_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

مــثــــل هـــر سال نشــــستــــم ســـــر ِ میــــزی که فقــــــط...

هوالمحبوب:

مــثــــل هـــر سال نشــــستــــم ســـــر ِ میــــزی که فقــــــط...

خستگـــی های ِ مـــن و چـــای و کســـی هست که نیست ...!

تمام راه با موبایل با مهندس فلانی حرف زده بودم.آنقدر حواسم پی فلان سیستم که به موقع برسد رشت بود که فراموش کرده بودم زاینده رود را نگاه کنم و یادم رفته بود قرار بوده بعد از ساعت کاری مثل هرسال و البته به استثنای پارسال بروم سمت "بهشت!"

ساعت هفت و نیم بود و من دوساعت دیر رسیده بودم و حتی حواسم به این هم نبود که باید "بهشت" توقف میکردم و چانه ام را روی نرده ها میگذاشتم و همه ی این ده سال را مرور میکردم!

قدم زنان پا توی "اسپادانا" گذاشتم و روسری ام را از فرط گرما باز کردم و کوله ام را روی صندلی  گذاشتم و پشت میزی نشستم که شماره "13" نبود...!

کافی شاپ شلوغ بود ولی پیشخدمت زود از راه رسید و سفارش گرفت و مثل هر سال -به استثنای پارسال- قهوه ترک سفارش دادم و کیک شکلاتی .

پیشخدمت که رفت دفترم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن ...

"هُوَالمَحبوب ...

لیلا سلام...!"

ده سال از اولین باری که آمده بودم اینجا گذشته بود و در این ده سال من هزار سال درد کشیده بودم و بزرگ شده بودم و اشک ریخته بودم و خندیده بودم و امسال برعکس همه ی آن ده سال هیچ کسی را دلم طلب نمیکرد و هیچ کسی را دلتنگ نبود و نمیخواست...!

برای لیلا یک عالمه حرف زدم و بعد...بعد یادم افتاد "لیلا" فقط نماد است و قاعدتن روح لیلا هم خبردار نیست که من هرسال در میعادگاهمان ظاهر میشوم و با الی خلوت میکنم.و حتی روح پسرک جوانی که ده سال پیش پشت یکی از میزهای همین کافی شاپ فوت کردن شمع های تولدش را نظاره گر بودم و به خواب نمیدید بشود مطلع و مفتاح یک عالمه اتفاق های رنگاوارنگ زندگی ام بدون اینکه حتی یادم بیاید که بود و چه شکلی بود و چطور بود...!

همان پسرکی که مثل تمام پسرکان و آدم های زندگی ام خودش هم نمیدانست "عشق" خاصیت "الی" است نه منشا وجود او...!همان پسرکی که نادان تر از این ها بود که الی را بداند و الی را گذاشته بود برای پررنگ نشان دادن رزومه اش که بعدها ادعا کند الی ای بود که شبیه ِ بقیه ی الی ها نبود و مرا لبخند شده بود و من همه ذوق بودم و از همان روز وهم برم داشت که نکند واقعن همانم که در آیینه ی الی دیده ام !

من در این ده سال بزرگ شده بودم و حالا از خدای لیلا توی ِ دفترم و لابلای کلماتش میخواستم که مراقب برادر و خواهرهایم و سرنوشت الی باشد ...

من ده سال درد کشیده بودم و راستش هنوز عشق خاصیتم بود و برخلاف قولم به لیلا که برای کسی و پیش کسی گریه کنم و اشک بریزم که برای پاک کردن اشکهایم کاری بکند و بداند غمگین بودنم را،تمام این یک سال هر شب بالشتم را تا زمانی که چشمهایم یارای باز بودن و نظاره کردن را داشتند خیس کرده بودم و شکسته تر و البته قوی تر  از قبل شده بودم که "الی! عشق خاصیت توست نه حضور آدمی خاص در زندگیت ...که تمام آدمها وقتی در حرمم راه میافتند بی شک معشوق ترین میشوند برای الی ای که عشق را لحظه لحظه نفس میکشد ..."

برایم مهم نبود چقدر دیر میرسدم خانه،برای همین ماندم تا پیشخدمت بعد از قهوه ی تلخ و کیک پر از شکلات،چیپس و پنیری که به سس قرمزی مزخرف آغشته بود،بیاورد تا به ندای قار و قور شکمم لبیک بگویم و باز هم بنویسم که "لیلا..."


الـــی نوشت :

یکـ) حرف بسیار است و واقعیتش این است که چون گوشی برای شنیدن و دستی برای در آغوش گرفتن و چشمی برای مهربان نگاه کردن تا دلت به زندگی گرم شود و بگویی گور پدر تمام دنیا ،"هیچ و پوچ و نچ!"،پس زبان در کام می ماند و خلاص!

دو) ممنون از کامنت ها و پیغامها و ایمیل ها و دوست داشتن ها و حتی دوست نداشتن هایتان. باز هم یک عالمه مینویسم بعدها .قول :)

دیگـــــر پذیرفـــتـــم که تنهــــایی بدیهــــی ست ...

هوالمحبوب:

دیگـــــر پذیــرفــتـــم که تـنهــــایی بدیهــی ست

حتـــــی اگــــر از آسمــــان آدم بـــبـــــارد ...!:)

گوشی موبایلم را شهرزاد برایم خریده بود.همان روزهایی که تحمل هیچ کس را نداشتم و خرابیه موبایلم را بهانه کرده بودم برای جواب ندادن تلفنهایم !

 اصولن آدمی نیستم اجازه بدهم کسی برایم هدیه های گران قیمت بخرد.آن هم کسی که به من نزدیک نبود تا انتظار برود چنین خرجهایی را  برایم بکند.برای همین قبول نکردم موبایل را بگیرم مگر اینکه کم کم هر موقع حقوقم را گرفتم  پولش را بدهم.

دخلم به خرجم نمیرسید ولی یک سالی طول کشید تا پول موبایل را دادم و خیالم راحت شد موبایلم به خودم تعلق دارد.تازه وقتی که پول موبایل را تسویه کردم آوازه ی از راه رسیدن موبایلهای اندروید به گوش رسید و من هم آدم تعویض گوشی مدل به مدل نبودم.همینقدر که پیام میتوانست بفرستد و شماره میگرفت و میشد با آن عکس گرفت یا موزیک گوش داد کفایتم میکرد.موبایلم را دوست داشتم."او" که آمد موبایلم را بیشتر دوستش داشتم و روزها و شب ها گوشی موبایلم را تقدس میکردم که حرفها و صدای "او" را در خود داشت و به من هدیه میکرد.هر که از راه میرسید میگفت گوشی ام را عوض کنم ولی من نیازی به عوض کردنش نداشتم وقتی تمام گوشی های دنیا قرار بود مرا به "او" برساند و هیچ فرقی برایم نداشتند.

شهریور بود که برای اولین بار "او" گفت اگر گوشی اندروید داشتم او شعرهایش را برای فلانی نمیفرستاد و همه اش نصیب خودم میشد.به او حق دادم و با خودم فکر کردم برای من همین که "او" را دارم کافیست و اصلن شعرهایش باشد برای بقیه !مگر چه میشد؟!

