_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

سفر کردم به هرشهری رسیدم....

هوالمحبوب:

خوش گذشت....یعنی چون بد نگذشت ، خوش گذشت....

توی شهری که از هیچ چیزیش لذت نمیبری جز اینکه هیچ کسی تو رو نمیشناسه..اصلا خوبیش به اینه که توی خیابون که قدم میزنی مجبور نیستی لبخند بزنی...مجبور نیستی دختر خوبی باشی.مجبور نیستی حواست باشه که الان یه نفر آشنا تورو میبینه ومیاد جلو تو باید باهاش گرم بگیری.اصلا مجبور نیستی اون لبخند مسخره را بچسبونی به لبهات و هی چشمهات گرم بشه توی نگاه اطرافیانت و با نگاهت بگی همه چی آرووومه!

من همیشه توی این شهر ماجرا دارم.هرموقع اومدم آواره شدم والبته که هیچ واسم مهم نبوده.همیشه مترو رو دوست داشتم وپله برقی وتازگی ها هم نور پردازیه شهر رو ویگه هیچی!

به هانیه میگم :دلم نمیخواد هیچ وقت برگردم خونه!دلم نمیخواد برگردم توی شهری که با اینکه با تمومه وجود دوستش دارم اما واسم سنبل ونشونه ی درده!

چرا حتی الان که ازم میپرسی چه خبره ومن با خنده میگم هیچ خبر !میخواستی چه خبر باشه!بازهم دلم پر از درده!

به خودم قول میدم درددل نکنم!

دلم را خوش کنم به نگاه غریبانه ی آدمهایی که نمیشناسمشون!به مترو که ازش به خاطراین هم آدم جورواجور لذت میبرم وبه پله برقی که دلم هیچ وقت نمیخواد به اون بالا برسم که تموم بشه...

چقدر سخت گذشت "تهران" ولی فقط چون دوور بودم از حال وهوای این چندین وچند ماه زندگیم وفقط بدون عجله کردن وعجله داشتن ونگران بودن تادیر وقت قدم میزدم ،خوش گذشت.حداقل چون از این شهر هیچ خاطره نداشتم خوب بود....

شب پیش هانیه موندم...فردا "مارال" را واسه اولین بار دیدم و کلی با بچه هایی که منتظره رفتنم به تهران بودند تاحال وهوام عوض بشه تلفنی صحبت کردم وواسه همه شون خندیدم که مطمئن بشند "همه چی آروومه!"!

موقع خداحافظی به هانیه میگم :دلم نمیخواد برگردم!"دلم نمیخواد هیچوقت پا توی اون شهر بذارم..با اینکه میدونم دلم واسش یه ذره خواهد شد...دلم میخواد همینجا باشم وبمونم.پیش تو ودرباره ی هیچی حرف بزنیم.....

خدا!فکر نمیکنی بیشتر از حد معمول بهم طول عمر دادی؟؟؟نمیخوای یه تجدید نظر بکنی؟؟؟

کی میگه مروور زمان همه چیز رو حل میکنه؟مروور زمان فقط داره من رو خفه تر میکنه....مهم نیست..الی بیخیال!اونقدر بیخیال که باورت بشه راستی راستی بیخیال!

حوصله نوشتن ندارم....ساعت 3:48 صبح جمعه و من کلا دچار حس بی حسی ام!

خوشبختیت آرزومه ،حتی با من نباشــــــــــــــــی....

هوالمحبوب: 

این روزها هی اتفاقات خوب وبد من را میبره به گذشته .به دیروز به یه ماه پیش به یه سال پیش به هزارسال پیش ولذت میبرم وآه میکشم وغصه میخورم ومیخندم واشک میریزم....به قول "علیرضا" خدا بیامرز(!!!) :انگار که من اصلا مال امروز واینجا واین مکان وزمان نیستم...انگار جایی توی گذشته گم شدم . گذشته ای که شاید اونقدرها هم قشنگ نیست...ولی من دوستش دارم..بادرد دوستش دارم..با اشک دوستش دارم.... 

فرشته زنگ میزنه ومیگه شهرضا قبول شده و من:هوراااااااااااااااا! 

لیلا زنگ میزنه ومیگه قبول نشده ولی رتبه ش خوب شده .یعنی تکمیل ظرفیت قبولم؟

و من :حتما قبولی!تو رتبه ی خویبی گرفتی.من مطمئنم قبولی.بهت قول میدم.... 

سمیه زنگ میزنه ومیگه قبول نشده ومن: گوربابای دانشگاه!مگه من قبول شدم ورفتم کجا را گرفتم؟خیی دلت میخواد بری دانشگاه بذار واسه سال دیگه.بهتر قبو ل نشدی..امسال ظرفیتها ورشته ها افتضاح بود.... 

آزیتا:من که قبول نشدم.

و من :حالا اونا که قبول شدن خیلی حالیشون بوده؟نه بابا! اطلاعات تو بیشتر از تمومه اونایی هست که قبول شدند....قبول نشدی که بشینی یه دانشگاه حسابی قبول بشی.... 

مریم:من قبول شدما! من:من با تمومه وجودم بهت افتخار میکنم..(این رو با بغض بهش میگم.چون دقیقا درکش میکنم!) 

آچیلای: خاک برسرم!قبول نشدم!میرم ترکیه واسه ارشد .اونجا واسه ما که ترکیم تحصیلات ارزونتره. 

من:ای ول! اونجا هم بهتره هم باکلاستره هم معتبر تره!بهتر که قبول نشدی..... 

گیلاسی بالاخره قبول شدم!من:مبااااااااااااااااااااااارکه!....  

خانم اتحادی: من قبول شدم اما چابهار! 

من: ای ول چابهااااااااااار!کنار دریا عشق وحال! 

