_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

هـــر سال بیست و هفتـــــم آبـــان جهنـــــم اســــت ... !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مردم چه می کنند که لبخند می زنند ...؟ !

هوالمحبوب:

مـــردم چه میکننـــــد که لبخنــــد می زننــــد ...؟!

غــــم را نــمی شــــود که به رویــــم نیــاورم ... !

یکی دو روزی که گذشته بود با تمام شادمانی ام غمگین بودم.هوا مرا به شدت تحت تأثیر قرار داده بود و من از هوای سرد و گرفته ی زمستانی،همیشه ی خدا متنفر بودم.زمستان نفرت انگیز است و مرا که به شدت سرمایی بودم فلج میکرد و من از یک عالمه لباس پوشیدن زمستان ها محض سرما نخوردن متنفر بودم!

این روزها صبح ها به زور بیدار میشدم و دلم میخواست همچنان میخوابیدم و سرکار نمیرفتم.دلم میخواست با "او" کمی یا حتی خیلی حرف میزدم و یا کمی غر غر میکردم که آرامم کند.یکی دو روز گذشته دلتنگی ام آنقدر زیاد شده بود و مرا تحت سلطه ی خود قرار داده بود که مستعد ساعتها گریه کردن بودم ولی عین آدمهای سرخوش لبخند میزدم و خنده ام به راه بود.حتی دیشب درست وسط سریال کیمیا دل وا مانده ام آنقدر گریه کرد که گمانم شرحه شرحه شد ولی لبهایم لبخند میزد و فیلم تماشا میکرد خیر سرش!

واقعیتش این بود دلم میخواست آنقدر قدرت داشتم که "الناز" و "او" را برمیداشتم و با خود میبردم به دور دست ها.جاییکه دردهایشان را تمام کنم و از شادمانی شان خوشبخت ترین آدم دنیا شوم ولی آیا آن ها هم با منی که دغدغه و نگرانی و دوست داشتنم بو.دند احساس خوشبختی میکردند؟!واقعیتش این بود با تمام علاقه ام به آدمهای اطرافم دیگر هیچ کسی برای مهم نبود الا الناز و او. و کاش میتوانستم به جبران همه ی نداشته هایشان برایشان یک دل سیر بمیرم.

یکی دو روز بود که غمگین بودم و منتظر تلنگر برای دنیا دنیا اشک ریختن و غر زدن که امروز صبح وقتی به زور خودم را سرکار میرساندم توفیقش حاصل شد!

رادیوی تاکسی روشن بود و گوینده ی اخبار میگفت که در فلان بیمارستان شهرستان در اندشتمان دکتر بخیه ی تازه زده شده ی دختر چهارساله را به دلیل نداشتن پول مجددن کشیده و از بیمارستان بیرونش کرده.گوینده میگفت که برف جاده ها را مسدود کرده و ...

راستش دیگر نمیشنیدم گوینده دقیقن چه میگوید بس که سرما تا عمق وجودم رسوخ کرده بود و میلرزیدم و اشک میریختم و به دنیای نامرد و وحشی ِ این روزها ناسزا میگفتم و قربان باحالی ِخدا بروم که فقط نشسته بود ،نگاه میکرد و احتمالن لبخند میزد!!!

+ میخواهــم برای تو دختـــر خوبـــی بشوم 

بزومبایید، که بر هر حرکتش شکری ست واجب!

هوالمحبوب:


آقایی که شما باشی و خانومی که من باشم ،دیروز چادور چاقچور کردیم و راه افتادیم یه باشگاه بالا شهر محض از این قرتی بازی هایی که تازه مد شده و اسمش زومباست و موسوم به بادی ریتم !آقا از خدا که پنهون نیست،از شما چه پنهون چند وقتیه ریا نباشه آب رفته زیر پوستمون و همه ش هم سرازیر شده سمت شیکم و حومه و دیدیم بخواد اینجوری پیش بره دیگه هیچ لباس عروسی متناسب اندام سابقن فیتنسمون نمیشه و بهتره تا بیشتر از این شرمنده حضار و در همسایه نشدیم دست بجنبونیم و همراه با حلقه کمر زدن  که چند وقتیه باز بساطش را به راه انداختیم و این قبیل قرتی بازی ها یه حرکت خفن هم بزنیم و بریم بادی مون رو بریتمیم!!!!

