!!!!

عاشق اون موزیکم وهرروز موقع برگشت به خونه توی ماشین خانم کاظمی گوشش میدم.تا سوار میشم زوود آهنگ 82 را پیدا میکنم وباهاش بلند بلند میخونم وکلی میخندم.میخندم که نکنه یهو توی حس برمشنیدنش بهم طراوت میده،همراه با یه حسه قشنگ که اولها که گوش میدادم بغض بود وبعدها یه آهه خفیف و باز لبخند....

خلاصه....امروز از اون روزا بود.تا عصر من توی شرکت یخ زدم والبته بگم که از غر زدن مضایقه نکردم.بعد از ظهر هم رفتم آموزشگاه وبعد از مدتها غزل ونسیم ومحبوبه وفرشته را دیدم.چند ترم هست باهاشون کلاس دارم وبا اینکه خیلی دوستشون دارم اما از دستشون خسته شدم وهر موقع میام کلاسشون را واگذار کنم اعتصاب میکنن وباز میفتند وبال گردنه من.کلی سر کلاس خندیدیم به نسیم با جمله ها وترکیب ساختنش:the skin of banana. شما بخون پوسته موز

از بس خندیدیم خانم رسولی ،منشی آموزشگاه پرید اومد درب کلاس که آیا چی شده و ما هم که از بس خندیده بودیم صدامون کلا خفه شده بود.

بعدازکلاس کلا جیم فنگ رفتم فرهنگسرا تا باز با اون پسرای حرص دربیار سر وکله بزنم.خداراشکر که آخرین جلسه شون بودوکلاس مجتبی اینا امروز تشکیل نمیشد.این دوتا کلاس اینجا دیوونه م میکنه.یکی از یکی خفن تر!بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد وبهشون گفتم بعد از این 9 سال تدریسه کوفتی شما بدترین کلاسی بودید که داشتم.آخه پسر هم اینقدر بیخیال وتنبل ومسخره؟؟؟من همیشه کلاس پسرهام را بیشتر از دخترهام دوست داشتم.چون کلا هم زرنگتر بودند وهم فعالتر  و مطلع تر!کلی دعوا راه انداختم و یه عالمه خاطره از شاگردهای پسرم داشتم که کلا خجالت بکشن که روی هرچی افسارگسیخته ست سفید کردند.به طرز وحشتناکی بی ادب و بیخیال وباری به هرجهت بودن.هردوتا کلاس ها! و بعد از عرایض گوهر بارم ،کارا خدا ،از این رو به اون رو شدند ها!

چه فایده؟حالا که کلا جونم را به لبم رسونده بودندو اشک تمساح میریختند.پسره ی گنده!

بعد از کلاس میبینم اومدند دم دفتر ومیگند میخوایم ترم دیگه با شما کلاس بگیریم .عجب روویی دارند...بهشون گفتم اگه بمیرم دیگه پام را توی این فرهنگسرا نمیذارم!!!!

اینقدر خوشحالم فردا کلاسم اینجا تموم میشه واز این مسیر طولانی راحت میشم....

تا خونه توی اوتوبوس موزیک گوش میدم وچشمام را میبندم.یه خورده سردمه.توی خودم جمع میشم و واسه هزارمین بار موزیک "7 the band " را گوش میدم وباز هم گلنـــــــــــــــــــــــــــار...

با خوشبو حرف میزنم وراجب دانشگاه وپایان نامه ش میپرسم ودلم واسه دانشگاه تنگ میشه!!!

به"زیتون"- مغازه ی آرایشی بهداشتی سر کوچه- سر میزنم وکلی با خانم مغازه دار خوش وبش میکنم ویه خورده هم خرید میکنم.میرسم خونه و تنها شام میخورم ،چون دیر رسیدم وبقیه شام خوردند وبا فرنگیس یه خورده حرف میزنم وسر به سر فاطمه والناز میگذارم وباز میپرم توی اتاقم.بابا خوابیده وفرصت واسه شنیدنه نصیحت ها وحرفای تکراری نیست.!

دو سه روزه کتاب"پانته آ " را شروع کردم خوندن.هرشب چند فصل میخونم.عــــــــــــــــاشق کتابهای تاریخی ام.یه خورده دیگه مونده تا تموم بشه.مبهوت شخصیت کوروشم و اصلا زیبایی "پانته آ"  واسم مهم نیست.

"پانته آ"یکی از اون دوسه تا کتابیه که اردیبهشت ماه از نمایشگاه تهران خریدم وتازه یادم افتاده بشینم به خوندن.

امروز یه جوره خاصی بود وجالبیه قضیه اینکه با هرکی سرو کله زدم اون هم یه جور خاص شد.امروز همه میخندیدن همه میگفتن عجب!ما چه مون شده؟؟!!!

خداراشکر.....

واسه همه چی! ومن هنوز سردمه.....


My TurNiNg PoiNt....

