_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

"اوستایم" را دوست دارم...مرد فهیمی ست...

هوالمحبوب:

دلم یک دوست می خـــواهد که اوقاتــی که دلتنــگم

بگویــد می روی تهــــران،دلــت آرام میــــگردد...!

"اوستایم" را دوست دارم.مرد فهیمی ست.توی این دوسال کم کمکم نکرده و کم پشتم در نیامده و کم راهنمایی ام نکرده و کم درست وقتی که حالم بد بوده بدون اینکه به رویم بیاورد که خبر دارد از کلافگی ام،سرگرمم نکرده و با خاطرات جسته گریخته بدون اینکه مثلن بفهمم راه و چاه زندگی را نشانم نداده.

میدانید؟نه اینکه آدم ماورایی یا خاصی باشد ها،نه! ولی همیشه برای من آدمهایی که در فضای مسموم نفس میکشند و مسموم نشده اند و نیستند و حتی اگر هم هستند سمومشان سمتم نمی آید برایم ارزش خاصی دارند.

من همیشه مردها را به رفتارشان با خانواده و همسرشان و بعد با دیگر چیزها میسنجم و او به گمانم مرد خوبی ست وقتی از تجربه ی ناپخته بودنش تا صبوریه اکنونش اینقدر با آب و تاب برای دوستان و همکاران خامش تعریف میکند تا راه حل نشانشان دهد بدون اینکه دیگران بفهمند دارند نصیحت میشوند.

اوستایم را دوست دارم،نه اینکه چون یک روز که نوک تمام پیکان ها آمده بود سمتم آمد، کنارم ایستاد و آرام گفت هرگز همکاری به فهیمی من نداشته که اینقدر بفهمد ولی دلش بخواهد در سایه سار امن "خنگی" با آرامش و تاثیرگذاری راه پیش ببرد و مطمئن است من سربلند از این همه اتفاق بیرون خواهم آمد و چون می داند بدم می آید کسی توی دست و پایم بلولد خودش دور می ایستد و بزرگ شدنم را نگاه میکند و  تنها کاری که میکند این است که دستش را از پشتم برنمیدارد که زمین نیفتم.نه! 

فقط چون با عشق عکس فرزندانش را نگاه میکند و از دست زنش که هنوز صبور نشده حرص میخورد و هی خودش را به بزرگ منشی دعوت میکند و برخلاف بقیه ی مردها که دلشان میخواهد بگویند زنشان ال است و بِل است،می گوید زن داشتن با همه ی سختی و دردسر و اعصاب خوردی اش خیلی خوب است وقتی  قرار است از مرد،مرد بسازدحتی به قیمت کندن پوستش . و بعد بلند میخندد که کسی دنباله ی حرفش را نگیرد و حرفهای مزخرف تحویلش ندهد.

اوستایم را دوست دارم و دلم گاهی میخواست میتی کومونی چون او داشتم و دروغ چرا؟به دختر و پسر شیرین و خواستنی اش گاهی یواشکی و گذرا غبطه میخورم!و تنها کاری که میتوانم برایش انجام دهم این است که هرجا هرکسی تحسینم کرد یا از کارم تعریف کرد ،بگویم که همه اش از صدقه سر دلسوزی های اوستایم است  که یادم داده چشمم را روی زیاده خواهی و وقاحت اطرافیانم ببندم و برخلاف بقیه "منم منم" نکنم و خودم را جزو سیستم و سیستم را از خودم بدانم تا موفق باشم.

اوستایم مرد خوبی است و دلم میخواست از این اوستاها، آدمهای خوب زندگی ام داشتند تا بفهمند چقدر اوستا داشتن خوب است.آنقدر که تمام مدیران پروژه شرکت که یک روز "اوستا" گفتن من را مسخره میکردند و اصرار داشتند "اوستا" مال ِ سر ساختمان و بقالی و حمام عمومی است،از زیر دستان و کارمندان تحت مدیریتشان بخواهند "اوستا" صدایشان کنند وقتی باور کرده اند مقام "اوستا" چیزی فراتر از مدیر است.چون بارها گفتمشان تو مجبوری به مدیرت من باب دیسیپلین و ضوابط شرکت احترام بگذاری و اطاعت کنی ولی "اوستا" مقام استادی و تعلیم دارد که باید قدر دانست و به چشم گذاشت و اجبار نیست که تو را به سمتش میکشد،بلکه همه اشتیاق است!

امروز که کنار راه پله ها با پریسا حرف میزدم و خاطره رد و بدل میکردیم ،اوستایم از راه رسید و به پریسا من را گفت که :"دیدی دو روزه حالش چقدر خوب شده؟هر موقع میره تهران تا چند روز همینجوری شارژه!من حساب کردم  تا ده روز دقیق فول شارژه و همینجوری چشماش برق میزنه و نه غر میزنه!نه خسته س! نه نق میزنه! نه با کسی دعواش میشه!نه گشنشه! نه تشنشه!نه خوابش میاد!ولی تا تهرانِ خونش کم میشه باز ما باس بسوزیم و بسازیم تا بره تهران شارژ بشه برگرده !غر غرهاش مال ِ ماست،خنده ریسه ش مال ِ تهران!!!"

پریسا مرده بود از خنده و با سر تائید میکرد و اشک چشمهایش را که از خنده سرازیر شده بود پاک میکرد و به من که بهت زده نگاهش میکرد چشم دوخته بود.اوستایم من را میگفت و من هم خنده ام گرفته بود و هم خجالتم می آمد و هم خلع سلاح شده بودم برای هر عکس العمل و میگفتم  که وا! مگر تهران چه خبره اینا رو میگید آقای فلانی؟؟! 

اوستایم همانطور که از راه پله ها بالا میرفت و از ما دور میشد و از تیررس نگاه من خارج، به پریسا گفت :"شما نصیحتش کن که حالا هی هم نمیخواد بری تهران!بذار یه کم تهران بیاد اینجا!" و بعد دستانش را برد بالا و دعا کرد که :"کاش زودتر تهران از راه برسه و موندگار بشه و ما از این پا درهوایی و بلاتکلیفی در بیایم و هر روز رفتارت را تحمل نکنیم که تا خدا کی نوبت تهران دیدنت را جلو بیاندازد محض آرامش خاطر ما!"

