_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "
_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

_____ مـن دخـتــره خــوبــی ام ! _____

" اَمَن یُجیب ،حال دلم اضطراری است ..... از دختری که بد شده دیگر فراری است "

روزی که در تقــویــم ها روز پـــدر بـــود...!

هوالمحبوب :

برنامه ی هر روزمون بود. دم دمای غروب قدم زدن توی ساحل و دیدن مجسمه های شنی که چند ساعت قبل آدمای جزیره درست کرده بودند و بهترینش را داورها انتخاب کرده بودند و بعد از اون هر کی رفته بود دنبال کار خودش و مجسمه ها همونجا رها شده بودند تا شب همراه با مد دریا برند زیر آب!

فرقی نمیکرد سارافون مشکی و بلوز صورتیم را میپوشیدم یا مانتوی سورمه ای و کفش های آبی رنگم را! در هر هزار صورت نزدیکی های ساحل که میرسیدیم کفشهام را در میاوردم ، دستم میگرفتم و پاهام را میکردم توی ماسه ها و پیش میرفتم تا ته خط و احسان هم روی خط ساحلی کمی اونطرف تر با اون کفشای سفید اسپرت و پیرهن سورمه ای رنگش باهام قدم میزد و با هم مجسمه های شنی را میدیدیم و هوای مرطوب و خنک جزیره را کیف میکردیم.وقتی تمام مجسمه ها را تجزیه و تحلیل و کارشناسی میکردیم ،راه می افتادیم به سمت "بولینگ مریم".

من عاشق تماشای بولینگ بودم...اون اوایل نه ها! ولی شبای بعد که میرفتیم غرق تماشای بولینگ میشدم و مینشستم با هیجان بازی و پرتاب توپ ها را دنبال کردن و بعد با احسان راه می افتادیم به سمت کشف بقیه ی قسمت های جزیره و بعد هم پاساژگردی و آخرای شب هم تا میرسیدیم خونه تازه میزدیم توی سرمون و فکر میکردیم یعنی الان شام چی بخوریم تا صبح نشده!!

اون روز غروب هم شبیه بقیه ی روزها کفش به دست داشتم کنار احسان مجسمه های شنی را نگاه میکردم و به طرحهای کج و معوجی که تمام زورشون را زده بودند قشنگ در بیاند میخندیدم.هنوز به تفاهم نرسیده بودیم که مجسمه ی سوسماری که با ظرافت ساخته شده بود قشنگ تره یا مامانی که دراز کشیده بود و بچه ش را به آغوش کشیده بود و داشت بهش شیر میداد که یه دفعه چشمم افتاد به یک جنتلمن تمام عیار!

از اون مردایی که مطمئن بودم توی کمد لباسش اون سه تا پیرهن سفید و سورمه ای و چهارخونه ای که تمام جنتلمن های خوش پوش و تمام عیاردارند رو، داره.

همه چیزش به همه چیزش می اومد،قد بلندش،موهای خاکستریش که بالا زده بود،پیرهن چهارخونه ش با اون شلوار جین تیره ش که با چهارخونه های آبی لباسش هماهنگ بود و لبخند و اشتیاق نگاهش که بیشتر کنجکاوی توش هویدا بود و اون تبلتی که نمیدونم داشت از چی فیلم میگرفت،از اون یه جنتلمن تمام عیار ساخته بود که نمیتونست توجهت را جلب نکنه!

کنارش زنی با لباس روشن و نگاه ِ عادی ،خیره به دریا ایستاده بود و درست روبروش یه پسر بچه ی شیش هفت ساله که توی سایه روشن ه غروب ،میون اون همه مجسمه های  وا رفته ی شنی با اون سطل و چوب و اسباب و وسایلش داشت ناشیانه چیزی شبیه خونه درست میکرد.

مرد چهارخونه پوش ِ مو خاکستری داشت با یه هیجان و اشتیاق عجیب از پسر بچه فیلم میگرفت و وقتی ما بهش نزدیک تر شدیم با یه ایما و اشاره ی خاص مارا دعوت کرد به تماشا و تحسین پسر بچه !

- خاله؟ شما هم برای تماشای کار ایلیا  اومدید؟

با صدایی که به زور داشت از اعماق گلوم می اومد بیرون گفتم :هااا؟بعله...بعله!

- خاله به نظرتون ایلیا مقام میاره؟

- معلومه که میاره!چقدر قشنگه ایلیا! چی داری درست میکنی خاله؟

- قلعه!

- خاله! به نظرتون ایلیا چندم میشه؟

- حتما اول میشه!

-اول نمیشم خاله ولی حتما یکی از سه مقام اول را میارم!

- معلومه که میاری!

احسان تازه متوجه زمزمه و حرکات عجیب غریب مرد چهارخونه پوش شده بود و شروع کرد به تعریف کردن از ایلیا! انگار باید به این نتیجه میرسیدیم که قلعه ی بی در و پیکر ایلیا که اصلا شبیه قلعه نبود از سوسمار و مامان بچه به بغل ساحل هزار برابر قشنگ تره...

- ایلیا ببین بابا چقدر بازدید کننده داری؟ببین همه ی اینا اومدند کار تو رو ببینند.ببین خاله میگه مقام میاری!

 و این بار که با دقت بیشتر نگاه کردم میدیدم واقعا قلعه ی ایلیا فوق العاده ست...توی این قلعه میشد بود و جلوی هزار تا لشکر ِدشمن واقعی ایستاد و مطمئن بود که قلعه ی محکمت شب با مد دریا زیر آب نمیره و اصلا مهم نیست  هیچ داوری اون موقع غروب نیست که به مجسمه ت مقام بده !

اصلا نمیشه با وجود اون نگهبان چهارخونه پوش دلت از زیبایی و محکمی و غیر قابل نفوذ بودن قلعه ت گرم و قرص نباشه...

تعداد بازدیدکننده های ایلیا که با اشاره و دعوت مرد چهارخونه پوش زیادتر شد ،ما باز هم کنار خط ساحل به قدم زدنمون ادامه دادیم...

نه من حرفی زدم و نه احسان...انگار میدونستیم نباید چیزی بگیم...انگار که میدونستیم نباید چیزی گفت...انگار که احسان میدونست تنها چیزی که باید بگه اینه که:" بریم مریم؟.." تا من سریع بغضم را قورت بدم و با هیجان درست مثل دختر بچه های همسن ایلیا ذوق زده بگم :"بریم...!"

فردا شب وقتی دوباره ایلیا را درست روبروی بولینگ و توی ماشین کارناوال بچه های جزیره دیدم که فقط به خاطر برق نگاه مشتاقش از احساس ستاره بودن میون اون همه بچه بیشتر از بقیه ی بچه ها میدرخشید و مرد چهارخونه پوش باز هم با وقار تبلت به دست تمام ایلیا را تقدس میکرد،دیگه پیشنهاد بولینگ رفتن من را به هیجان نمی اورد یا مانع بغضی بشه که داره خفه م میکنه.

دلم میخواست باز مرد چهارخونه پوش ما را توی پیاده رو ببینه ؛ این بار با اشاره ی مرد چهارخونه پوش برم جلو و به ایلیا بگم :میدونی خیلی ها آرزوی داشتن یه بابای چهارخونه پوش ِ مو خاکستری درست شبیه بابای تو رو دارند که ایلیاش را می میره...؟!

از احسان خواستم بایسته تا کارناوال پر سر و صدای بچه ها را که صداش تمومه جزیره را داشت تکون میداد ببینیم.دلم میخواست توی اون شلوغی یه دل سیر ایلیا و مرد چهارخونه پوش را ببینم و کیف کنم .دلم میخواست از این قابی که جلوی چشمام داشت میرقصید یه عکس موندگار بگیرم که موبایلم زنگ زد ... که ماشین کارناوال دور شد... و من و احسان راه افتادیم تا تمومه جزیره را تا صبح قدم بزنیم...

الــی نوشــت:

یکـ) تو قاف قرار من و من ، عین عبورم...

عیــــن عبور...

عیــــن عبور...                         

دو) هر روز دیدار تـــو باشد روز عیـــد است  ... فطــر و غـــدیر و مبـــعث و قـــربان ندارد!