اصلن باشگاه جدا از هدف خاصت مثل یوگا یا اروبیک یا ژیمناستیک یا رقص باله و یا بادی ریتم کلن جای خوبیه.جایی هیجان انگیز که امکان نداره کسی ازت تعریف نکنه و هیچ چیز قشنگ تر از این نیست که یه خانوم بهت بگه رنگ موهات چقدر قشنگه و یا چقدر رنگ موهاتون به چشماتون میاد یا اینکه هیکلت که خوبه ،پس من چی بگم؟!آخه وقتی یه خانوم ازت تعریف میکنه بیشتر بهت میچسبه چون حس میکنی به واقعیت نزدیک تره تا یه آقا که کلن دلش میخواد الکی یا راستکی ازت تعریف کنه که تو رو تحت تأثیر قرار بده !!

داشتم میگفتم که باشگاه جای هیجان انگیزیه و از من ِ نون گندم خورده و دست مردم ندیده بشنوید که از اون هیجان انگیزتر زومبا!هنوز پا سفت نکرده بودم و داشتم خودمو توی آینه قدی زل زل نگاه میکردم که تف توی این زندگی با این قد و قامت که یهو دوپس دوپس آهنگ شروع شد و خانم مربی عینه کرم پیچ و تابش شروع شد و ما رو بگی اصلن هنگ کرده بودیم که کجامونو چجور تکون بدیم و این چرا همچین میکنه!

هی آهنگ تندتر میشد و پیچ و تاب بدن مربی بیشتر و ما هم دست و پامون توی هم گره میخورد و کُپ کرده بودیم یکی بیاد گره هامونو باز کنه و نجاتمون بده!یک ساعتی اینجور گذشت و من کم کم از زومبا خوشم اومد بس که هپلی بود،مخصوصن اینکه هر یه ربع یه بار میگفت باید آب بخورید و همه قمقمه ها رو میدادند بالا و بعد به طرفة العینی باز تکون تکون میخوردند و من باز قفل میکردمو مربی میخندید و میگفت واسه جلسه اول عادیه و باز کمکم میکرد جَک و جلف بازی در بیارم!زومبا رو انگار واسه من آفریده باشند،هپلی و جلف بازیه و هر غلطی دلت خواست البته از روی اصول میتونی بکنی و هیشکی هم نیست بهت ایراد بگیره یا ببردت زیر ذره بین که مثلن خیلی عاقلتر از توه و این حرفا!مخصوصن اون قسمتش که مربی عشوه میاد و انگار عشوه اومدن جزو لاینفک زومبا باشه و من با اینکه الان دارم از درد زانو و مچ پا زمین و زمون را گاز میگیرم و شب هم خواهرای محترمه رو نشوندم به نوازش و ماساژ دادنم و هی خودمو لوس کردم و آه و ناله راه انداختم اما یکی از معدود چیزاییه که بعد از این چند وقت ازش خوشم اومده و حتی از خنگ بازیم و بلد نبودنم و گیج شدنم وسط حرکات جلف و باحالش بی نهایت لذت میبرم!

آب زنــــــــید راه را...هیــــــن که نـــــــــگـــــــار مـــــی رسد...

هوالمحبوب:

به هرکسی که شبیــــه تــــــو دلـــــربـــــا باشـــــد

هنــــــــوز مثل گذشتـــه "نگــــــار" میگوینــــد...

باید دوش میگرفتم و موهایم را می آراستم.باید اتاق تکانی میکردم و لباسها را میشستم.یک عالمه از تو دور بودم وقتی از راه میرسیدی  وگرنه باید کوچه را آبپاشی میکردم و شمع و چراغانی میکردم.باید عود روشن میکردم و عطر میزدم و آرایش و پیرایش میکردم.باید غذایی که دوست داشتی را میپختم و بوی غذا را میرقصاندم توی گوشه گوشه ی خانه.باید چشمانت را سیر نگاه میکردم و میگفتمت که چقدر با مو و ریش بلند بامزه شدی و با اینکه جذابیاتت یکجور خاص شده اما خودم برایت کوتاهشان میکردم.باید میگفتمت که زیارتمان قبول و رسیدنت بخیر.باید میگفتمت  چقدر دلتنگت بوده ام و چقدر دوستت دارم.باید به ازای آن سه بار دوستت دارم گفتنی که دو شب پیش با بغض گفتمت و خطهای ارتباطی قطع و وصل شد و تو نشنیدی ،هزار بار میگفتمت که دوستت دارم.

اصلن باید هیچ نمیگفتم و فقط مینشاندمت روبرویم و یک دل سیر نگاهت میکردم و تو همه ی حرفهای نگفته ام را از چشمها و اشکها و لبخندهایم میخواندی و میفهمیدی.