آمین گفت بلند و رفت و پریسا همچنان میخندید که لو رفتی الهام! و من خندیدم که اوستایم را دوست دارم پری ،بس که آدم با شعوری است!


الی نوشت :

یکـ) حالا من به کنار! شما خودتان خجالت نمیکشید از کلمات و جملات که اینقدر دری وری برایم مینویسید یواشکی؟راستش را بخواهید من خر کیف میشوم نه ناراحت! من همیشه از آدمهایی که حرصشان را در میاورم که تنها وسیله ی دفاعیشان که فحش و فضاحت است را به کار می اندازند ،خوشم می آید!میدانید؟ احساس قدرت میکنم و مطمئن میشوم خیلی قوی تر از این حرفهام!آدمهای کوچک فحش میدهند،تهمت میزنند و حتی حسادت می ورزند! بزرگ شوید محض رضای خدا . من برایتان دعا میکنم:)

دو) راسی با شوما نبودما،یهو بی ادبی نشه دوست عزیز 

مــــن را ببـــــخش مـــــرد غـــــزل های ناتــــمـــام...!

هوالمحبوب:

مــــــن را بــــبخش بــابــــت احســــاس ِ خــســـتـــه ام

مــــن را ببخـــــش بابـــــت این فــکــــر های خـــام ...

هیچ کدام از این بیست روز ،روزه گرفتنم به اندازه ی دیروز طولانی نبود.هیچ کدامشان اینقدر امانم را نبریده بود و هی به ساعت التماس نمیکردم زوود باش برس به اذان و به راننده هرگاه که توقف میکرد با بغض بگویم :"تو رو خدا برو...!"

اذان مغرب را که گفتند منتظر مترو بودم و موقع شهادتش به وجود محمد(ص) بغضم ترکید و تشنگی امانم را برید و بیشتر از آن انتظار! انتظار بیشتر از تشنگی و گرسنگی و بیخوابی امانم را بریده بود و گمانم همه فهمیده بودند که اینطور مشکوک نگاهم میکردند وقتی به دیوار تکیه داده بودم که پس نیفتم و به مترو هم التماس میکردم :بیا...بیا دیگه لعنتی...!"

به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم و یک راست گفتمش ببرد آنجا که باید و به خودم  که بیشتر از تشنه و گرسته و خسته ،بی قرار بودم گفتم:" یه کم دیگه صبر کن  الان دیگه میرسی..."  که ناگهان چشمم به گل فروشی افتاد و راننده را خواستم  نگه دارد و دوان دوان دویدم پی گل و بلبل.

فروشنده و تمام آدمهای اطرافم به نظرم رفته بودند روی اسلو موشن بس که یواش بودند!!گلفروش توی پیاده رو ایستاده بود و با دوستانش هرهر و کِر کِر راه انداخته بود که دویدم توی پیاده رو و گفتمش:" اگه زود میاند توی مغازه خرید کنم وگرنه برم!!" و گلفروش دوان دوان آمد و گل را دادمش و گفتم فی الفور برایم  آلاگارسونش کند و هیچ هم نپرسد چگونه قِر و فِرَش دهد چون من هیچ تخصصی ندارم  که اولین و آخرین بار در زندگی ام ده سال پیش گل خریده بودم ،آن هم بالاجبار!

تزیینش که تمام شد گفت:" براتون کارت خاصی رووش بزنم؟". به کارتها نگاه کردم که مملو از "دوستت دارم" و "تولدت مبارک "بود و گفتم :"کارت غلط کردم ندارید؟!"

فروشنده خندید!بلند خندید!شاگردش هم همینطور! و گفت معمولن آقایون به این کارت احتیاج دارند نه خانوم ها! 

و من برایم مهم نبود حتی خندیدنشان و نا امید گفتم پس ندارید! که گفت نه! و زدم بیرون ...

توی ایستگاه مترو برایش نوشته بودم کجایی و با اکراه جواب داده بود که :" خانه!" پرسیده بودم تنهایی؟ و گفته بود بله!

خیلی طول نکشیده بود که سوار تاکسی  بودم که نوشت :"چطور؟"

و من  تمام کوچه را  دویدم  و با خودم هی تند تند گفتم اگه گریه کردی میزنم توی سرت و  هی  آب دهن خشک شده ام را قورت دادم  و ایستادم درست روبروی در و  برایش نوشتم :"میشه در خونه رو باز کنی؟" 

در که  باز شد،میدانم باور نمیکرد من پشت در باشم!خودم هم باورم نمیشد که یکهو وسط آن همه کار بزند به سرم که بروم.پریسا گفته بود بگذارم فردا.گفته بود بروم امشب با او سینما و با هم شام بخوریم تا دلم آرام شود و عاقلانه تصمیم بگیرم و اگر همچنان بر تصمیم استوارم فردا بزنم به جاده و من با همه ی زورم که زده بودم گریه نکنم ،اشکم قل خورده بود روی گونه و گفتم بودم فردا دیره!خیلی دیره!

...حالا از ظهر که زده بودم به جاده فقط چندین ساعت گذشته بود و برای منی که هزاران بار این جاده را نفس کشیده بودم به اندازه ی یک قرن .حالا ایستاده بودم روبروی در و برایش نوشته بودم که در را باز کند. باورش نمیشد پشت در باشم و خودم هم باورم نمیشد  این روز لعنتی بالاخره تمام شد و من طولانی ترین جاده و کش دار ترین  لحظه را به اتمام رسانده بودم.

نفس عمیق کشیدم و هوای تب دار شهر را قورت دادم  و بغضم را فرستادم آنجای پنهان دلم و رفتم که نگاهم به نگاهش بیفتد.