توی شرکت جدید که استخدام شدم میان آدمهای رنگارنگ که حرفهای لحظه به لحظه شان،عوض کردن ماشین و موبایل و سفرهای خارج بود هم دلم نخواست موبایلم را عوض کنم حتی با اینکه موبایلم را دست می انداختند یا از روی میزم برمیداشتند و گاهی هم برای مسخره و شوخی می انداختند توی سطل زباله!!!.صاف توی چشم هایشان نگاه کردم و گفتم نیازی به عوض کردن گوشی ام نمیبینم وقتی قرار است هر لحظه مثل آن ها سرم توی گوشی ام باشد و به هیچ کدامشان نگفتم موبایلم را فقط به خاطر "او"ست که دوست دارم که با همین موبایل د ِ مُده هم هنوز صدایش را صاف و دوست داشتنی دارم.

فاطمه تبلت خریده بود و هر موقع که از "او" خبری نمیشد نگران میشدم که نکند اتفاقی افتاده باشد و توی واتس اپ و وایبر که روی تبلتش نصب بود "او" را سرچ میکردم و همینکه آخرین لحظه ی آنلاین بودنش را میدیدم خیالم راحت میشد که حالش آنقدر خوب است که گوشی اش را چک میکند و هیچ به رویش نمی آوردم که میدانم میتوانسته غیبتش را به اندازه ی یک پیام خبر بدهد و نداده و منتظر می ماندم تا با من تماس بگیرد و از کنترل نامحسوس سلامتی اش هیچ نمیگفتم.هر لحظه که نگرانش میشدم زل میزدم به تبلت فاطمه که بودنش را شکرگزار باشم اگر چه ناراحت میشدم که نمیداند بی خبر گذاشتنش مرا دلواپس میکند ...

در کار جدید کم کم کار به ارسال کاتالوگ و نقشه و دریافت پیش فاکتورها و تاییدیه ها با نرم افزارهای تازه مدشده با گوشی همراه رسید و تقاضای من از این و آن که برایم مدارک را به کارفرما و پیمانکار و فروشنده و مشاور ارسال کنند و غرغر کردنهایشان که با منت انجام میدادند و باز بحث را میرساندند به عوض کردن موبایلم،شروع شد.

تا اینکه یک روز توی شرکت "اووسایم"  مهربانانه و جوری که جلویش گارد نگیرم گفت که بهتر است گوشی ام را عوض کنم تا هی به این وآن رو نزنم محض کاری که چندان هم سخت نیست اما سرسختانه و با اکراه میپذیرندش و پشت بندش هم سایت دیجی کالا را نشانم داد که بروم هر مدل گوشی با هر قیمتی که میخواهم پیدا کنم و مشخصات و کامنتهای مصرف کنندگانش را بخوانم و تصمیم بگیرم و برای اینکه منصرف نشوم ،قدم به قدم با من پیش رفت محض انتخاب مدل و قیمت و جزییات دیگر.

دلم نمیخواست به خاطر حرف بقیه گوشی ام را عوض کنم.به این فکر کردم که"او" هم بارها گفته بود اگر گوشی اندروید داشتم راحت تر با من درتماس و ارتباط بود و برایم یک عالمه شعر و عکس و دلتنگی اش را میفرستاد.گمانم راست میگفت،چون وقتی کنار من بود  گوشی اش را مکررن چک میکرد و میگفت این چک کردنهایش محض خاطر پی ام هاییست که از فلان گروه و فلان نرم افزار برایش میرسد و تکنولوژی را تحسین میکرد و گاهن مرا در خواندن و گوش دادندنش سهیم میکرد !

راهی پایتخت که شدم با "او" رفتیم برای خرید موبایل،آن هم درست در شبی که بوی بهار می آمد و سرمای هوا آنقدرها هم حرص در آور نبود.دم دمهای صبح که رسیدم خانه به توصیه ی "او" گذاشتم چند ساعتی شارژ شود تا از فردا پنجره ی جدیدی به دنیایم باز شود مثلن!

گوشی ام را دست گرفتم و هی حرص خوردم برای وسیله ای که هیچ از آن سر در نمی آوردم و تنها دلخوشی ام بعد از غر زدن های مکرر ارتباط بیشتر و راحت ترم با "او" بود و اینکه موبایلی را داشتم که با "او" خریده بودمش تا کم کم به داشتنش عادت کردم...

نرم افزارها برایم تازگی داشتند و جالب بودند و از میان تمام جالب انگیزی اش (!) ،"او" بود که هیجان و اشتیاقم را بیشتر میکرد."او" شب تولد گلدختر که برایش عکس تولدش را فرستاده بودم به من گفت که خیلی خوشحال است که من گوشی ام را عوض کردم که او هر لحظه بیشتر از قبل از حال و بار و کارم خبر دار شود و هی عکس گلدختر و من را نگاه کند و ذوقمرگ شود...!

جراحی که کرده بودم...صبح که از خواب بیدار شده بودم...گروهی که یادش انداخته بودم حالا وقتش هست توی شعرهایی که وعده داد بود سهیمم کند و ... همه مرا به حسرت این وا میداشت که کاش زودتر از این ها موبایلم را عوض میکردم و "آپ تو دیت " میشدم !!

 انگار یادم رفته بود گوشی ام را برای سهولت در کارم  هم  عوض کرده ام که یکسره سرم توی گوشی ام بود و لحظه به لحظه آخرین دیدار "او" و عکسش را زل میزدم و شده بودم شبیه بقیه ی آدمهای موبایل ندیده ولی با این تفاوت که نه "کلش" بازی میکردم و نه چت و نه لطیفه و هزل و طنز رد و بدل میکردم و نه عکسها و فیلمهای فسق و فجور دار کیف میکردم و غش و ضعف!شده بودم سوژه ی همکارانم که دیدی تو هم همه ش سرت توی گوشیته؟! و منی که فقط زل میزدم به صفحه ای که "او" قرار بود برایم دلنشینش کند،برایم حرف هیچ کس مهم نبود و اصلن گور پدر کاربردهای دیگرش!!

گمانم به دوماه نکشید که فهمیدم نمیبایست گوشی ام را عوض میکردم.نهایتش باید یکی دوتا از نرم افزارهای تازه مد شده را  روی کامپیوترشرکت نصب میکردم برای تبادل اطلاعات و کاتالوگ و برای هیچ کسی دردسر و مزاحمت ایجاد نمیکردم!

اینطور شد که افزایش تعداد نرم افزارهای روی گوشی ام دلم را خوش نکرد و برعکس وضع را وخیم تر و من را آزرده خاطر تر کرد. و هرکسی خوب میداند که وقتی کمتر بفهمی  و بدانی راحت تری و من دلم میخواست گوشی ام را نداشتم و خیال میکردم چون شرایطش را ندارم از موهبت خیلی چیزها محرومم!!

از صدقه سر تکنولوژی تماس های دریافتی و ارسالی روزانه ام به حداقل رسید و  انبوه sms ها  و شنیدن صدا خودش را به پی ام های نصفه نیمه و جسته گریخته داد و اعتراضم محکوم به عدم اطلاعات و دانشم از نرم افزارها شد!

الان که دارم این ها را مینویسم تمام این یکسال موبایل اندروید مدل پایینم را به یاد می آورم!گروه شعری که در وایبر بود و من باید آنجا نمی بودم!استیکرهایی که نباید می فرستادم!انتظاری که نمیباید داشتم!نرم افزارها و موزیکهایی که هرگز ارسال نشد.ساعتهای زیادی که به گوشی ام زل میزدم محض دوتیک خوردنه پیامم!و با کمترین کلمه پاسخ بگیرم ... و ذوق شوقی که کم کم و باز هم کم کم کور شد و مثل گوشی ام کهنه شد!راستش را بخواهید من زود غُرَم بلند میشود ولی دیر تصمیم های جدی میگیرم ولی بالاخره وقتی دیگر بالکل هیچ راهی برای رفع و حل معضلم نماند تصمیمم رامیگیرم!