سهــ) تولــــدش مبارک...

چاهار) یک مرد پرستیدنی  اینجاست !

پنجــ)همه ی زورت را میزنی ولی فقط یه جمله تو رو پرت میکنه به اول سطر تمام زورهایی که برای فراموش کردن زدی و شروع میکنی به زمزمه ی یک تکرار... عــَجــَب!

لطفا این شع ــر را هرگز برایم نخوانید >>> "شاید کسی که بین غزل های من گم است..."

طــهــ ــ ـران برای مــن برهوتـــی، پوشیده از سفیدی بــرف است...

هوالمحبوب:

طــهــ ـ ــران برای مـــن بـــرهــوتــی ، پـوشیده از سفیدی بـــرف است

بــاشـــد که رد پــــای تــــــو ایـنجــا همــــراه خـــود بــــهـــار بیـــارد...

سوار میشم و از خانوم مسن صندلی جلو که اخماش را توی هم کرده میخوام وقتی رسیدیم علاءالدین بهم بگه تا پیاده بشم.مشغول جمع و جور کردن خودم و محتویات جیبم و کیفم هستم که صدای ملودی باعث میشه از همه ش دست بکشم و زل بزنم به یه جفت چشم قهوه ای که لبخند به لب و با چشمهای منتظر آدمها را نگاه میکنه.دست میبرم توی جیبم و با سر اشاره میکنم بیاد طرفم .هر دو تا دستش را میگیرم و باز میکنم و توی یکیش یه دونه هزار تومنی میذارم و توی اون یکی یه دونه شکلات.هر دو تا دستش را میبندم و بهش لبخند میزنم.پسر کوچولوی چشم قهوه ای خوشحال میشه و میره اون روبرو می ایسته و نگاهم میکنه.نگاهم را ازش میگیرم و تکیه میدم به شیشه و با نوای ویلون مردی که همراهشه غرق میشم توی روزی که گذشت ...

پایتخت امروز یه طور دیگه بود...یه شکل دیگه...یه فرم دیگه...

طوری که فکرش را نمیکردم که حدسش را نمیزدم که خیالش را نمیکردم...

با اینکه هوا سرده و همین چند دقیقه پیش داشتم از سرما منجمد میشدم ولی یکهو گرمم میشه ...پنجره ی اتوبوس را به زور باز میکنم تا هوای خنک هجوم بیاره توی صورتم و زل میزنم به عابرایی که توی پیاده رو توی هم می لولند و از کنار هم رد میشند...

از کنار پل هوایی عابر پیاده رد میشیم و ناخوداگاه سرم را بر میگردونم و بعد خنده م میگیره از خودم که داشتم زیر پل دنبالش میگشتم.انگار که توی تموم ه اون شهر ه پر از هیاهو فقط یه پل عابر پیاده باشه و فقط یه آدم ،که منتظرت ایستاده اون زیر و تو از روی همون پل براش دست تکون میدی...

یه آدم که وقتی بهش میرسی از گرسنگی روده بزرگه در حال پنجول کشی به روده کوچیکه باشه و اون ببردت توی اون زیر زمین میدون انقلاب که صاحبش لهجه ی قشنگ ترکی داره و مشتری هاش برای آش های خوشمزه ش صف میگیرند،آش بخورید تا کار به غش و ضعف و آبرو ریزی نرسه!

یه آدم که میتونی باهاش سر اندازه ی ولی عصر بحث کنی و بهش بگی یه بار زمستون هفتاد درصد ولی عصر را قدم زدی و اون هی بخواد توی کله ت فرو کنه که عمرا همچین کاری کرده باشی و برات کف دستش نقشه ی ولی عصر و تهران را بکشه تا بهت بفهمونه که شاید هفتاد درصد اینجا تا اینجا را راه رفته باشی و تو هی بگی نچ! شاید هفتاد درصد نبوده اما خوب حتما شصت درصد بوده و از یه درصدت هم کوتاه نیایی!:)

یه آدم که میشه باهاش تمام ولی عصر راس راسی و نه کف دستش را ،حتی اگه ولی عصرش به اندازه ی دور تا دور ِکره ی زمین باشه ،قدم زد و خسته نشد و دلت خواست باز هم بری و به نق نق کردن پاهات گوش ندی ...

یه آدم که وقتی حرف میزنه کیف میکنی و دلت میخواد دست بذاری زیر چونه ت و فقط نگاش کنی تا اون حرف بزنه و تو لذت ببری و بعد عاشق تمومه آدمای خاطره ها و زندگیش میشی ،عاشق تمومشون حتی اون آدم بده که تمومه اون آدم را تحت تاثیر قرار داده و تباه کرده! 

یه آدم که میتونی باهاش در مورد ِ تموم ه تاریخی که خوندی حرف بزنی.کوروش را کیف کنی،به برادرزاده ی امینه اقدس گروسی فحش بدی ،در مورد اولین سلطانه ی عثمانی حرف بزنی و هیچ هم برات مهم نباشه که فکر میکنی عثمانی همون روسیه است!!!

یه آدم که وقتی اسم "دن بروان" را میاره میتونی دهنت را کج کنی و "براون" را خارجکی تلفظ کنی و اون به اینکه اداش را در اوردی بخنده و غرق بشی توی داستان فراماسون ها و راز داوینچی و فرشتگان و شیاطینی که دنیا را سر کار گذاشتند...

آدمی که با حرفاش به سیاست داخلی و حرفای یواشکی ه خارجی علاقه مند میشی و از تمومشون به همون اندازه  متنفر!!

آدمی که درست دست میذاره روی شعرهایی که قلقلکت میده و تو رو میکشه.فاضل میخونه ،قیصر میخونه، بیابانکی میخونه، مقتل میخونه ،عاشورا به تصویر میکشه ،قاسم را تشریح میکنه،زینب را کیف میکنه،بچه های زینب را درد میکشه،شب تاسوعا را ظهر عاشورا را...اونقدر ردیف و پی در پی میخونه که غرقت کنه و انگاری یادت بره بهش بگی عربی نمیفهمی و نمیدونی اینایی که وسط شعرها داره با روحت بازی میکنه چیه... و دقیقن سر اون بیتهایی که هر آن ممکن ه آبروت را ببره و اشکت را ول کنه ،یه خنده ی با مزه میکنه و میگه :"خیلـــی خوبه الــی...خیلـــی خوبـــه ..." و تو با خنده ش قورت میدی تمام بغضت رو و روبروت را نگاه میکنی و میخندی...

آدمی که شدیدا تو رو یاد "سین" میندازه و وقتی بهش میگی،میگه دلش نمیخواد تداعی آدمی که ازش خاطره ی خوبی نداری توی ذهن تو باشه و تو حتی اگه هزار بار هم تداعی گره سین ها و شین ها باشه ،نمیتونی که دوستش نداشته باشی...

آدمی که باهاش میتونی تموم ه یک پیتزا را کیف کنی و ازش بخوای اول اون غذا را تست کنه که اگه داغ نبود تو بخوریش و از همون پیتزا گریز بزنی به خاطراتی که هیچ دوست نداری بهشون فکر کنی یا تعریفشون کنی و آروم آروم میون لبخند زدن و سکوتش بهشون اشاره کنی...

آدمی که وقتی قرآن میخونه لال میشی...وقتی حرف میزنه گوش میشی وقتی شعر میخونه مسخ میشی وقتی میخنده ذوق میشی وقتی سکوت میکنه درد میشی و وقتی خیره میشه به هیچ جا ،کلافه میشی و وقتی غوطه وری توی افکارت ازت میخواد بلند بلند فکر کنی و تو فقط بلدی بخندی و بری بزنی به کوچه ای که یه روزایی اسمش علی چپ بوده و الان یحتمل خیابون شده!

سرم را روی شیشه ی اتوبوس جا به جا میکنم و به فکر کردن هام فکر میکنم...

به اینکه بیشتر از قبل دلم به روشن بودن ه آخر این قصه روشن ه...به اینکه مگه میشه خدا از داشتن این آدم کیفور نباشه و هر روز و هر لحظه به خودش دست مریزاد نگه...؟مگه میشه از اون بالا هی به بقیه نشونش نده و نگه ببینید این دست پروده ی من ه ها!