 همه ی حرفهایی که قرار بود بگویمش و  با خودمرور کرده بودم را همه فراموش کرده بودم . گل ها را در دستش جای دادم و گفتمش "ببخشید" و نگاهم را یک خط در میان میدزدیدم بس که خجالت میکشیدم نگاهش کنم.او اما لبخند زنان مرا به آغوشش دعوت کرد تا دل آرام  افطار کنم  و کابوس آن روز لعنتی بالاخره تمام شود...

دست در دست نَدیم به مــِــهـــر ...!

هوالمحبوب:

دســـت در دست هـــم نَدیــم به مـهر

مهر رفتـه از این حــــوالـــی ها ...!

یک ساعت بیشتر است جلسه تمام شده و هرجا میروی حرف من را میزنند و برخوردم با "آندره"!

من اما برایم مهم نیست.واقعن مهم نیست.نه تحسینشان و نه اینکه اُمُل خطابم میکنند.آدمهای زیادی در زندگی ام بوده اند که تحسینم کرده اند و همین که لبخندشان زدی و یا به خلوتت راهشان دادی تحسینشان را لگد مال کرده اند و تو را هردو!

...از ده دوازده روز پیش هماهنگ کرده بودم تا بیایند جلسه.مهمان داشتیم از ایتالیا.قرار بود با نماینده تهران بیایند و من هم دهان خشک آلاگارسون کرده بودم محض دوتا جلسه ی مهم.پوستم کنده شد این دوسال تا خودم را توی محل کارم نشان دهم.پوستم تک و تنها کنده شد و جان کندم تا بشوم محرم اسناد محرمانه ی شرکت که مدیرعاملی که بارها خواسته بودم ببینمش و مرا اجازه نداده بود محض شرفیاب شدن و خوب میدانستم دوستم ندارد،بگویدم خوشحال است از داشتنم و همین امروز صدایم کند که در مورد فلان اسناد محرمانه نظرم را مکتوب برایش بنویسم و جایی هم درز نکند!

پوستم کنده شد تا همانهایی که هنوز پیامهایشان را جایی امن نگه داشته ام برای روز مبادا،توی فلان جلسه با فلان مقام بنشینند و تحسینم کنند که با همه ی صمیمیتم،مغرورم و دیسیپلینی خاصی دارم که اجازه ی خبط و خطا به هیچ کس را نمیدهم.

پوستم کنده شد تا بشوم محرم اسرار تک تک همکارانم و بعد که حرفهایشان را زدند و دلشان خالی شد،بروند پی کارشان و مطمئن باشند حتی قرار نیست به روی خودشان هم بیاورم.

امروز دوتا جلسه را گذرانده بودم و به قول مهندس فلانی-مدیر مربوطه ام- هیچ کس نمیدانست چرا با دهن روزه این همه هنوز انرژی داشتم که همه جای شرکت را گوش میسپردی،صدای من سرک میکشید و زبان ریختن و غر زدنم حتی!

آندره و مهندس بهمانی آمده بودند تا فلان تجهیز را آموزش دهند و تست کنند و ما از دیدارشان مشعوف شویم با آن ساک های بزرگشان .

آندره کُرُوات بود،میانسال و قد بلند و ایتالیا کار میکرد و مهندس بهمانی مرد جوانی بود که به بچه ها میزد!

آندره فوق العاده بود.انگار که مادرزاد استاد بود.انگلیسی را بی نظیر حرف میزد و حرکت دستانش در کشیدن مدارهای سینوسی در فضا درست مثل رقص سینکرونایز روی موج های آب بود.توی دوتا از معروف ترین شرکتهای دنیا کار کرده بود و معلوم بود این تسلطش بی علت نیست.بسیار متواضع بود و دقیق.چیزهایی را که تا به حال امتحان نکرده بود را اعتراف میکرد و مثل یک ایده ی مثال زدنی به آن فکر میکرد.

مهندس "نون" که کنارم نشسته بود گاهن از من سوأل میکرد من باب فلان جمله اش که نفهمیده و من برایش توضیح میدادم و سراپا گوش و چشم میشدم تا آندره را یادبگیرم!

جلسه که بعد از چندساعت تمام شد ایستادیم محض خداحافظی و تشکر که آندره دست میداد و متواضعانه تشکر میکرد و هدیه اش را میداد که رسید به من!

اصلن تصورش را هم نمیکردم دستش سمتم دراز شود!سرم را به نشانه ی ادب تکان دادم و دستم را گذاشتم روی سینه ام و تشکر کردم و او دستش میان زمین و هوا مات ماند و برگشت جای اولش!

مهندس "نون" زیر لب گفت که آبرویشان را بردم و اُمُل بازی ام را نشان دادم!آندره عذرخواهی کرد و رفت سراغ بقیه که مهندس نون دست و پا شکسته از آندره عذرخواهی کرد که این عادت مسخره ی زنان ایران است و بر او ببخشایند این بی ادبی را!!!

زل زدم توی صورت مهندس نون و گفتمش به چه حقی در مورد چیزی که به او مربوط نیست از طرف من عذرخواهی میکند؟

مهندس گفت چیزی از من کم نمیشد اگر به آندره دست میدادم و اگر زن خودش هم بود میگفت که به آندره دست بدهد چون این دسیپلین تجارت است و آندره هم یک خارجی ست که دست دادن به او خلاف نیست! مهندس نون داشت باز به آندره توضیح می داد و من عصبانی هنوز زل زده بودمش و با صندلی کنارمان محکم توی پایش کوباندم که من زنش نیستم تا به من امر و نهی کند و مرد برایم خارجی و ایرانی نمیشناسد و او که باید عذرخواهی کند آندره است نه او !

مهندس نون از من فاصله گرفت و رفت پی کارش و بقیه خنده های زیر زیرکیشان را قورت دادند.

جلسه که تمام شد متلک ها از حتی کسانی که توی جلسه نبودند شروع شد که "میترسیدی ممنوع التصویر شوی؟"که "اُمل بازی ها در شأنم نیست"که "تو که اینقدر بسته نبودی...!" که "آفرین"...که "خوشمان آمد " که "اه" که "به" ...!

