_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

شنیــده ام تـــه فنجـــان قهـــوه ات دیــــروز ...

هوالمحبوب:

شنیـــده ام تــــه فنجـــــان قهـــوه ات دیــــروز

نشــــان آدمکـــــــی ناشــنـــــاس افتــــــاده ...

راست گفته که کار کردن حالم را عجیب خوب می کند.کار که میکنم تمام دنیا فراموشم میشود.همین که دور باشم از همه ی آنهایی که باید،همه چیز جدی میشود و به اندازه ی بهترین تفریح ها حتی از خسته شدن هم لذت میبرم.

خیر سرمان هم که هیچ وقته خدا هیچ کسی درکم نکرده که خیال برم دارد قرار است این بار درک شوم و خدا شکر هیچ وقت ناله نکردم (شما بخوانید چس ناله گلاب به رویتان!) که آآآی ملت چرا کسی درکم نمیکند و من بدبختم! و همیشه ی خدا هم خوشحال بودم برای درک نکردنشان بس که اعتقاد داشتم فهمشان به درک کردنم نمیرسد و یک مشت درک نکن (شما بخوانید دور از جانتان الاغ!) دورم را فرا گرفته اند و به قول میتی کومن مان:" هرچه مهمان خرتر برای صاحبخانه بهتر!"

ما که همیشه دستمان توی دل و جگر خودمان بوده اما اگر قرار باشد به خط سرنوشت ذیل عمل کنیم می بایست این روزها عین آدمهای خل و چل هی دست دراز کنیم تا شانس معلق جلوی چشممان را شکار کنیم و مردم ِ درک نکن اطرافمان عین ِ خر نیششان را شل کنند و به ریشمان بخندند و ما هم رویمان بشود و نشود که بگوییم در طالعمان آمده شانس جلوی چشم هایمان قرار است معلق شود و برای همین هی دستمان را برای گرفتنش دراز میکنیم!

این قضیه ی بهمن و اسفند زندگی مان را هم فقط خواجه نظام الملک ِ سمرقندی ِ توتون آبادی خبر نداشت که قرار شد از آنجا که موبایل ما همچنان زغالی ست و به این فسق و فجورهای وایبر و تانگو و اینستاگرام و وی چت و واتس آپ و لاین و غیره و ذلک مجهز نیست، عریضه ای بنویسیم من باب تغییرات ِ خفن زندگی مان در بهمن و اسفند که همه به آن واقفند و به پای کبوتر ببندیم و به سمتش روانه کنیم که او هم خبردار شود زمستان های این چند سالمان پر شده از آدم ها  و اتفاقات عجیب و طرفداران و مریدان و خواستاران ِ دل شیفته و گاهن جان شیفته که به طرفة العینی دُم شان را گذاشته اند روی کولشان و رد ماتحتشان را گرفته اند و در افق محو شده اند و هدفشان فقط گند زدن به آن موقع از زندگی مان بوده و لاغیر و برایمان بس عجیب و غریب بود که در تفأل ذیل مان حک شده  این طور فُرم و با همین یک جمله ایمان آوردیم که طالعمان را درست حدسیده اند!

و اما قسمت ستاره شناسی و نجومیه بحث که غیر از ماه و خورشید و آن ستاره ی همیشه نورانی و پررنگ که تازه اسمش را هم بلد نیستیم،هیچ خری را توی آسمان نمیشناسیم الا کلاغ ها و گنجشک ها که وقتی هم در دور دست پرواز کنند تشخیص کلاغ و گنجشک بودنشان هم برایمان سخت است چه برسد مثلن پولوتون یا نوترون یا الکترون بودنشان را بشناسیم حتی!حالا نزدیک شود یا دور ،که چه مثلن؟

این همه روز درست چرخیده عاقبتمان شده این ،وای به حال معکوس چرخیدنش که البت لازم به ذکر است به شصتمان هم نیست ولی خب عین احمق های خوش خیال امیدواریم شدیدن غریبا!