اینطور شد که دو سه ماه بعد وایبرم را دی اکتیو کردم که نداشته باشمش و همین بیست روز پیش واتس اپ و لاین و بقیه ی نرم افزارهای مزخرفی که برای خیلی ها هیجان انگیز و خواستنی ست را تا دیگر نه به جایی و کسی زل بزنم و نه چشم انتظار باشم و یا توقعی در من ایجاد شود  و تنها به داشتن  اینستاگرام و تلگرام  بسنده کرده ام .تلگرام را گذاشتم برای بحث های کاری و استفاده از کانال های آموزشی و شعر و خرید اینترنتی و گاهن و به ندرت رد و بدل پی ام با دوستانی که هستند و نیستند و "اینستاگرام" که هیجان کمرنگ و شیرینی برای داشتنش دارم ،محض اینکه عکسهای لحظه هایم را ثبت میکنم و با بقیه احساسم را سهیم و شریک میشوم و این خوشحالم میکند.و قصه اینگونه پیش رفت که تب و تاب داشتن گوشی موبایل اندروید یا هر کوفت و زهرمار دیگری از سرم افتاد.

با خودم فکر میکنم وسیله برای رسیدن به هدف است و وقتی قرار نیست به هدف برسی و تو را از آن دورتر میکند زیاد فرقی نمیکند زلم زیمبویش را بیشتر کنی یا کمتر!

راستش بقیه ای که مادام سرشان توی گوشی موبایلشان است و گهگاه لبخند میزنند را درک نمیکنم حتی با اینکه حسودی ام میشود!

همین یکی دو روز پیش پریسا گفت که موبایلم را عوض کنم.نه برای اینکه مدلهای جدیدتر آمده یا دوستش ندارم ،نه اینکه رابطه ام با عده ای خاص بیشتر شود.نه اینکه پیکسل دوربینش بیشتر شود و یا هر بهانه و چیز مزخرفه دیگری.تنها برای اینکه گوشی ام از همان روز اول توانایی انجام دو کار را با هم نداشت و به طرفة العینی هنگ میکرد و حالا که یک سال از عمرش گذشته و پیرتر شده برای تماس گرفتن هم برایم ناز میکند و باید این گوشیهای مسخره را که آدم ها را از هم دور میکند و به خود شخص شخیص عظمایش نزدیک (!) و تنها فایده اش داشتن نرم افزارهای بی مصرف است را انداخت توی سطل زباله!

قرار است مثلن برای عیدنوروز به عنوان عیدی برای الی یک گوشی خوب بخرم که دیگر نخواهم تا سالیان سال مثل آدمهای کم ظرفیت هی به دنبال تغییر و تعویضش باشم. ولی  بین خودمان بماندها دلم میخواست میتوانستم یک گوشی ساده ی 1100 نوکیای چراغ قوه دار داشته باشم اما در عوض از داشتنش خوشحال باشم ...

الـــی نوشت :

یکـ)ایــن سایت خوبی ست.حتمن خوشتان می آید.پر از پیشنهادهای دونفره و یک نفره با تخفیف های خوب است. برای شما دوتایی ها این یکی خیلی خوب است.کلیک کنید :)

دو) ولنتاین ماله سوسولاست! ما عاشقه بیست و دوی بهمنیم 



چـــرا آشفتــــه می خواهـــی خدایـــا خاطر ما را ...؟

هوالمحبوب:

پنجره را که باز کردند و کنارش جمع شدند و به حرف من که"ببندید پنجره رو سردم شد !" توجهی نکردند و هی بوی باران را استشمام کردند و مرا به تماشا و کیف کردن باران دعوت کردند تازه به پشت سرم که پنجره ی رو به خیابان بود نگاه کردم و یاد صبح افتادم و گفتمش :"تو که همه عزمت رو جزم کردی چشمم رو سر حساب بیاری و قدرتت رو نشون بدی ،پس چرا دلت نمیخواد واسم کاری بکنی آخه؟یعنی اینقدر سخته ؟..."

قدم زنان صبح آمده بودم تا شرکت و خودم را چپانده بودم توی سوپری محل که یک بسته کلوچه بخورم و یک عدد نان و پیتیکو پیتیکو بتازم تا سر کار که وقتی از فروشگاه آمدم بیرون چشمم به خانم شرکت پایینی افتاد که بارها توی غذا خوری دیده بودمش و حتی با یگانه نشانش کرده بودیم برای مهندس کاف که این بار که از مأموریت آمده پیشنهادش کنیم که شاید طالعشان با هم جفت در آمد...!

غیر از فامیلش و اینکه به نظر دختر خوبی می آمد هیچ چیز از او نمیدانستم.با هم همقدم شدیم و راستش دلم نمیخواست حرفی بزنم که جمله ی مشترک تمام آدم هایی که با هم حرف مشترک ندارند به زبانم آمد که فقط سکوت حکمفرما نباشد:

- چقدر هوا خنکه ! یه روز سرده کاپشن می پوشی یهو گرم میشه! یه روز گرمه لخت و پتی میای بیرون ،یهو سرد میشه!

که گفت :"هوا از دیروز خیلی بهتره!آفتابی و مطبوع و صاف! یه لکه ابر هم توی آسمون نیست و این یعنی اینکه هوا خیلی خوبه!

رسیده بودیم به عمارت شرکت و داشتم زیر لب ذکر میگفتم و نمیخواستم در بحث کسل کننده ی هوا که خودم شروعش کرده بودم دیگر شرکت کنم که سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت :اگه خدا این چندتا تیکه ابر کوچولو رو بچسبونه به اون چندتا تیکه ابر و یه بارون ببارونه ،خیلی خوب میشه!این هوا یه بارون میخواد که آدم سر حال بیاد!"

که گفتم :" بارون دیگه واسه بهار!باس تا اون موقع صبر کنید!بارون کجا بود؟"

که گفت :"واسه خدا این کارا کاری نداره.اون اگه بخواد همه این ابر کوچولو همدیگه را بغل میکنند و هوای به این صافی میشه نم نم بارون!"
که گفتم :"واسه خدا خیلی کارها کاری نداره،فقط ایشون نه دلش میخواد نه دلش میاد !" و خداحافظی کردیم و جدا شدیم ...

بعد از ظهر بود و خدا هم دلش آمده بود و هم خواسته بود و از میان تمام کارهایی که از دستش بر می آمد برای امیدوار کردن من و برای ثابت کردنش به من که کافی است فقط او بخواهد ،"باران" را انتخاب کرده بود...! 

گریـــــه آرامـــم که نـــه ...امـّـــا صبـــورم میکنـــد ...

هُوَالمحبوب :

گــریــه آرامـــم که... نـــه... امـّــا صــبــورم میکــنـــد 

بغــض ها هـر لحــظه مــن را از تــو دورم مـی کنـد ...