ولی من فرسنگها از تو دور بودم و از راه هم که میرسیدی و با همه ی خوشحالی ام از رسیدنت،فقط حسرت بود که هجوم می آورد و مینشست در وجودم و من باید به شنیدن صدایت قناعت میکردم و هیچ نمیگفتم.امشب از راه میرسیدی و باید با اینکه کیلومترها از من دور بودی آماده ی رسیدنت میشدم.صبح شده بود و  باید چشمهایم را باز میکردم و آدینه را با نوشتن پیام در صفحه ای که ده روز بود نخوانده بودی اش شروع میکردم و میرفتم دنیا را به کمک بطلبم برای آماده شدن برای رسیدنت که ...

چشمهایم را چند بار توی تختخواب مالیدم!خواب نمیدیدم!برایم نوشته بودی که رسیدی.خواب نمیدیدم.شب زودتر از انتظارم از راه رسیده بود و تو سحرگاه  از راه رسیده بودی و من چقدر غافلگیر شده بودم.عین فنر از جا پریدم و اشک و خنده ام خودم را هم گیج کرده بود.چقدر خوب بود که از راه رسیده بودی و چقدر بد بود که من نبودم تا به استقبالت بیایم و چقدر دست پاچه شده بودم که چقدر کار نکرده دارم برای از راه رسیدنت .

تو این موقع صبح که من بیدار شده بودم محض آماده شدنم برای رسیدنت حتمن از خستگی راه خوابیده بودی و نمیدانی زمانیکه من رسیدنت را فهمیدم و خواندم  چقدر خوشحال شدم از رسیدنت و چند برابر غمگین از این چند صد کیلومتر که هنوز من و تو را از هم دور نگه داشته.

رسیدنت بخیر و زیارتت قبول "تمام ِمن".من تا بیدار شدنت دست زیر چانه،خیره به عکست و با تصور شبیه گلدان خوابیدنت منتظر مینشینم و خدا را هزار مرتبه به خاطر سالم و سلامت رسیدنت شکر میکنم.

"خوب بخوابی اما زود باش پاشو دیگه،ده روزه با هم دعوا نکردیما...!"

تو نیمه ی من نیستی،تمـــــــــام منـــــی ...

هوالمحبوب:

در روز اربعین همه ما را شناختند

با نام مستعار «زیارت نرفته ها»...


اما هزارمرتبه شکر خدا که هست

مشهد در اختیار زیارت نرفته ها...


بـاب الحسین(ع)قسمت آنانکه رفته اند

باب الرضا(ع)قرار زیارت نرفتـــه ها...

وقتی نه کربلا رفته باشم و نه مشهد و سالها حسرت دیدن صحن و سرای شاه طوس بر دلم مانده باشد و هرچه هم این و آن را در دعا و حرف و جدی و شوخی واسطه کرده باشم که خدا را راضی کنند که دلش بیاید حداقل یک تک پا بگذارد بروم مشهد و برگردم و او همچنان دلش نیاید ،این شعر را که میخوانم ته دلم درست جاییکه مستعد شکستن و بغض است میسوزد که حتی اسمم "زیارت نرفته"هم نیست و گمنام تر از آنم که مرا به اسمی خطاب کنند!

دلم برای مسافر سرزمین عراق تنگ میشود و حسرت میپیچد سراسر وجودم.به آن شماره ی چند رقمی که مرا به او متصل میکند زنگ میزنم و خط ها حسودتر از آنند که مرا به او و او را به من برسانند لعنتی ها!

دلم برایش تنگ میشود و حسرت.مرور میکنم آخرین بار دیدنش  همین یکی دو ماه پیش را که اتوبوس در حرکت بود و من پایین اتوبوس به او چشم دوخته بودم و برای خودم جوری که نشنود آرام زمزمه میکردم :"بگو که موقع رفتن چگونه جا دادی...درون ساک خودت قلب بی قرارم را؟!" و او صدا شده بود از پشت خط تلفن همراه ،درست وقتی اتوبوس راه افتاد و گفت :"چقد امروز قشنگ شده بودی!"و اشک هایم را در تاریکی شب ندید و رفت...

دلم برای مسافر سرزمین عراق م تنگ میشود .برای کسی که نیمی از من است و حتی بیشتر.زمزمه میکنم که "تو نیم دیگر من نیستی...تمام منی" و چند بار که پشت سرهم میخوانمش دلم آرام میشود که من هم جزو زیارت کنندگانم وقتی "تمام من"کربلا و کاظمین و سامرا و نجف و کوفه را زیر پا گذاشته و من با چشم های او همه جا را دیده ام و شنیده ام و اشک ریخته ام.گمانم نامم چیزی فراتر از "زیارت کنندگان"است وقتی "تمام من"خیلی بیشتر از "الی" میبیند و میشنود و لمس میکند اینطور چیزها را.وقتی "تمام من"هم باب الحسین را نفس کشیده و هم باب الرضا.