بیشتر از پیش به "هر که در این بزم مقربت تر است ..." ایمان میارم و از خودم کیف میکنم که امسال بهمن خدا این آدم را این طور بهم داد...به این فکر میکنم که مگه میشه اینهایی که بهش گذشته عذاب باشه ؟به این فکر میکنم که چقدر خوبه الان که داره خدا به اون نگاه میکنه منم توی تیر رس نگاهشم ...به این فکر میکنم که خوش به حال من که از بین این همه آدم من انتخاب شدم برای بودن...

صدای ویولون با اون مولودی،هرچند که اونقدر ها هم هارمونی نداره اما بدجور چنگ میزنه به قلبی که انگار نیست و تو هنوز داری به لبهای خشکی که پشت میز کافه خشک تر و خشک تر میشه و چشمهایی که خیره به نقطه ی نامعلوم تنگ تر و تنگ تر میشه و دردی که هست و تو نمیتونی براش کاری بکنی فکر میکنی که صدای پیرزن اخموی صندلی جلو تو رو به خودت میاره که :" خانوم این ایستگاه پیاده شید...یه خورده برید یه مجتمع خیلی بد ریخت میبینید .اونجا علاءالدین ه !"

لبخند میزنی و از اوتوبوس پیاده میشی که باز نگاهت میفته به یه جفت چشم قهوه ای .آخرین شکلات توی جیبت را میذاری کف دستش و زود از اتوبوس میای پایین و خودت را توی سرمای هوا جمع میکنی و بغضی که هست و نیست را قورت میدی و میگردی دنبال یه مجتمع بد ریخت...!

الــی نوشــــت :

یکـ) یعنی سهم تو از من به اندازه ی یه خواهر بودن هم نیست؟!آخه این دیگه سوال کردن داره؟دستم کوتاهه...ببخش!کاری بلد نیستم بکنم الا اینکه باشم.میدونم کمه اما همه ش همینه...!

 Hey You...! I'm Here

دو)قشنگ تر از قشنگ این بود که شب شهادت معصومه پیشش بودم.آآآی اون گنبد زرد رنگش تو رو میکشت...آآآی تو رو میکشت...!

 سهـ )خرافاتی نیستم اما همیشه اسفندها بوی شازده کوچولو میاد.حالا هرچقدر هم من ازش فرار کنم بالاخره خودش جلوی راهم را میگیره.به این موقعی بیشتر ایمان اوردم که شیوا کتاب را از توی کیفش اورد بیرون و داد به من! "بازگشت شازده کوچولو..."!...ممنون شیوام به خاطر هدیه ت ...عزم جزم کردید من را بکشید ها :)

چاهار)نیمه ی خالی لیوان مرا پــر نکنیــد

دل من عاشق این گونه گرفتــــاری هاست...

پنجـ) از اینجا الـــی را گــوش بدید >>> " در عـصـــــــر احتــــمال قـــشنگــی نگفـــتــنی ست ..."

مـی نـوشــم از ایـن قــهـوه ی تـــلـــــخ قــَجــَر امـــــا...

هوالمحبوب:

هوا "بهشتی" بود...

یه مــه قشنگ و نم نم بارون که بعد شدید شد و مجبور شدیم تمام مسیر برگشت تا اتوبوس را بدویم...

قرار شد بریم از کوه بالا...

من عاشق بالا رفتنم...عاشق اوج گرفتن...دور شدن...ذره شدن...نقطه شدن...محو شدن ...!

اگه پام لیز نمیخورد حتما بالاتر میرفتیم...

اما پام لیز خورد و باید نگران میشد و میگفت تا همین جا بسه...آخه من لجباز تر از این بودم که اجازه بدم کسی کمکم کنه تا برم بالا...

و همین باعث شد تا همونجا متوقف بشیم و از همون جا از تمام مناظر پایین لذت ببریم...

نشسته بودم روی صخره و داشتم پایین را نگاه میکردم و از فضای موجود لذت میبردم و فکر میکردم...به آدمای اون پایین..به خودم ...به اون...به همه....

حواسم بود حواسش هست...

کنارم نشست و پرسید هــــی ! به چی فکر میکنی؟

گفتم الان تموم میشه...

گفت الان تموم میشه یعنی فوضولی موقوف ،نه؟

گفتم نه! یعنی الان تموم میشه...

پا شد و شروع کرد عکس گرفتن...عاشق این منظره ها بود و آدما...

فرزانه هم از کوله پشتی سحر آمیزش آجیل در اورد و به هر هفت نفرمون تعارف کرد...

یه عالمه بادوم و پسته و نخودچی و کشمش و فندق و تخمه...

دیگه فکر کردنم تموم شده بود و داشتم از اون بالا برای بقیه ی بچه های گروه دست تکون میدادم و تند تند آجیل هام را میخوردم...

 داوطلب شدم هر کی آجیلها و خوراکی هاش را دوست نداره من پترس بشم و فداکاری کنم و اون را از شر خوراکی هاش راحت کنم...!!!

همه ی خوراکی ها تموم شد ولی این بادوم لعنتی را نمیشد بخوری...درش سفت بسته بود و زشت بود جلوی اون همه چشم با سنگ یا دندون بیفتی به جونه یه بادوم!

اومدم ازش دل بکنم و بندازمش دور که ازم گرفتش.گفت زود تسلیم نشو الی!...باید سعی کنی تا بشه!

گفتم پسش بده! میتونم با دندونم بشکنمش...

گفت دندون نه! گره ای که با دست میشه باز کرد با دندون نباید بازش کرد!..

گفتم یه بادوم ارزشه این همه سختی و زحمت را نداره!

گفت ولی همیشه نتیجه ی سختی دیدن و تلاش کردن شیرینه!...به خاطر اون شیرینیه آخرشه که سختی میکشیم! به خاطر آخرش!نه الـــی؟

بادوم را گرفت و بالاخره به زور هم شد ،درش را باز کرد و داد بهم و مقتدرانه خندید.انگار که فتح خیبر کرده بود!

دستم را زدم به کمرم و گفتم :حالا زورت را به رخ میکشی؟

لبخند زد و باز دندونای ردیفش را به رخ کشید و گفت نه!عقلم را به رخ میکشم! به خاطر شیرینیه آخرش همه ی زورم را زدم ....و بعد بلند شد و رفت پیش بچه ها تا باز یه جمع گرم بسازه...

خوشحال بودم که جمله های خودم را یادم مینداخت...و من با لبخند بادوم را گذاشتم توی دهنم و .....توی دهنم خوردش کردم و.....

و سریع از دهنم درش اوردم و پرتش کردم روی صخره ها....!!!!!

موقع برگشتن وقتی همه داشتند میدویدند تا زیر بارون خیس نشند و زودتر برسند به اتوبوس ،من داشتم آروم آروم قدم میزدم....

اومد کنارم و گفت :آهای !هنوز فکرت تموم نشده؟!بــدو....

نگاهم را دوختم به جلو و آدمایی که داشتند میدویدند و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بـــادومــه تلـــــــــــخ بود....!!!!


الــی نوشــــت :

یکـ )رفتار من عادیست......روح شادش شادتـــر....!!!

دو)اصفهانی ها و اصفهانی دوست های عزیز! برای شنیدن یک ملودی زیبا و دیدن چهره ی فریبای سی و سه پل قبل از عمل و بعد از عمل(!) به اینجا سری بزنید >>> اصـفهـانی ها

سـهـ)صدای شهرام شکوهی ،از آن صداهای پدر و مادردار است...

چـاهـار)"دونگ یی" آدم خوشبختیه! خیـــــلی!چون توی زندگیش کسی هست که بهش با ذره ذره وجودش مطمئنه!کسی که حتی اگه فرمان قتلش را هم صادر کنه با اطمینان می ایسته و میگه :من مطمئنم عالیجناب حتی اگه من را هم بـُکــُشه ،من نمی میرم...!!!!

پنجـ) من از آدم ها متنفر نیستم.فقط احساس بهتری دارم زمانی که دور و برم نیستند.

"چارلز بوکفسکی "

شیشـ)

هــوا "بهــشــتــی" بود...


بـــا استــکــان و جــام و فــنــجــان داســتــان دارم...