"کیمیا" از آن دسته فیلم هاست که من بودنش را دوست دارم.نه چون فیلم دندان گیر یا خاصی ست،نه! فقط چون همه ی خانواده ام رأس ساعت نه و نیم مینشینند پای تلویزیون و یک ساعت تمام ،صدا از کسی در نمی آید و به برکت بودنش گوش شیطان کر و چشمش هم کور (!)در آن مقطع ،ساعتی خالی از فریاد و غرغر میتی کومون را سپری میکنیم...

"کیمیا " که شروع میشود همه زل میزنند به دلهره و اضطراب و دل نگرانی ِ کیمیا برای پیدا کردن پدرش و من رود رود اشک میریزم و آرام نفس عمیق میکشم که کسی نفهمد که چقدر دلم برای الی میسوزد، و به حال کیمیا که زور میزنند مظلوم و بیچاره نشانش دهند غبطه میخورد!

کیمیا برای آزادی ِ مادرش که پای ِ چوبه ی دار است و زندانی،خود را به آب و آتش میزند و من یاد ِ دختر سیزده ساله ای می افتم که حق نداشت برای مادر ِ در اسارتش اشک بریزد یا بی قرار باشد و جلوی چشمش میگفتند "مادرت را می فرستیم بالای دار ! " و میخندیدند و او جرأت اعتراض و اخم نداشت که اگر اینگونه میشد باید پیه ی کتک و فحش به تنش می مالید و بعد به حال ِ کیمیا غبطه میخورم!

کیمیا توی هر کوی و برزن سرک میکشد که نشانی از پدرش پیدا کند ، "آرش" و "پیمان" خودشان را به هر گورستانی میزنند که کمک حالش باشند و عشقشان را به او ثابت کنند و در و همسایه و فک و فامیل از برادر کوچک  و خانه ی کیمیا نگهداری و سرپرستی میکنند و من دختری را به یاد می آورم که تک و تنها بود و نمیدانست چطور سر خواهرش را بشوید،خودش را حمام کند و یا قالی ِ ای که چندین و چندبرابر هیکلش بود را آب بکشد و از پشت بام بکشد بالا ... حلبی روغن ِ بیست کیلویی ای که جلوی چشمهای عمه و شوهر عمه اش توی سرش میخورد و موهایی که در دستان پدرش چنگ میشد را به خاطر می آورم و هق هق بیصدا گریه میکنم و به حال ِ کیمیای ِ"نگون بخت!!" غبطه میخورم!

جنگ میشود و دسته دسته آدم ها در ویرانی ِ خرمشهر غرقه به خون میشوند و می میرند و بوی خون تمام شهر را میگیرد و "کیوان" را جلوی چشمهای کیمیا میبرند و میزنند و کیمیا ضجه میزند و دست و پایش بسته و نمیتواند کاری بکند و منی که خوب این حس و حال را میفهمم به بهانه ی دستشویی رفتن میروم توی حیاط و دختری را به یاد می آورم که جلوی چشمهایش برادرش را نابود و کبود کردند و آنقدر زدند که رد ِ خون ِ روی آسفالتهای کوچه هرگز از جلوی چشمهایش پاک نمیشود و حق نداشت اشک بریزد یا اعتراض کند و هنوز که هنوز است بو و رنگ خون حالش را دگرگون میکند و به حال ِ کیمیا غبطه میخورم!

"سلما" دوست صمیمی ِ کیمیا کشته میشود و کیمیا تا مدتها بی هوش و بی قرار و از خود بیخود است و مادر و دوستانش مثل پروانه دور و برش میچرخند و من اشک ریزان یاد ِ "مامان حاجی " می افتم که جلوی چشمهایم دراز کشیده بود و میگفتند مرده و من برای همان دو سه قطره اشک ریختن و ناراحتی و گیج بودنم که تا مدتها همراهم بود و از ترس مخفی اش میکردم مدت مدیدی بس طولانی موأخذه میشدم و مسخره و در حمام اشک میریختم و بعد مجبور میشدم دوش بگیرم که قرمزی چشمهایم را گردن ِ حمام کردنم بیاندازم و یاد کلمه و ماهیت ِ"دوست" می افتم که کلمه و آدم ِ ممنوعه ی زندگی ام بود و هست و ارتباط با او غیر قانونی است و  به حال کیمیا غبطه میخورم!

"آرش" برای رسیدن به کیمیا هرکاری میکند و تن به هر حقه و کلک میدهد و همه جا همراه و همگام اوست که سر از جیک و پوکش در بیاورد و هیچ جا هیچ کسی پشت کیمیا را خالی نمیکند و وقتی روبرویش می ایستد و پشت پا میزند به پدر مزور و بی صفتش  و میخواهد هیچ رقمه کسی را که دوست دارد از دست ندهد حتی به دروغ ،من به بهانه ی نماز خواندن پناه میبرم به اتاقم و سرم را روی سجاده میگذارم و هق هق برای دختری که صدها برابر ِ کیمیا درد کشید و دلش میخواست به همه ی دنیا پشت پا بزند و کسی که دوست دارد را از دست ندهد و یک مشت حرفهای درد آور و رفتارهای مرگ آور نصیبش شد اشک میریزم و به حال کیمیا غبطه میخورم...

"آرش" سیلی میزند توی صورت کیمیا و این جنایت(!) هزاربار اسلوموشن تکرار میشود در جای جای ِ فیلم. تمام دنیا بسیج میشوند تا پدر ِ آرش را دربیاورند و کیمیایی که عزیزکرده ی خانه ی پدریست را نجات دهند و "آرش" به غلط کردن و شام پختن و از دل کیمیا در آوردن می افتد و من در لحظه لحظه ی فیلم اشک میریزم و آب میخورم تا از یادم برود دختری که هزاربار دلش شکست و له شد و بدنش کبود شد و هیچ کس حتی دلش نخواست و نیامد دردهای وارده بر او را کمتر کند و هرکسی به فراخور بودنش در زندگی اش دخترک را خرد کرد و به حال کیمیا و حتی "آرش" داشتنش غبطه میخورم!!

"پیمان" ،کیمیا را سوار ماشین میکند و میبرد دنبال آزاده،پدر و پلیسِ لب مرز هم نگران کیمیا هستند و میگویند برود مسافرخانه و همه دست به دست هم میدهند تا خدشه ای بر روحیه و روان کیمیا وارد نشود و من توی ِ جاده برای کسی که هیچ کس نگران شب بیداری ها و دلنگرانی هایش نبود و نمیدانست کجای شهر را دنبال گمشده اش بگردد،گریه میکنم و به حال کیمیا غبطه میخورم!

کیمیا دختر و پسرش را رها کرده و دنبال "آزاده " اش میگردد و زمین و زمان را به هم میدوزد."رها" به دنبال کیمیا میرود تا آن سوی ِ مرزها و من یک جاده ی آسفالت را به یاد می آورم و بغض و سکوت ِ دختری که نمیدانست برای چه دارد دنبال مادرش میگردد و کسی که نبود دلداری اش دهد و در آغوشش بکشد یا برای تظاهر هم شده دل به دلش بدهد که میفهمد چه دردی میکشم و قدم های پر از دردم را در آن شب زمستانی که زیاد هم دور نیست به یاد می آورم و به حال کیمیا و "رها" غبطه میخورم!