برایم مهم نبود.هیچ کدامشان.وقتی اینقدر دور و برم را آدمهایی فرا گرفته اند که با همه چیز همه کس کار دارند.که ادب و رفتار اجتماعیشان صفر است هیچ برایم مهم نبود...

خوب میدانستم فقط چند روز کار میبرد تا این عادتشان را هم با خودم درست کنم و با خودم همسیرشان کنم.من آدم تاثیر گذاشتن بودم و هستم و تعداد آدمهایی که نتوانستم تاثیرشان بگذرام غیر از میتی کومون و "او" که خودشان دنیایی بودند،به تعداد انگشتان دستم هم نمیرسیدند...

برایم نه تحسین همکارانم مهم بود و نه تمسخرشان و یاد تمام دست هایی که به مردها ندادم افتادم و یاد دست ندادنم به "او" حتی و بعد یاد حرفهایی که دیروز در مورد خودم از "او" شنیدم و یاد اینکه به جهنم که ارزش ها ضد ارزش شده اند و یاد اینکه تحسین هم هیچ نیست وقتی همین ها که تحسینم میکنند یک روز پایش بیفتد حرفهایی میزنند که باید برای خودم خون گریه کنم بس که گناه دارم...!

آندره با لبخند رفت و من سعی میکردم به هیچ چیز فکر نکنم الا اینکه جلسه ی خوبی بود...

الی نوشت :

حالش خوب نیست.دعایش کنید این شب ها لدفن.دلم را میگویم ها...!همین!


دلقکـــــی گشتـــم که مشهـــور است شیرین کاری اش ...!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بـــــی هـــیچ سوالـــی و جوابــــی بغـــلم کـــن ...!

هوالمحبوب:

بـــــی هـــیچ ســـوالـــی و جــوابــــی بغـــلم کـــن

خستــه تر از آنــم که بگــویم به چه علـــت ... !

چشم هایم را بسته بودم پشت میزم و با تلفن حرف میزدم که یکهو خودش را انداخت روی من و مرا ترساند که چشم هایم را باز کردم و گفتم :"هوی !چته وحشی؟!"

یگانه بود که میخندید و ولم نمیکرد!میگفت با نیکو حرف زده و نیکو به او سپرده که بیاید و من را بغل کند!

شصتم که خبردار شد سفارش نیکو بوده دیگر هیچ نگفتم و گذاشتم بغلم کند و هی توی گوشم خاطره تعریف کند و بخندد و هیچ به این فکر نکردم که بگویمش بغل کردن بلد نیست!

دو ماه میشد نیکو از شرکت رفته بود و فقط او بود که بلد بود چگونه میان این همه غصه و کار و مشغله با آغوشش آرامم کند.نیکو رفته بود و امروز که یگانه زنگ زده بود که کجاست و چه میکند و از کجا چه خبر ،حرف را کشانده بودند به من و یگانه گفته بودش که الی همه اش مشغول کار است و همچنان زبانش دراز و همچنان غر غرش به راه.که نیکو گفته بود وقتی الی غر میزند و بهانه میگیرد باید بروی بغلش کنی!باید بروی سرش را بگذاری روی شانه ات و نوازشش کنی و بگذاری آرام شود.گفته بود الی بعد از چند دقیقه که آرام شد یک لیچاری بارت میکند و چپ چپ نگاهت میکند و میرود پی کارش!

نیکو به یگانه گفته بود اگر بعد از اینکه از آغوشت خودش را بیرون کشید گفت:"چته با اون قیافه ت؟!" به تو بر نخورد!!

گفته بود الی میخواهد مثلن پررو نشوی.میخواهد که نشان ندهد چقدر نا آرام بوده که در آغوشت آرام شده.میخواهد نشان دهد آنقدر ها هم احساساتی نیست ...!

نیکو به یگانه گفته بود حالا که من نیستم تو هر روز جای من الی را در آغوش بگیر تا آرام شود...

یگانه قول داده بود و آمده بود خودش را پرت کرده بود در آغوشم درست همان زمان که از آدم ها و روزها و دقیقه ها و ثانیه ها کلافه بودم و همه ی حرفهایش با نیکو را در گوشم تعریف میکرد و میخندید..

نیکو راست میگفت... او همیشه ی خدا بلد بود وقتی غر غرم بلند میشود و کلافه میشوم و یا حرصم در می آید چطور آرامم کند و بگوید بیا بغلم!

نیکو بلد بود من را که در آغوش بگیرد حتی اگر بخواهم از عمد هم غر بزنم ، آرام میگیرم ...!

دلم برای نیکو تنگ شده بود و به یگانه نگفتم با همه ی مهربانی اش که مرا به بغض و شوق دعوت میکرد ،آغوش بعضی ها یک چیز دیگر است.

مثل پریسا که آن روز موقع نماز خواندنم و اشک ریختنم درست موقع قنوت در آغوشم کشید...مثل نرگس که آن شب وقتی دریا دریا اشک بودم سرم را روی شانه اش گذاشت...مثل نیکو که همیشه ی خدا آغوشش مرا آرام میکرد ... مثل ِ او که آن روز که وسط پارک بعد از دعوایمان نگاهش نمیکردم که نکند بغضم بترکد و اشک هایم جاری شود که در آغوشم کشید و صدای قلبش لالم کرد...مثل ِ... مثل ِ ...!

یگانه برایم حرف میزد و منی که مدت ها بود سرم را یک عالمه شلوغ کرده بودم که فرصت فکر کردن به خیلی چیزها را نداشته باشم هی دلم تنگ می شد ... هی دلم تنگ می شد...و دلم تنگ می شد ها!

الی نوشت :

خرداد ِ لعنتی !

بیـن خودمان بماند آقــا...!

هوالمحبوب:



هرچـــند که بیمــار تــو هستیم همه
دیـوانه ی دیــــدار تـــو هستیم همه
بیـن خودمان بماند آقــا عمری ست
انگار طلبکار تـــــو هستیم همه...!