خانم اتحادی:همه میگن چابهار هم شد جا؟به نظرت نرم بهتره ، نه؟ 

من:بیخود!ابه همه چه؟؟این همه زحمت کشیدی که نری؟بیخود خودم به زوور میفرستمت.....

و...................... 

یاد خودم میفتم....دوسال پیش بود...وقتی اعظم عمه بهم گفت قبول شدم توی بغل فاطمه م کلی گریه کردم.توی بد موقعیتی بودم..توی بد مرحله ای از زندگی وفقط کار خدا بود که دست به کار شده بود.اینترنت نداشتم..حتی پول هم نداشتم برم کافی نت چک کنم...اعظم گفت قبول شدم.اول به نرگس خبر دادم..کلی جیغ زد وکلی خوشحال شد..بعد به فرزانه.مجبور شدم به اون دومین نفر بگم....چون میخواستم بابا هم بشنوه وبدونه قبول شدم اگرچه فقط تعجب کرد واسش مهم نبود وهنوزم نیست...وبعد به بچه ی جناب سرهنگ.....کلی خندیدیم.... 

یادش بخیر....بعد به همه اس ام اس دادم که قبول شدم...زنگ پشت زنگ وگریه پشت گریه....همه خوشحال بودن...توی بد موقعیتی از زندگیم بودم وفقط این میتونست درد من را کمتر کنه.... رفتم یه کلاسور خوشگل خریدم ویه عالمه خودکار رنگی ویه جامدادی سورمه ای!مثل بچه مدرسه ای ها! 

چقدر توی دانشگاه بچه ها سر به سرم میذاشتند بابت خودکارهام!چقدر استاد "گرد" باهام شوخی میکرد.....

یادش بخیر..... 

چقدر به همه ی کسایی که الان قبول شدند حسودی میکنم...به حسشون ..به موفقیتی که درحال حاضر براشون بهترینه..به چیزی که هنوز قدرش رو نمیدونند.... 

دوسال پیش من توی همین جایگاه بودم والان دارم از همین اتفاق درد میکشم!!!!! 

خیلی ها بهم نگفتند قبول شدند یانه! 

ولی امیدوارم شده باشند. درسته ازشون خبر ندارم وتوی زندگیم نیستند وگم شدندودرستش همین بوده که نباشند اما امیدورام که اونی بشه که دلشون میخواسته ومیخواد

مطمئنم "آریو "قبول شده.با یه رتبه ی خوب ،توی یه دانشگاه خوب.آریو ،همونی که قضاوت کرد وگفت قضاوت نکنم.(اگه اینجا رو خوندی بدون واست یه عالمه خوشحالم!یه عالمه.انگار که تموم بستنی های دنیا را خورده باشم!!!!)  

مطمئنم "فاطمه "قبول شده..یعنی امیدوارم شده باشه، نیلوفر،ماندانا،زهرا،محمد و تو ... 

حتما تو هم قبول شدی....امیدوارم که شده باشی 

خوشحالیه تمومه آدمای زندگیم آرزومه. شروع یه فصل جدید ویه عالمه اتفاقای جدید.....

بازار قبولی دانشگاه وارشد وکارشناسی وکاردانی داغه ومن دارم برای امتحان فردا آماده میشم....واسه یه عالمه تئوری مدیریت.فردا بعد از امتحان واسه دو روز میرم  تهران پیش هانیه.پیش یه قسمتی از گذشته م که تا حالا کنارم بوده.شاید قدم زدیم..شاید کلی حرف زدیم.شاید گریه کردیم.شاید بستنی خوردیم وشاید فقط نشستیم وهمدیگه را سیر نگاه کردیم.باز هم یه جاده که من را به دانشگاه میرسونه ومن هنوز دلتنگم....دلتنگ شهرو اتفاقاتی که اون طرف جاده ست...دلتنگه خودم....

هنوز جای توخالی­ست توی دانشگاه...اگرچه یادِتو پُرکرده نیمکتها را

هوالمحبوب: 

همه اش باید با هم اتفاق بیفتد..منی که از عدد ورقم متنفرم...منی که سرم گیج میره از حساب  وحسابرسی وحسابداری واعداد وارقام وآمار واحتمال...همه اش باید با هم اتفاق بیفته....درست روزی که امتحان کوفتیه آمار دارم وهیچ نخوندم وهیچ سر درنمیارم از اینکه احتمال اینکه از ده مهره ی توی کیسه چندتا چه رنگی باشه واینکه میانگین و مد این شونصد رقم چیه و نمودار توزیعه چی در کجا چه شکلی رسم میشه.... همه اش باید با هم اتفاق بیفته.... 

توی درگیری سر دراوردنه نمودارپورسن که نمیدونم چی هست باید "سید" به این نتیجه برسه که محق حلال کردن من نبوده و مرده شوره این دوسال تحصیل راببرند وگند بزنه توی تموم باورها واعتقاد من به خودش وبعد راه بیفتم توی این جاده ی لعنتی که من را میبره به سمت خاطرات دوساله ی زندگیه من....من را میبره به سمت روزهای شیرینی که حالا چیزی جز درد ازش نمونده...همه ش باید با هم اتفاق بیفته...باید برم توی ترمینال ونتونم اتوبوسی پیدا کنم که من را به مقصد برسونه وباید بلیط "اصفهان- قم" بخرم  و بایکی دوساعت تاخیر راه بیفتم.... 

- : "آقا!من بلیط نمیخرم اما پولش را بهتون میدم...من سلفچگان پیاده میشم .چه اصراریه بلیط قم بخرم؟؟؟" 

- خانم باید بلیط بگیرید وگرنه جاها پر میشه!!!" 