 و اما قسمت شیرین ماجرا همان قسمت های لایت شده ی فیروزه ایست که گفته همین دو ماه ِ آتی منتظر ِ عروسی یا زنجه موره ی من در پس و پیش ِ اینجا و آنجا باشید که گمانم خبرهایی در راه است که ما بی خبریم و الله اعلم و همان نه نه مرده ی فال بگیرمان!:)

راستی تا ما برویم در پی هماهنگی خودمان با تغییرات بنیادین هفته و ماه ِ پیش ِ رو و لذت بردن از کارهای جدی،شما از اینجــــا الـــی گوش کنید و اگر کـِیفی بود نثار روح ِ خفته ام کنید من حیث المجموع .و من الله توفیق!:)

خرچنگ متولدین تیر : خوب کار کردن به شکل عجیبی شادی آور خواهد بود. روی یک چیز جدی تمرکز کن و مطمئن باش به اندازه تفریح از اون لذت خواهی برد. حتی لازم نداری اینکار توسط بقیه درک بشه بلکه لذت خودت بسیار کامل خواهد بود. یک شانس جلوی صورتت معلق است و باید دستت رو دراز کنی و برش داری. نه فقط این هفته که کل بهمن و اسفند برای تو مواقع تعیین کننده ای بوده و هستن. مهمترین دلیلش هم اینه که سیاره پلوتو که نشون دهنده تغییره در خونه رابطه‌هات خواهد بود و ونوس بعد از توقف حرکت معکوسش، داره با سرعت به پیش می تازه. بعضی متولدین تیر حتی ممکنه عروسی کنن در این دو ماه و برای بقیه احتمال جدا شدن می ره. هفته و ماه پر هیجانی در پیشه و تو هم توان متوقف کردن تغییرات رو نداری پس باهاشون هماهنگ شو و از انجام کارهای جدی لذت ببر.


چقدر گیر کنم بین فاضل و ژلوفن ؟!

هوالمحبوب:

از راه رسیده بودم و سر به سر همه گذاشته بودم و پریسا آمده بود و یک عالمه با بچه های قسمت بازرگانی در مورد خوراکی های مختلف حرف زده بودیم و اینکه چه چیزی با چه چیز دیگر ممکن است به مذاق و اشتهایمان خوش بیاید و  مهندس نون گفته بود:"دقت کرده اید تازگی ها دغدغه یمان شده کشف خوراکی های جدید ؟ "و من نگفته بودم این اثرات بودن کنار الــی ست و توی دلم کف کرده بودم از ذوق که حرف از خوراکی های جدیدی که میشود درست کرد و امتحان کرد مرا به وجد می آورد و هیچ نگفته بودم ولی همه فهمیده بودند اشتیاقم به خوراکی ها را و بعد نشسته بودیم سر کار و بارمان و فاکتورهای بخش مالی باز گم شده بود و من برای احقاق حق فروشنده ی آن پروژه ای که خرید کرده بودمش یک عالمه پله ها را رفته بودم بالا پایین و هربار هم سیخونکی به یگانه زده بودم و دنبال هم کرده بودیم تا پناهگاه آقای ف و هر بار هم یگانه علی رغم دفاع آقای ف به پناهگاه یورش برده بود و مرا یک فصل کتک زده بود و موقع رفتن بوسه ای روی لپم نشانده بود و من باز پله های مالی را رفته بودم و آمده بودم و هی به لاله لبخند زده بودم که "چطوری؟" که ااین بار صدایم کرده بود که شنیده دندان منصوره حسابی درد میکند و کمی صبر کنم تا برای التیام دردش ژلوفنی بدهد برایش ببرم تا کمتر درد بکشد و من این بار باز هم با نیش باز و مشتاقانه منتظر مانده بودم تا برود سر وقت کیفش و وقتی پرسیده بود چرا اینقدر هیجان داری،گفته بودم توی عمرم ژلوفن ندیده ام و دلم میخواهد این "ژلوفن ژلوفن" که این دخترها از دهانشان نمی افتد را به چشم ببینم و از نزدیک لمس کنم و او یک کپسول شیشه ای مانند قرمز که شبیه کپسول های ویتامین D ای بود که خانم اسلامی آن روزها میخورد را گذاشته بود کف دستم و گفته بود:" آخر تا به حال تا درد نکشیده ای و گرنه میفهمیدی ژلوفن چیست !"
و من محو ژلوفنی شده بودم که قرار بود به منصوره برسانم و دیدن رنگ شفافش کنجکاوی ام را به هیجان تبدیل کرده بود و دلم خواست به جای توضیح دادن به لاله یا حرف زدن از دردهایم که ...،غمم را با لبخند و هیجان قورت دهم و بدون اینکه سرم را از روی تاسف تکان دهم ، رنگ شفاف ژلوفنی که برای اولین بار دیده بودمش را بذوقم!