آقا نمیدانم‌کسی هست روی این کره خاکی که اندازه ی من ضربان قلبش به شماره بیفتد از دیدن گنبد فیروزه ایه مسجدتان؟! نمیدانم کسی هست که هر سال درست موقع تولدتان که میشود تمام مسیر آمدن تا خانه ،شعرهایی که برایتان دکلمه کرده را هزاربار گوش بدهد و عاشق خودش بشود که چقدر قشنگ برایتان شعر خوانده و اشک بریزد که چقدر دوستتان دارد؟!!
 آقا نمیدانم کسی هست در تمام دنیا که اندازه ی من این همه دوستتان داشته باشد ولی این همه سرکش باشد و شرمنده که آنی نباشد که شما خواسته اید؟!
آقا! من شما را زیادی دوست دارم.من اسمتان را میمیرم با همان فتحه ی نشسته روی «میم»تان!
آقا!تو را به بزرگیتان ...تو را به خوبیتان که بی حد و حصر است ...تو را به تمام اردی بهشت های بودنتان ...تو را به مادرتان که نمی شود به او قسمتان داد و شما توجهی نکنید ...تو را به رأفت و مهربانی خدایتان قسمتان میدهم،نشود روزی برسد که دوستم نداشته باشید؟! من برای اجابت دعاهایم در محضر خداوند روی وساطتتان حساب کرده ام ها،خب ؟

الی نوشت :
شهاب عزیز،اصغر جان فرهادی و ترانه ی نازنین! چقدر گوارا بود این همه غرور و افتخار.دست مریزاد.همین !


جهان خراب شود باز دوستت دارم ...که عشق، فاجعه را بارها عوض کرده ست!

هوالمحبوب:

+چه نسبتی باهاش داری؟

- شبا تا صبح مسیج هاشو مرور میکنم ...!

" باز پخش..."

سال تحویل ،هنوز به اردی بهشت نرسیده می دانستم اردی بهشتی خارق العاده پیش روی خواهم داشت.میدانستم نخواهم گذاشت هیچ کسی آزارم دهد و باز هم می دانستم بیشتر از سالی که گذشت آزار نخواهم دید.آمده بودم شرکت و گفته بودم پنجشنبه ها تمام اطراف و اکناف را خواهم گشت و هر کس مردش هست بسم الله وگرنه بدون همراه قدم خواهم برداشت و پریسا و نیکو و مهندس فلانی و بهمانی گفته بودند پایه ی تمام نفس کشیدن های بهاری ام خواهند بود.

تصمیم گرفته بودم در لحظه زندگی کنم و اولین پنجشنبه را رزرو کرده بودم برای "او" یی که مطلع تمام سبکبالی ام باشد حتی اگر خودش نخواهد!در آغوشش کشیدم و باورم نمیشد دلم برایش این همه و اندازه ی سالی که گذشت و تمام دعواهایمان تنگ شده باشد!

مثل سابق نبودم.آدم ها و خاطراتشان را دنبال خودم نمیکشیدم.اینطور بهتر بود.از این به بعد من برای نگه داشتنشان کاری نمیکردم،این خودشان بودند که با رفتار و گفتارشان من را دلگرم میکردند یا دلسرد...

قدم به قدم پیش رفته بودم تا نخواستن.آنقدر که دل بکنم از تمام خاطراتم.آنقدر که حتی وقتی مرورشان هم میکنم بغض نکنم یا حسرت نخورم!

گفته بودم بهتر است تمام شود و یک عالمه حرف زده بودیم.موقع حرفهای نصفه نیمه مان میان حرفهایش جمله ای گفت که نمیدانم چرا بعد از مدتها دلم را لرزاند...!

گمانم یک عالمه فکر کردم و قدم زدم.گمانم باید تصمیم میگرفتم.گمانم باید درست تصمیم میگرفتم که در تاریکی کوچه برایش نوشتم که :"میای از اول؟ میخوام از اول عاشقت بشم " که برایم نوشت :"ارزشش رو دارم؟" که گفتم :"واسه من خیلی داری ..."

باید از ابتدا شروع میکردم،از همان ابتدای دلهره و اضطراب.از همان لحظه که یکهو ترس بَرَم داشت که نکند یک روز کسی دلش را ببرد و دستم را رها کند.از همان ابتدا که یک شب تا صبح بیدار ماندم که بگویم بیاید با هم زندگی کنیم...

من دوستش داشتم و این را نمیتوانستم انکار کنم.من بیشتر از تمام موجودات دنیا دوستش داشتم و خودش هم نمیتوانست انکارش کند.میدانستم هرگز کسی او را اندازه من دوست نخواهد داشت و من با تمام ادعایم که میتوانم مرد زندگی ام را هرکه باشد خوشبخت کنم،نمیتوانستم هیچ کس را به اندازه ی او عاشق باشم و دوست داشته باشم...

میخواستم از ابتدا بخواهمش.از همان لحظه ی اردی بهشت که در آغوشش اشک ریختم که دوستش دارم و از خجالت و شرم آب شدم.از همان موقع که فهمید با تمام علاقه ام به بستنی برای خاموشی بغض هایم هیچ چیزی به اندازه ی بودنش التیام بغضم نیست...

نرگس میگفت :"کائنات دلش برای آدم های ضعیف نمیسوزد و کاری برایشان نمیکند."نرگس میگفت :"با تمام اشتباهی اش اگر میخواهی اش محکم بخواه و به پای خواستن و داشتنش بایست..."

در تاریکی شب در کوچه بود که برایش نوشتم :"روبروم نباش...کنارم باش و بذار کنارت باشم..." و خواستم که از اولین باری که دلم برایش لرزید باز عاشقش شوم و با تمام وجود برای داشتنش تا زمانی که نفس میکشم بجنگم...

الی نوشت :

یکـ)این الی نوشت فقط مخصوصه خودته ! همین الان که گمونم کلاس باشی میفرستم واست تا بخونیش...،خب ؟

دو) +باهاش چه نسبتی داری؟

- از اول هی عاشقش میشم.

همونجور تازه،همونجور شدید،همونجور عمیق،همونجور بی اندازه،همونجور مضطرب و نگران و خواستنی...درست مثل روز اولی که عاشقش شدم.من آدم هزار بار عاشق شدنم...هزار بار عاشقش شدنم...