لعنت به تمومه جاهایی که قراره پر بشه... لعنت به شهری که من را داغون میکنه!شنیدن اسم قم داغونم میکنه ، چه برسه به سمتش حرکت کردن یا بلیطش رو خریدن!

درد میکشم وبادرد بلیط میخرم..موقع رجوع به صندوق برای حساب کردن پول اشکم قل میخوره پایین! وخانم صندوق دار باتعجب بهم نگاه میکنه ومن لبخند میزنم.... 

احتمالا داره فکر میکنه چقدر برام سخته دارم پول میدم وشاید فکر میکنه....!!! 

طاقت دیدن اسم شهر روی بلیط رو هم ندارم...نمیدونم چرا ولی یهو غر میزنم به سید وفحش میدم به خودم.... 

منتظر می مونم ساعت حرکت اتوبوس برسه وهی با نگاه کردن به کتابی که هیچ ازش نمیفهمم خودم را سرگرم میکنم.... 

موقع سوار شدن که میشه راننده ازم میپرسه :خانم شماره صندلیتون چنده؟؟ 

میگم نمیدونم!!! 

میگه توی بلیطتتون نوشته..نکنه بلیط ندارید؟ 

میگم :چرا!دارم اما نمیدونم... 

باتعجب نگاه میکنه ومیگه بلیطت رو باز کن ببین توش نوشته... 

میگم:میشه شما ببینید شماره صندلیم چنده؟!!! 

شاید فکر میکنه اولین بارم هست سواراتوبوس میشم یا بلد نیستم باید کجا را چک کنم.... 

هرفکری میخواد بکنه...من طاقت نگاه کردن به بلیطم رو ندارم...بذار فکر کنه من یه دختره دهاتی ام!یک دختره دهاتیه تنها که لهجه اش // شیرین وساده بود ولی مثل ما نبود.... 

- شماره صندلیت خانم سیزدهه! 

هه! سیزده!عدد شگون! 

همیشه نسبت به سیزده حس خوبی داشتم ولی امروووز!همه اش باید با هم اتفاق بیفته!.... 

بابغض میشینم روی صندلی وکنارم یه خانم چادری با لبخند سلام میکنه ومیشینه.... 

کتابم را باز میکنم وغرق میشم توی تمام خاطراتم.... 

همه اش باید با هم اتفاق بیفته....حرص خوردنم از دست "سید" ،تاخیر حرکتم به سمت شهری که همه ش بغضه،بلیط صادرشده به اسم "قم" ،جاده ی دانشگاهی که من را میکشه ،امتحان آماری که هیچ ازش سردرنمیارم واین فیلم هندی که یهو حسن سلیقه راننده همه را دعوت به دیدن میکنه!!!!! 

فقط یه فیلم هندی کم داشتیم...... 

مستعده اشکم...مستعد بغض...مستعد دردکشیدن..مستعده.... 

خیلی تحمل میکنم به جاده نگاه نکنم...خودم را سرگرمه کتاب میکنم وخودم هم میدونم دارم خودم راگول میزنم...بلیط توی جیبم سنگینی میکنه...چقدر زمان دیر میگذره...چقدر روز کش دار شده....میرسیم به اونجایی که وقتی با سید ازکنارش رد میشدیم ،سید سلام نظامی میداد(!!!)پرده را کنار میزنم وصورتم را میچسبونم به شیشه وزل میزنم به جاده ...انگار نه انگار دوسال توی این جاده رفتم..GPS  ام کار نمیکنه و انگار همه جا غریبه ست.... 

نمیدونم شاید نور خورشید داره اذیتش میکنه که بهم میگه:دنباله چیزی میگردی توی جاده؟؟ 

رووم را برمیگردونم ومیبینم چادرش رو روی سرش صاف میکنه ولبخند میزنه... 

آرووم میگم:دنباله خودم دارم میگردم...من یه جایی توی این جاده گم شدم وبازصورتم رو میکنم به شیشه وجاده.... 

باز سکوت را میشکنه ومیگه:میخوای خودت را پیدا کنی؟؟؟ 

ایندفعه نگاهش نمیکنم...حس میکنم پر از اشکم....سرم رو میندازم روی کتاب ومیگم :فقط دارم دنبالش میرم..نمیخوام پیدا بشه واسیر دسته من!!!!! 

همه ش با هم باید اتفاق بیفته!!!! 

انگار فقط من توی اتوبوس غرق فیلم شدم که با هر جمله ی با ربط یا بی ربط اشکام را پاک میکنم!!!! 

لعنت به تمامه امتحانهای دنیا.....لعنت به من و هرچی آماره!.... 

میرسم به مقصد....وای جاده داره من رو میکشه!یاد آخرین بودنم توی این جاده من رو میکشه!!! 

بلیط رو از توی جیبم در میارم وبی تفاوت به فرهنگ شهروندی مچاله ش میکنم ومیندازمش توی جاده ودور میشم...سوار تاکسی میشم وچشمام رو میبندم وتا دانشگاه "گلنار" گوش میدم وبیخیال.... 

دیر میرسم سر جلسه..نمی دونم چی توی برگه مینویسم ونمیدونم چی کار میکنم....توی حیاط دانشگاه قدم میزنم وتمام ساوه را با تمومه روزهایی که توش گذروندم نفس میکشم....دوربینم را درمیارم و شروع میکنم به عکس  گرفتن... از سقاخونه شرووع میکنم و به سر در دانشگاه ختم میکنم...صدای بچه ها توی گوشمه....صدای داد زدنشون...صدای خندیدنشون....نگاهم قفل میشه روی نیمکت کنار حیاط که من رووووش نشستم ومنتظره "سلیمون "یم!!!!.... 

همه ش باید با هم اتفاق بیفته...... 

من ،آمار،امتحان، قم،ساوه، جاده ،سید،هزارسال پیش، دانشگاه ،بغض .....،من ،من ،من ،من....