رفتـــی ؟بـــرو که اشک مــَنــَت راه تـــوشه بـــاد ...

هوالمحبوب:

رفتـــی ؟بـــرو که اشک مــَنــَت راه تـــوشه بـــاد

 خـُرَّم بــمـــان به دســـت دعـــا می ســپـــارمـــت

هــر جــا که مـی رســـی ز مـــن خستــه یــاد کن

هـــر جا که مـــیـروی به خـــدا می سپارمـــت ...

قرار بود بنویسم:" یکی از چهار چیزی که توی دنیا به من آرامش میدهد بعد از خواب و حمام و بلند بلند گریه کردن ،"جاده" است.میخواستم بنویسم جاده با تمام خاطره های تلخ و شیرینش و اینکه ممکن است تمامش را با اشک طی کنی نهایت آرامش است وقتی روی صندلی اتوبوس و یا ماشین پاهایت را توی بغلت جمع کرده ای و خط ممتد جاده را دنبال میکنی و هی میروی جلوتر."

بعد که توی حرم موبایلم را گم کردم و با فرشته دوان دوان برگشتیم ،میخواستم اینطور بنویسم و شروع کنم که :"خادم حرم که موبایلم را دستم داد گفت خدا رو شکر کن یک شیر پاک خورده موبایلت رو پیدا کرده "و قرار شد بنویسم:" وقتی موبایلم را دست گرفتم یواشکی رو به سوی گنبد زرد رنگ معصومه چشمکی زدم که یعنی فهمیده ام همه ی حرفهای یواشکی ام را شنیده و مطمئنم برایم دعا میکند."

وقتی با عجله به سمت اتوبوس دویدیم و اتوبوسی نبود که مرا به اصفهان برساند و من هم باید زودتر به خانه میرسیدم ، داشتم فکر میکردم بیایم از سه زنی که همراهم تا اصفهان توی ماشین به هم غر میزدند و حسابهای سالشان را با هم صاف میکردند که هر کدام به دیگری چقدر بدهکار است و نگاه نگرانم به صفحه ی کیلومتر شمار ماشین بنویسم که 160 کیلومتر در ساعت میرفت و من شونصد هزار صلوات میفرستادم که نکند در جاده بمیرم و میتی کومون وقتی شصتش خبردار شد،مرده مرده دارم بزند و سرم را برای اینکه درس عبرت آیندگان شوم سر در ورودی شهر آویزان کند!

نمیدانم قرار داشتم با خودم از کدامیک بنویسم که افتادن اسمش روی صفحه ی گوشی همراهم همه ی فکر و ذکر و قلمم را به سوی خودش متمایل کرد.

 اسمش همانطور که توی دلم نشسته بود روی گوشی ام نشست و میان غر زدن های سه مسافر ِزن و سرعت زیاد راننده و خیره شدن من به خط ممتد جاده و سردرد و زیر لب ذکر گفتن هایم گفت که عاقبت مسافر دیار و جاده ای شده که بوی خون و عطشش دنیا را فرا گرفته و در جواب "دوستت دارم " گفتنش،تنها "مراقب خودت باش" به گوشش خواندم و اشکهایم را در تاریکی شب حواله ی جاده و خط ممتد سفید رنگی کردم که به گلویم چنگ میزد و دلم خواست هیچ نگویم و ننویسم الا اینکه برای به سلامت برگشتن ِ مسافری که زیاد دوستش دارم و رخت چرک هایی که تا برگشتنش توی دلم می شویند، کمی دعا کنید.کمی زیاد لدفن.همین!

الـــی نوشت :

یکـ) هـیـــچ زنــی را! مــخصـــوصــن الـــی !

دو)مـن سوختم،همیشـه همینطور بوده است!