"شهریار" میرود تا "رها" را به مادرش برساند،میرود تا کنار رها باشد.میرود تا "آرش" را متهم کند که چه بر سر دخترش آورده.میرود تا با همه ی ناراحتی اش پشتیبان رها باشد .میرود تا کنار رها باشد و من آن روز زمستانی را به یاد می آورم که تلفنم توی پیاده رو زنگ خورد و منی که مستأصل بودم و به وجود شهریار کنارم نیاز داشتم را به رفتن به دفتر مشاور دعوت کرد که مشکلاتم را هضم و حل کنم و وقتی خنده ام را شنید گذاشت به پای به سخره گرفتنش و هیچ فکر نکرد حلّال همه ی دردهایم اوست که باید بدون هیچ تعارف و سوأل و جوابی کنارم باشد و یک بار و فقط یک بار نیاز و دردم را بفهمد.من "شهریار" میخواستم که بدون گفتن هیچ جمله و کلمه ای فقط در آغوشش اشک بریزم تا آرامم کند ولی او ...

من به یاد تمام دردهایی که تنهایی کشیدم و کسانی که مرا با همه ی ادعاهایشان نفهمیدند و همه ی دنیا به جهنم ،"شهریار" هم حتی (!) و راحت ترین راه را انتخاب کردند،اشک را قلپ قلپ سرمیکشم و به حال کیمیا و رها غبطه میخورم!

رها در پی کشف مادرش میرود و کیمیا در پی آرامش رها و شهریار در پی انتقام و پیمان در پی آرامش و آسایش کیمیا و آرشی که عقیم است در پی از دست ندادن رها و مشفق در پی حفظ آرش و همه ی دنیا در پی رساندن عاشق به معشوق و تحقق دادن آرزوی کیمیا برای رسیدن به او ...و من تمام طول سریال به این فکر میکنم که کیمیا دقیقن چه چیزی در زندگی اش نداشته وقتی دختری را میشناسم که هزار برابر بیشتر از او نداشته و هیچ کسی دل به دلش نداده و حالا همه ی آرزویش از بین ِ همه ی نداشتنی های ِ دنیا "اویی" ست که هر روز بیشتر از دیروز چطور نخواستنش را بلد است و هیچ نویسنده و کارگردانی پیدا نمیشود که قصه اش را جوری به سرانجام برساند که حداقل یکی از آرزوهایش برآورده شود و تا صبح به همه چیز فکر میکند و اشک میریزد و به حال کیمیا غبطه میخورد ...!


الــــی نوشت :

"نیکو " از همان آدم هاست که با اینکه مدت کمی ست میشناسمش اما زیاد دوستش دارم و دلم میخواهد هی خودم را برایش لوس کنم بس که دوست داشتنی ست.حرکات صورتش وقتی دعوایم میکند برایم بی نهایت دلنشین است و چشم هایش که عجیب میخندد او را خواستنی تر میکند برایم.خودش نمیداند دوست داشتنم را ولی دلم زیادی دوستش دارد.

بـــی ســر و پـــا با دلـــــش کنـــار نیـــامد ...؟!

هوالمحبوب:

از تـــو شکـــایــــت کنـــم کـه خلـــق بگــوینـــد

بـــی  ســر و پـــا با دلــش کنـــار نیـــامد ...؟!

یک عالمه حرف زده بودم و غر غر کرده بودم و او فقط گوش داده بود و گمانم خسته شده بود از زدن حرفهایی که هم به نظر او تکراری بود و هم من همه اش را خوب میدانستم.تند تند برایش حرف زده بودم و خاطره تعریف کرده بودم و هی دکمه ی  "send"  را فشار داده بودم و پشت بندش نوشته بودمش که "میدونم میخوای چی بگیا...خودم همه ش رو می دونم " و او کمی صبر کرده بود و گفته بود :" هیچی ... فقط میخوام بگم خیلی قشنگ می نویسی ... آدم باورش نمیشه این نوشته ها از یک مغز معیوب تراوش کرده ..."

او این را نوشته بود و اعتقاد داشت من مغز معیوبم که با علم به اشتباه بودن راه و روش و رفتارم ادامه اش می دادم و خیلی وقت بود دیگر هیچ نمیگفت و اگر پیش می آمد گاهن محتاطانه مرا به آرامش و صبر دعوت میکرد.

او برایم نوشته بود که باورش نمیشود دوست مغز معیوبش این همه قشنگ اتفاق ها و آدم ها را به تصویر کشیده و من چشمهایم تار میدید! تار می دید چونکه اشک هایم یواشکی صورتم را خیس میکرد و به این فکر می کردم که چقدر درد آور است که باز هم کلمه ها آدم را متوقف میکند ! تار میدید چون همین دو سه روز پیش به من گفته بودم حرفهای ادبی نزنم چون رابطه ی من با «او» خشن است و حرفهای ادبی به کارم نمی آید!تار میدید چون اشکهایم هم برایم غصه میخوردند که درونیات و احساسم به چشم نوشته ها و حرفهای قشنگ ادبی تلقی میشدند و ....

چشمهایم تار میدید که برایش نوشتم : " اینا رو من نمی نویسم... اینا خود ِ منم بدون اینکه کسی گریه های پشتش رو ببینه ... نوشته که تموم میشه فقط تحسینش واسم می مونه ... درد تحسین نداره...من می رم ناهار !" 

و بعد گوشی موبایلم را گذاشته بودم کنار و نتوانسته بودم ناهار بخورم و نشسته بودم به خواندن نوشته های دختری که با هر جمله و کلمه اش خواسته و ناراحتی اش را بیان کرده بود و هزار بار در پشت هر کلمه و جمله اصرار و خواهش و حتی التماس کرده بود که دستان تسکین دهنده آرامَش کند و کمک کند که درد درونش او را دلسرد و دلزده نکند و پشت هر جمله درد کشیده بود و تنها از دیگران تحسین نصیبش شده بود از قلم فرسایی اش و فقط فریاد شنیده بود از کسی که دلخوری اش را قلم زده بود ...

دلم بیشتر از همه ی روزهای زندگی ام درد می کشید وقتی جمله هایی که میخواندم جلوی چشمهایم رژه میرفتند و داغ دلم تازه میشد وقتیکه قرار بود شادی و غمم را به هیچ کسی وابسته نکنم که غافلگیر شدم وقتی فهمیدم فردا روز وفات معصومه(س) است و همیشه انگار این روز برایم برنامه ای تازه داشت آن هم درست وقتی سیاهی ِ دی ماه جای خود را به روزهای پرماجرای بهمن می داد...!!


الــی نوشت :

یکــ) اولیـــن وفات معصومه 

دو) دومـــین وفات معصومه

سهـ) سومین وفات معصومه

...) چندمــین وفات معصومه ...


جسمـــی شکستـــه و روحـــی پر از خراش ...

هوالمحبوب :

من هیچ کاری نکرده بودم! 

اینکه قبل از اینکه ماجرا را تعریف کنم من را مجبور میکند از این جمله که "هیچ کاری نکرده بودم" استفاده کنم این است که تا به یاد دارم و داشته ام در این قبیل اتفاقات به جای اینکه گردن دزد را بگیرند ،گردن صاحبخانه را میگیرند که چرا به پشت بام خانه اش رسیدگی نکرده که باعث شده دزد از پشت بام داخل خانه بیفتد و دست و پایش آسیب ببیند!!!