خدا اینجاست...

هوالمحبوب:  

 این کامنت طولانیه  "گل پسره" واسه پست "چرا؟؟؟؟"  !واسه من نوشته اما هرچی فکر میکنم فقط واسه من نیست مال الی ویه عالمه الی ه دیگه ست!واسه کسی که من نیستم.... 

واسه اونی که وقتی میخونه مثل الی دلش زیرو رو میشه وبه خدا میگه :خوب خودت را پشت این واوون قایم میکنی ودست ه کار میشی ها!باز دوباره بازی راه انداختی؟؟؟؟....  

نمیخوام راجب عکس العملم بگم...چون خودم میدونم و خودم.....

  

================================

اولا:
آرزو میکنم وقتی این پست رو مینوشتی اشک از گونه هات جاری شده باشه. بعدش، از ترس اینکه بقیه صدای گریه ات رو نشنون، آروم دماغتو با آستینت پاک کنی! و بقیه گریه ات تبدیل بشه به بغضی توی نفس هات.

دوما:
همیشه ... همیشه وقتی کسی بخواد در مورد خدا، عشق و بعضی کلمات دیگه! صحبت کنه باهام،
یه طوری بدم میاد که میخوام بزنم با مشت  دندوناشو خرد کنم!
دست خودم نیست، آلرژی دارم به اینا!(الان منظورم خودمم که دارم درباره این موضوع باهات صحبت میکنم! )
میدونی چرا؟
آخه مثلا وقتی کسی میاد و میگه: آره، خدا مهربونه و بزرگه و ...
پیش خودم میگم: نه بابا! جدا! ...زرشک!
ابله! تو چه می فهمی خدا برای من چه شکلیه . یا چقدر بزرگه که داری الان مثلا منو هدایت! میکنی ...
الان که تو گفتی دیگه در مورد این موضوع صحبت نکنم، فهمیدم که چقدر زجر کشیدی تا فحشم ندی؟!!

سوما:
میدونی الی، وقتی کسی وارد زندگیم، مغزم و ... بشه، ناگزیر بهش فکر میکنم!
مثلا وقتی یه فیلم می بینم یا یه آهنگ گوش میدم، یهو میاد تو ذهنم که وای، مثلا اگه فلانی این جمله رو بشنوه به دردش میخوره. واسه همین، اگه در مورد هر موضوعی باهات صحبت کردم فقط و فقط به این علت بوده. خواستم به سهم خودم یه جمله خوب (خوب توی این شرایط) رو به گوشت برسونم.

چهارما:
ببخش، اینم مجبورم بگم!
میدونی، یه نفر بهم یاد داد که اگه بخوای آدم باشی باید عبد باشی! (بنده، نوکر، خدمتکار!)
مثلا جونت در بیاد یه غذایی رو بپزی و ببری پیش ارباب، بعدش با نگرانی حواست بهش باشه که ببینی ارباب از غذا خوشش اومد یا نه، بقیه چیزا هم برات مهم نباشه.
وقتی اومدی تو آشپزخونه، با خدمتکارای دیگه در این مورد صحبت کنی که الهی بمیرم، فلان روز ارباب ناراحت بود. تو نمیدونی از چی ناراحت بود؟
یا اینکه به بقیه بگی: امروز این طوری ارباب رو احترام کردم، یا فلان جمله رو گفتم، خوشش اومد.
شماها هم اینو بگین، تا چند دفعه بیشتر خوشحال بشه. الـــــــــــــــــــی فدای خنده هاش بشه!!!
دقیقا واسه همینه که اینا رو برات مینویسم.

پنجما:
اون سهیلا رو از زاویه درست ندیدی!
میدونی،
من مطمئـــــــــــــنِ مطمئـــــــــــــنم که خدا تو رو به فرشته هاش نشون میده و میگه:
ببینید، این نه ایوبه! نه یعقوب! نه یوسف!
این الی ه منه.
هرگز براش فرشته ای نفرستادم تا باهاش صحبت کنه و دلشو قرص کنه! (آخه یکی اومد پیش ابراهیم و گفت: مُرده توی شکم نهنگ چه جوری زنده میشه؟ ابراهیم بدو بدو اومد گفت: خدایا بهم بگو تا دلم و ایمانم قرص بشه!)
این الی ه منه، دیدین که، تا میخورده زدمش! (البته بعضی وقتا!)
هیچوقت براش آیه ای نازل نکردم...
خودمو نشونش ندادم ...
اون فقط ...
یه خیال از من داره ...
و اینهمه با یک خیال عشقبازی می کنه و بهم پای بنده ...
ناچشیده جرعه ای از جام او / عشق بازی می کنم با نام او ...

فرشته هام،
ببینیدش، که عاشق به کی میگن، یادتونه یه روز بهتون گفتم این خلیفه ی منه و تعجب کردین؟
بعدِ اینهمه ...
الــــی م حتی دلش نمیاد محکم بگه باهام قهره!
مگه از اینهمه نعمت بیشماری که به بقیه میدم، چی به الی م دادم که مثلا بترسه از دستش بره؟
اونم میتونه مثل بقیه بیاد ازم زانتیا و خونه و ... بخواد!
کِی خواسته؟ (هرچند گفتن نمک سفره رو هم بخواین، تا یادتون نره که اگه یه لحظه فیضش برداشته بشه خفه میشین. اینا حسابش سواست)

الی، مطمئنم هر شب و بعد از هر گریه، تو آغوش فرشته ها خوابت می بره ...