ف.ع.ع

شهرمن کاشان نیست....شهر من گم شده است!!!

هوالمحــبوب:

شهرها جاده دارد....جاده ها ماشین دارد.....ماشینها سرنشین دارد....

بعضی از  سرنشین ها برادر دارند...بعضی ها هم دوست دارند....

بعضی این سرنشینها مثلا توی آخرین جمعه گرم تیرماه راه میفتند میروند به سمت کاشان...

آن هم صبح زود...خواب  و بیدار...

مینشینند کنار دست برادرشان و دوستشان هم میشود مسئول تدارکات و هی لقمه میگیرد برایشان و سرنشین هم هی میخورد و نمیخورد...

میروند سمت کاشان...همانجا که چند روز پیشش آرزویش را کرده بودند که بروند و ناگهان پیش آمده بود....

میروند سمت کاشان....میرسند به کاشان و چرخی میزنند توی شهر  و "مرغ" میخرند آن هم توی این قحطی بازار "مرغ" ،تا ظهر با برادر و دوستشان بساط جوجه علم کنند!

گمان میکردند مقصد کاشان است ولی خوب،همین چرخ زدن توی شهر و زنده شدن چند خاطره ی محوی که خودت با خودت داری و نداری  هم خودش کلی می ارزد...

هی گزارش لحظه به لحظه ی زیارت کاشانش را هی مینویسد توی "اس ام اس" و هی میفرستد برای مخاطب بی نشانی توی Draft!

میروند "مشهد اردهال" !..همانجا که میگویند او که اهل کاشان است و روزگارش بد نیست و سر سوزن ذوقی دارد آنجا آرمیده!

"مشهد اردهال" یک مردی دارد توی دلش کنار آن امامزاده ی متبرک که" قبله اش آن زمانها گل سرخ بود .جانمازش چشمه و مهرش نور...!"

یک مردی دارد که "نمازش را پی تکبیرة الاحرام علف میخوانده!"...درست کنار آن دو امامزاده که میگویند از نوادگان  و نور چشمی های ضامن آهویند و یکی از فرزندان همان "زینت عبادت کنندگان"!

از آن امامزاده ها که به سرتا سرش لامپ سبز آویزان کرده اند و توی چشم زایرانش هی تند تند حباب میترکد!

از همان امامزاده ها که  وقتی با بغض هنگام خروج و پایان زیارت به خادمش میگویی "التماس دعا"، از روی صندلی اش بلند میشود و با مهربانی میگوید "قبول باشه " و انگار که میزبان واقعی او باشد خوش آمد گویی میکند و تو دلت میخواهد بغلش کنی و روی شانه هایش تمام عمرت را اشک بریزی تا راحت شوی....

سرنشین یکی از این ماشینها که باشی ، تا به خودت می آیی میبینی از مشهد اردهال و "سهراب" و آن امامزاده ی سبز دل کندی و روانه ی" نیاسر " شدی...

همانجا که یکی از قشنگترین آبشارهای زندگی ات را توی دلش جا داده و هزارتا پله دارد تا بروی بالا یا بیایی پایین...

اگر سرنشین یکی از ماشینهای همان جاده ی مذکور باشی ،اتراق میکنی کنار آن همه پله و بساط ناهار را علم میکنی و هی حرف میزنند و حرف میزنی و بلند بلند میخندند و میخندی...

اصلا مهم نیست گاهی فراموش میکنی بخندی و ناگهان غرق میشوی توی هزاران هزار حرف و خاطره و آدمی که توی ذهنت وول میخورد و هی دوست و برادر همان سرنشین تو را به خودت می آورند و تو باز لبخند میزنی :)!

تمام آبشار را تا بعد از ظهر هی نفس میکشی و هی بالا میروی و هی پایین....

اگر یکی از همان سرنشینها باشی جوجه به دندان میکشی و خربزه میخوری و هی چیپس و ماست نشخوار میکنی با یک عالمه ترشیجات و انواع ترشی های سنتی میوه را تست میکنی و چشمهات را از شدت ترشی  هی تند تند میبندی و فشارت باز می افتد و باز هی کیف میکنی از برادرت و دوستت که این همه خوبی حواله ات میکنند و تو باز دستت کوتاه است برای "ممنون" !

وقتی ماشین و جاده و جمعه و تیر ماه و گرما و دنیا تو را به سمت کاشان میکشد و تو میشوی یکی از سرنشینهای همان جاده و مقصد، به دعوت پیرمردی که کارگاه گلاب گیری دارد و مشغول ساخت "عرق یونجه" داخل کارگاه میشوی و از او درخواست مکانی میکنی تا غروب نشده روبروی خدا بنشینی و از این موجودی که هستی اظهار ندامت کنی و به خاطر موجودی که هست تشکر کنی...

پیرمرد هم حتما تو را به بالا رفتن از پله ها هدایت میکند و تو پله ها را بالا میروی و در میزنی....

اگر سرنشین همان جاده باشی امتحان کن ،قول میدهم آن بالا توی آن اتاقها دختری میبینی موبایل به دست ،که چشم چپش را عمل کرده و روبروی تلویزیون نشسته و با ورودت از جا بلند میشود. سلام که کنی و بگویی برای چه کاری آمدی هدایتت میکنند که کدام سمت بایستی تا جلوی چشم خدا باشی...

باور کن آنجا هم حس میکنی روبروی"  گل سرخ" ایستاده ای....قسم میخورم جلوی چشمهات یه گل سرخ میبینی به عظمت خدایی که پشت پرچین و لای شبوها نشسته....

سرنشین آن ماشین و مسافر آن جاده که باشی روبروی خدا که مینشینی برای صاحب مکانی که در آنجا نشسته ای بهترین ها را آرزو میکنی....چادرت را تا میکنی و با لبخند از دختری که هنوز مشترک مورد نظرش در دسترس نیست سن و سالش را میپرسی...

حتما به تو خواهد گفت که بیست و یک ساله است و  دانشجوی حقوق کاشان  و اهل همین شهر و ساکن همین کارگاه....آن وقت تو هم انگشترت را از دستت در می آوری و دست راستش را میگیری و انگشترت را به انگشتش میکنی و وقتی از تو علت این کار را سوال میکند  فقط لبخند میزنی و خداحافظی میکنی و او هم تا دم در بدرقه ات میکند و چشمهاش هی برق میزند....

لبخند میزنی به تصویر دخترکی بیست و یک ساله که دارد برای مادر و پدرش و تمام دوستانش تعریف میکند که امروز دختری با کفش و روسری قرمز وارد اتاقم شد و موهایی که توی صورتش ریخته بود را کنار زد و سمت " گل سرخ" را از من پرسید و بعد یک چادر گلدار سر کرد و چند رکعت قامت بست  به "موج" و به روشنی خانه مان دخیل بست و بعد آرام  انگشترش را از دست در آورد و در دست من کرد و لبخند زد و باز موهایش را از صورتش کنار زد و بهترین ها را برایم آرزو کرد و رفت.به همان آرامی که آمده بود....


سرنشین آن ماشین و مسافر آن جاده که باشی بغض میشوی تمام طول مسیر برگشت را و بی توجه به اعتراض دو سرنشین دیگر، به یک عالمه موزیک "دوپس دوپس(!) " گوش میدهی تا به تمام موزیک سکوتت گوش ندهی و برمیگردی به شهری که در آن  بال و پر گرفتی....


سرنشین آن ماشین و مسافر آن جاده که باشی ذوق میشوی...شوق میشوی...غم میشوی...شادی میشوی....لبخند میشوی...گریه میشوی و باز الــــــی میشوی تا باز هم ادامه دهی تمام بازی ایی که خدا با تمام عظمت و روشنی اش برایت رقم زده....تا باز زندگی کنی تا به آخر وعده داده شده برسی....



الــــی نوشت:


یـــک )

هر کجا هستم ، باشم ،

آسمان مال من است .

پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت ؟
دو ) رسیدنش را دوست دارم....با تمام وجود....امشب از "او" رمضانی به مراتب سخت تر از تمام رمضانهایی که گذراندم را خواستم....وقتی درد میدهد بیشتر از قبل حس میکنم دوستم دارد...
امشب نهایت عشقش را خواستم با نهایت درد....امسال هم برخلاف تمام این سالها برای سحر به کسی زنگ نمیزنم...درست شبیه سال قبل....سال قبل سهوا بود و به خاطر تمام خواب ماندن ها و امسال....امسال به خاطر حالت خلسه ای که هنوز به هوشیاری نرسیده....رمضان مبارکـــــــــ !

ســـه)برای تمام امروز ممنون...ممنون از برادر آن سرنشین و دوست آن سرنشین....
چــاهــار )..............! همینـــــــــــ !

کاشان.. الو! -حکایت دوریست در سرم ...سهراب هست؟ وقت زیادی نمیبرم

هوالمحبوب:


هیچ وقت واسه نوشتن زور نزدم

همیشه نوشتم چون داشته سر ریز میکرده ....

اوایل...از اون اول اول عاشق یه مداد اتود بودم و یه دفتر که هی بنویسم و بنویسم و بنویسم و بعد از اون شب زمستونی که راه افتادم دنبال اشتباه نشدن....خو کردم به تایپ کردن و باز نوشتن و گفتن....

یادمه بهم میگفت:کاش منم دست خط خوبی داشتم تا مینوشتم و بعد هزار بار میخوندمش!ولی شاید یه روز شروع کردم به تایپ کردن!

راس میگفت،دست خط خوبی نداشت!

بهش گفتم من نمیتونم تایپ کنم! تا بیام حروف را پیدا کنم تمام حرفام در رفته...

ولی بعد از اون شب که اعتمادم از خودم سلب شد و دلهره ی عجیبی افتاد توی دلم ...اومدم به تایپ کردن...

از اون شبی که سید گفت بنویس....بهتره بنویسی...باید بنویسی....

و من شروع شدم....

هنوز عاشق یه مداد اتود و یه کاغذم....خود خدا میدونه هنوز هم وقتی روی کاغذ مینویسم آسمون را سیر میکنم ولی....

عجب!

الان دیگه حروف را گم نمیکنم...دیگه کلماتم گم نمیشه....اینجا هم تمومه احساسم کلمه میشه و هزار بار میخونمش....

خوبی اینجا به اینه هر چقدر هم رووش اشک بریزی چروک نمیشه...

دفتر همیشه ورقهاش چروک میشه و تو وقتی باز دوباره میای سراغش قلبت می ایسته تا برگه های چروکش را میبینی....

.

.

.

دارم خجالت میکشم....

دارم زور میزنم که خجالت نکشم...

که خوب حرف بزنم

که درست حرف بزنم....

که درست مثل الی حرف بزنم...

که این دفعه برای الی نه،برای دوستای الی حرف بزنم...

که بگم خوبم

که همیشه خوبم

که کلا دختر خوبی ام!

که هنوزم الی ام!

که همیشه الی ام!

که تا آخرش الی ام!

"شاعر شدم همان که تو را خوووب میسرووود....."

دلم میخواد برم کاشان....

کاش برم کاشان

نمیدونم توی کاشان چه خبره

ولی

یه روز چهارشنبه ،انگار که هزار سال پیش بود....مامان نرگس گفت بریم کاشان...نمیدونم چرا کاشان؟ ولی گفت برید بیرون ،مثلا کاشان!

اون روزا یه چیزی بود که نمیشد گفت...که کلمه نداشتم که بگم و نمیخواستم بگم....

نمیدونم چرا ولی راه افتادیم به سمت کاشان....صبح زوود...توی گرمای تیر ماه....من و نرگس...

تمام شهر را زیر پا گذاشتیم....

توی باغ فین کنار جوی آب دراز کشیدیم روی اون ملافه ی سفید و پامون را گذاشتیم توی آب و زل زدیم به سقف منقش باغ....

یادته نرگس؟؟؟

من هیچ وقت یادم نمیره...

من هیچ کدوم از خاطره های زندگیم یادم نمیره

من هیچ کدوم از آدمای زندگیم یادم نمیره....

من آدمای زندگیم را ..خدا را...خاطره هام را به آسونی به دست نیوردم....من برای هر کدومشون زندگیم را دادم...نفس کشیدم و ذره ذره به دستشون اوردم...من از توی کتابا نخوندمشون....من با تمام وجود نفس کشیدمشون....

برای چی باید یادم برم؟

اون روز

اون چهارشنبه،کلی از احساسام را توی کاشان جا گذاشتم و کلی احساس جدید از کاشان سوغات اوردم و برای اولین بار موقع ناهار توی اون سفره خونه ی سنتی کنار باغ فین، بغض شدم و نمیدونم چرا ولی برای نرگس با خجالت اعتراف کردم.....

دلم برای کاشان تنگ شده....

نمیدونم چرا ولی با اینکه توی کاشان هیچی نیست اما دلم کاشان میخواد...

روبروی خدا نشستم و لپم را باز میذارم روی جانماز زرشکی که یه عمره منو اینجور شنیده و دیده...

بهش میگم :" من یادم نیست اما تو خوووب یادته!

تو خیلی چیزا این همه سال شنیدی که من برات گفتم و تو لبخند زدی....

خوش به حالم که تو رو دارم...."

میخوام ادامه بدم و باز بگم که یهو یادم میاد نباید خودم را لوس کنم...

الان یکی هست که خدا باید حواسش را جمع اون کنه.نه من!

بهش میگم:ببخشید!!باور بکن که حال و هوایم مساعد است....این شایعات شیوه ی برخی جراید است!! باور کن!!!!میگما بعدا با هم حرف میزنیم....حالا حواست را بده به اونی که باید...

. بلند میشم....

گوشیم را برمیدارم و مینویسم:

" دلم میخواد برم کاشان....دلم کاشان میخواد....درست مثل اون روز....چقدر خوبه که من یه عالمه خاطره ی قشنگ توی زندگیم دارم....چقدر خوشبختم که تو رو دارم....چقدر خوشبختم که یه عالمه آدمه خوب توی زندگیم دارم...."

و برای "نـــــرگس" میفرستمش....

آدمهایی که جای " سکوت" را خوووب بلدند را دوست دارم....


الـــــی نوشت:


یـــک )توی چشماش که نگاه میکنم با اینکه چشماش میخنده ولی قلبم میخواد بایسته!

از چشماش فرار میکنم....وقتی باهاش حرف میزنم به حرکت لب و دست و پاهاش نگاه میکنم و به صداش گوش میدم....وقتی توی اون یه جفت چشم طوسی نگاه میکنم تمومه وجودم یخ میکنه...انگار که حس کنم نمیتونم تمومه درونم را ازش قایم کنم....انگار که فقط اون میفهمه که....!بغلش میکنم و باز براش حرف میزنم اما حواسم هست توی چشمای "گل دخترم" نگاه نکنم....

دو) با اینکه کلی امروز استراحت کردم ولی از روزای تعطیل بدم میاد....از وقتهایی که یه عالمه وقت برای فکر کردن داری....دلم خستگی میخواد از نوع جسمی تا منو ولو کنه وقتی از راه میرسم خونه...درست مثل یه مـــَرد!(به قول نازنینمون مثل مردای قدیم!)

ســـه )میگه کلا گیجم! درست مثل اینکه دارم فیلم میبینم!سکوت میکنه و بعد میگه نمیدونم!ولی میدونم تو تنها کسی بودی توی این قصه که.........!بهش میگم :مــهـــم نیست!

چاهار) کلا هر موقع این آهنگ گوش میدادم در دوران طفولیتم ذوق مرگ میشدم...وقتی ویدئو کلیپش را میدیدم که دیگه نگوووووووووووو....سه چهار روز پیش پیداش کردم و تا گوشش دادم نیشم تا بنا گوش باز شد .یعنی تا این حد که یکی باید میگفت:"مــرررگ! نیشت را ببند!"

امروز هزار دفعه گوشش دادم تا.....نمیدونم تا چی ولی باید گوشش میدادم !