دلم با همه ی تب و تابش کمی آرام میشود و سراسر بغض. دلم با همه ی دردش آرام میشود و بی صبرانه منتظرش میشوم تا من هم مستحق "زیارتت قبول"شوم و وقتی برگشت کلمه کلمه جمله هایش را به تار و پود وجودم ببافم و بیارایم.

منتظرش میشوم تا زودتر برگردد و باز هم توی سر و کله ی هم بزنیم و کل کل کنیم و حرص همدیگر را در بیاوریم و انگار نه انگار این همه دلتنگ بودیم و بی قرار.انگار نه انگار که همه ی این ده شب چشم به عکسش دوخته بودم و میگفتمش" اگه زودتر بیای قول میدم هرچی تو بگی و دیگه ازت ناراحت نشم و ناراحتت نکنم."

."تمام من"همین شبها برمیگردد و من همه شوق میشوم و بال در می آورم وقتی همه به من "زیارت قبول" خواهند گفت...

من عاشـــــق توأم به خــــــدا تا ابــــــد حسیـــــــن ...

هوالمحبوب:


هـــرگــــز نمـیــرد آنکــــه دلـــــــش زنــــــده شــــــد به عـــشق

مـــــن عاشـــــق تــــــــوأم به خــــــدا تــــا ابــــــد حسیـــــــن...

دیشب که الناز بهم گفت آخرین خرمالوهای درخت باغچه را چیده بودند و درخت لخت ِ لخت شده و تا سال آینده هم رنگ خرمالو نمیبینه و امسال منی که خرمالو رو می میرم حتی یه دونه خرمالو هم دهنم نگذاشتم،دلم نسوخت!پارسال که آخرین خرمالو رو خورده بودم و با الناز و احسان و فاطمه و گلدختر یک عالمه خندیده بودیم ،یادم انداخته بودی سال قبلش برایت خرمالو نگه داشته بودم و امسال میان خنده های شبانه و خرمالو خوران حواسم به تو و خرمالوهای تو نبوده و اینطور شد که من آخرین خرمالویی که به گمانم شیرین ترین بود محض خنده های گلدختر ،به خاطر اینکه یادم اومد چقدر غمگین بودم از تو که سهل انگاری م به چشمت اومده ،شد زهرمارترین وخون دل شد و جاری توی تک تک رگ هام!

به خاطر همین امسال خرمالوها دیگه به چشمم نمی اومد،حتی با اینکه مثل قبل با من مهربون نبودی و حتی با اینکه بارها دلم خواسته بود که تموم بشه دفتر این قصه بس که دلم خون بود و بس که ...!

تو همیشه از من دور بودی و این بار از همیشه دورتر.این بار هزارون کیلومتر فاصله بدجور قلبم رو به درد می اورد و دلم بس که دلتنگ بود نه یادش می اومد از دستت غمگینه و نه نامهربونیهات  به چشمم می اومد ...

تو هزارون کیلومتر از من دور بودی و  همین پریشب که به سمت کوفه رهسپار بودی و برام حرف میزدی من تک تک حروف صدات رو تقدس میکردم و برات با عشق میخندیدم که بدونی چقدر دوستت دارم.تو هزاران کیلومتر از من دور بودی و وقتی بهم گفتی برام دعا کردی دلم برات پرواز کرد و یکهو در اوج پرواز ترسید که نکنه ...؟

ازت پرسیدم چی واسم دعا کردی؟ گفتی عاقبت بخیری و صلاحت رو !گفتم این رو که همیشه دعا میکنی ،اون دعا یواشکیه رو بگو.گفتی :نمیتونم بگم!گفتم بگو دیگه.نکنه دعایی کرده باشی که دردم بیاد؟نکنه خواسته باشی که دیگه نباشم؟نکنه ...؟ و تو گفتی دیوانه! میام برات میگم ...

و من دلم نمی اومد خداحافظی کنم وقتی برام بلند بلند حرف میزدی و ایرانسل دست به کار شد برای خداحافظی اجباری!

دلم بیشتر از همیشه برات تنگ بود و پر از اضطراب بودم و عشق وقتیکه به الناز گفتم جعبه روی میز رو برام پر از خرمالو کنه تا وقتی که برگشتی برای اولین بار آخرین خرمالوهای امسال درخت رو با هم ببلعیم و تو برام از خاطرات عراق و حسین تعریف کنی و من ذوق بشم تک تک کلماتت رو و سکوت کنم و هی تند تند مثل پارسال سوال نکنم تا تو همه ش رو تعریف کنی و آخرش اعتراف کنم که بی اندازه دوستت دارم تا تو شیطنت کنی و بهم بگی :"حق داری!"