نـــزدیــــک تــری از رگ گـــردن بـه مــن امـــــــا ...!

هوالمحبوب:

دور از منـــی آنگـــونه که ایـــن برکـــه از آن مــــاه

نـــزدیــــک تــری از رگ گـــردن بـه مــن امـــــــا ...

دیشب چهلمین شب بود،موقع سجده ی آخر مردم.دلم خون بود و بغض خفه ام کرده بود.خواستم که نخواهم ولی نشد.خواستم مطیع باشم که نشد.قسمش دادم به تمام سلام های این چهل شب که برایش خوانده بودم،قسمش دادم به سرهای بریده ای که لبخند بودند،قسمش دادم به خودش که اگر میشود که اگر میشود سهم من از تمام آدمهای کره ی زمینش "او" باشد با تمام دردها و مشقت ها و سختیهایش.قسمش دادم دلش بیاید که بدهد.

دلش بیاید به من بدهدش حتی اگر قرار است تمام عمر مثل همه ی این روزها با من بداخلاقی کند.مثل تمام این روزها مرا که مطمئن است دوستش دارم فراموش کند.دوستم نداشته باشد و برایم دلتنگ نشود،که توی زندگی اش به غیر از وقتهایی که یادش می آید جایی نداشته باشم.که وقتی گله میکنم نشانم بدهد حقی ندارم،که وقتی قهر میکنم با من بد تا کند.

که بعدها روزی هزار بار بگوید که مرا نمیخواسته و گفته که نمیخواهد و من خودم را منگنه کردم به زندگی اش.برایم مهم نیست حتی اگر یک روز توی زندگی اش باشم و بیدار شود و توی چشمهایم نگاه کند و بگوید که نمیخواهدم،که از اول نمیخواسته.که بگوید دلش جای دیگریست که بگوید مرا حسرت به دل تمام خواسته ها و توقع هایم میگذارد،اصلن من را از تمام دلخوشی هایم دور کند.که پدرش روزگارم را سیاه کند،که خودش همانطور که گفته هیچوقت دلش نخواهد بچه ای در آغوشم ببیند.

دیشب قسمش دادم و گفتم اگر امکانش هست و میشود که او از میان تمام آدمهای کره ی زمین سهم من باشد با تمام سختیها و دردها و زجرهایی که باید تمام میشد و قرار است با انتخاب او تمام نشود،قبول ولی ...

ولی اگر قرار نیست سهمم باشد و قرار نیست هیچ وقت مال من بشود،به سلامهای این چهل شب و تمام شبهای زندگی زمین ،طوری که تاب بیاورمش مرا از زندگی اش پرت کند بیرون،او را از دلم بکشد بیرون.قسمش دادم اگر امر بر نداشتن است به من صبر دهد که من بدون او خواهم مرد.

نفیسه میگفت هیچ آدمی بدون کسی دیگر نمرده.نرگس هم میگفت.صدیق هم میگفت.ساره هم میگفت.میگفتند زیاد درد خواهم کشید ولی نخواهم مرد.میگفتند دردم که تمام شد میگردم دنبال کور سوی امیدی برای زندگی و نفس کشیدن،آنوقت خدا بغل بغل نور توی دلم میریزد.میگفتند همه شان این روزها را کشیده اند و از سر گذرانده اند.میگفتند من قوی تر از این حرفهام که بمیرم که تاب نیاورم که دق کنم.

میگفتند مگر خودش نگفته که نمیخواهد؟ که نمیتواند؟ که نمیشود؟میگفتند خودش گفته دست و پایش را میبندد.خودش گفته که آدم این حرفها نیست.میگفتند چرا سرم را عین کبک کرده ام زیر برف؟چرا مثل دخترهای سیزده چهارده ساله توی وهم و خیال زندگی میکنم؟چرا الکی دلم به چیزهایی که نیست خوش است؟چرا پابند چیزی هستم که نیست؟چرا به من بر نمیخورد وقتی اسمم دوست دختر تلفنی ست؟چرا چشمها و آغوشم را به روی اتفاقها و یک عالمه روزهای خوبی که باید سهمم باشد باز نمیکنم؟میگفتند چرا عقلم را زده ام زیر بغلم؟

نفیسه گفت نباید از خواستنهایم زنجیر درست کنم دور پاهایِ "او"،با من شرط بست که او میخواهدم ولی نمیتواند.شرط صد هزار تومن پول و من شرط بستم که نمیخواهدم و اصلن تمام پولهای دنیا برای تو وقتی که قرار است تا آخر عمر زجر بکشم.