به یاد دورانی که بچه تر بودم از اینجا " گــــوشـــ بــــدهــــ "


I'm a Barbie girl in the Barbie world
Life in plastic, it's fantastic
You can brush my hair, undress me everywhere
Imagination, life is your creation
You can touch, you can play
If You can say I'm always yours, oooh whoa
Come on, Barbie, let's go party, ha ha ha, yeah
Come on, Barbie, let's go party, oooh, oooh
Come on, Barbie, let's go party, ha ha ha, yeah
Come on, Barbie, let's go party, oooh, oooh




نقطــــــه . سرخــــــــــــــــــــــــــــــطـــــــــــــ

هوالمحبوب:


یکهو حس میکنی باید کاری بکنی

جایی بری

حرفی بزنی

کسی را ببینی

اصلا بیخیال همه چیز و همه کس بشی

همه چیز و همه کس زندگیت بشه یکی

و اون هم فقط الی!

به خودت قول میدی اگه امتحانت را خوب بدی و یا اصلا خوب و بد مهم نیست

فردا بشه وامتحانت را بدی

باز اون مسیر را طی کنی

باز حواست را جمع الی کنی و بری بشینی یه گوشه وکلی کیف کنی

کلی حرف بزنی

اصلا نه

کلی فکر کنی

باز مسیره ساوه

بعد قم

شهر خالی از سکنه اون هم توی اون صبح سرد و تاریک

بعد ساوه

امتحان

مرتب کردن خودت و باز تهران

بدون سر و صدا وخبر دادن به کسی

یواش و آروم

من تهرانم ولی عجله دارم

 من تهرانم و فقط خواستم که خوب باشید

خواستم  با اینکه امروز فقط به خودم تعلق داره اما  بدونید یادتون هستم

همینـــــــــــــــــــ !

گم میشی لای کتابها

کلی راه میری

انگار که این همه چند صد کیلومتر اومدی که فقط راه بری

بین آدمهایی که اصلا از وجود الی نامی بی خبرند.

تمام مسیر را از آزادی تا انقلاب راه میری و فکر میکنی و گاهی با موبایل صحبت میکنی

اینقدر فکر میکنی و کلمه  ردیف میکنی که فقط تاولهای پاهات بهت نهیب میزنه که بس نیست وباز ادامه میدی.....باید بری بالا

باز میری

نگهبان فریاد میزنه و بعد هی غر غر و تو فقط لبخند میزنی تا حرفهاش تموم بشه

باید به آدمهایی که میخواند نشون بدند مهمند فرصت ابراز وجود بدی.

حرفاش تموم میشه و بعد لبخند میزنی و میگی اینقدر عجله کردید توی این هوای سرد که کت نپوشیده اومدید از اتاقکتون بیرون.خجالت میکشه. آروم میشه و بعد میگه واسه چی اومدید اینجا؟

الان نوبت الی بودنه!

نیومدم زیارت شما  که با داد وبیداد استقبال کنید اومد خانوم فلانی را ببینم.دیگه تقریبا آروم شده وبه خیال خودش خط و نشونهاش رو هم کشیده.راهنمایی میکنه.میگه خانوم فلانی ندارند اما آقای بهمانی میتونه کمکت کنه.بگو من فرستادمت و میره داخل اتاقک.....

موقع برگشتنم واسه اینکه باهاش همکلام نشم موبایل دست میگیرم وتظاهر میکنم دارم صحبت میکنم.با حرکت سر خداحافظی میکنم و تشکر .....

فائزه منتظره.بعد از مدتها همدیگه رو میبینیم و چقدر وقتی بغلم میکنه آروووم میشم.اینقدر آروووم که باز خودم را توی آغوشش جا میدم.هنوز مثل اون موقع ها قشنگ چادر سر میکنه و من کیف میکنم.با هم به اندازه ی خوردن یه کاسه آش همراه میشیم و باز من راه میفتم و اون میره....

چقدر راه بدهکارم....چقدر حرف....چقدر نگاه...چقدر خنده.....چقدر اشتیاق....چقدر لذت...چقدر فکر و چقدر الی!

شب تا سحر درون سرم وول میخورد

یک مشت فکر و ذکر درهم و برهم....ولش کن هیچـــــــــــــــــــ....


چقدر شام لذت بخشی بود.از اون بالا کل شهر و آدمهای در تکاپو دیدن دارند.

الی توی گرداب چشمانی داری غرق میشوی!شنـــــــــــــــــــــــــــــــا بلـــــــــــــــدی؟!

متـــــــــــــــــــــــــــــــــرو.....پله برقیـــــــــــــــــــ....باز هیجان و باز یه عالمه آدم که هرکدوم یه قصه ی پر از ماجرا واسه خودشون دارند.....

باز جا می مونم....باز گم میشم.....باز غرق میشم.....باز فکر میکنم و باز اشتباه میرم...مهم نیست

یه عالمه وقت دارم که اشتباه هام را درست کنم....

عوارضیـــــ....اصفهانـــــــــــــــ ....بیا بالا......حرکت........

تاصبح تمام زندگیت رو توی حرکت شتر وار اتوبوس خواب میبینی تا برسی.

توی مسیر رفت و این موقع شب هم هنوز هستند کسایی که بیدارند و فکر میکنند و الی را مرور میکنند....

شب موقع خوابه نه نبش قبر خاطره ها!

نقطه . سرخط.تمام............

سفرنامه ی الــــــــــی کوپـــولــــو...

هـــــوالــــمحـــــــبوب:


قــــــــــــــــــم:

اینقدر خسته وخواب آلود بودم که اصلا جاده را تشخیص نمیدادم.همه ش چرت میزدم و همه ش سرم گیج میخورد.اینقدر غرق خواب بودم که نه میتونستم کشف جاده کنم ونه خاطره های این جاده را یادآوری!فقط وقتی خواب ازسرم پرید که راننده داد زد:قــــــــــــــــــــــــم پیاده شید!جا نمونید.

ومن پیاده شدم وسوز سرما زد توی صورتم و تا نوک پاهام سوخت وخوابم یخ زد!

معمولا توی این مواقع غر میزنم.وقتی سردم میشه غر میزنم ولی الان کسی نیست که بهش غر بزنم.وقتی غرت میاد یه کی باید باشه گوش بده تا دلت خنک بشه و ترجیح میدم زود بگم:حرم! وسوار بشم.....

هوا گرگ ومیشه ومن راهی حرم!یادآخرین باری میفتم که توی این شهر بودم!5 ماه پیش بود!دیگه هیچی یادم نمیاد..توی خیابوناش کنکاش میکنم وباز چیزی یادم نمیاد...تنها چیزی که یادم میاد اینه که مردم این شهر به من مدیونند.همه شون!

تک تکشون!

به باور واعتقاد من به این شهر مدیونند!همه حتی این راننده ای که مهربون داره از تو آیینه بهم نگاه میکنه که از سرما کزکردم توی خودم وبعد بخاری ماشین رو روشن میکنه ومیپرسه خیلی سردته دخترم؟

دلم نمیخواد جوابش رو بدم وبا حرکت سر،حرفش رو تایید میکنم.

مردم این شهر به الی و اعتقاداتش مدیوونند!....میرم حرم...چقدر خلوته...خیلی خلوته..میتونی بری بشینی کنار ضریح وهیچ کسی هم بهت نگه خانوم برو جلو جمعیت را معطل کردی....

وسایلم را میذارم یه گوشه ومیشینم اون روبرو وشروع میکنم به حرف زدن با صاحب این شهر.بهش میگم از سر این شهر و آدمهاش زیاده...بهش میگم مردم این شهر حتی به اون هم مدیووننداما ببخشه.اما میبخشم .....

کلی باهاش حرف میزنم کلی التماسش میکنم وباز گیر میکنم بین خواستن ونخواستن واستمداد طلبیدن ونطلبیدن....باز آدمای زندگیم را میچینم جلوم وادامه ی شب یلدا را توی حرمش برگزار میکنم کمی می مونم وباز راه میفتم......

چادر گل گلیم را دم در تحویل میدم وتوی شهری قدم میزنم که ازش هیچی یادم نمیاد.حتی اون کله پاچه ای که با سید کشف شد هم هیجان زده م نمیکنه....من واسه کشف هیجان اینجا نیستم اومدم آروم بشم باز و باز اسم قم بشه برام سنبل تقدس و آرامش!اینجا برام یه قم خالی از سکنه است وهمین کافیه!