گفتی یه چیزی میخواد بهت بده ...
آره،
یه چیزی میخواد بده ...
تمام و کمال ...
فقط و فقط به تو ...
آره،
"خودش" رو!
حالا ببین خودش چند می ارزه؟

http://s2.picofile.com/file/7130160963/Hadith_Ghodsi.jpg

دیگه در این مورد چیزی نمیگم!
از این به بعد در مورد آب و هوا و یارانه و پَ نه پَ و ... نظر نویسی میکنم

تـــــــــــــــــــــــــــــــــو ....

هوالمحبوب:


شاید به خاطره امتحانهاست...شاید به خاطره باز کردن کتابهاست....شاید به خاطره همون دو تا کلمه ی آخره کتابه که پرسیدی حواسم کجاست؟..شاید....

باز هم خوابها ی درهم وبرهم اومده سراغم..باز هم ....

مگه امروز چند شنبه ست؟مگه امروز چندمه؟مگه امرووز چه ماهیه؟...

وای از تقویم من و روزهای من....

تقویم من دوتا فصل بیشتر نداره..تقویم من شبیه هیچ کدووم از آدمهای روی زمین نیست...

تقویم من فروردینی نداره که آغاز بشه واسفندی که تمام....

تقویم من دو فصل بیشتر نداره...دو دسته رووز بیشتر نداره....

روزهای قبل از تو و روزهای بعد از تو....

روزهای قبل از دیدنت وروزهای بعد از دیدنت...

روزهای قبل از شنیدنت و روزهای بعد از شنیدنت...

روزهای قبل از تنهایی تو و روزهای بعد از تنهایی تو...(!!!!)

روزهای قبل از انکارت وروزهای بعد از انکارت....

روزهای قبل از رفتنت و روزهای بعد از رفتنت.....

روزهای قبل از.....تو و روزهای بعد از.....تو...

شدی مبدا و مطلع روزهای تقویم من!

تو.......

دلم گرفته وفقط از خودم میپرسم پس کی ساله تقویم من تموم میشه؟؟؟؟؟

مهم نیست.....

لعنت به هرچی امتحان و درس و دانشگاهه...لعنت به آمار و کاربرد آن در مدیریت(!)...لعنت به جاده ای که من رو به دانشگاه نزدیک میکنه و لعنت به تمامه خوابهای شبانه ی من.....لعنت به چندماه و چند روز قبل از تو یا بعد از تو....لعنت به من............

چــــــــــــــــــــــــــرا؟؟

هوالمحبوب:


ماه رمضون رفت....فطر اومد...نه راجب ماه رمضون نوشتم ونه راجب فطر مینویسم

نه اینکه میخوام بگم چی گذشت در این ماه با برکت ونه اینکه شب عید فطر چه طور خدا پیام تبریکش رو فرستاد...(      )

هیچی نه میگم ونه میخوام بگم....

گل پسر واسم کامنت گذاشتی اگه جای خدا بودی چی از الی میخواستی وچی کارش میکردی ومیخواستی به کجا برسونیش

بهت میگم

نمیگم چی کارش میکرد..فقط میدونم این کار ها رو نمیکردم...

همیشه اعتقادم بوده..همیشه....که خدا وقتی درد میده میخواد ببینه بنده ش چقدر تحمل درکش رو داره ..اصلا داره؟ اصلا آدمش هست..؟

همیشه اعتقاد داشتم خدا داره باهام شوخی میکنه...شوخی شوخی درد میکشم...شوخی شوخی اذیت میشم...شوخی میکنه که این کار رو میکنه واون کار رو نمیکنه...

خدا میخواد ببینه چقدر جنبه وظرفیت چیزها و موهبتهای بزرگتر را داری....

از خودش بپرس

همیشه بهش گفتم :خداااااااااااااا! بهم جنبه ی شوخیات رو بده..نرسه رووزی که بهم بگی بی جنبه! نرسه رووزی که بهم بگی خیــــــــــــــــــــط!

ولی همیشه از خیط گفتنش خوشم اوومده! چون اون هم شوخیه!

ولی

ولی تو تا حالا شوخی شوخی .....خوردی؟تا حالا شوخی شوخی....شنیدی؟..تا حالا شوخی شوخی .......کم شده؟؟

از خود سانسوری متنفرم...ازاینکه بخوام بگم ونتونم بگم واز اینکه بدم میاد چیزایی که به هیشکی مربوط نیست حتی به خودم را دارم به زبون میارم!

بهش گفتم .از خودش بپرس....

خدا! تو میخوای چی  به من بدی که باید این همه به خاطرش باهام شوخی کنی وببینی با جنبه م یا بی جنبه؟؟؟

من اگه اون چیزه بزرگ رو نخوااام باید کی رو ببینم؟؟؟هاااااااااااااااااااااان؟

من نمیدونم اگه جای اون بودم چی از الی میخواستم وچی کارش میکردم..ولی میدونم این کارا رو نمیکردم واینا رو ازش نمیخواستم...

مهم نیست...

من همیشه اینطوری ام!

زود همه چی یاد میره

یادم میره کی چقدر کجا ناراحتم کرد وچرا کرد....یاد گرفتم بی انتظار وبی منت محبت کنم وچشم انتظار جواب نباشم

یاد گرفتم منتظره آخرش باشم

ویاد دادم به همه ی کسایی که میشناسم که آخرش خوب تموم میشه

به شرافتم قسم خوردم که مطمئن باشند وبشند...

باهاش آشتی میکنم..یه روزی از همین روزا که بیاد..آشتی میکنم شاید چوون چاره ای ندارم ولی تا آخر عمرم توی دلم یه دلگیری می مونه که هیچ وقت به زبون نمیارم...نه چون کفره یا....چون شاید ناراحت بشه!!!!

ولی ....

قول دادم آبروریزی نکنم....

"گل پسر" ممنون از تمومه تلاشی که واسه روشنگری وکمک به من کردی...

هم من ممنونم وهم اونی که اون بالاست...