نفیسه گفت نگران مردنم نباشم و بدانم نمیمیرم از نبودنش ولی من نگران بودم که نکند نمیرم و کاش میمردم وقتی قرار بود تا نفس میکشم تمام وجودم درد باشد و او نباشد.

نفیسه نصف شب برایم نوشت:"از من بدت میاد که بهت میگم تمومش کن،درسته ؟".یادم آمد زور زدن هایم را حین درد دل کردنهایم با نفیسه که مبادا گریه کنم.نگاهش هم نکردم حتی یکبار.درست مثل همین هفته ی پیش که "او" آمده بود و دعوا میکرد و نگاهش نمیکردم که نکند بزنم زیر گریه.دلم نمیخواست گریه ام بگیرد.دلم نمیخواست ضعیف جلوه کنم.دلم نمیخواست برای گریه نکردنم مرا در آغوشم بگیرد وقتی دوستم ندارد و در آغوش گرفتنش تنها برای آرام شدن من است.دلم نمیخواست هیچ کس آرامم کند وقتی خودم این همه به خودم بی رحمم.

نفیسه هم وقتی گفت :"هنوز امید داری که بتونی باهاش زندگی کنی؟" نگاهش نکردم که گریه ام بگیرد،بند کفشهایم را بستم و آرام که بغضم نترکد گفتم :"فقط دوستش دارم" و زدم بیرون.

و نگفتم به هیچ چیز آدمی که سهمم نیست امید ندارم،نگفتم حرفهایش دلم را آنقدر له کرده که نتوانم نگران غصه خوردنهایش باشم،نگفتم هیچوقت فکر نمیکردم اینهمه به من ظالم باشد،نگفتم آدمی که نمیگذاشت یک شب با قهر و درد از او بخوابم حالا چندین و چند روز است تا دلم را به درد نیاورده نمیگذارد چشم بر هم بگذارم،نگفتم مرا که به خاطر او هیچ کس را نمیبینم و به هیچ کس روی خوش نشان نمیدهم آدم احمقی میپندارد که بلدم آدمهای خنگ را به خودم جذب کنم و بعد وقتی بند را به آب دادم من بمانم و حوضم،نگفتم اگر دوستش نداشتم جواب همه ی حرفهایش را با بی رحمی هرچه تمام میدادم و لال بودنم از بی عرضگی ام نیست بلکه از دوست داشتنم است،نگفتم روزی هزار بار میمیرم و زنده میشوم این روزها که میدانم دیر یا زود باید بند و بساطم را جمع کنم و گورم را گم کنم.هیچ نگفتم و فقط گفتم که دوستش دارم و زدم بیرون و نیمه شب برایش نوشتم :"فقط از خودم بدم میاد."

دیشب چهلمین شب بود و من زجر کشیدم تا چشمهایم بسته شود.دیگر خیلی وقت است با درد میخوابم و مهم نیست شب بخیری بینمان رد و بدل شود یا نه و به جای ناراحت شدن باید درک کنم که همیشه قرار نیست همه چیز بر وفق مرادم باشد و انگار که چه زمانی بر وفق مرادم بوده!

دیشب درد بودم تا زمانیکه چشمهایم به زور بسته شود و زجر کشیدم از این همه نبودن.از این همه دور بودن.زجر کشیدم که چرا نمیخواهدم.زجر کشیدم که چرا نخواستنی ام.زجر کشیدم که چرا وقتی عاشقش شدم نگفت چرا ولی وقتی خواستمش که همیشگی ام باشد گفت چرا با حرفهای روزهای اولم فرق کرده ام.زجر کشیدم وقتی میدانستم هیچکس روی زمین او را اندازه ی من نمیخواهد ولی باید دست بشویم از داشتنش و تا آخر عمر درد بکشم و هزار بار آرزوی مرگ کنم و نمیرم و او من را زودتر از تجزیه شدن مردار روحم فراموش خواهد کرد و حتی اگر فراموش هم نکند به یاد آوردنش دردی از زجرم کم نخواهد کرد.زجر کشیدم که عمر بودنش در زندگی ام بستگی به عمر ماندم در خانه ی پدری ام و زمان رسیدن کسی که دلش بخواهد زن زندگی اش شوم دارد!زجر کشیدم از این همه خواستنم وقتی این همه برای او زیاد جلوه میکند.زجر کشیدم که چرا این شدم وقتی قرار بود هیچ نباشم!