توی این شهر فقط دوتا چیزه که هیجان زده م میکنه که آرومم میکنه...یکی معصومه و یکی اون میدونی که پر از بستنی ه!

از تمومه آدمهایی که از حرم میاند بیرون و بعد به بهونه ازم ساعت میپرسند و بعد صحبتشون را ادامه میدند و میخواند باهام تا یه مسیری همراه باشند متنفرم!

از اینکه خودشون را مسخره کردند متنفرم!دلم میخواد بزنم تو دهنه تک تکشون اما به یه زیارتتون قبول و التماس دعا اکتفا میکنم و مسیرم را کج میکنم.اگه درد وغیرت درک داشتند حتما خودکشی میکردند اما دردشون درد بی دردیه .....واسه همینه که میگم مدیونند.هرزگی با التماس برقبولیه زیارت وطاعات وعبادات....

زیارتشون قبول......

هوای شهر حتی با وجود معصومه خفه م میکنه.سریع خودم را به ماشین میرسونم و شهر را ترک میکنم.الان دلم دیگه آرومه وقم برام فقط یه معنی داره:معصومه!


ســــــاوه:

باز از قم تا ساوه توی ماشین چرت میزنم.وای که چقدر کمبود خواب دارم.کلا سرم مثل الاکلنگ پایین وبالا میره وباز ثابت می مونه....بالاخره میرسم ساوه!جاییکه دوسال از زندگیم را به چشم دیده و میشناسه.توی این شهر با تموم نا آشناییم به کوچه پس کوچه هاش و آدمهاش لذت هست.توی همین شهر وگوشه ی همون میدون یه دانشگاهی هست که...

ادامه مطلب ...

سفرنامه تهران......

هوالمحبوب:

ازکجا شروع شد وبه کجا ختم شد کلی ماجرا داره وهیجان

ازپله برقی ومترو بگیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر تا صددفعه آرژانتین رو طی طریق کردن وبا مارال بستنی خوردن وبا شیوا شب رو اون هم به نحو احسنت گذورندن وکلی آتیش به پا کردن تـــــــــــا یه جمعه ی مشتی وهمچین چسبون توی ماه آذر ،توی پارک آب و آتیش وبه همت آریو داشتن وبعد هم اون کافه "سپیدگاه" که کلا دکوراسیون وفضاش عشق بود وهمچین کیف کردم که نگوووووو

میخوام راجب همه ش بنویسم

راجب لحظه به لحظه ش واینکه چقدر درعین خستگی بهم خوش گذشت اما.....

اما وقتی شب بالاخره بعد از دو روز رسیدم خونه تا مشق سفر کنم دیدم بابا سیستمم را شوهر داده ومن هم کلا صورت آویزووووون که چه کنم؟!آیا؟!

بابا سیستم کامپیوترم را داده واسه تعمیر یا تعویض ومن فعلا NO PC  هستم تا اطلاع ثانوی!

الان هم خوبیت نداره اینجا مهمون مردمیم از سیستمشون نهایت سوءاستفاده را بکنم

سیستم دار که شدم توی همین یکی دو روزه کلا پستی مینویسم اندر مباحث سفرنامه ی تهران از نگاه یه دختر شهرستانی


خدایا کلا شکرت!


پــــــــــــ . نـــــــــــــــ:


1.مارال گلم ممنون به خاطر تموم مهربونیهات!به خاطر بودنت وبه خاطر تموم حرفای  قشنگ ولبخندهای قشنگترت!به خاطر خودت!به خاطر مارال!


2. شیوای عزیزم!به خاطر تموم زحمتهایی که کشیدی.پذیرایی بی نظیرت!دست پخت عالیت!مهمون نوازی بی حد وحصرت وبه خاطر شیوا بودنت ومهربونیهات ممنونم!


3.آریو ی عزیز!خاطره ی اولین جمعه ی آذرماه سال 1390 را هیچ وقت فراموش نمیکنم.همینطور که خاطره ی اولین شب اردیبهشت امسال رو!

به خاطره اینکه بودی ممنونم!به خاطر تموم لطفت

4.دلارام وهانیه ونازی عزیزم از شما هم ممنون ودوستتون دارم.به خاطر همه چی


ادامـــــــــــــــــــــــــــــــه دارد.....

سفر کردم به هرشهری رسیدم....

هوالمحبوب:

خوش گذشت....یعنی چون بد نگذشت ، خوش گذشت....

توی شهری که از هیچ چیزیش لذت نمیبری جز اینکه هیچ کسی تو رو نمیشناسه..اصلا خوبیش به اینه که توی خیابون که قدم میزنی مجبور نیستی لبخند بزنی...مجبور نیستی دختر خوبی باشی.مجبور نیستی حواست باشه که الان یه نفر آشنا تورو میبینه ومیاد جلو تو باید باهاش گرم بگیری.اصلا مجبور نیستی اون لبخند مسخره را بچسبونی به لبهات و هی چشمهات گرم بشه توی نگاه اطرافیانت و با نگاهت بگی همه چی آرووومه!

من همیشه توی این شهر ماجرا دارم.هرموقع اومدم آواره شدم والبته که هیچ واسم مهم نبوده.همیشه مترو رو دوست داشتم وپله برقی وتازگی ها هم نور پردازیه شهر رو ویگه هیچی!

به هانیه میگم :دلم نمیخواد هیچ وقت برگردم خونه!دلم نمیخواد برگردم توی شهری که با اینکه با تمومه وجود دوستش دارم اما واسم سنبل ونشونه ی درده!

چرا حتی الان که ازم میپرسی چه خبره ومن با خنده میگم هیچ خبر !میخواستی چه خبر باشه!بازهم دلم پر از درده!

به خودم قول میدم درددل نکنم!

دلم را خوش کنم به نگاه غریبانه ی آدمهایی که نمیشناسمشون!به مترو که ازش به خاطراین هم آدم جورواجور لذت میبرم وبه پله برقی که دلم هیچ وقت نمیخواد به اون بالا برسم که تموم بشه...

چقدر سخت گذشت "تهران" ولی فقط چون دوور بودم از حال وهوای این چندین وچند ماه زندگیم وفقط بدون عجله کردن وعجله داشتن ونگران بودن تادیر وقت قدم میزدم ،خوش گذشت.حداقل چون از این شهر هیچ خاطره نداشتم خوب بود....

شب پیش هانیه موندم...فردا "مارال" را واسه اولین بار دیدم و کلی با بچه هایی که منتظره رفتنم به تهران بودند تاحال وهوام عوض بشه تلفنی صحبت کردم وواسه همه شون خندیدم که مطمئن بشند "همه چی آروومه!"!

موقع خداحافظی به هانیه میگم :دلم نمیخواد برگردم!"دلم نمیخواد هیچوقت پا توی اون شهر بذارم..با اینکه میدونم دلم واسش یه ذره خواهد شد...دلم میخواد همینجا باشم وبمونم.پیش تو ودرباره ی هیچی حرف بزنیم.....

خدا!فکر نمیکنی بیشتر از حد معمول بهم طول عمر دادی؟؟؟نمیخوای یه تجدید نظر بکنی؟؟؟

کی میگه مروور زمان همه چیز رو حل میکنه؟مروور زمان فقط داره من رو خفه تر میکنه....مهم نیست..الی بیخیال!اونقدر بیخیال که باورت بشه راستی راستی بیخیال!

حوصله نوشتن ندارم....ساعت 3:48 صبح جمعه و من کلا دچار حس بی حسی ام!

سفرت سلامت اما....

هوالمحبوب:


ازراه که میرسم ومیگم به خدا تمومه بدنم درد میکنه ،یهو با فروه میزنن زیر خنده !میگم چرا میخندید؟ میگه از صبح تا حالا از بس این جمله رو شنیدم وگفتم دارم بالا میارم!!!!فروه هم میخنده ومیگه :حق داری الهام!خوب منم اگه پرت شده بودم توی آب دست کمی از تو نداشتم!!!