از همان موقع که هشت سالم بود و سر ظهر دنبال احسان میگشتم توی کوچه که بیاید خانه ناهار بخوریم این موضوع را فهمیدم که اصولن تقصیر من و امثال من است تا متجاوز ،از همان روز که دنبال احسان توی کوچه میگشتم و آن مرد قد بلنده ریشو من را گوشه ی دیوار نیشگون گرفت و وقتی رنگ پریده دویدم و آمدم خانه و مامانی فهمید من را با دمپایی سیاه و کبود کرد که "مگه هزار بار نگفتم پیرهن آستین بلند بپوش برو توی کوچه ؟؟؟!!حالا خوبت شد؟؟؟!!"

...اما این بار "من هیچ کاری نکرده بودم!"و آستین پیرهنم هم بلند بود!!! آرایشم معمولی بود و حتی از ریخت و قیافه افتاده بود!با پریسا سیتی سنتر را زیر پا گذاشته بودیم و موقع ناهار رژلبمان را با موساکو خورده بودیم و از هم خداحافظی کرده بودیم و آمده بودم خانه.

روسری مشکیه گل گلی ام  را زیر گلویم گره کرده بودم و دکمه های پالتوی سیاه و سفیدم را بسته بودم و شلوار مشکی ام با اینکه  رنگ عشق بود هم جلب توجه نمیکرد!تقریبن بعد ازظهر بود و من نه بلند بلند حرف میزدم و نه بلند بلند میخندیدم و نه برای کسی چشم و ابرو می آمدم و نه ناز و غمزه راه انداخته بودم که متهم شوم مقصرم!!!

موبایلم توی این دستم بود و پاکت چیزی که خریده بودم توی آن دستم و کیف خانومانه ام روی مچم آویزان بود و داشتم به "او" فکر میکردم و تا خانه قدم میزدم.

من همیشه ی خدا موقع پیاده روی به "او" فکر میکنم و اگر حسابش را بکنی تقریبن با احتساب سه چهارساعت قدم زدنم در طول روز غیر از موقع هایی که با هر فرصتی سر کار به "او" گاه و بیگاه فکر میکردم، به "او" مشغول بودم و به کسی کاری نداشتم و داشتم حرفهایی که هیچ گاه نه قرار بود و نه فرصت میشد به "او " بگویم را با خود مرور میکردم و گه گاه غصه میخوردم و کمی هم قند توی دلم آب میکردم که یکهو نگاهم به کسی مشکوک که به من نزدیک میشد جلب شد و نمیدانستم چقدر رفته بود و آمده بود که کوچه خلوت شود و گمان کردم قرار است متلکی بگوید و برود . 

راهم را به سمت آن طرف کوچه کج کردم که صدایش را نشنوم که ناگهان به من حمله ور شد و نمیدانم چه شد که پرت شدم وسط کوچه و تمام قدرتم را فریاد کردم و سرش هوار کردم و فقط زور زدم دستش به سمتم دراز نشود که بخواهد لمسم کند یا موبایلم را از چنگم در بیاورد یا کیفم را بدزدد یا پاکتم را کش برود ولی او بی محاباتر و گستاخ تر از این حرفها بود و دستهایش به سمتم یورش میبرد که میان دست و پا زدنم راهی برای خود باز کند و من حتی به یاد نمی آورم چه میکردم که مبادا به من دست تعدی اش نزدیک شود و فریاد میزدم و فحش میدادم ‍!

فحش هایی که شاید برای او هیچ نبود وقتی به "کثافتِ بیشعور" و "برو گمشو حیوون" ،"وقیح ِ پست فطرت" ختم میشد ولی برای من تنها وسیله ی دفاعی بود و عجیب بود که توی این کوچه عریض و طویل هیچ کس به سراغم نیامد برای کمک و من نمیدانم دقیقن چند ثانیه یا چند دقیقه بود میجنگیدم که برایم ساعتها گذشته بود و تمام نمیشد و او نمیرفت...

فریاد آخرم گمانم تمام کوچه را پر کرده بود که پا به فرار گذاشت از ترس و من داشتم سکته میکردم و هنوز نمیدانستم چه شده.فقط تمام قدرتم را جمع کردم تا سرم را برگردانم و با نگاهم موتور سواری که از کنارم گذشت و گفتمش حساب مردک ِدر حال فرار را برسد،تعقیب کنم که چه بر سرش می آورد و  وقتی دیدم از کنارش گذاشت و برایش دست تکان داد ، بغضم توی گلو خفه شد و به زور از جایم بلند شدم و تا خانه با سر و روی خاکی سلانه سلانه رفتم و صدایم هم در نیامد...!

کلید را توی در چرخاندم و خودم را ولو کردم روی مبل.حتی نمیدانستم باید به چه چیزی فکر کنم.کمی که گذشت بلند شدم و دست و صورتم را شستم و همانطور آرام مثل بهت زده ها لباس هایم را عوض کردم و خاک لباس هایم را تکاندم.گمانم نیم ساعت گذشته بود که توی آیینه به خودم زل زده بودم که کم کم فهمیدم چه شده بود و تازه داشتم هوشیار میشدم!

هنوز بغضم توی گلو خفه شده بود و صدایم در نمی آمد.انگار نه انگار من همان دختر یک ساعت پیش بودم که وسط کوچه فریاد میکشید و تقلا میکرد که کسی دست تعدی به سمتش دراز نکند.قیافه ام زیادی مظلوم و حیوونکی به نظر می رسید و بغضی که نارس بود داشت خفه ام میکرد ولی گریه ام نمیگرفت!

نمیدانم چرا ولی لبخند زدم و از لبخند زورکی ام توی آیینه تعجب کردم!گمانم "خودم" که توی آیینه به من زل زده بود خوشحال بود که دست آن مردک به او نرسیده بود،گمانم خوشحال بود که از خودش دفاع کرده بود ولی تلخی لبخندم آزاردهنده تر از این حرفها بود.

نشستم و یک عالمه فکر کردم که باید برای چه کسی درد دل کنم و حرف بزنم که گریه ام بگیرد.گریه ام نمی آمد و هنوز شوکه بودم و راستش "هیچ کس " را نداشتم که به او پناه ببرم یا حرف بزنم!هیچ کس که به آغوش امنش پناه ببرم و اصلن حرف نزنم و فقط گریه ام بگیرد...

هیچ کس نبود و تازه فهمیدم چقدر تنهایم! و اینطور شد که دراز کشیدم و چشمهایم گرم شد تا کمی از دنیا کنده شوم و حتی نگران قضا شدن نمازم نباشم!

تمام آن دو ساعت کابوس دیدم.کابوس مردی که به من حمله کرده بود و هیچ کس کمکم نمیکرد.کابوس یک گله گرگ که مرا می دریدند و من به جای آن ها زوزه میکشیدم و هیچ کس کمکم نمیکرد.توی خواب دیدم که آن مرد مرا وسط کوچه کتک میزد و به پاهایم لگد  میزد و به تکاپو افتاده بود که راهی برای تعرض به من باز کند و من فقط دست هایش را پس میزدم و او کوتاه نمی آمد که از خواب پریدم!

از خواب پریدم و مچ پای چپم درد میکرد و تازه دیدم که کبود شده و دستم خراش برداشته و ناخنم برگشته بود !

هوا تاریک بود و اذان مغرب را هم خوانده بودند و من هنوز داشتم خفه میشدم.لباس پوشیدم و برای اینکه تنها باشم به خانه ی همسایه ی پیرمان پناه بردم که مدتها بود خانه نبود و کلیدش را سپرده بود به ما!