کاش میشد بممیرم وقتی قرار نیست از همه ی موجودات کره ی زمین اندازه ی یک نفری که دلم بخواهد سهم من شود.

فکر که میکنم میبینم من مدتهاست مرده ام،از همان شب. و من باید فقط صبر کنم تا واقعن تمام شوم وقتی قسطی بودنش توی زندگی ام اینقدر درد آور است!

الی نوشت :

یکـ)خیلی ها با خواندن اینها خون توی رگهایشان میدود از شوق!شاید از بدجنسی ام است که نمیخواهم دیگران را خوشحال کنم و قفل زده ام روی نوشته ها!

دو)کاش توی لحظه های بهتری بودم برای تبریک گفتن تولدت نفیسه.تولدت مبارک بهترین دختره زندگی الـــی ...


بیــا و کار بزرگـــی برای سـاغـــــــــر کن ...

هوالمحبوب:

مشغول شستن ظرف غذایم توی غذاخوری بودم و لاله آسانسور را برایم نگه داشته بود تا با هم برویم بالا که زنگ زد.شماره اش ناشناس بود اما نمیدانم چرا میدانستم ساغر است،پر انرژی سلام کرد و گفت :"سلام حضرت باران!مرا کمی تر کن!"

بغض بودم که خندیدم ،بغض بودم که پریدم توی آسانسور و به لاله نگاه کردم و از ساغر پرسیدم:" اونجا بارون میاد؟ "و رفتیم طبقه ی سه و ساغر گفت که آمده زیر باران و از صبح سلام حضرت باران خوانده و الی را گوش داده!

گفت عجله دارد برای شنیدن و این چندمین بار بود توی این یکی دو سال که خواسته بود شعر شوم و من هر بار بهانه آورده بودم که شعر نشوم و نباشم و این بار نمیشد بهانه آورد.این بار که خودم پر از خواندن شده بودم.

با نگاهم از لاله خداحافظی کردم و آمدم توی بخش .همه رفته بودند غذاخوری و هنوز برنگشته بودند که من کنار پنجره جای گرفتم و ساغر خواست برای شعر شدن عجله کنم و لایو برایش سلام حضرت باران بخوانم.

لپم را روی شیشه چسباندم و از خنکی اش انگار دلم هم خنک شده باشد ولی هنوز داغ بود دستهایم که گفتم :"سلام حضرت باران!مرا کمی تر کن!". نفس عمیق کشیدم وقتی ساغر سکوت شد که اشک هایم شره نکند و باران را خواستم که بچگی ام را معطر کند!

صدای نفس های ساغر را میشنیدم که یاد باران انداختم حیاط خانه ی هاجر را و خواستم بیاید همانجا و باز جرجر راه بیاندازد!

باورم نمیشد شعر شده ام.باورم نمیشد شعر میخوانم بعد از این همه مدت که فقط برای او "گربه ی من نازنازیه" را خوانده بودم آن روزها و خندیده بودم تا بخندد و خندیده بود به زور!

از باران خواسته بودم که غریبگی نکند و برای ساغر خوانده بودم :"حلیمه رفت و عروسی خانه ی هاجر " و بعد زور زده بودم که غمم را برای خودم نگه دارم و خندیده بودم و گفته بودم :"حلیمه رفت و عروسی خانه ی ساغر ...بیا و کار بزرگی برای ساغــر کن " و بعد خندیدیم .