آبتنی کن و برو !ای تو که چاره نیستی ...

هوالمحبوب:

من اشتباه نکرده بودم.من بارها حوزه و قلمرو بودن و حتی حکومتش را مشخص کرده بودم.من بارها از تجربه های ناخوشایندم از آدمهای ناخوشایند تعریف کرده بودم و غیر مستقیم  آگاهش کرده بودم چه چیزهایی آزارم میدهد و چه چیزهایی خوشحالم میکند.من حوض آبی بودم که از مازادم دنیا میتوانست سیراب شود و بِخالَت نمیکردم در دادن آب به گنجشک ها و گربه ها و سنجاقک ها و شاپرک ها و آدم هایی که کنارم آب  یخوردند و صورت میشستند و وضو میگرفتند و سیراب میشدند و آبتنی میکردند و حتی  دهانشان را میشستند و تف می انداختند. عمقم طوری بود که اگر موقع آبتنی در آن میشاشیدند هم ،همین که فواره باز میشد و آب سرریز میکرد حتی باز میشد وضو گرفت و آبتنی کرد و آب نوشید!

من مستحق برادر و خواهرهایم و "او" بودم.و بعد از آنها سرریزم میرسید به تمام جک و جانورها و انسانهای تشنه و خسته.و کم شدن آب هیچ برایم مهم نبود وقتی میدانستم چشم به هم بزنم باز فواره ،باز میشود و باران هم که قربانش بروم همیشه آمدنی ست...

من اشتباه نکرده بودم. دوست داشتنم برخلاف تصورم اسم داشت.اسمش نگرانی بود،محبت،رأفت،عطوفت،همذات پنداری یا حتی خود دوستی و چه فرقی میکرد کسی اسم "عشق" بر آن میگذاشت یا "علاقه" یا هر چیز دیگری...

چه فرقی میکرد چه نام داشت و دیگران چه حسابم میکردند تا وقتی که شخصیت و غرور و وجهه ام خدشه دار نمیشد...؟!

من حوض آب بودم و حتی اگر خشک هم میشدم همه منتظر بودند رنگ آبی ام با پرشدن یکی از همین روزهای گرم تابستان و خنکای زمستان جلا پیدا کند و آدم ها هم فواره ام را باز نمیکردند،نم نم باران مرا آنقدر پر میکرد که سیراب شدن دیگران آرامم کند و غرق لذت...

من اشتباه نکرده بودم.یک عالمه حرف و قصه توی ذهنم داشتم که هر روز مرور میشد و قرار بود هرگز با تمام پرحرفی ام گفته نشود تا از همین یواشکی ها هم غرق لذت شوم که نشد!

نشد چون تازه فهمیدم اشتباه کرده ام!

تمام مدتی که مطمئن بودم اشتباه نکرده ام اشتباه کرده بودم.اشتباه کرده بودم که گمان کرده بودم سنجاقکها با گربه ها با شاپرک ها با مورچه ها با سوسک ها حتی با آدم ها با تمام شباهتهایشان فرق دارند و به هرکسی باید فقط به فراخور قد و قامتش آب رساند و لذت برد!

هیچ کدامشان با هم فرق نداشتند.همه شان موقعیتش که پیش می آمد یادشان می آمد یکبار کسی را دیده اند که موقع آبتنی  یواشکی درست وسط حوض شاشیده و حوض با همه ی ناراحتی اش لبخنده زده و گاهن غر!اینطور شد که گمان بردند به فراخور نزدیکی و صمیمیتشان میتوانند حتی در وسط حوض برینند و آب از آب تکان نخورد و نهایتن به اکراه عذرخواهی کنند و گمان کنند چون دوستشان داشتی قابل اغماض است و گذشت! تا جاییکه اگر دلگیر شدی شان بروند دنیا را به داوری بگیرند محض درد و دل و شکایت تا بکشانندت آنجا که تو را یک حوض گند گرفته جا بزنند و دهان به اعتراض که گشودی یادت بیاندازند تو یک چاله ی آب ِ مفلوکی که همین که دور و برت چرخیدند و خیال کرده ای حوضی برو خدا را شکر کن!

الی نوشت :

یکـ)میدونی قصه اینه که تا وقتی براشون خوبی همه چیزت به چشم خوب میاد،و وقتی براشون بدی همه ی اونچیزایی که به نظرشون خوب می اومده میشه نقطه  ضعف و به چشمشون بد میاد!