نمیدانم چند رکعت قامت بستم ولی تا جان داشتم نماز خواندم و به بی پناهی ام فکر کردم و بغض کردم و به خودم نهیب زدم که اشک برای چه  وقتی درست زمانی که نیاز به کسی کنارم داشتم تنهاتر از همیشه بودم!

نمیدانم چقدر گذشته بود که توانستم بنشینم کنار خواهرهایم و با آنها شوخی کنم و بگو بخند راه بیاندازم و بازی کنم و حواسم را پرت کنم و پیش خودم هم تظاهر کنم هرچه بوده تمام شده!

 "او" که زنگ زد دلم نمیخواست حرفی بزنم و چیزی از اتفاقی که افتاده بود تعریف کنم.دلم نمیخواست برای هیچ کسی تعریف کنم که چقدر احساس بی پناهی و تنهایی و بدبختی کرده ام وقتی مردی به خودش اجازه داده بود سرم در ملأ عام بازی در بیاورد و من همه ی زورم را زده بودم که با همه شوکه شدنم خودم را جمع و جور کنم و از خودم دفاع کنم و هیچ کس هیچ غلطی نکرده بود...!

ولی نمیدانم چه شد که بعد از هفت هشت ساعت زبانم باز شد و تعریف کردم چه شده و اشک ریختم...تلفن که قطع شد انگار که مجرای گریه ام باز شده باشد  و آنقدر گریه کردم و برای غصه دار بودنم غصه خوردم که خواب مرا به جای همه ی بی پناهی ام در آغوشش پناه داد و تا صبح هیچ خوابی ندیدم الا دهلیزی تاریک که هیچ نداشت به جز عمقی که هر چه میرفتی به انتهایش نمیرسیدی...


الی نوشت :

یکـ) پست های "این قصه سر دراز دارد" را ادامه خواهم داد اما بر خلاف میل باطنی ام "رمزدار"! که علت رمزدار شدنش را در پست های آتی توضیح خواهم داد.در صورتیکه تمایل به خواندن دارید برایم آدرسی چیزی بگذارید محض اطلاع پیدا کردن از رمز ورود.لازم به ذکر است که سنجیده رفتار کنید:)

دو) من هر کامنتی بنویسید را تایید میکنم و پاسخ میدم ،مگر اینکه قید کنید که علنی نشه.پس خواهش میکنم وقتی به چنین چیزی آگاهید ادای سورپریز شده ها رو در نیارید وقتی تایید کامنتتون رو میبینید و یا بیرون از وبلاگ برام پیغام پسغام بذارید که "تاییدش نکن!". اتفاقات وبلاگم فقط توی وبلاگم قراره اتفاق بیفته.زبونم مو در اورد بس که بیرون از وبلاگ تذکر دادم که مراعات کنید و مثل یک خواننده رفتار کنید. 

سـهـ) "سپنتا" از اونجایی که آیدیتون رو پیدا نمیکنم لطف کنید تلگرام بهم پی ام بدید.کمی اورژانسیه !ممنون

چاهار ) کامنت ها و حرفهایی که برام پایین این پست به صورت شناس و ناشناس گذاشتید رو خوندم و تک تکش رو لمس ، درک و حس کردم و باهاش همذات پنداری کردم .ممنون که من رو محرم دونستید :)

مـــدعی گــَر به رُخَـــت تیـــــغ کشید هیـــــــــــچ مــَگو ...

هوالمحبوب:

مدعـــــی گــَر به رُخــَت تیــغ کشیـــد هیـــچ مـــگـــو

بـــــرش کــم محلـــــی تــیـــزتر از شمـشـــیر است ..

استعداد عجیبی در نادیده گرفتن آدم ها دارم! یعنی از دل و چشمم که بیفتند دیگر نمیبینمشان! نه چشم هایم و نه توجهم را جلب نمیکنند!نه اینکه تظاهر کنم ها،نه! واقعن نمیبینمشان! انگار که زیادی کوچکند که ذره بین و حتی میکروسکوپ هم برای دیدنشان کمکم نمیکند!

یعنی تصمیم بگیرم که نبینمش ،امکان ندارد ببینم حتی اگر چشمهایش توی چشم هایم زل بزند. و این بدین معنیست که دیگر وجود ندارد حتی اگر فریاد بزند!

بحث را عاشقانه و عاطفی نکنیم! عاطفی و عاشقانه نیست!کلیت دارد و در مورد همه صدق میکند.چه کسانی که چون جان عزیز بودند و چه کسانی که شبیه عابر توی خیابان رد شده اند و تنه زده اند رفته اند! فقط بسته به دوری و نزدیکی شان اولتیماتوم دادنم برای این قضیه به آن ها فرق میکند.

گاهی یک نفر با اولین بد رفتاری اش از چشم و نگاهم می افتد و گاهی دیگری با یک عالمه فرصت دادن به او و چوب خطش با ارفاق پر شدن.

دیده ام که اذیت میشوند،با چشم هایم نه ها! با لحن حرف زدنشان که توی گوشم میپیچد و یا با سنگینی رفتارشان که زور میزنند عادی رفتار کنند و دروغ چرا؟از این فرآیند لذت میبرم  و احساس قدرت میکنم چون همیشه عمه ی عفریته ام میگفت :" برش کم محلی تیزتر از شمشیر است!" و لعنتی راست میگفت...!!

اینطور میشود که من مدت هاست همکار بی عرضه ی احمقم را که به درد لای جرز دیوار میخورد و همه جا می لولد و دهن گشادش را باز میکند و حرف میزند، مطلقا نمیبینم و با همه ی بی تفاوتی ام لذت میبرم و احساس قدرت میکنم وقتی با من توی آسانسور تنها میشود و با همه ی ادعای مرد بودنش مثلن ،دانه های درشت عرق از روی پیشانی اش قل میخورد پایین و دستهایش می لرزد و صدای نفسش که به سنگینی بالا می آید تمام فضای آسانسور را پر میکند تا اینکه دو طبقه بعد عین بند تمبان در برود به سمت میزش و باز میان جمع دهن گشادش را باز کند و خودش را مضحکه ی عام و خاص کند و همیشه دعا کند در جمع با من روبرو شود نه در خلوت که نکند فزرتش قمصور شود از دلهره!!

اینطور میشود که دیده ام خیلی ها از دیده نشدن و به چشم نیامدن من درد عظمی کشیده اند و اذیت میشوند.نه چون من زیادی گنده ام ،نه!بلکه اصولن آدم ها به توی چشم آمدن زنده اند و توجه،حتی اگر ادعا کنند در سایه بودن را بیشتر دوست دارند و چون وجودشان به کل انکار میشود ،از طرف هر کسی باشد ،بالاخص از طرف منی که شهره ام به مهربانی و مورد تفقد قرار دادن دیگران، درد میکشند! اینطور میشود که بی سر و صدا و جار و جنجال دریغ میکنم صدا و نگاه و لبخندم را از کسانی که استحقاق شنیدن صدایم و همکلام شدن با من را ندارند و اندازه ی این حرف ها نیستند...

بهترین تنبیه برای کسانی که زیادی کوچکند و ادعای بزرگی میکنند دریغ کردن خودم از آن هاست...آنقدر که به چشم و گوش و لبخندم نیایند...:)

شبــــی دراز باشـــــد !