هوالمحبوب:  

وقتی دارم راجب Turning point زندگیشون باهاشون حرف میزنم همینطور زل زده به منو چشم برنمیداره.از علی میپرسم واون از تغییر شهرش و ورودیش به دبیرستان جدید میگه و وقتی از اون میپرسم میگه من هیچ Turning point ای نداشتم.با تعجب بهش نگاه میکنم.یکی دو جلسه بیشتر از کلاس نمونده وبا اینکه به خودم قول داده بودم درراه روشن سازی اینا هیچ اقدامی نکنم چون درحد المپیک من را این ترم حرص کش کردند اما دست به کار میشم اون هم نه واسه روشن سازی،واسه اینکه کم کم داره دلم میسوزه از این همه بی رحمی درحقه خودش!

بهش میگم تو بیست وهفت سالته مگه میشه هیچی تو زندگیت نداشته باشی؟دانشگاه رفتنت.گواهینامه گرفتنت.ماشین خریدنت.آشنایی با یه آدمه جدید.عاشق شدن.یه اتفاقه جدید وقشنگ.خونوادت .دوستات....

با تاسف سرش را تکون میده ومیگه اینا شد Turning pointمثلا؟میشه شما بگید اینا چه چیزه مهمی ان؟که چی؟میشه راجبه Turning point های خودتون بگید؟

بهش میگم 

my first turning point is my birthday! When I was born the world was changed….My mother became Mom and my father became Dad…

بهش میگم  که توی زندگیه همه مون پر از نقطه عطفه.پرازاتفاقای قشنگ که میشه باهاش خوشحال باشی به جای اینکه بگی که چی ومنتظره یه اتفاقای گنده گنده باشی.

بهم میگه امروز چرا اینقدر خوشحالید؟

میگم بزرگترین علت خوشحالیه امروزم اینه که شلوار جین پوشیدم اونم بعد از مدتها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(آخه سرکار باید لباس فرم بپوشیم ومن هم کلا صبح تاشب سرکارم ودیروز قانون شکنی کرده بودم!).علت دیگه ش اینه که غذای موردعلاقه م رو خوردم_ الویه_ اونم توی اتوبوس میونه چشم یه عالمه آدم که بهم خیره شده بودند ولی به هیچ کسی تعارف نکردم.علت دیگه ش اینه دوستم اس ام اس داد ه محل اقامتش توی خوابگاه درست شده.یکی دیگه ش اینه داداشم زنگ زده بهم و با اینکه درمورد کارش ازقبل تصمیم گرفته بود ولی باهام مشورت کرد.یکی دیگه ش اینه امروز یکی از شاگردام را بعد از دوسال دیدم وبغلم کردوبهم گفت دلش واسم تنگ شده.یکی دیگه ش اینه که برحسب اتفاق نیم ساعت پیش دیدم این خانم منشی جدیده که اومده قبلا شاگردم بوده والان با شاگردم همکارم.یکی دیگه ش اینه که با شما کلاس دارم حتی با اینکه درحد المپیک حرصم میدید......

چهره ش باز شد ومتفکرانه دیگه نگاه میکرد.بحث یه خورده عوض شد ورسید به آمال وآرزوها ولذایذ وعلایق زندگی.بهش میگم بزرگترین لذت زندگیم خوردنه یه بستنی بزرگه.اونم با دوستم.فرقی نمیکنه کی باشه....بزرگترین لذت زندگیم خواهر وبرادرم هستن واون با شنیدن اسم خواهر وبرادر چهره ش میره توی هم.میگه کاش نداشتمشون .منم بهش میگم کاش راه دوست داشتنشون را داشتی...

علی داره از بحث کیف میکنه ومجتبی فقط داره با لبخند فکر میکنه وبعد با پوزخند میگه اینا همه ش از بی دردیه!

بهش میگم اگه بخوام در مورد مشکلاتم بنویسم  و وقت داشتم،چهارده جلد "تاریخ ویل دورانت" پیشش لنگ مینداخت ولی مهم نیست هیچکدومش!

میگه مگه میشه مهم نباشه؟

میگم الان درحال حاضر تنها چیز وکسی که مهمه کلاسم وشاگردام اند که شمایید.بیرون از کلاس درموقعیتهای مختلف اونی که باید خودش را مهم نشون بده میده ...

راجب goal   هامون حرف میزنیم وکلی میخندیم.راجب آینده.راجب پنج سال دیگه.راجب ده سال دیگه.راجب هزارسال دیگه.

بهشون میگم جلسه ی بعد تحقیقهاشون را آماده کنند و واسه پنجشنبه وامتحان پایان ترمشون آماده بشند وبعد یه جوره دلسوزانه آه میکشم ومیگم:خدارا شکر ترمتون تموم شد و دارم از دستتون خلاص میشم!

دیگه خصمانه بهم نگاه نمیکنه.دیگه مات ومبهوت نگاه نمیکنه.داره با لبخند فکر میکنه و همین واسم کافیه....

مطمئنم امشب قبل از خواب کلی فکر میکنه وTurning point های زندگیش را جستجو میکنه.شاید بخواد یه دونه بسازه...