دو ) آدم ها به شدت غیر قابل اعتماد و باورند!همیشه هم بزرگترین ضربه ها را از جایی میخوره بشر که دقیقن اعتماد کرده بوده و خیالش جمع بوده!

ســهــ) ایــن را من نوشته بودم قبلن؟! پس واقعن چرا من اینقدر احمقم ؟!


بــــه دوری ِ تو مگـــــر می توان شکیبـــــا شـــــد ... ؟!

هوالمحبوب:

واقعیتش این بود درست و درمان از هم خداحافظی نکرده بودیم.تو گفته بودی با خودت موبایل نمیبری و من دنیا روی سرم خراب شده بود وقتی یاد سال قبل افتادم که چطور این همه دل ناگران بمانم و بشوم تا برگردی و تو هم سرد خداحافظی کرده بودی و من دلم آشوب بود تا برمیگشتی!

برایت نوشته بودم که واقعیتش این است که نمیتوانم اینقدر بد باشم که تو را غمگین راهی کنم.برایت نوشتم، چون که بغض امانم نمیداد و یحتمل گریه میکردم موقع حرف زدن.تو رفته بودی و من باید چشم میبستم روی روزهای تقویم تا برگردی  و این ده روز تمام شود و تو معلوم نبود کجای جاده در فکر چه بودی که من همه اش تو را توی فکرم مراقبت میکردم!وای که ده روز چقدر زیاد بود!

دیشبش خواب دیده بودم که زبانم لال...زبانم لال!وااای ! زبانم لال...!

آنقدر نیمه شب خودم را بغل کرده بودم  و اشک ریخته بودم که خدا اگر کمی  ...اگر کمی دل رحم بود زمین و زمان را به هم میدوخت ولی خب خداست و حتمن ندوختن و جفت و جور نکردنهایش از سر بی رحمی نیست و "حکمت" و "مصلحت" و هزار چیز ِ دیگر است که بقیه میگویند!

می دانم گفته بودی موبایل نمیبری ولی من از همان شب اول رفتنت برایت روی صفحه ی سبز رنگ تلفن همراه مینوشتم.مینوشتم و چشمم را دوخته بودم به صفحه ی گوشی و از صبح علی الطلوع منتظر بودم که بگویی سالم و سلامتی.ظهر و بعد از اذان که الله اکبرش بغض بود برایم و اشک که شماره ناشناس افتاد  از آن سوی ِ مرز روی گوشی همراه،  دراز کشیده بودم و زل زده بودمش و منتظر !میدانستم تویی.میدانستم اولین جمله ات "من رسیدم "است.میدانستم به دلت افتاده بوده که دل ناگرانم.میدانستم به دلت افتاده بوده اگر زنگ نزنی و خبر ندهی دق کنم تا غروب خورشید از تعبیرهای مزخرف خوابم.

گفتی  ام که "رسیدی".گفتی ام که  " نگران نباش" و گفتی که "خسته ای اما خوب " و من همه سکوت بودم و لبخند و اشک که فقط تو حرف بزنی.تا صدایت را قلپ قلپ  ببلعم و ذوق شوم.درست مثل دیروز که هی می پرسیدی "تو چطوری ؟"و من میگفتمت "خوبم و تو  فقط حرف بزن". و تو هی برایم راهپیمایی و زیارت و آسانی و سختی  سفرت را میگفتی و من تا سکوت میشدی میخواستمت که باز حرف شوی تا من همه گوش شوم.

میدانی ؟دلم برایت تنگ شده.بیشتر از همه ی روزهایی که گذشته.بیشتر از همان وقتهایی که هنوز آنقدرها نامهربانی نمیکردی و وقتی با بغض میگفتمت دلتنگم،  وعده میدادی که همین روزها از راه میرسی و زود از راه میرسیدی.دلم تنگ شده.آن هم زیاد!آنقدر که ته ندارد،درست مثل دوست داشتنم.باورت نمیشود که تاب این همه کیلومتر دوری را ندارم.میدانی ؟هزاران کیلومتر دوری امانم را بریده.من به همان چند صد کیلومتر دوری راضی  ترم.میشود اگر هنوز دوستم داری زود برگردی ؟ لدفن...

الی نوشت :

خدا موجود ِ با حالیست!حالا بیایید بنویسد خدا "موجود" نیست.من که میگویم حتی مرد ِ باحالیست.حالا بیایید بگویید خدا مرد هم نیست!و من به هزار و یک دلیل میگویم هست. و حالا بیایید بگویید خدا سوسکم میکند و من هم میگویم خدا کارش درد دادن است نه سوسک کردن !