آقای ب از راه رسید و من خجالت کشیدم از چسباندن لپم روی پنجره و شعر شدنم،خودم را جمع و جور کردم و نگاهم را دزدیدم که چشم در چشم نشویم و برای ساغر و باران و خودم خواندم :" دلم گرفته از این قصه های پوشالی " و دلم گرفت.دلم گرفت وقتی برایش خواندم "بیا بگو و بخند و بیا و باور کن " و نخندیدم وقتی شعر شدنم تمام شد و ساغر رفت و من دلم میخواست باز لپم را به شیشه ی خنک روبرو بچسبانم و یک عالمه باور نکردنی ها را باور کنم و دیگر نمیشد چون همه ناهار خورده بودند و کم کم از راه رسیدند...

الـــی نوشت :

یکــ) گمانم بار هزارم است که این را گوش میدهیـــد.آن روزها خوانده بودمش!

دو) من آنجا بودم و خرده تکه هایم را از روی زمین جمع میکردم.من آنجا بودم ،درست کنار پف های لحاف بته جقه ای ساره و تخت صورتی زیتــا .

هوالمحبوب:

دنیــــا اگــــر هـــزار برابر تـــو را شکســــت

غمگیـــن مشـــو هزار برابــر سکووووت کن

بچه ی جناب سرهنگ یک بار آن روزها برایم نوشته بود :"سعی کنم مثل کتاب باشم ولی نگذارم کسی به صفحه ی آخرم برسد که وقتی کتاب به صفحه ی آخرش رسید فاتحه اش خوانده شده و میگذارندش گوشه ی کتابخانه تا گرد و خاک بخورد و دیگر کسی پـِهـِن هم بارش نمیکند!"

از همان روزها بود که نمیشد توضیح خواست ،از همان روزها که رابطه یمان تیره و تار شده بود و می بایست از نوشته هایمان حرفهایمان را تشخیص داد و من هیچ نمیدانستم منظور از کتاب من بودم یا او ولی برایش نوشتم :"کتابه خوبی که باشی و لذت بخش و پر از هیجان و بتوانی آنگونه که بایسته است و شایسته خواننده ات را جذب کنی،تمام هم که شدی و به صفحه ی آخرت رسیدند میگذارندت جلوی چشم تا هزارباره مرورت کنند و هر بار که میخوانندت انگار نه انگار صفحه ی بعدش را میدانند و با اشتیاق میروند تا برسند به صفحه ی بعدت.کتابه خوبی که در دستهای خواننده ی خوبی باشی هرگز تمام نمیشوی.درست مثل شازده کوچولو که هر بار که میخوانمش انگار بار اولم است و بغض میشوم هر بار سر فصل بیست و یکم ش که از حفظم."

نمیدانم تقصیر من است که بلد نیستم صفحه هایم را بگذارم دور از دسترس که تمام هم که شدم ولع خواننده ام را زیاد کنم یا تقصیر خواننده ام که حوصله ی خواندن ندارد و گاهی به فصل سوم و چهارم نرسیده ترجیح میدهد برود انگری بردز بازی کند و یا سرش را در ماتحت وایبر و اینساگرام و هزار کوفت و زهرمار مجازی فرو کند و به هر چه کتاب است بشاشد و یا اگر حوصله هم دارد و میل به کتاب خوانی،خواننده ی خوبی نیست و هدفش فقط خواندن است تا به فهرست افتخارات کتابخوانی اش یک کتاب دیگر اضافه کند تا بتواند در جمع روشنفکران کتابخوان یا کتابدان حرفی برای گفتن داشته باشد و راستش اصلن کتاب خواندن بلد نیست.ولی...

ولی را بی خیال!

این را میدانم که نه کتاب خوبی هستم و نه خواننده های خوبی دارم و گمانم به درد توی کتابخانه شان نشستن و گرد و خاک خوردن هم نمیخورم ،چه برسد پیشنهاد کردنم یا دادنم به دیگران برای خواندنم و گمانم باید بدهندم دست همان ماشین بازیافتی که در ازایم یکی دو تا بسته کیسه پلاستیک زباله میدهد!

الی نوشت :

راستش این روزها خوشحال نیستم ولی همچنان دختره خوبی هستم و آگاه باشید که هر کجا یک نیش باز دیدید و خنده های پَت و پَهن و دختری که به آن نیش و خنده آویزان است و بلند بلند حرف میزند من را زیارت کرده اید و زیارتتان پیشاپیش قبول