مطـــرب خلاف ِ حـــال ِ دلـــم شـــاد می زنـــد ... !

هوالمحبوب:

امشــــب کــه حــــال ِ دلـــــم رو به راه نیســـــت ...

مطـــرب خلاف ِ حـــال ِ دلـــم شـــاد می زنـــد ... !

نمیدونم چطور ولی بالاخره سال نود و چهار رو تموم کرده بودم.با تموم کارهایی که انجام دادم تا دردهایی که بیشتر و محکمتر و سنگین تر از قبل بهم هجوم می اورد رو آرومتر کنم تا بتونه هضم بشه و موفق نشده بودم وقتی دلم و خودم شکسته تر از قبل روز رو شب کرده بود و شب رو با چشمهای نمناک و باز به صبح رسونده بود.

سالی که  گذشته بود فرانسه خونده بودم و فعال ترین شاگرد کلاس شدم .کلاس ماساژ رفتم و با پریسا یک عالمه ادای پروفشنال ها رو در اوردیم !کلاس رقص رفتم و با شهلا یک ساعت تمام میرقصیدم و میخندیدم.شنا رفتم،سنتور یاد گرفتم و چند جلسه ای رانندگی حتی!

کلاس طب سنتی و یاد گرفته بودم به خودم برسم و شبها ماسک گلاب بزنم و دست و پاهایم را با گلیسیرین و روغن کرچک چرب کنم و کرم دور چشم بزنم  و ویتامین سی و هفته ای یک بار ماسک هلو و خیار و شکلات و از این قبیل مزخرفات پهن کنم روی صورتم!

هایکینگ فراموشم نشه و هفته ای یکی دوبار حلقه کمر بزنم و طناب بازی کنم که شکم و پهلوهام آب بشه و کلاس عکاسی برم و یادبگیرم برای عکاسی چه فاکتورهایی را باس در نظر بگیرم!باشگاه بدنسازی رفتم و هر هفته توی آیینه خودم را که از بدن درد مینالیدم نگاه کردم و به ریش خودم خندیدم!

یادد گرفتم موقع زومبا دست و پایم توی هم گره نخورد و هفته ای یکبار پنجشنبه ها سینما گردی کنم و یک فست فودیه جدید کشف کنم!

فعال ترین کارمند بازرگانی شرکت شدم و تا ساعت هشت و نه شب شرکت موندم و هر کاری کردم تا خودم را برای پروژه سنگین گرفتن نشون بدم تا مشغله و حجم سنگین کار من رو از دنیای بیرونی که آزارم میداد بکَنه و صبح زودتر از هر کسی به محل کارم سلام گفتم!

هر کاری کرده بودم تا فراموش کنم شکستگی قلبم را.تا اشک های هر شب و بغض های هر روزی رو که کسی یا حتی دستمالی برای پاک کردنش نبود .سال نود و چاهار با همه پرباریش درد آورتر از همه ی سالهای زندگیم تموم شده بود و من حتی یکبار از ته دل خوشحال نبودم! 

و سیصد و شصت و چاهار روز گذشته بود تا فقط آخرین شب سال-دقیقن همون شبی که بعد از چهل و هشت ساعت یک ریز گریه کردن و بیست و چاهار ساعت سکوت و خلأ ،تصمیم گرفتم قلبم و زندگیم را از هرکسی پاک و تهی کنم- میون هلهله ی آدمهایی که در بندرگاه منتظر آروم شدن دریا برای عزیمت به جزیره بودند از ته دل خندیدم و کِل کشیدم و یواشکی رقصیدم ...!

قرار بود سال جدید را در جزیره تحویل کنیم و من سال نو رو با روشنایی آب تحویل کردم و با دلی که قرار بود از درد و رنج های اختیاری خالی باشه و بشه و در جهت تعدیل زجرهای اجباری و تحمیلی پیش بره ...

اینطور شد که تموم تعطیلات را فارغ از تموم آدمهایی که بودند و نبودند سبکبال سپری کردم و عهد کردم برای اولین بار خودم باشم و خودم و خدا  دست به دست هم بدیم تا تمام اتفاقات و آدمهای درد آور سالی که گذشت رو بسپارم به باد و فراموش کنم تا کمتر درد بکشم و البته که به خاطر بسپارم تا اشتباهاتم رو دوباره برای به آغوش کشیدنشون ،تکرار نکنم...!

اینطور شد که تموم تعطیلات با حالتی که من اسمش رو گذاشتم "پوست انداختن" دل دادم به خدا و آرامش آبی رنگ ِ جزیره که قرار بود از من یک الی درست و درمون بسازه...

الی نوشت :

یکــ) سال نو مبارک ...

دو ) با اینکه آخرین اردی بهشت درد آورترین اردی بهشت زندگیم بود اما دلم برای هوای ِ اردی بهشت تنگه...!

سهـ) سفرنامه جزیره رو توی اینستاگرام نوشتم و مینویسم.البته که ورود عموم آزاد نیست اما اگر خواستید تشریف بیارید اونطرف،لطف کنید توی دایرکت خودتون رو معرفی کنید که میزامپیلی کنیم و بدویم بیایم دم در برا استقبال!حالا اینجا کلیک کنید .

چاهار ) من اومدم .همین!

شرمنده ام همــــیشه و هرجـــــا ،مــــرا ببـــخش ...

هوالمحبوب:


رنجـــانـــــده ام دوبــــاره دلـــت را مــــرا ببـــخش 

مـــی خواســتم که خـــوب بمـــانـــم مـــرا ببــــخش

دل گـــیـــر مــیشـــــوی ز من و دم نمی زنــــــی ...

شرمنده ام همــــیشه و هرجـــــا ،مــــرا ببـــخش ...

برایم نوشته بود :"میدونم.منم به دل نگرفتم.تو هم ببخش..." و من پیامش را خوانده بودم و یک عالمه بغض کرده بودم.