با حالی ِ خدا برای این است که میگویند از مادر به آدم مهربانتر است و همان ها میگویند اگر خار به پای فرزندی برود انگار دشنه ای به قلب مادر فرو کرده اند و مادر در تب و تاب است برای در آوردن خا ر!راستش یک روزهایی من خدا را "مامانی" صدا میکردم. گمانم آدم ها راست میگویند که خدا به مثابه مادر است .چون من نه تب و تابی از مادرو مَردَش برای در آوردن خار پایم دیدم و نه تب و تابی از خدا! کار هر دو سه تایشان درد دادن است و کار من تحمل کردن و لبخند زدن و دل به دلشان دادن!فقط  ... فقط  ای  کاش...ای کاش فرزند خلفی باشم که تاب بیاورم و لگد نزنم زیر همه چیز و اَنگ خیلی چیزها را  با خودم یدک بکشم...!

خدا! حواست هست دیگه...؟!

فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق...

هوالمحبوب:

آلاگارسون کرده بودم و شکلات خریده بودم و لواشک آن هم در چهار مدل که بروم خانه ی اعظم و همکلاسی های هفده سال پیشم را ببینم.قرار بود بروم شرکت یک کار نیمه تمام داشتم که انجام دهم و بعد بروم به یاد آن روزها یک عالمه حرف بزنیم و من یک دل سیر کیف کنم شاید حال و هوایم عوض شد!

دیشبش تمام شب روبروی خدا گریه کرده بودم و هی به خودم دلداری داده بودم که بالاخره تمام میشود این همه درد.روبروی خدا یک دل سیر اشک ریخته بودم که چرا به جای اینکه زندگی آدمهای موجود را بهبود ببخشد هی آدم به آدم اضافه میکند و هیچ دلش نمیسوزد که کمیت را به کیفیت ترجیح داده!!یک دل سیر گریه کرده بودم که چرا وقتی ما آدمها اشک یکدیگر را میبینیم و ضجه های همدیگر را میشنویم دلمان خون میشود ولی او که آفریننده است و از ما به ما مهربانتر آب از آبش تکان نمیخورد...!

دیشبش خون گریه کرده بودم و هزار بار آخرین ساعت آنلاین بودن "او" را چک کرده بودم و بغض قورت داده بودم و به خودم قول داده بودم خودم را به آرامش دعوت کنم و هیچ چیز برایم مهم نباشد...

آلاگارسون کرده بودم و لباس سورمه ای و شال سفیدم را دوست داشتم و قدم میزدم که اسم ساغر روی گوشی ام افتاد.حدس زدم میخواهد در مورد فایلی که قرار بود ادیتش کنیم حرف بزند که بی مقدمه گفت زود نیت کنم!

فهمیدم حافظیه است،فهمیدم قرار است دلم به تب و تاب بیفتد و باز هم قرار است "آرامش" را بازی کنم.گفت که نیت کنم و انگار که قدم زدن حواسم را پرت کند مجبور شدم یک گوشه ی پیاده رو بایستم تا بتوانم روی نیت و فاتحه خواندنم تمرکز کنم.سعی کردم همه چیز را از یاد ببرم و تمام نیت و هدفم بشود کسی غیر از "او"!مثلن "الناز"!

حمد خواندم و نیت کردم که "الناز" که فقط "الناز" و همه چیز و همه کس را از ذهنم پاک کنم مثلن! و ساغر شروع کرد با بغض!قلبم با هر بیت تکه تکه میشد و صدای فین فین کردن ساغر هم مانع نمیشد دلم بیت بعدی را مشتاق نشود!

کنار بلوار نشستم و با هر بیت اشک ریختم ..."روندگان حقیقت ره بلا سپرند...رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز؟!"...

آلاگارسون کرده بودم و  اشک ریختنم باعث میشد که توجه دیگران را جلب کنم ولی من فقط سراپا گوش بودم که ساغر برایم بخواند :"گرت چو شمع بسوزند پای دار و بساز ..." که آرام گفتم :"چشم" و باز گوش شدم ...!

ساغر میخواند و من زور میزدم که خوب باشم که ساغر بیت آخر را خواند و ضربه ی نهایی را زد:"فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق ...نوای بانگ غزل های حافظ شیراز ..."

و من لبخند شدم و شرشر اشک...!

ساغر گریه میکرد و من نمیدانستم دقیقن چه حسی دارم.باید به کسی میگفتم که چه در دلم میگذرد.باید میگفتم که خواستم نیتم کسی غیر از "او" باشد و با سرستیز داشتن دنیا نجنگم و دل به دل روزگار بدهم ولی انگار...