هوالمحبوب:

صبح که کامپیوتر را روشن کردم و با این صحنه و شعر روی دسک تاپ مواجه شدم فهمیدم آخرین روز پاییز و شب سرد یلدای غمگین و سنگین و سختی را باید سپری کنم تا تمام شود.شب نوبت آرایشگاه داشتم و خرمالوهای اتاقم زیادی رسیده بودند و قاعدتن یلدا و سرما و زمستان همه دست به دست هم میدادند برای سپری شدن یک شب شگفت انگیزه سراسر بغض!

یکی دو شب پیش خودم را هل داده بودم توی شیرینی فروشی سر خیابان و یک عالمه کیک به شکل انار و هندوانه و کرسی دیده بودم و تند تند عکس گرفته بودم و یک عالمه غمگین شده بودم که ...

جوجه های من را که همه مرده بودند، درست آخر پاییز شمردند و زمستان با تمام بی رحمی و سنگینی و سردی اش منتظرم نشسته و من یک تنه مثل همیشه با همه ی ظلمت و سردی و سنگینی اش خواهم جنگید و منت هیچ کسی را نخواهم کشید و قبول نخواهم کرد برای کوله باری که حملش فقط از عهده ی خودم  بر می آید وقتی "که هیچ کس دیگر برای هیچ کس نیست...!"


الی نوشت :

این چند روز یک عالمه پست توی ذهنم بود بنویسم!از دهان بی در و پیکر آدم هایی که چون جایی در زندگی ام ندارند هر حرف و جمله و کلمه ای از آن خارج میکنند... تا شور و هیجان آخر هفته ام  که  ... تا ساعت خوشگلم  که همه ی خوشگلی اش را مدیون یک اتفاق بود ...تا شیطنت های جسته و گریخته سر کار و کلاس ... تا همین دیروز که وسط صلاة ظهر وقتی اشک میریختم پریسا بی توجه به نماز خواندنم مرا در آغوش گرفت و من به جای ذکر قنوت یک دل سیر اشک ریختم ... تا  دیشب که مهندس فلانی  برایم پیام داده بود بابت فشار کار دیروز که دادم را در آورده بود ببخشمش و خیال میکرد به هم ریختگی و عصبانیت دیروزم محض کار روی پروژه اش بوده  .. تا آدم هایی که جانم را به لبم رسانده اند و من تره برایشان خرد نمیکنم و آنها شدیدتر میتازند  ...تا بزرگ کردن آدمهای کوچکی در زندگی ام که از بزرگ شدنشان و باور بزرگ شدنشان پر و بال بگیرند و به اوج برسند و من این اوج گرفتنشان را شوق شوم ولی خودشان بدون توجه به منبع تلقین و بزرگ پرورندنشان برای من که از کنه و بنه شان  خبر دارم شاخ و شانه میکشند ...تا  هزار و یک حرف و جمله و اتفاق دیگر...اما ترجیح دادم همه را بسپارم به انبوه حرفهایی که گفتن و نگفتنش دردی را از من دوا نمیکند مگر اینکه آدم های اطرافم را وقیح تر و گستاخ تر از قبل میکند.

این روزها سرم زیاد شلوغ خواهد بود.کمی که آزادتر شدم یک عالمه خواهم نوشت.

یلدا مبارک ...:)

حتی به قد یک سر سوزن گناه نیست...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بــــــاز هم لــــب های خــــود را ارغـــــوانــــی می کنـــــم ....!

هوالمحبوب:


مـــــن نمــــی دانــــم چــــرا وقتـــــی قـــرار بـــوسه نیســــــــت

بــاز هــم لــــب هــای خــــود را ارغــــوانـــی می کــــنــم....؟!

شما رو نمیدونم اما رژلب برای من چیزی شبیه بستنی ،نون خامه ای ،موز،لواشک،شله زرد و حتی شهربازیه!همین قدر دوست داشتنی و همینقدر هیجان انگیز.و فرایند خریدن رژ لب ،اتفاقی بسیار خارق العاده و حتی سخته!چرا که وقتی بستنی یا موز یا نون خامه ای میخوای،میری توی مغازه ،میخریش و میای بیرون و یا همونجا میخوریش ولی  رژ لب خریدن بسیار سخته و حتی با انتخاب بابای بچه ها یا همون عباس آقای خودمون برابری میکنه.

اینکه چقدر رژلب مهمه یا در طول تاریخ بشری بهش پرداخته شده یا ارزشی براش قائل شدند یا بودجه ای در دنیا و سازمان ملل بهش تخصیص داده شده(!) رو نمیدونم ولی من- حتی با اینکه "او"هم رژلب دوست نداره و یکبار هم که رد رژلبم روی تی شرت سفید ِخوشگلش جاموند چون ساعتها بشور و بساب راه انداخته بود ،کلی حرصی شد که اینا چیا شما دخترا به خودتون می مالید و هرموقع هم من رو میبینه بدون اینکه بدونه واسه دیدن و اومدنش یه رژلب تازه خریدم غر میزنه که آخه تو چرا رژ میزنی؟ -با علم  به اینکه لبهای وسوسه انگیز و آنجلینا جولی واری ندارم و بعد از استعمال این کوچولوی دوست داشتنی هم ماجرا همچنان به قوت خودش باقیه اما دوستش دارم.

رژ لب و خریدنش برای من درست شبیه بستنی ه.وقتی خوب نیستم و میخوام سعی بکنم که خوب بشم میرم به سمتش و چون میدونم قراره حس و حال و نوع آرایش و حتی پوششم باهاش عوض بشه در خریدش سختگیری میکنم.اونقدر که وقتی قراره رژلب بخرم تقریبن تمام اطرافیانم خبردار میشند،چرا که ساعتها و حتی روزها برای خرید و انتخابش وقت میذارم و حتی این وقت گذاشتن بدون اینکه خریدی در کار باشه حالم رو بهتر میکنه!

این بار هم همه ی شرکت فهمیده بودند من درگیر و دار خرید رژلب هستم و هنوز توفیقش حاصل نشده و براشون جالب بود این همه اهمیت دادن من و هیچکدوم نمیدونستند اهمیت دادنم نشونه ی تقلام برای درست کردن حال نامساعدی بود که میترسیدم هویدا بشه.

این بار هم چشم بازار رو در اورده بودم و این بار رنگ بنفش ارغوانی رو در نظر گرفته بودم و باید در این امر خطیر کسی همراهیم میکرد .شال و کلاه کردیم و زدیم به بازار و هیچ چیز مثل این زلم زیمبوهای انگشتر و دستبند و گوشواره و گردنبند و گل و گیره برای یه دختر هیجان انگیز نیست!

یک عالمه انگشتر و دستبند تست کردیم و به سر و گوش و دستمون آویزون کردیم و هی ذوق کردیم و بالاخره انتخاب.دیر شده بود و باید زودتر میرفتم خونه و میدونستم با اینکه انگشترم رو دوست دارم اما بازم قرار نیست حالم خوب بشه و باز باید یه روز دیگه بیام برای رژلب خرون که یهویی هل داده شدم توی مغازه ی کناری و زود تند سریع رژلب استثناییم رو با یه عالمه تست کردن روی نرمه دستم و لبم گرفتم و درست مثل یک پرنده بال در اوردم و تا خونه پرواز کردم و به این فکر کردم که بعد از تعطیلات حال و هوای بهتری خواهم داشت و "حالا چی بپوشم؟!!!"

الی نوشت:

بیست و هشتم امسال هم با همه ی علاقه م به شله زرد ،بساط نذری م رو جایی دورتر از الی پهن کردم ودخیل بستم به دعایی که خودِ خدا در حقم بکنه!