دو روز پیش قرار بود برویم آرایشگاه.قرار بود برویم سر .و صورتی صفا بدهیم و بعد هم مثلن هرهر و کرکر راه بیاندازیم.زود زود در شرکت کارهایم را کرده بودم و در برابر غرغر این و آن که با من کار داشتند و پروژه روی زمین است گفته بودم گور بابای همه شان کرده که با خواهرم قرار دارم و زده بودم از شرکت بیرون و منتظر مانده بودم توی ایستگاه اتوبوس تا از راه برسد.دیر کرده بود و موبایلش را جواب نمیداد.عادتش بود که کلن موقع هایی که کارش داشتی انگار نه انگار موبایلی به همراه دارد و کسی ممکن است بخواهد با او تماس بگیرد و یا نگرانش شود.هزار بار سر این موضوع دعوایمان شده بود که موقع بیرون آمدن از خانه حواسش به آن ماس ماسکش باشد که شاید که من ِ بخت برگشته دلم هزار راه برود از دیر و زود آمدنش و او باز بی خیالی طی کرده بود.از آرایشگاه چند بار زنگ زده بودند که پس کدام گوری هستم و او همچنان موبایلش را جواب نمیداد و بعد از نیم ساعت جواب که در راه است و چند دقیقه دیگر میرسد و باز شونصد دقیقه بعد هم نیامد.این بار که گوشی اش را برداشت تمام عصبانیتم را سرش خالی کردم.گفتم که از راه برسد پوستش را میکنم و دیرتر از دیر آمد و من جلوی هزاران چشم که به ما دوخته بود دعوایش کردم ،داد زدم،غر زدم،دستش را گرفتم و دنبال خودم کشیدم و همان کارهایی را کردم که میتی کومون با من و ما کرده بود و من از آن منزجر بودم و تا خود ِ آرایشگاه هی غر به جانش زدم و انگار نه انگار الی باشم که خانواده اش را بیشتر از جانش دوست دارد .انگار نه انگار الی ای هستم که همه عکمر خواسته بود شبیه میتی کومون نباشد و ...

الناز اما هیچ نمیگفت و من باز غر میزدم و بلند بلند حرف میزدم که رسیدیم آرایشگاه و نوبتم را در برابر گله ی آرایشگر گفتم که نوبتم را واگذار میکنم تا الناز کارش را انجام دهد و نشستم منتظر تا کارش تمام شود و صدای بگو و بخندشان از اتاق بغلی می آمد و من ...

من تنها ماندم تا کمی آرامتر شوم و یادم بیاید چه کرده بودم.آرامتر شده بودم و فهمیدم چقدر بد میشوم  موقع عصبانیت و چقدر همانی میشوم که تمام عمر از بودن و دیدنش متنفر بوده ام...

بغضم گرفت که چقدر بد شده ام و همانی را کرده ام که این روزها از بعضی از نزدیک ترین هایم تحمل کرده ام و بغض و درد شده ام و گاهی از سر استیصال سکوت کرده ام و دردک کردم الناز از رفتارم چه کشیده که هیچ نگفته ...

الناز که آمد لبخند بود و من شرم.روانه شدیم و خواستم که از دلش در بیاورم.رفتیم اسنک خوردیم و نوشیدنی سفارش دادیم و الناز که گفت دیرمان نشود گفتم گور بابای هر کسی منتظر ماست.آمدیم خانه و خوب میدانستم با تمام مهربانی کردنهای دنیا هم نمیتوانم جبران دلشکستگی اش را بکنم.درست همان چیزی که اعتقاد داشتم نمیتوانند برایم بکنند آن هایی که ...

تمام شب حالم بد بود.الناز که لبخند میزد.الناز که حرف میزد.الناز که سفره را پهن میکرد .الناز که حرف میزد.الناز که خوابید و من تمام شب هی دنده به دنده شدم و اشک ریختم تا نگاهم به صورت معصومش افتاد  و شرم شدم وقتی یادم می افتاد تمام ادعایم دوست داشتن کسانی ست که آزارشان میدهم  و تاصبح بغض بودم و اشک منی که مدعی بودم رفتار "این" و "آنی" که به منی نزدیک بودند و عزیز با من بد است و خودم شده بودم شبیه  همان!

صبح  قبل از رفتنم گوشه بالشتش را بوسیدم که بیدار نشود و از خانه زدم بیرون و برایش پیام دادم که "من دیروز باهات بدرفتاری کردم.ببخشید.خودم بعد خیلی ناراحت شدم.ببخش نازی.من تو رو خیلی اذیت میکنم.خودم میدونم.من دوستت دارم و تو این رو درک نمیکنی..." و برایش ارسال کردم و تا شرکت تمام مسیر را از خدا خواستم به من اراده و قدرت کنترل خشمم را نسبت به عزیزانم بدهد و محض مهربانی دل الناز مرا ببخشد...

حجم کار آنقدر زیاد بود که فراموشم شده بود چه کرده بودم و کجای روز قرار داشتم وقتی این همه از فشار کار خسته بودم که موقع صلاة ظهر برایم نوشته بود :"میدونم.منم به دل نگرفتم.تو هم ببخش..." و من پیامش را خوانده بودم و یک عالمه بغض کرده بودم....

الـــی نوشت :

یکــ) چاهارشنبه سوری تون مبارکـــ...

دو) یادش نیست ...مطمئنم یادش نیست...!

سـهــ) امشب تولد عزیزترین موجود دوست داشتنی زندگیمه ... قراره مثل هر سال ببرمش بیمارستانی که شب تولدش تا صبح روی پشت بومش ستاره ها رو شمردم و گریه کردم...تولد مبارک عشقه آجی 

چاهار) دلم برای پریسا غمگینه...زیاد...!میشه واسش دعا کنید،لدفن ؟


وا کـــــرده ام دهـــــان و تبـــــر می خــــــورم هنــــــوز...!!

هوالمحبوب:


برایش گفته بودم با همه ی شیطنتم ،دختران سبکسر را دوست ندارم و برای همین است که تارا  را توی جمع شرکت سبک کرده بودم که سبک سر است و همیشه ی خدا پهن شده توی واحد ما  و سبکسری با مردها و پسرانی که خوششان می آید در می آورد !!! و پشت بندش گفته بودم نمیدانم چه فکری در موردم میکند یا میخواهد دعوایم کند یا نه ولی تحمل دختران سبک سر بیش از حد برایم سخت است!