خندیدم و با اشک ساغر را گفتم که چرا گریه میکند و او خندید و گفت خودم چرا اشکی شده ام؟ و گفتمش "او" دیشب رفت عراق!رفت همانجا که زمزمه عشقش تا گوش من رسیده.گفتم که دل توی دلم نیست از فالش و گفتم بیاید و این بار برای هدر نرفتن نیت ساختگی ام الناز ِ نیتم را شعر شود و بعد که دلش آرام شد سرازیر شود توی لحظه هایم و فبول کرد.

آلاگارسون کرده بودم و ساغر که رفت یک دل سیر برای مسافرم که راهی عراق شده بود اشک شدم و زمزمه ی عشقم را با خدا شریک شدم و گفتمش که راه درست را نشانم دهم و در این راه صبرم دهد.

اعظم را دیدم و بغل کردم و آسیه را هم،فاطمه و سمیه و آن یکی سمیه هم با بچه هایشان از راه رسیدند و بساط  بگو و بخندمان جور شد و مرور خاطراتمان شروع شد.آن وسطها و درست قبل از آماده کردن ناهار چند ساعت بعد که تلگرامم را چک کردم ساغر برایم همین عکس را فرستاده بود که :"الی ! باورت میشه بازم همین اومد؟!"

و من باورم میشد که برایش نوشتم "پناه بر خدا!".من از آن روز قشنگ اردی بهشت که عشق تمام قلبم را احاطه کرد خیلی چیزها باورم میشد.حتی باورم میشد که تمام این دردها را باید بکشم که مستحق داشتن "او" شوم و خدا دلش بیاید و بخواهد داشته باشمش...


طلا را با ترازوهای بقالی نمی سنجند...:)

هوالمحبوب:

آقا گلاب به روتون و رووم به دیوار و هفت قرآن به میون و بی ادبی نباشه ولی کلن تف توی این تکنولوژی و عقل ناقص بشر!!

ما که عضو شونصدتا گروه و کانالیم و به جون خودم نباشه به جون شما عمرن هم بشینیم تک به تک پستها و پی ام ها رو بخونیم و کلن نصفه بیشترش رو مرامی "جوین" شدیم ولی گاهن هم ریا نباشه وقت کنیم یه سرکی میکشیم ببینیم ملت به چی علاقمندند و از چی فراری ولی به جون شما نباشه به جون عمه ی بچه هام هر موقع هم نظری هرچند خرد به این کانال مانالا و گروه مروه ها افکندیم کلی دلشاد و خرسند و مست و ملنگ و گاهن دپسرده (ترکیب دپرس و افسرده!) شدیم از دست دغدغه ها و دلمشغولی های ِ این بشر دوپا!

آقایی که شما باشی و خانومی که من باشم همین امروز صبح،یعنی همین یه ربع و نیم پیش یه حج خانومی اومده توی گروه طب ِ فلان مشکلش رو عنوان کرده که :"خانوما! من موهامو دیروز با تایید دستی شستم و امروز موهام میریزه و بینش حالت تار عنکبوتی شده و کسی میدونه علتش چیه؟!

ملت هم شونصدتا آیکون تعجب گذاشتند و کلن لال مونی گرفتند و جو همچین پر از اختناق و سنگین شده که حتی مستعد انفجار بمب و حرکت انتحاری توسط اعضای خودمختار و نیمه مختار ِ داعش و طالبان و اون یکی گروه که اسمش یادم نیست بود و شد که ما دل به دریا زدیم و جو را از نگرانی در اوردیم و بهش گفتیم :"فک کنم تاییدش خوب نبوده و تاییدشو عوض کن و از نوع ماشینی استفاده کن!!".

ملت هم اومدند سوأل و پرسش که چرا تایید ماشینی و اصلن چرا تایید ؟!

آقا ما هم که دیدیم کلن همه الان حمله ور میشند و ازمون نسخه برا درد و دواشون میخواند و منم هنوز منشی م نیومده و نمیتونم وقت بدم دیگه نگفتم بهتره از پودر وش استفاده کنه رنگ دانه های آبی داره و برای آبی شدن اعصابش هم خوبه و همونجا اعلام کردم که "I'm just kidding !" و به جان همین یه دونه بچه م که به خواهر شوهر ذلیل مرده م کشیده ملت باسواد و متخصص و اهل زبان و فن و بیان هی پشت سرهم ازمون سوأل میکردند که "کی مسخره بازی در اورده ؟!" و ما کلن ترجیح دادیم دیپورت بشیم و خلاص بس که جو آموزنده و سنگین بود و من از پس این همه بار علمی و فرهنگی برنمی اومدم اونم یک تنه!!!!