لم میدم روی صندلی ومیگم:ولی خداییش احسان می ارزید ها!با اینکه کلی پول دادیم وکلی هم کلاه سرمون رفت و از اوتوبوس جا موندیم ومجبور شدیم تا پلیس راه با دنده هوایی برونیم تا برسیم بهشون وبا اینکه نه از پذیرایی خبری بود ونه از امکانات رفاهی وبا اینکه راننده انگار میخواست بره دنباله زائو که اینقدر با سرعت و بد رانندگی میکرد وچند بار حالمون بد شد و با اینکه هندونه مون جا موند توی ماشین وبا اینکه من پرت شدم توی آب وتا شب کلی لرزیدم و با اینکه  مجبور شدیم واسه دیروز روزه نگیریم واستغفرالله..اما می ارزید....به تمومه خنده های از ته دلمون می ارزید.میدونی چند وقت بود از ته دل نخندیده بودم؟میدونی چقدر دلم گرفته بود؟؟؟به خدا میارزید...بقیه ش مهم نیست....

احسان میخنده ومیگه دیشب تا روی تخت دراز کشیدم صبح ساعت 8 چشم باز کردم واصلا متوجه نشدم چه طور صبح شد!

بهش میگم :اولین شبی بود بعد از این همه مدت که تخت خوابیدم وحتی یه بار هم بیدار نشدم.اونقدر خسته بودم که حتی نای خواب دیدن رو هم نداشتم!

و هرسه میخندیم! من واحسان وفروه!

......

وقتی "بابا اسی "،owner  رووم منار جنبون ، گفت اردوی یه روزه ی "چشمه ناز سمیرم" در پیشه ودعوت کرد تا همسفر بشیم .مثل قرقی چسبیدم وقبول کردم .بعد هم به احسان گفتم وبعد هم به مهدی عمو ...

همه خسته بودیم.من داغونه روزهایی که گذشته بود واحسان خسته از فشار کار..

من خسته از کابوسهای شبانه واحسان خسته از نامردیه روزگار...

من خسته از شبهای پر ازدردی که تا صبح با اشک گذرونده بودم وتا صبح رسونده بودم واحسان از یه عالمه کاره نکرده....

تصمیم گرفتیم بریم ..حتی با اینکه من دلم شوره روزه ای رو میزد که قرار بود نگیریم...ولی لازم بود برم....دیگه وقتش بود یه خورده حال وهوام عوض بشه...

وهمسفر شدیم...."مهدی ومحسن عمو " هم اومدن و"سمیرا " زن مهدی و"فروه " دختر عمه ی محترم!کلا خونوادگی ریختیم سر اردو!!!!

صبح اینقدر دست دست کردیم و لفتش دادیم که از اتوبوس جا موندیم واین هیئت نامرده محترم بی ما حرکت کردند وقرار شد پلیس راه بهشون برسیم.یعنی عملا وعلنا چند ده کیلومتر با دنده هوایی آقا مهدی ما را به فیض رسوند ویه خورده از اون چهارده هزار تومن ناقابل به هدر رفت....

کلی توی اتوبوس شلوغ بازی در اوردیم والبته که در محضر "بابا اسی"  و"منصور _13" هم مستفیض شدیم....

تمومه طول سفر یاده "بچه ی جناب سرهنگ " بودم..بعد از چهار سال ، این اولین اردوویی بود که بدون اون می اومدم .دقیقه به دقیقه یادش می افتادم والبته که دیگه از حس ناراحت کننده ای بهم دست نمیداد،خبر نبود.برعکس از به یاد اوردنش خوشحال بودم واز اینکه توی یکی از برگهای زندگیه من جا خوش کرده والان حضورش رو توی اردو حس میکردم،حس خوبی داشتم.

دقیقا چهارسال پیش بود ،مرداد ماه،همین ماه لعنتی وبنفش، که با هم رفتیم "سمیرم" ."مهدی عمو" هم اون موقع بود...آزیتا،مهدیه،مینا ،فرشته،من ،اون ،امین ،پپرو  واون "فرانک ِ لعنتی"!

اون رووز خیلی خوش گذشت .حتی با اینکه توی اوتوبوس جا نبود ومجبور شدیم نوبتی بایستیم والبته که همیشه این "بچه ی جناب سرهنگ " بود که همیشه حواسش بود وترجیح میداد بایسته تا بقیه راحت باشند...اون روز هم من داشتم به دست "بچه جناب سرهنگ"خفه میشدم..وقتی که رفتم بهش آب بپاشم و اون جا خالی داد وبعد کله ی من رو گرفت زیر آبشار تا خفه م کنه!!!!!!!

چهارسال میگذره  ومن الان با احسان همسفرم وخاطرات چهارسال پیش..یادش بخیر!

احسان که فقط شیطونی کرد وسمیرا هم هی با احسان کل مینداخت وما هم که فقط میخندیدیم...کلی ظرف شکوندیم وکلی چیز میز خوردیم در حد انفجار! وخدا قبول کنه روزه هامون رو!!!!!

موقع ناهار ،یاد "بچه ی جناب سرهنگ " افتادم.همیشه وقتی میخواستیم چیزی بخوریم بهم میگفت یه لقمه بگیرم برای اونایی که کنارمون هستن..همیشه حواسش به همه بود...صداش اومد توی گوشم:"الی یه لقمه میگیری واسه اینا که کنارمون نشستن؟انگار ناهار نیوردن!!"

گفتم:چشم!وبعد خودم از چشم گفتنم خنده م گرفت...

یه لقمه گرفتم واسه دختر وپسر جوونی که کنارمون نشسته بودن وبه محسن گفتم واسشون ببره.محسن خجالت میکشید وخودم واسشون بردم و این شد باب آشنایی و اونا هم اومدن توی گروه ما.یه خواهر و برادره گل!"امیر " و"الناز" .

آرووم وساکت ومهربون وماخوذ به حیا وماااه!

کلی با هم بازی کردیم وبعد هم احسان بساط جوجه را به پا کرد...مثل همیشه موقعه "کارت بازی" من مثل خنگها فقط نگاه میکردم واز رابطه ها چیزی سر در نمیوردم....باز صداش تو ی گوشم بود که :اینقدر زوور نزن یاد بگیری!نمیتونی!خودم باید یادت بدم!..."

والبته که هیچ وقت فرصت یادگرفتنش پیش نیومد....

سفر تموم شد و برگشتیم سوار اوتوبوس وباز با بابا اسی ومنصور وحرمت سبز و الهام و کیوان و مهران و بقیه بچه ها همسفر شدیم وباز کلی توی اوتوبوس آتیش سوزوندیم وکلی خاطره تعریف کردیم وکلی هم کیف کردیم.....

بعد هم پلیس راه پیاده شدیم تا باز دررکاب مهدی و رانندگیه خفنش تا اصفهان با اون ماشینه قشنگش،طی طریق کنیم....

کلی عکس گرفتم از لحظه به لحظه ی این مرداده لعنتی ولی قشنگ.تا توی همین یکی دو روزه بذارمش توی فیس بوک وکلا آبروریزی بشه ها!!

موقع خواب ،باز یاده"بچه ی جناب سرهنگ "  افتادم....همیشه قبل از خوابیدنش ،"اس ام اس " میداد وتشکر میکرد از اینکه باهاش همسفر بودم وتشکر میکرد که بوده ،که بودم....

گوشیم رو برمیدارم وقبل از خواب به "بابا اسی" پیام میدم که ممنونم واسه تمومه امروز..واسه خنده هایی که مدتها بود یادم رفته بود..انگار که یه عمر بود....

چشم به عکس "بچه جاب سرهنگ " میندازم وبهش میگم :نیومدی..خیلی خوش گذشت..کاش به تو هم خوش گذشته باشه امروز.شب بخیر!"ومیخوابم..بدون اینکه چشمام منتظر جواب بمونه ،بسته میشه....ومیخوابم....

می ارزید.....به تمومه خستگیش می ارزید.....کلی خسته م وکلی خواب آلود وکلی بدنم درد میکنه ولی می ارزید....

بعد از این همه روزای سخت لازم بود...واسه برگشتنم لازم بود....تا صبح یه سر خوابیدم.بعد از مدتها آرووم خوابیدم وشنبه آغازه یه روزه خوب ولی پر از خستگی.....


دیشب خواب "بچه ی جناب سرهنگ" رو دیدم..بعد از خیلی وقت....میخندید....مثل همیشه میخندید و من دلم براش تنگ شده بود..من هم خندیدم ورفتم....