"او"گفته بود حق دارم بدم بیاید.میان دود سیگار دختران ِ قهقهه زن و لبخند به لب و جمله های عاشقانه رد و بدل کُن گفته بود حق دارم ولی گفته بود به من ربطی ندارد چه کسی سبک سر است و چه کسی نیست و نباید برای خودم دشمن تراشی کنم.گفته بود حساسیت بیش از حدم را نمیفهمد .  و گفته بودم حتمن خیالش برش داشته مثل بقیه که از حسادتم است و سبکسری حسادت نمیخواهد! و او گفته بود مسخره ترین فکر میتواند تصور "حس حسادت " من باشد و من نگفته بودم بهتر و بیشتر از تارا سبکسری و لوندی بلدم ولی در شأن من و هیچ دختر سنگین و محترمی نیست و همین است که آزارم میدهد خدشه دار کردن وجهه ی زن!

"او "گفته بود علتش این نیست و جستجو کرده که چه چیزی ممکن است علت این همه حساسیت من باشد که به خاطرش جو شرکت را برای خودم سخت و سنگین کرده ام و ریشه اش را در خاطرات گذشته و کودکی ام یافته بود و مرا واداشته بود به آن فکر کنم و خواسته بود به اطرافم توجه کنم که پر از دختران و پسرانی است که توی آن کافی شاپ توی هم می لولند و قاعدتن به من نباید ارتباطی داشته باشد و من گفته بودم نهایتش اگر آزارم بدهند نگاهشان نمیکنم ولی توی شرکت فرق میکند و او گفته بود فرقی ندارد و من تمام مدتی که "او" با مادرش تلفنی صحبت میکرد به این فکر کردم که هیچ پیشینه ای در گذشته ام ندارد وقتی من از دیدن صحنه ی دوست داشتن و ابراز علاقه های راستکی و خرکی این و آن ذوق مرگ میشوم و و دختر و پسرهایی که با هم حرف میزدند و لبخند میزدند و شیطنت میکردند و همدیگر را درفضای دود سیگار کافی شاپ  به هربهانه لمس میکردند را نگاه میکردم و از دیدن تمام آن صحنه هایی که شاید باید عصبی ام میکرد لذت میبردم.لذت میبردم از ابراز علاقه های حتی الکی شان،از کادو دادن پسرک به دختری که غر میزد،از شیطنتهای بی محابای دختر نوجوانی که کافی شاپ راغ روی سرش گذاشته بود و دوست پسرش هی با خجالت از این و آن عذرخواهی میکرد و دخترک باز بی پرواتر از سر و گوش دوست پسرش آویزان میشد...

من لذت میبردم و راستش حتی با وجود تنفرم از سیگار و بوی سیگار ،حتی از پف کردن دود سیگار دختر میز کناری توی صورت دوست پسر یا نامزدش یا هر نسبتی که با او داشت ذوق میکردم...!!

جای تعجب نداشت!من با آن همه حساسیتم نسبت به دختران و مردان سبکسر  و بالاخص دختران سبکسر،نظاره کردن و شنیدن ابراز علاقه را حتی به دروغ کیف میکردم و ذوق میشدم وقتی خودم سراسر عشق و دوست داشتن بودم.

چرا که رابطه ها حتی با بی چارچوبی و اشتباه بودنش اینجا تعریف شده بود و یادم می آمد همان روز که به دوست پسر ه عنتر شیدا توی شرکت گفتم گورش را از شرکت گم کند بیرون بس که منزجر بودم از هم از توبره خوردن و هم از آخور مستفیض شدنش و پایم را کشاندند امور اداری و گفتم که هیچ از کار و گفته ام پشیمان نیستم وقتی شخصیت و احترام زن و وجهه اش برایم مهم است،"اوسایم" مرا نشانده بود و گفته بود مثل تمام همکاران خوبم به من افتخار میکند که با همه شیطنت و زبان درازی و شوخ و شنگی ام جای هرکاری را خوب میدانم و ...

و من گفته بودم من جوری بزرگ شده ام که به دریا بیفتم و تر نشوم.گفته بودم  سختگیری های میتی کومون  و پاکدامنی مادرم مرا اینطور تربیت کرده که حتی اگر قرار است کاری بکنم جایش را بدانم.

من دختران و پسران جوان کافی شاپ را کیف میکردم و به این فکر میکردم هر رفتار و کاری جایی دارد و من میمیرم برای سر به سر این و آن گذاشتن و خودم را لوس کردن و با حرکت چشمانم تحت تاثیر قرار دادن و  بوسه و آغوش و حرفهای عاشقانه رد و بدل کردن و لمس دستها و چشمان و ضربان قلب کسی که دوست دارمش و حتی تر حرفها و رفتارهای اتاق خوابی (!!!!)ولی نه میان مردهای غریبه و محل کار و جایی که جور دیگری تعریف شده!من نه تنها از دیدن رفتاری که متناسب با جا و مخاطب تعریف شده ای نیست عصبی میشوم بلکه با تمام جسارت و پررو ای ام از خجالت آب میشوم و خنده دار است که برایتان بگویم که به جای ساکت بودن و شدن عکس العمل های پر سر و صدا از خودم نشان میدهم!!!

من تمام آن دختران و پسران جوان را در طی مکالمه "او" با تلفن کیف میکردم و همچنان رفتار تارا برایم غیر قابل هضم و سبک سرانه و حتی وقاحت بار بود ...

الـــی نوشت :

امشب تمام وجودم ذوق و بغض است...دوباره بیست و پنجم اسفند مرا میبرد به آن شب سرد زمستانی و آن پشت بام بیمارستانی که تا صبح مرا تحمل کرد...همانقدر نزدیک و شفاف و واضح..همانقدر پر از بغض و لبخند!

تولدت مبارک گلدختــــر همیشگی ِ الی ...