اونی که اون بالاست بابا نیست...فقط وقتی از مقامش سوءاستفاده میکنه میشه بابا!

تعریف آدمها از کلمات فرق میکنه..

ممنونم...از آهنگ وفایلی هم که فرستادی ممنونم وکلی باهاش گریه کردم..ولی سرم رو بالا نکردم بگم ببخشید....

گفتم خوش به حالت خدا!

همین!

اونجایی که اون خانومه میگفت:خدا میگه این سهیلای منه ها!!!!!

فقط اشک ریختم!گفتم :از اون بالا چیه من رو نشون میده ومیگه این الی ه منه ها!؟؟؟؟!!!

مگه من الی ه تو نیستم؟؟؟؟؟پس چراااااااا......؟

اَه....بدم میاد از درد دل..بدم میاد از اینجور حرف زدن..بدم میاد از اینکه ..بی خیال!

خواهش میکنم دیگه راجب این موضوع با من حرف نزن.هیچ وقت!

من گیج نیستم

نامرد نیستم

سردرگم نیستم

ناشکر وکافر هم نیستم

فقط واسه اولین بار بعد از این همه سال بهش گفتم :بیا بشین روبروم وبگوووو چرا؟؟؟؟؟؟

بگو چرا؟

چرای من به خاطره هیچ کدووم از این خزعبلات مادی و بودن یا نبودن آدمهای خاصی توی زندگیم نیست....خودش میدونه من همیشه شرم داشتم از خواستن..همیشه شرم داشتم که بگم بده!همیشه دستام خالی بوده واسه گرفتن وخواستن...

غیر از اینکه واسش شعر بخونم وازش جنبه ومعرفت وصبر وآرامش دل بخوام چیزی دیگه نخواستم ونخواستم که بخوام....

بیا بگوووووو چرا؟؟؟؟

من همیشه سر خود معطل بودم واسه همین با اینکه قهرم منت کشی با تو!

فقط بشین بگو چرا؟؟؟؟

همین!

خیلی حرفا دارم بزنم ولی..مهم نیست....

شاید کفره شاید درده شاید زجره ولی دیشب بهش گفتم :مدیووونی بهم !مدیونی به این روزایی که دربرابر احوالپرسی وحرف بقیه میخوام بگم ایشالا ومکث میکنم و نمیگم!میخوام بگم خدا راشکر  و نمیگم!میخوام بگم تا خدا چی بخواد و نمیگم!میخوام بگم آمین ونمیگم!مدیونی بهم که خودت را از توی حرفام گرفتی!

به خاطره اومدنت ، یه دنیا ممنون ِ توام.....

هوالمحبوب:

وقتی به دنیا اومد ، دلم آشووب بود!ازش متنفر بودم ...دلم میخواست بکشمش....دلم میخواست اصلا به دنیا نمی اومد وکلی آدم را خیـــــــــــــــــط میکرد.....

وقتی عمه اومد لب ایوون ایستاد وبا لبخند گفت:بچه دختره!مثل ماه شب چهارده واحسان از ذوق با دمش گردو میشکست و  من با بغض گفتم مبارکه ورفتم توی اتاق وواسه بدبختیه خودم گریه کردم ،هیچ فکر نمیکردم یه رووز عاشقانه دوستش داشته باشم ونتونم بدونش نفس بکشم.....

ماجرای من وخواستن ونخواستن "فاطمه " ی گلم ،مثنوی هفتاد من کاغذه  وکلی طولانی ولی قشنگ...

همینقدر بگم که تموم زندگیم فاطمه ست.....تمومه لحظه های قشنگ توی دستاش خلاصه میشه وتوی لبخند ناز وصدای آرامش بخشش...توی ناز کردن ولوس کردنش واسه من ....توی برقه نگاهی که با دنیا عوضش نمیکنم....

امروز از رووز به دنیا اومدنش دقیقا 11 سال میگذره و من ،"الی " عاشقانه وبا تموم وجودم دوستش دارم و از داشتنش به خودم میبالم....

از صبح حالم خوب نبود ...صبح زوود از خونه زدم بیرون....اول کلاس بعد پروی لباس شرکت ،بعد شرکت ،بعد باز پروی لباس وبعد باز دوباره کلاس.... وباز حالم خوب نبود!!!!

مجبور شدم عطای رووزه را به لقایش ببخشم وچندتا دونه قرص بخورم....سرم به شدت درد میکرد وحالت تهوع هم که دیگه حس وحال همیشه ی این سردردهای مداوم !!!

اینقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت تولدشه....شب که اومدم خونه وجای خالیش رو دیدم ودلم هوای صدا ونگاه ودستای گرمش رو کرد،تازه یادم افتاد تولدشه....زود گوشی رو برمیدارم وبه خونه ی باباحاجی زنگ میزنم...بیق بیق بوووق....

خودش گوشی رو برمیداره وباز با اون صدای لوسش میگه :بــــــــــــــــله !؟!

واسش آهنگ تولد میزنم واسش تولدت مبارک میخونم واون ریز ریز میخنده ...


"آورده دنیا یه دووونه..اون یه دونه پیشه منه.....

خدا فرشته هاشو که ..نمیسپاره دسته همه...

تو نمیومدی پیشم...من عاشقه کی میشدم؟؟؟

به خاطره اومدنت..یه دنیا ممنونه توام......"

بهش میگم یه دنیا دلم واست تنگ شده آجی.....زود بیا خونه تا بریم واست کادوی تولد هرچی دوست داری بخرم!

میخنده ومیگه آجی! واسم "دومینو" میخری؟؟

میگم :هرچی بخوای..هرچی بگی...فقط به یه شرطی...

میگه :چی؟

میگم به شرطی که یه بووووسه محکم به آجی بدی تا خستگیم در بره.....همین حالا!

من رو میبوسه از پشت گوشی وبهش شب بخیر میگم وخداحافظ....

گوشی رو قطع میکنم وتصمیم میگیرم امشب توی اتاقش وروی تختش بخوابم تا لذت داشتنش رو چند برابر حس کنم....

فاطمه ی گلم!نفس وزندگیه آجی!تولدت مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک

ناموس پرست!!!

هوالمحبوب:


کلی عجله دارم ووقتم کمه....بهش میگم زوود باش این ایمیل رو چک کن وزود هم برو فیس بوک confirm  کن ..جون خودت زوود باش احسان،  من عجله دارما!

نیشخند میزنه وآرووم آرووم میشینه پشت سیستم وبعد مثل این دخترا که ناخنهاشون را لاک زدن و میترسن این ور و اون ور بماله  و خراب بشه انگشتاش رو روی کیبورد تکون میده وبعد پشت چشم نازک میکنه ومیگه برو اونطرف بایست!


میگم :وا!واسه چی؟

میگه :فکر کردی من حالیم نیست میخوای پسوردم رو ببینی؟

بهش میگم :وا!عجبا!پسورد تو به چه درده من میخوره؟تو مگه پسورد ایمیل من رو داری واسه من مهمه؟اصلا مگه خودم نمیگم برو ببین کی واسم چی گذاشته وچی نوشته؟اصلا مگه من خودم واست ایمیلهام رو نمیخونم؟اونوقت اینقدر مهمه که من پسورد تو رو ندونم؟

میگه :اولا از تو شیشه عینکم نگاه نکن من دارم پسوردم را تایپ میکنم ببینی و حفظ بشی و یاد بگیری!دوما به من چه تو غیرت نداری و ناموست را میدی دست هرکسی و واست مهم نیست!

بهش میگم یعنی چه؟ناموس کودومه؟زوود باش من عجله دارم!

میگه:دوچیز توی کل دنیا مثل ناموست می مونه. یکی اسلحه ت که اگه از دستت رفت باید خودت را دار بزنی!یعنی مرگ حقته! یکی پسورد ایمیلت!

من ناموس فروش نیستم خانومه محترم!من ناموس پرستم!!!اون طرف بایست تا علیه ت اقدام نکردم ،اون هم به جرم تجاوز به حریم ِ نوامیس مردم!!!!!!!!!!!!!!

مرا نیاز به حاجت نبود ونیست ،ببخــــــــــــــــــش...

هوالمحبوب: 

بعد از مدتها فرصت کردم برم بیرون وبه کارهای عقب مونده ام برسم.رفتم بازار کتاب وکتاب آمار خریدم واسه دوهفته دیگه که امتحان ترمه تابستونه م شروع میشه وبعد هم قرار شد برم پیش خانم عطایی ،خیاط آموزشگاه که بعد از دوماه این مانتوی گشاد من رو که روز به روز هم گشادتر میشد بدم تا درستش کنه....

توی خیابون قدم زنان ومغازه تماشا کنان بهش زنگ میزنم و ازش میخوام آدرس بده که میگه خیاط خونه نیست....بهش میگم فردا نمیتونم وکاش امروز بودید که میگه :جاتون خالی الان مشهدم ،روبروی حرم آقا امام رضا ....صبر کن صبر کن موبایل رو بگیرم روبروی حرم حاجتت رو بگو ان شالا برآورده بشه به حقه خودش!!!

وتا میام بهش بگم نیازی نیست وفردا میام پیشتون ...گوشی رو میگیره ودیگه صدای من رو نمیشنوه.....

نمیدونم چرا یخ میکنم!!!.وسط پیاده رو می ایستم وزل میزنم روبرو......

نیشخند میزنم ومیگم:من از اونی که اون بالاست هیچی نمیخوام...هیچی!...هیچیه هیچی!یعنی میخوای بگی از اون مستجاب الدعوه تر وعزیزتری؟یعنی میخوای بگی از اون به من دلسوزتری؟؟یعنی میخوای بگی منم مثله غریبای حرمت حق دارم؟؟؟؟؟

من اگه چیزی بخوام ازخودش میخوام...واسطه بی واسطه....حاجت اونایی رو برآورده کن که واسه خواستن التماست میکنن...حاجت اونایی رو برآورده  که درصورته برآورده نشدنشون ایمانشون را از دست میدند....من ایمانم رو از دست ندادم ونمیدم...فقط با اونی که اون بالاست قهرم...انتظار نداشته باش اون را ول کنم و از تو بخوام ؟؟؟؟؟و گوشی را قطع میکنم.............

تا که ازجانب معشوق نباشد کششی/کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد..

هوالمحبوب: 

دیشب شب قدر بود والان مثلا من باید راجب احساسم که تغییر کرده وعرفانی شدم ویه حس وحال دیگر دارم صحبت کنم ومثلا آخرش بگم خدا راشکر واین حرفا....ولی باید بگم که کاملا دراشتباهی چون اومدم بگم که: 

خـــــــــــــــــــــــــــــــــــدا دیـــــــــــــــــــــگه دوستـــــــــــــــت ندارم 

به خودت قسم که دیگه دوستت ندارم.بسه از بس خودم رو گول زدم وخودم را بهت چسبوندم وخودت را به خودم...با هم که رو دروایسی نداریم...داریم؟؟؟؟؟ 

من که ندارم..... 

بسه از بس منتظره آخرش نشستم وبسه از بس گفتم بالاخره تموم میشه وبسه از بس تا دردتموم وجودم را گرفت گفتم خدا ممنون .خودت بهم جنبه بده وبسه از بس ادای بنده های خوب وشکر گذار رو در اوردم.... 

انگار خودت هم راس راسی باورت شده من مستحقه این همه دردم.... 

فکر نکنی مثلا الان که دوستت ندارم نماز نمیخونم یا روزه نمیگیرم یبا مثلا میرم دنباله فسق وفجور واین خزعولات ها! 

نه! 

نماز میخونم چون نمیخوام قدر ناشناس جلوه کنم..بالاخره هرچی باشه بهم نفس دادی ..زندگی دادی....کوفت دادی...زهره مار دادی....روزه هم میگیرم چون دلم میخواد! 

دنباله اون مسخره بازی هم نه به خاطره تو ؛بلکه به خاطره خودم نمیرم .چون شخصیتم اجازه نمیده عوضی بازی در بیارم نه ترس از تو یا خجالت از تو..... 

خیلی با انصافی...خیلی.......به خاطره این همه درده بیست وهشت ساله ممنونم...دمت گرم..... 

میدونستی تو خیلی شبیه بابایی.....از مقامت حداکثر سو استفاده رو بکن وتا یکی هم اعتراض کرد پدرش رو به بهونه ی ناسپاسی دربیار.....درست شبیه اونی فقط با یه تفاوت...ستارالعیوبیت رو حفظ کردی درصورتی که اون مثل تو نیست....دیشب هم بهت گفتم....امروز هم بهت گفتم واتمام حجت کردم...ازم رو برنگردوندی این شد زندگیم..میخوام رو برگردونی ببینم از بد بدتر یعنی چی؟؟ 

میدونی الان «سحر» کجاست؟....ترکیه!......میدونی باکی؟؟؟؟.... دوست پسرش!!!...میدونی چندنفر دیگه تو نوبتند باهاش توی سفر دور دونیا همسفر بشند؟؟؟....سیزده نفر دیگه!!!!.....میدونی دوست پسراش چندسالشونه؟؟؟؟...همه سه چهار پنج سال ازش کوچیکترند وبه قول خودش اصلا مهم نیست وبالاخره هم با یکیش ازدواج میکنه وبهترین ها را بهش میدی واصلا واسم مهم نیست ...چو ن هیچ وقت حسود نبودم وحسرت زندگیه این  و اون رو نخوردم وهمیشه گفتم حتما حکمتی داره  .میدونی بزرگترین دردش چیه؟؟؟؟...اینه که پول نداره «ریو» ش رو تبدیل به زانتیا کنه!!!!...به جهنم! واسم مهم نیست!!!!

مسافرت تو سرم بخوره!!!!این همه نداشته دارم تو زندگیم که این مسخره بازی ها توش هیچه!اون الان ترکیه ست ؛اونوقت من باید واسه مسجد رفتن شبه احیا التماس کنم...حالیته؟؟؟ 

واسه اینکه بیام پیشه تو وبگم غلط کردم والغوث الغوث.... 

فکر کردی مثلا میام توی اتاقم ومیشینم روی گل وسط قالی واست الغوث الغوث میخونم وببخشید ببخشید راه میندازم؟؟؟؟ 

عمرا! 

وقتی تو نمیخوای ونمیذاری ؛مگه من مرض دارم هی خودم رو بهت بچسبونم؟؟؟...میخوای توفیق عبادت بده میخوای نده!!! 

میشینم روبروی تابلوی روی دیوار که عکس غروب ودریا رو داره وروش نوشته :«خدا را ازیاد نبریم»..همونی که سنبل تو واسه منه وهمیشه میشینم روبروش وبا تو حرف میزنم....بغضم رو قورت میدم وبهت میگم:دیگه دوستت ندارم...هیچ وقت....مرده شوره تمومه اونایی رو ببرم که فرستادی توی زندگیم تا زجرم بدند...حالیته؟؟؟؟ 

بسمه!  

ومیرم میخوابم تخت!!!!! 

تو بمون واون بنده هایی که داده الغوث گفتنشون گوش فلک رو کر میکنه وبراشون رقم بزن بهترین تقدیر رو! به من چه؟!!!!!

حالا دست به کار شو بگو چون ناشکری کردی پدرت رو درمیارم!!!!...دربیار...واسم مهم نیست...هرکاری دوست داری بکن...واسم مثل بابا می مونی دیگه...بهت بی احترامی نمیکنم...ازت بد نمیگم......ولی دوستت ندارم...به خاطره تمومه نداشته ها وتمومه اونایی که ازم دریغ کردی دوستت ندارم..... 

واسه اینکه میتونستی ونکردی دوستت ندارم..... 

به خاطره این بیست وچندسال زندگیم دوستت ندارم.... 

صبح که ایستادم به نماز .گفتم :«برای رضای خدا....» خندم گرفت..یاده اون لطیفه ای افتادم که ترکه با خدا قهر میکنه ومیگه :«دورکعت نماز واسه خودم میخونم وبه کسی ربطی نداره....!!!!» 

نگفتم به کسی ربطی نداره...فقط خندیدم وگفتم :«بنده احمق تر از من دیده بودی؟؟؟؟؟».....زود نماز خوندم وبی دعا بلند شدم...دیگه دعا نمیکنم....دیگه چیزی نمیخوام.....دیگه همون «صبر ومعرفت وجنبه » رو هم که ازت میخواستم نمیخوام....هرکاری دوست داری بکن....... 

 

 

********************************************************* 

** دوست عزیز بیا اینجا رو بخون و وای وای راه بنداز ولی اگه بخوای من رو نصیحت کنی ومن رو به راه راسته خنده داری که مد نظرت هست هدایت کنی ؛هرکسی میخوای باش؛ خط میکشم روی رابطه م با تو! مطمئن باش!!! 

وقتی میخوای قضاوت کنی بهتر پا بکنی توی همون کفشی که اون کرده وبعد قضاوت کنی....پس بهتره سکوت کنی ...همین!